صندلی
دیالوگ لیست فیلم
مرد: دست از این مسخره بازیهات بردار، بذار بیام ماچت كنم.
زن: صبر كن تا مرد كامل مارو برای هم عقد كنه. تو كه باورهای منو میشناسی، پس با كابوسهای من بازی نكن. تو كه ترس منو از جهنم میدونی.
مرد: كدوم جهنم؟! اول باید یه خدایی وجود داشته باشه تا یك جهنمیرو درست كنه و بعد من بیچاره و توی درمونده رو به خاطر یه بوسه آتشین توش بسوزونه.
زن: اگه خدا وجود داشته باشه چی؟ اگه خدا باشه چی؟
مرد: اگه نباشه چی؟
زن: اگه نباشه هیچی. ولی اگه باشه باید جواب تمام گناههایی رو كه كردیم بهش بدیم.
مرد: اگه هست اول خودش بیاد جواب این همه سوال بیپاسخرو بده. اگه خدا بود یقهشو میگرفتم و میگفتم اینم جهانه كه تو خلق كردی؟!
زن: خدا یقه نداره؟
مرد: یقه نداره؟ پس پاچهشو میگرفتم.
زن: دیوونه! خدا پاچه نداره.
مرد: پاچه هم نداره؟!
زن: دستمو بگیر.
مرد: اون وقت هر جایی رو كه داشت میگرفتم و باهاش والس میرقصیدم.
زن: مگه خدا زنه؟
مرد: و ازش میپرسیدم.
زن: چی میپرسیدی؟
مرد: جواب این همه سوال بیجوابرو.
زن: اگه بهت جواب نمیداد چی؟
مرد: یه جهنم درست میكردم و خدارو توش میسوزوندم.
زن: چه جوری؟
مرد: هزار تا سوال جلوش میگذاشتم.
زن: آی سوختم. سوالیرو كه تو میخوای از خدا بپرسی اون خودش برای تو ساخته. پس جوابشو میدونه ... با هر كفری كه میگی ... آی سوختم. آی سوختم.
مرد: هزار تا سوال بیجواب جلوش میگذاشتم تا زندگیاش مثل ما تا ابد چون جهنم بشه.
زن: آی سوختم. خدا تو و سوال تورو خودش ساخته، پس جوابشرو میدونه. تو نمیتوونی بندازیاش تو جهنم.
مرد: اون موقع یه بهشت براش میساختم و میانداختمش توی بهشت، تا هی بخوره و بخوابه و با حوریهاش عشقبازی كنه، تا جایی كه آرزوی مرگ بكنه اما نتوونه از بهشت بیاد بیرون.
***
مرد: عالیجناب! عالیجناب! اگه هستی بیا چند لحظه روی این صندلی بشین. دوكلام میخوام باهات صحبت كنم. میخوام ببینم چه جوری جواب این بدبختیهاییرو كه برای ما به وجود آوردی میتوونی بدی. اگه دین راه نجات ماست، پس چرا این همه دین درست كردی كه همة ما گُهگیجه بگیریم. یعنی عرضه نداشتی فقط یه دین درست كنی و مارو به دردسر نندازی. پس ببین این دینهارو تو درست نكردی، اینهارو ما درست كردیم. خود تورو هم ما ساختیم. به خاطر این برای هر كس به شكل خودش هستی. میفهمی چی میگم؟ صدای منو شنیدی یا نه؟ صدای منو شنیدی؟ میفهمی چی میگم؟
زن: خوب شد معلم مدیتیشن ما این صندلیهارو داد تا بشینیم روش و مرد كامل مارو برای هم عقد كنه. حالا لااقل خسته كه میشیم، میشینیم روش.
مرد: ببین این نجاری كه این صندلیرو ساخته حساب و كتابش دقیقتر از خدایی بوده كه این جهانرو ساخته. هم سبكه، هم قشنگه، هم فرم داره، هم چهار تا پایه مساوی داره. هم بالاغیرتاً به یه دردی هم میخوره. ولی جهانی كه خدا ساخته، بعضی جاهاش زشته! بعضی جاهاش سسته! گویی هیچ عقلی پشت ساختنش نبوده. پس یا خدا نیست یا اگه هست، عقلش بیشتر از این نمیرسیده.
زن: میدونی خدا به چی میخنده؟ از اون بالا مارو نگاه میكنه و میبینه ما مثل دو تا سوسك وسط بیابون نشستیم و داریم هستیرو نقد میكنیم. اونوقت خندهاش میگیره.
***