وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

کمی ترس، یک خط فرضی و چند سرباز

Wed, 24/10/2007 - 11:00

کمی ترس، 
یک خط فرضی و چند سرباز
 
 
   فاصله دو درخت دوسوی رودخانه آن قدر کم بود که دو خواهری که هر روز کنار آن ها رخت می شستند می توانستند با هم درد دل کنند و حوادثی را که در خانه هر یک اتفاق افتاده بود با هم در میان بگذارند.
- خواهر شب می آی خونه ما؟
- آب رودخونه بالا اومده.
- نترس، مردها روی نردبون شما رو مى آرن.
   و شب، نه شبِ شب، گرگ و میش غروب، مردان خانه، زن ها و بچه ها را سوار بر نردبان چوبی، از این سوی رودخانه به آن سو برای مهمانی شبانه می بردند تا دور هم بنشینند و ودکا بنوشند و به گورباچف بخندند که ودکا را ممنوع اعلام کرده است، بی آن که خبر داشته باشند امشب وقتی آن ها از ودکا مست کرده اند، شوروی فرو می پاشد و آخر شب که خواهرآن سوی رودخانه سوار بر نردبان چوبی به همراه بچه هایش از آب می گذرد، نمی داند که این آخرین عبور مجاز اوست و از فردا برای عبوراز این آب باید ویزا گرفت. چرا که در فاصله مستی دو صد گرم ودکای مردان، خانه هر یک از دو خواهر در کشوری دیگر واقع شده است.
   صبح روز بعد عبور و مرور از رودخانه زیر نظر سربازان انجام می شد. با آن که سربازانِ هر دو سو هنوز یک لباس فرم به تن داشتند، اما دیگر می دانستند که این سوی آب با آن سوی آب حکم جداگانه ای دارد. اما کسی چه می دانست خانه ای که آن سوی آب است، یک روزه وابسته به جهان غرب خواهد شد و خانه ای که این سوی آب است وابسته به جهان شرق.
   تا چند روز کودکانی که از آن سوی آب برای رفتن مدرسه به این سوی آب می آمدند، با یک احترام نظامی کودکانه برای سربازان مرزی ویزای عاطفی عبور می گرفتند. چرا که سربازان اطراف رودخانه مدتی بود به خانه خود نرفته بودند و با دیدن بچه ها یاد بچه های خود می افتادند و دل شان نرم می شد وانگهی هنوز وظایف مرزی خود را نمی دانستند. بعضی از آن ها هنوز در رودخانه شنا می کردند و به دخترانی که از رودخانه آب می بردند زیر چشمی نگاهى می انداختند و لابلای شعرهایی که می خواندند پیام های عاشقانه می فرستادند. بعضی از آن ها هم با نوک تفنگ خود مشغول ماهیگیری بودند. نخی را بسته بودند به سر تفنگ شان که از آن سویش کرمی آویخته بود و با چشم گله ماهی های غزل آلای رود را که معلوم نبود از کدام دریا به دریایی دیگر مهاجرت می کردند را می پاییدند و گاهی یکی از آن ها که ماهی گیری اش ناکام می ماند، می توانست گله ماهی های درون آب را به رگبار ببندد و بعد بدود با دستش ماهی های مرده روی آب را جمع کند و شب همه سربازان را به شام ماهی مهمان کند.
   چند روز بعد دستور رسید که حتی عبور کودکان هم از آب رودخانه ممنوع است مگر با ویزا. خانواده کودکان مدرسه رو در حالی که بچه های کیف به دست خود را حمایت می کردند، کنار رودخانه جمع شدند، تا با سربازان مذاکره کنند، اما سربازان از حکم و دستور حرف زدند و خانواده ها که هنوز سربازان را دوست خود می گرفتند، قضیه را جدی نگرفتند و دسته جمعی به آب زدند، در حالی که هر کدام بچه خود را روی سر گرفته بودند تا از آب خیس نشوند. در همین وقت یک ماشین جیپ پیدا شد و سربازان که ما فوق خود را دیده بودند، شروع به تیر اندازی هوایی کردند. یکی از بچه ها در آب افتاد و بچه های دیگراز ترس به گریه زدند و خانواده ها وحشت زده به این سوی آب گریختند. در نتیجه فرار مردمی که از میان رودخانه گریخته بودند، مرز معنای واقعی خود را یافت. یکی از سربازان که خوب انشا می نوشت با خودش گفت: مرزها از شلیک يك گلوله و کمی ترس ایجاد شده اند. بعد جمله اش را این طور تصحیح کرد که مرز از کمی شلیک گلوله و خیلی ترس تشکیل شده است.
