Makhmalbaf Family Official Website - وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف

فروغ خواهر ما بود

Sat, 14/09/2013 - 13:06

 

فروغ خواهر ما بود

محسن مخملباف

 

"بعدها نام مرا باران و باد 

نرم می شویند از رخسار سنگ 

گور من گمنام می ماند به راه 

فارغ از افسانه های نام و ننگ"

 

 

فروغ خواهر ما بود

   سلمان هراتی، شاعر آسمانهای سبز، هرگاه از شمال به دیدن ما می آمد، یك كیسه پرتقال به همراه داشت. یك بار از همه آن بارها، دست خالی آمد. دوستان بر او خرده گرفتند كه "لحظه هامان پرتقالی نیست." او گفت: " امروز می خواهم به یك گناه اعتراف كنم. این بار از شمال آمدم، فقط به قصد این كه بروم سر خاك فروغ و پرتقالها را هم همانجا خیرات كردم." دیگری گفت: " من تو را بخشیدم، چون خودم هم مخفیانه گناهكارم. چرا كه هر وقت روزه بوده ام، با فاتحه ای برای فروغ افطار كرده ام." من گفتم: " گر حكم شود كه مست گیرند، در شهر هر آنكه هست گیرند. من هم از زمره خطاكارانم و اگر دست خودم بود، بار دیگر كه به دنیا می آمدم، با خدا شرط می كردم كه برادرم صادق هدایت باشد، خواهرم فروغ فرخزاد، پسر خاله ام، دكتر شریعتی و پسر عمه ام، اخوان ثالث؛ كه اگر كسی خواست به قصد قربت، فحشی نثار كسان متعددی كند، به یك فامیل یك جا فحش بدهد و كارش راحت باشد." و افزودم " لابد شنیده اید قصه آن مجنون را كه از خدا خواست جسمش را به اندازه همه جهنم بزرگ كند تا وقتی مجازات می شود، جایی برای كسى دیگر نماند. حالا چون جنون من كمتر از آن مجنون است، این درخواست را برای یك فامیل كردم."

"طوفان طعنه، خنده ما را زلب نشست

كوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یكتای راستی است

زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حكایت عشق مدام ما

هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما"

 

فروغ سوال بود

"خورشید مرده بود، و فردا

در ذهن كودكان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت"

   در روزگار ما "بحران هویت" یك مساله همگانی است. هر كس از خود می پرسد كه من كی ام، و چگونه باید باشم؟ و از این همه شاید، گروهی برای لحظاتی پاسخی می یابند و عزمشان را جزم می كنند كه از این پس این گونه خواهم بود. اما و اما و صد دریغ كه این پاسخ به حمله سوال دیگری شكست می خورد و دوباره سوال از نو: من كی ام و چگونه باید باشم؟

   این بحران شاید شامل همه كره زمین باشد. به شخصه در سفرهایی ابعاد این بحران را مشاهده كرده ام كه بیش از هر كس گریبان جوانان را گرفته است، زیرا پیرترها در جبر عادت ها و بایدها خود را تسلیم پاسخی كرده اند. مثلاً آنكه پدر یا مادر چهار فرزند است، در برابر این سوال كه من چه كسی هستم، به خود پاسخ داده است كه: من پدرم، یا مادرم و باید زندگی ام وقف آرامش و رشد فرزندانم شود. یك بدهكار كه تا گلو زیر قرض رفته، هویت خود را در تلاش برای ادای قرضش تعریف می كند. او به خود می گوید: من یك مقروضم.

   اما اگر از آن پدر و مادر فرزندانشان را بگیرند و از آن مقروض، قرضش را، سوال اساسی من كی ام، یا چه باید باشم، در برابر آنها نیز قرار می گیرد. از این رو می پندارم كه بحران هویت همگانی است.

   پیشینیان ما از این بابت از ما راحت تر بودند. آنكه در قرن هجدهم در روستایی زندگی می كرد، تكلیف هویتش نماینده خدا كه كشیش روستا بود، مشخص می كرد. شهروند روشنفكر ۸۰ سال پیش را، به مَثَل، ماركس تعریف از هویت می داد و شهروند اروپايى دهه هشتاد را سارتر.

برای آنها كه قبل از ما می زیستند، مرادها مطلق بودند و مریدان، بندگان حلقه به گوش یك اندیشه مطلق. خوبی، تعریفی مشخص داشت، همانگونه كه بدی. و تضادی اگر در بین ارزشها موجود بود، تضاد بین فضایل اخلاقی و رذایل اخلاقی بود. آدمیان آن دوران، بسته به این كه در كدام جغرافیا و تاریخ و فرهنگ زندگی می كردند، از خوبی و بدی تعریف مشخصی داشتند و تنها مشكل باقیمانده، عمل كردن به خوبی تعریف شده بود.

