وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

نوبت عاشقی ، منطق دل

Sun, 17/03/1991 - 11:00

نويسنده: حسين هادوی
۱۳۶۹
نوبت عاشقی
منطق دل

نسازد عشق را كنج سلامت

خوشا رسوايي و كوي ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وزين غوغا بلند آوازه گردد
ملامت شحنه بازار عشق است
ملامت صيقل زنگار عشق است

اقبال لاهوري درمقدمه سير فلسفه در ايران مي‌‌نويسد: "برجسته‌ترين امتياز معنوي مردم ايران گرايش آنان به تعقل فلسفي است. با اين همه، پژوهنده‌اي كه بخواهد  نظام هاي فكري جامعي در كتاب هاي بازمانده ايران بيابد، به ناخرسندي مي‌افتد و با آن كه از لطايف غريب فكر ايراني سخت متأثر مي‌شود، به نظامي چون نظام كاپيلا(Kapila)ي هندي يا نظام كانت آلماني برنمي‌خورد."

غرض آن نيست كه با علم‌كردن سخن  علامه اقبال- كه سخن بر سردرستي يا نادرستي آن بسيار است-پلاكارد به دست پشت سر آقاي مخملباف راه بيفتيم و حكم بر بي سرانجامي منطق دل او كنيم. چرا كه معتقدم هنرمندان سرمست از رايحه دنياي مثالي، مجازند با هر التهاب و جوش‌ و خروشي بر پنجره بكوبند و نشستگان در مغاك دنياي مقالي را دعوت به تفرج كنند و اصولاً هنرمندان برخلاف آدميان مبادي آداب، كه در را مدخل ورود و خروج مي‌دانند ، براي نزول و عروج مستانه خود با پنجره‌ها ميانه بهتري دارند و عدم التفات آنها به سنت هاي معمول نه از سر بي‌ادبي يا كج‌فهمي است، بلكه به قول " زولا " آنان فاقد اخلاقي هستند كه به كلام و زبان ختم مي‌شود و اين در واقع همان تخته شيرجه " گوستاو فلوبر" است كه مع‌الاسف از سر نامرادي شيرجه رونده‌اش هميشه در‌آب غوطه‌ور نمي‌شود.

فيلم فلسفي

اين كه مخملباف براي "نمايش جبرموقعيت د ررفتار آدمي" و "طرح نقش نسبي آزادي انسان" از مايه‌اي عاشقانه بهره‌ جسته و جالينوس‌وار با چراغ هنر به كنكاش در مرحله صعب‌ و انديشه‌سوز آزادي و جبر پرداخته، بسيار حائز اهميت است. آن مقوله‌، معمايي است كه تاكنون انديشمندان بسياري  را در هزارتوهاي خود به تفحص  واداشته، تا آنجا كه هر كدام به فراخور ميزان تتبع، آرايي به يادگار گذرانده‌اند.

اگر ناپرهيزانه با ديدي " پوپري" تقسيم‌بندي كنيم مي‌توانيم  افلاطون، اگوستين قديس و هگل و ماركس را در عداد دترمنيست هاي مذهبي و اجتماعي و چه و چه قراردهيم و ارسطو و كانت و حضرات پوزيتيويست ها را در شمار ليبرال هاي معتقد به اراده مطلق. علي اي حال نيوشيدن آن پيام ها بسنده نيمي از پيمانه جان آدمي است و امروزه روز اگر نوبتي هم باشد " نوبت عاشقي" است تا از رهگذر آن صهباي معرفت را با دست چشمانمان بنوشيم.

گوشم شنيد  قصه ايمان و مست شد
كو قسم چشم، صورت ايمانم آرزوست

و از طرف ديگر مردم ما اگر مانند غربي ها جبرهاي آشكار و پنهان اجتماعي نظام  پيچيده صنعتي را تجربه نكرده‌اند تا هنرمندان ما درصدد به تصوير كشيدن اليناسيون در "عصر جديد" باشند، ولي به سرپيمودن مراحل عاشقي و گرفتار بندهاي آن شدن را  چرا.

دل فارغ زدرد عشق، دل نيست.
تن بي‌درد دل، جز آب و گل نيست
  فلك، سرگشته از سوداي عشق است
جهان، پرفتنه از غوغاي عشق است

و اينجاست كه براي نيل به آزادي مطلق بر هنرمندان فرض است همچون " تاركوفسكي" به خلق حماسه‌هاي عاشقانه همت گمارند و با سلاح مغازله به جنگ با روياهاي جبري"دودسكادن" كه ناشي از  تبعيض هاي سيستم اجتماعي است، بروند.

