برای حنا
جنگ بوسه و بادبادک
همه چیز مثل یک جنگ واقعی بود. پشت عرابه ای که جز گاری یک دستفروش دوره گرد نبود، پناه می گرفتیم و آهسته آهسته جلو می آمدیم و به دشمن شلیک می کردیم و دختر بچه ها از پنجره ها نگاه می کردند و می خندیدند و می پرسیدند:
این جنگ برای چی است؟
و ما می گفتیم:
این جنگ بادبادک است. هر کس برنده شد، بادبادک آسمان مال او.
و دخترها نچ نچ می کردند و از پنجره های نیمه گشوده و از پشت پرده های توری چین خورده ما را مسخره می کردند و می گفتند:
برای بادبادک که جنگ نمی شود.
و به ریش های مصنوعی ما-که با ذغال روی صورت هایمان کشیده بودیم- ریز ریز می خندیدند
و ما می پرسیدیم: پس برای چه جنگ می شود دخترها؟
و دخترها ریز ریز می خندیدند و پرده توری ها رادور خود تاب می دادند که خود را از ما پنهان کرده باشند و یکی از آن ها نوک انگشتان دستش را بوسه می زد و آن را مثل یک سکه پول که مادری برای خریدن نان از پنجره به سوی پسرش پرتاب کرده باشد رها می کرد و ما پسرها برای قاپیدن آن بوسه هجوم می آوردیم و بر سر و کول هم می پریدیم و وقتی یکی از پسرها بوسه را از دیگران می ربود آنقدر با او می جنگیدیم که یا کشته شویم و یا بوسه را پس بگیریم و بگریزیم و دخترها نچ نچ می کردند و جیغ می کشیدند و می گفتند:
اگر مادر ما بفهمد به پدر ما می گوید و آبروی ما می رود. يالله بوسه های ما را پس دهید.
و ما نوک انگشتانمان را بوسه می زدیم و بوسه ها را پس می فرستادیم و دخترها جیغ می کشیدند و بوسه های شان را از هم می ربودند و در پشت پنجره ها گم می شدند و صدای جیغ شان حتی تا پشت خواب شب های مابه گوش می رسید .
صبح روز بعد دوباره ما به کوچه می آمدیم و با اشاره از آن ها بوسه می خواستیم و آن ها از پشت پنجره ها شانه بالا می انداختند و نرم نرم می خندیدند و خنده های شان مثل برگ های زرد پاییزی رقص کنان به کوچه می ریخت و اگر کسی نبود تا آن ها را جمع کند، باد آن ها را به آب زلال جوی می ریخت و از کوچه ما می برد و ما که از مدرسه می آمدیم در پی بوسه های آب برده از این جوی به آن جوی و از این محله به آن محله آنقدر می دویدیم که غروب جنازه ما به خانه می رسید و در رختخواب دفن می شدیم و خواب پنجره نیمه باز می دیدیم و خواب بوسه هایی که لای پرده های توری پنجره ها مثل گل قاصدک گیر کرده است و خواب پنجره های نیمه باز می دیدیم و خواب خواب می دیدیم...
مرداد ٨٦
تاجیکستان
محسن مخملباف