   چرا امروزه چنین نیست؟ چرا مرادها ارزش و مطلقیت پیشین را ندارند؟ چرا به مصلحان و اندیشمندان، دیگر پیامرانه نگریسته نمی شود؟ چرا تعریف خوبی و بدی ناممكن یا موقت است؟

   به گمان نگارنده، یك دلیل آن در به هم ریختن مفهوم تاریخ و جغرافیاست. برای مشد حسن، اهل روستایی از روستاهای قزوین در پانصد سال پیش، امكان سفر به تاریخ پانصد سال قبل یا پانصد سال بعد وجود نداشت و هرگز نمی توانست تحت تاثیر تاریخی باشد، جزهمان تاریخی كه در آن می زیست. اما امروز همین مشد حسن، به مدد پست و تلگراف و تلفن و فاكس و تلكس و رادیو و تلویزیون و سینما و ماهواره و مطبوعات و اينترنت، و از همه عینی تر، به مدد ماشین و قطار و هواپیما، می تواند سفر كند به یك تاریخ دیگر. مثلاً به یك قبیله افریقایی كه مردمش از نظر تاریخی هزار سال از تاریخ بشری عقب ترند، یا به یك كشور پیشرفته اروپایی كه از لحاظ امكانات زندگی، هزار سال از تاریخ آن افریقایی جلوتر است و لاجرم خود را تحت تأثیر بینش آن تاریخ یا جغرافیا قرار مى دهد. اما همین مشد حسن كه وسایل ارتباط جمعی، برایش یك آرامش ظاهری و امكان یك گشت و گذار فراهم می كند، آرامش درونی اش به هم ریخته. باورهایش زیرسوال رفته و منطقش در مقابل منطق قوی تر شكست خورده و در حد هوش و قدرت درك خود، دچار بحران هویت شده و از نو باید خود را و جایگاه خود را و خوب و بد خود را تعریف كند و چون حجم آنچه بر او سرریز شده، بیش از قدرت و سرعت او در تحلیل خوبی ها و بدی های پیشنهاد شده به اوست، پس كم می آورد، و حالا دیگر نه آن باورهای قدیم، كه عادتش بوده او را ارضا می كند و آرامش می بخشد، نه آن باورهای جدید، كه فراوان است و متناقض. تك تك باورهای جدید، مشدحسن را شكست داده اند، اما خود باورها با یكدیگر نیز سازگاری ندارند.

   این بلا، یا این موهبت، كه ناشی از ارتباطات گسترده بشری است، همگان را دچار بحران هویت می كند. در همین كشور خودمان، چهار نوع فرهنگ و چهار نوع تعریف بد و خوب با هم در تضادند: فرهنگ ایران باستان ، فرهنگ اسلام پیش از انقلاب، فرهنگ اسلام پس از انقلاب و فرهنگ غرب.

   شخصا با این وضعیت پیش آمده مخالف نیستم. این بخشی از ضرورت زندگی امروز ماست. بحث بر سر بلاتكلیفی ماست در برخورد با این اتفاق. مشد حسن روستایی  یا مثلا پسر شهرستانی یا نوه تهرانی اش، پیش از این در مقابل یك خوبی قرار داشتند و تسلیم و راضی بودند و آرامش هم داشتند، و حالا در مقابل هزار خوبی قرار گرفته اند و نا آرام اند. پیش از آن وقتی مشد حسن از انجام خوبی عاجز می شد، یا غفلت می كرد، آرامشش به هم مى ریخت؛ امروز قبل از انجام خوبی، دچار نا آرامی می شود و اصولا هیچگاه به این مرحله نمی رسد، چرا كه او در انتخاب خوبی، از میان انواع خوبیها، دچار تردید است. و بیچاره این مشد حسن، پیش از این یك سوال روستایی درباره خوبی كرده بود و یك پاسخ روستایی گرفته بود. اكنون یك سوال جهانی درباره خوبی دارد و هزاران پاسخ بشری درباره خوبی می شنود و بیچاره این مشد حسن كه چه غبطه ای می خورد به حال مشد تقی كه نه تلفن می زند، نه روزنامه می خواند، نه به سینما می رود و نه به هیچ سفری. اگر هم گاو به دنیا آمده و خر از اين دنيا می رود، لااقل آرامش روستایی اش را دارد.