اما آنچه مرا واداشت تا سخن علامه اقبال را بياورم اين است كه" نوبت عاشقي" در عين گرايش به تعقل فلسفي،كامل نيست. اگرچه معتقدم نويسنده محترم و آگاه فيلمنامه استحضار  بيشتري به موارد مطروحه  دارند و بسيار رساتر و عميقتر از اين مقال، خود در فرصتهاي مناسب به آن ها پرداخته‌اند. اما براي عرض گله آخر كه اميدوارم استنباط من خلاف واقع باشد در ابتدا قدري همنوايي لازم است.

ديالكتيك جبر و اختيار در عشق

در اينجا "با يك فيلم فلسفي روبه‌روييم كه مصداق آن عشق است و نه مفهوم آن." مصداقي كه سعي دارد با پرتوافشاني بر سنگ نبشته‌هاي غار فلسفه رد پاي نور را  دنبال كند و منزل به منزل، گاه به پژواك جبرگوش مي‌سپارد كه مي‌گويد:

كمان عشق هرجا افكند تير
سپرداري نباشد كار تدبير
 
و گاه به نداي آزادي :

اسير عشق شو كازاد باشي
غمش بر سينه نه تا شاد باشي

فيلمي كه نشان مي‌دهد اگر دنيا سجن‌المومن است، پس عشق ورزيدن به مثابه" حصار در حصاري" است كه آزادگان را از درد بي‌دردي مي‌رهاند، تناقضي كه اختيار و جبر در آن همزادند.

حال چنان كه منظور كارگردان گرامي به تصوير كشيدن اعماق پوشيده روح انسان معاصر، و دلداري دادن به كسي است كه " وجودش حاصل جمع  بدبختي هايش مي باشد" ديگر چه جاي ناله  و شكايت و گله   از نرسيدن به خوشبختي و اگر منظور چيز ديگري است كه من از قافله پرتم.

كاش برادر متفكر و هنرمندمان  براي در امان نگهداشتن گزل خود يعني " نوبت عاشقي" از گزند رقيبان با مصلحت انديشي سرآخر او را مبتلا به بيماري بدبختي جلوه نمي‌داد.

بعضي وصال عشق را خوش دارند و برخي غم فراق و هجران را مي‌ستايند. اما به هر حال"هر عاشقي به سياق شخصيت خود عشق مي‌ورزد."

و خلاصه چنانچه با نظر تاركوفسكي موافقيم كه "عشق آدمي اعجازي است كه همه نظريات  تجريدي در مورد حضور جهاني فاقد اميد را انكار مي‌كند" چگونه سياه‌روزي گزل را اختيار مي‌كنيم؟

قتل شهرزاد عشق كه با كرشمه خود، گره از ابروان مسئله غامض جبر و اختيار مي‌گشايد صواب نيست. به اين گواهي كه در سكانس ما قبل نهايي جمله "بازم خوشبخت نيستم" را شنيدم.

همه مي‌دانند كه عشق با نمي‌دانم ابلهانه بيگانه است. همين طور با  خوشبختي ظاهري. مگر به فرض محال نعوذ ‌بالله غنيمتي بلهوسانه باشد كه  باغ و گلستان  " نوبت عاشقي" را غاصبانه به عشرتكده  مبدل ساخته است.

عاشقي ملتمس درگاه هيچ بني نوعي از بشر نيست تا در كنارش قرار گيرد. در حقيقت اين انسان رانده شده  از بهشت است كه براي بازگشت به زندگاني معقول بر بارگاه قدسي او دخيل مي‌بندد و وحدت از دست داده‌اش را جستجو مي‌كند.

خلاصه اگر برداشت بنده  از تفسير آن گونه آقاي مخملباف از پايان داستان درست باشد از ايشان پاسخ اين سوال را مي‌طلبم: آيا مجازيم نه تنها در هنر كه در همه چيز براي خوش آمد عده‌اي كه تنوع ها را فقط و فقط از پشت عينك كدر جنسيت مي‌بينند، داستان هاي نامكرر عشق را وارونه  تفسير كنيم؟  آن هم فقط  در آن تكه‌هاي آخرش. اگر به اين وسيله مي شد تعرض حراميان را به شهر عشق سد كرد، مولانا، حافظ، نظامي و جامي بسيار رندتر از ما بودند.
دل اندر زلف ليلي بند و كار از عشق مجنون كن
كه عاشق را زيان دارد مقالات خردمندي

نهايت اين كه در داستان هاي عاشقي نه فراق شيرين و فرهاد يا ليلي و مجنون منجربه يأس و حرمان مي‌شود و نه نهايت عشق زليخا به يوسف.
زليخا چون زيوسف كام دل يافت
به وصل دائمش آرام دل يافت
به دل خرم، به خاطر، شاد مي زيست
زغم هاي  جهان آزاد مي‌زيست