"عاقبت یك روز،

 می گریزم از فسون دیده تردید

 می تراوم همچو عطری از گل رنگین  رؤیاها

 می خزم در موج گیسوی نسیم شب

 می روم تا ساحل خورشید

 در جهانی خفته در آرامشی جاوید"

   این است كه برای مقابله با بحران هویت، به جز دو سیستم دفاعی باقی نمانده؛ اول: خارج نشدن از محدوده تاریخی و جغرافیایی خود. دوم: گرفتاری روزمره (مثلا مسافركشی و حمالی و كار و كار و كار عبث، برای تعویض محل سكونت یا پرداخت مالیات به تعویق افتاده.) در غیر این صورت، هر فرد بشری، كه سرسوزن هوشی دارد، دچار بحران هویت است. اضافه كنم كه وضعیت مشدتقی از تاریخ و جغرافیای خود خارج نشده، فرقی ندارد با وضعیت روشنفكر شهرنشین كه در برج عاج خویش نشسته و از تاریخ و جغرافیای خود خارج نمی شود. چیزی كه در این دو متفاوت است، سطح و ابعاد قضایاست، نه ماهیت آن. معاصران ما در زندان تاریخ و جغرافیای خود اسیرند، یا در مشغله روزمره گرفتارند، یا دچار بحران هویت اند. و آنها كه دچار بحران هویت اند، یا همیشه در تردید به سر می برند، یا هر لحظه تسلیم جلوه ای از حقیقت و خوبی می شوند و آن را همه حقیقت گم شده مى پندارند و در لحظه ای دیگر، تسلیم جلوه ای دیگر از حقیقت و خوبی می شوند. و از این باور به آن باور، از ماندن در تردید می گریزند.

   در چنین اوضاعی، بحران هویت، در جوامع بسته، دیرتر بروز می كند. چرا كه جوامع بسته، در تاریخ و جغرافیای خویش گرفتارند. در چنین جوامعی، از ترس بروز بحران هویت، ریاكاری به عنوان ارزش مسری توصیه می شود: همه شبیه هم باشید.

ریاكاری مانع از آن می شود كه هر كس به راحتی "خود تردید یافته اش" را با صدای بلند اعلام كند. و اگر فردی استثنائا بحران هویت و تردید خود را نسبت به ارزشهای روز فریاد می كند، یا از دیگران باهوشتر است یا شجاع تر، یا به قول رندان روزگار احمق تر. فروغ از این استثناها بود:

" آنها غریق وحشت خود بودند

  و حس ترسناك گنهكاری

  ارواح كور و كودنشان را مفلوج كرده بود."

   صداقت فروغ در بیان دنیای درونی اش، بی واهمه از هر نوع اتهام، نه تنها كم نظیر، كه در این مورد مثل اعلی است. برای او نظر این و آن و حتی مردم زمانش مهم نیست. او از ستایش انبوه دهانهایی كه از تعقل بی بهره اند، در پایان بخشیدن به بحران هویتش نفعی نبرده، تا از تكفیر آنها ضرری ببیند. آنچه برای فروغ مهم است، سرنوشت مردم است، نه نظر مردم.

   اما فروغ جامعه شناس نیست كه با تحقیق حرفش را بزند. سخنران نیست تا بلندگو به دست گیرد. او شاعر است و خود واقعی اش را مكاشفه و برملا می كند، آن هم تنها به عنوان فردی كه معلول علل پیرامونی خویش است، تا از این یك نمونه بدانیم كه دیگران، مشابهان او، ما خودمان را می گویم، چگونه معلول پیرامون خویشیم. فروغ در آثارش، خودِ خود را نمایاند و ما در اثر او، خودِ خودمان را دیدیم. نه خود راه یافته مان را، خودِ خود گم كرده مان را. آن خود از تاریخ و جغرافیای خویش بیرون شده، و ره به جایی نبرده، یا ره به هر كجا برده را. او حاوی هیچ طرحی برای آنچه كه باید باشد نیست. آثار او بیانگر آن چیزی است كه هست. بیانگر هویت گم شده ما، كه نه از آن چیزی كه داشته ایم، دیگر اثری است و نه از آن چیزی كه می توانسته ایم داشته باشیم، خبری است.

" نمی توانستم، دیگر نمی توانستم

  صدای پایم از انكار راه برمی خاست

  و یأسم

  از صبوری روحم وسیعتر شده بود

  و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

  كه بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت:

  نگاه كن!

  تو هیچ گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی."

 

"من از نهایت شب حرف می زنم

 من از نهایت تاریكی

 و از نهایت شب حرف می زنم

 اگر به خانه من آمدی،

 برای من ای مهربان، چراغ بیار

 و یك دریچه كه از آن

 به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم"

   برخی بر او خرده خواهند گرفت كه هنرمند باید چاره درد را بگوید، نه خود درد را. هنرمند باید راه را نشان بدهد و نه بن بست را. این خرده گیران غفلت كرده اند كه درد ما از این همه درمان است، نه از خود درد. مشكل ما از بیچارگی نیست، از این همه چاره سازی است. اگر فروغ راهی می نمود، مگر جز این بود كه راهی بر مجموعه راه های سرگردانی ما افزوده بود؟! برای كسی كه یك سوال دارد و هزار جواب، جوابی دیگر چاره ساز نیست. بهتر آن است كه سنگینی حجم جوابها را از دوش سوال او كم كنیم. كوبریك می گوید: "جهان معاصر بیش از آنكه از جهل رنج ببرد، از دانش اضافی رنجور است." مشكل جهان معاصر، بی دینی نیست، از این همه دین است. مشكل از بی پیامبری نیست، از این همه پیامبر است. مشكل از بی پاسخی نیست، مشكل از این همه پاسخ است. ما باید به دنبال كسی بگردیم كه ما را از شر این همه جواب و راه و رهنمود خلاص كند و به جای این همه جواب، اصل سوال را دوباره از ما بپرسد. ما دچار بحران هویتیم، نه بحران بی هویتی. قصه، قصه ازدحام هویت هاست. هیچكس از ما شبیه خودش نیست، اما هر یك از ما شبیه هزاران كس دیگر است. ارزش فروغ در برملا كردن خود خویش است. او توجیه كننده و مدافع خودش یا چیزی نیست، او رسواگر خویش است. او پاسخگوی ما نیست، پرسشگر خویش است. در سوال او از خودش، ما سوال خودمان را كرده ایم از خودمان. او خودش را می نمایاند تا ما، مشابهان او، بدانیم كه ما كدامیم؟ مای مردد. مای خویشتن گم كرده، نه ره گم كرده. او می گوید ما به راهی قرار نیست برویم، جز راهی كه به راه خودمان می رود. به خودی كه خود همه است، نه خود این جغرافیا یا آن تاریخ. او در جستجوى خویش، به دنبال یك سوال بود، نه یك جواب. و بیهوده مدعیان حقیقت، هزاران جواب تقدیمش مى كردند و مى كنند. فروغ اساساً و صرفاً یك سوال بود. فروغ، سوال مردد وجودی ما بود در جهان معاصر.

"آه... ای خورشید

 سایه ام را از چه از من دور می سازی؟

 از تو می پرسم

 تیرگی درد است یا شادی؟

 جسم زندان است، یا صحرای آزادی؟

 ظلمت شب چیست؟

 شب،

 سایه روح سیاه كیست؟

 او چه می گوید؟

 او چه می گوید؟

 خسته و سرگشته و حیران

 می دوم در راه پرسش های بی پایان"

 

"می روم... اما نمی پرسم زخویش

ره كجا...؟ منزل كجا؟... مقصود چیست؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم

كاین دل دیوانه را معبود كیست"

   اما گمان مبرید كه او در این دربدری و جستجو به دنبال معبود یا معشوق است و یا حتی از معشوق گذر كرده و حالا حتی به خود عشق دل خوش كرده. او از همه پاسخها، به خود سوال دل خوش است. چرا كه مى داند بشر را، این بى نهایت سوال را، تنها بى نهایت پاسخ، قانع كننده است و در جهان ما هیچ چیزی بى نهایت نیست و متأسفانه یا خوشبختانه انسان از جهانی كه در آن مى زیید، بزرگتر است.

"دیگرم گرمی نمی بخشی عشق،

 ای خورشید یخ بسته،

 سینه ام صحرای نومیدی است،

 خسته ام، از عشق هم خسته."

 

 

فروغ زن بود

"به هر جا رفت،

 در گوشش سرودند

 كه زن را بهر عشرت آفریدند."

   آمار منتشره از سازمان ملل، در مورد وضعیت زنان در كره زمین به ما می گوید: "در همه كشورها، زنان باسواد از مردان باسواد كمترند. در همه كره زمین، درهر نوع مدیریتی، از خرد و كلان، مردان بیشتر حضور دارند. در همه كره زمین، تنها ده درصد از مشاغل قضاوت و وكالت مجلس و وزارت در دست زنان است. در همه كره زمین، زنان، حتی زنان خانه دار، بیشتر از شوهرانشان زحمت مى كشند. در همه كره زمین هنرمندان مرد بیشتر از هنرمندان زن هستند. در همه كره زمین مردان بیشتر از زنان می جنگند، آدم می كشند و به حقوق دیگران تجاوز می كنند." طبق این آمار در وضعیت كنونی، زن بخش دوم و كم اهمیت تر از زندگی بشری است. و هیچكس هم از خود نمی پرسد در جهانی كه حتی برده داری منتفی شده، مردسالاری چگونه باقی مانده است.

     نه مردسالاری، كه مردباوری ـ نه در میان مردان، كه حتی در بین خود زنان ـ واقعیت غیرقابل تغییری می نماید. اگر فروغ را به عنوان یك استثنا از فرهنگ خودمان حذف كنیم، من نمونه قابل توجه دیگری سراغ ندارم تا بتواند درك ما را نسبت به مفهوم زن بودن تصحیح كند. در اثر كدام هنرمند زن، تا پیش از فروغ شما چنین تصویری از زندگی و از زاویه دید یك زن دیده بودید؟

"دستهایم را در باغچه می كارم

 سبز خواهم شد،

 می دانم، می دانم، می دانم

 و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام

 تخم خواهند گذاشت

 گوشواری به دو گوشم می آویزم

 از دو گیلاس سرخ همزاد

 و به ناخن هایم برگ گل كوكب می چسبانم"

   غیر از فروغ كه با صداقتش آن من زنانه خویشتن را به ما نمایاند، زنی در بیان زن بودن خود كمكی به ما مردان نكرده است و هرگاه اثری از ایشان دیده ایم، آن خود مردانه مان را دیده ایم و نه نیمه نامعلوم مانده بشر معاصر را. و همین نكته در بقای مردسالاری و مردباوری كم تأثیر نبوده است.

"بیا ای مرد، ای موجود خودخواه

 بیا بگشای درهای قفس را

 اگر عمری به زندانم كشیدی

 رها كن دیگرم این یك نفس را 

 منم آن مرغ، آن مرغی كه دیری است

 به سر اندیشه پرواز دارم

 سرودم ناله شد در سینه تنگ

 به حسرتها سرآمد روزگارم

 

ولی ای مرد، ای موجود خودخواه

مگو ننگ است، این شعر تو ننگ است

بر آن شوریده حالان هیچ دانی

فضای این قفس تنگ است، تنگ است

 

به دور افكن حدیث نام، ای مرد

كه ننگم لذتی مستانه داده

مرا می بخشد آن پروردگاری

كه شاعر را دلی دیوانه داده"

   اما فروغ در این زمینه یك استثناست. و از این بابت، منِ او صرفا منِ اوست. نه من زنان دیگر.

   در حال حاضر عمر ۹۰ درصد از زنان كره زمین در آشپزخانه و رختخواب به هدر می رود. این كلفت/معشوقه های مردان، به ندرت به حقوق انسانی خود وقوف می یابند و آنها كه وقوف یافته اند، كمتر آن را بیان كرده اند. گویا در همه جا مردسالاری، به عنوان یك قانون نانوشته باید اجرا شود. و از این بابت نمونه های خاصی چون فروغ در تنهایی مضاعفی به سر می برند.

"و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درك هستی آلوده زمین

و یأس ساده و غمناك آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی"

 

خانه فروغ سپید بود

   در جشنواره لوكارنوی امسال، فیلم شب و مه، اثر آلن رنه، یك فیلم نیم ساعته درباره بازداشتگاه های نازی، به نمایش درآمد. این اثر شاعرانه، درباره یك موضوع كاملاً غیرشاعرانه، بار دیگر یك جمعیت چند هزار نفری از ملیت های مختلف را به این نتیجه رساند كه بشر هر چه از شعر دور می شود، به جنگ و خشونت نزدیك می شود. اما این اثر تكان دهنده، پس از نمایش فیلم خانه سیاه است، به كارگردانی فروغ فرخزاد، كم رنگ شد. لوموند نوشت: "ای كاش كپی این فیلم در همین جا بماند تا در همه دنیا نشان داده شود." 

  خانه سیاه است، فیلمی است درباره جذامیان، انتظار دیدن هر چیزی را دارید، جز دیدن صحنه های پر از زندگی، شادی، و آرایش و عروسی جذاميان.  

   فروغ در خانه سیاه است از لابلای هجوم خوره و جذام، پیروزی اميدوارانه حیات را جشن می گیرد. از آن مردی كه با دهانش آهنگ می زند، با پای جذام گرفته آن دیگری كه می رقصد، در سرمه ای كه آن زن جذامی به چشم می كشد، در شانه آن دیگری كه مویش را می آراید. 

 

 تهران

تابستان ۱۳۷۴

محسن مخملباف