   از فردا کودکان به جای آن که به مدرسه آن سوی آب بروند، کنار رودخانه جمع می شدند و تنها معلم اجازه داشت از آب عبور کند و در کنار رودخانه به کودکان درس بدهد، به شرط آن که زود به آن سوی آب برگردد. تنها چیزی که هنوز مرز بر آن سایه نینداخته بود، گفت وگوی دو خواهر رختشوی کنار رودخانه بود. آن ها هنوز با هم حرف هایشان را می زدند و تا آخرین رخت خود را نمی شستند، از کنار رودخانه نمی رفتند. برای آن ها چه فرقی می کرد، آب همان آب بود، رخت های چرک همان اندازه چرک بود و رخت شستن همان رخت شستن. تنها اسم رودخانه را گذاشته بودند مرز. بگذار هر اسمی بر هرچه می خواهند بگذارند، ما كه تا ابد بايد رخت مان را بشوريم.
   روز های بعد کمی مرز جدی تر شد. این را کودکان مدرسه ازکجا دانستند؟ از آن جا که آقا معلم هم دیگر اجازه عبور از رودخانه را نیافت.
    معلم از آن سوی رودخانه به بچه های این سوی رودخانه درس مى داد تا زمانی که دو کشور برای آموزش خود معلمین مستقلی پیدا کنند و هر کدام به زبان های  ملی خود، کتاب درسی چاپ کنند. درواقع منظورشان از زبان ملی همان زبان محلی بود که تا چند روز پیش کار بردش جرم بود.
   تنها مشکل معلم درد دل های دو خواهر رختشوی کنار رودخانه بود که حرف هايشان با شعرهای پوشکین که درس روز کلاس بود، قاطی می شد. یکی دو بار معلم از دو خواهر خواهش کرد آهسته تر حرف بزنند تا او بتواند به بچه های خود آن ها درس  بدهد، اما خواهر ها با آن که پذیرفته بودند، کم کم فراموش می کردند و همین که گرم درد دل می شدند صدایشان بالا می گرفت و بالا می گرفت و قوانین مرز و کلاس را مخدوش می کرد.
   چند روز بعد قرار بر این شد رودخانه مرز باشد و حاشیه اش خط مرزی، و تا ۵۰ متر از هر طرف، جز سربازان کسی حق نزدیک شدن به رودخانه را نداشته باشد. دو خواهر وقعى به اين قانون نگذاشتند و در خط مرزى رخت خود را مى شستند تا یک روز صبح كه سربازان به روی خواهران رختشوی تفنگ کشیدند و رخت های خیس روی بند آن ها را به رگبار بستند. و دو خواهر ترسیده ۱۰۰ متر از هم دور شدند و دیگر نتوانستند درد دل کنند.  معلم که تلاش می کرد با بلندگو از فاصله ۱۲۰ متری به کودکان آن سوی رودخانه درس بدهد، دست آخر نا امید شد و كارش را رها كرد. به ویژه که ساختمان مدرسه او با حکمی که یک روز ماشین جیپ مرزی همراه آورد، تبدیل به پاسگاه مرزی شد. معلم ابتدا موافقت نکرد. او گفت: مدرسه همیشه یک مدرسه خواهد ماند، حتی اگر او برای این هدف مقدس بمیرد، اما وقتی او را سوار بر جیپ کردند و در زمین های مزروعی پست و بلند دور چرخاندند و توی گوشش حرف هایی زدند که تنها خودش شنید راضی شد و گفت: در صورت نیاز می شود مدرسه را به هر چیز دیگری هم تبدیل کرد.
 معلم  که حالا بی کارشده بود از افسردگی تا مدتی پاهایش را توی آب سرد جوی باریکی که از جلوی مدرسه می گذشت می گذاشت، درست مثل کسی که قهر کرده است و دارد با خودش لج بازی می کند، اما وقتی دید همه آن قدر گرفتار بدبختی خود هستند که لج بازی او به چیزی گرفته نمی شود، به آبدارچی پاسگاه بدل شد. این طوری لااقل می توانست شب ها زیر سقفی بخوابد و ساختمان مدرسه را مراقبت کند.
 حالا ديگر کلاس اول خوابگاه سربازان شده بود، کلاس دوم بازداشتگاه عابرین بدون ویزا از رودخانه. کلاس سوم انبار آذوقه و مهمات. کلاس چهارم اتاق رییس و کلاس پنجم اتاق اسناد محرمانه. از آن جا که هنوز اسناد محرمانه ای در کار نبود، رییس پاسگاه دستور داد فعلا کارنامه بچه ها را به عنوان اطلاعات اولیه دراتاق اسناد محرمانه بگذارند. و از نام والدین بچه ها مراقب مجرمان آینده باشند.
   معلم از رييس پاسگاه اخطار گرفت كه هرچه سریعترباید تخته های کلاس را پاک کند. معلم فقط تخته کلاس چهارم را که اتاق رییس پاسگاه بود پاک کرد، اما دلش نمی آمد بقیه تخته ها را پاک کند و دست دست می کرد. یک روز وقتی با یک حکم جدید  که نوشته بود اگر تخته های کلاس در اولین فرصت پاک نشود مستحق مجازات مرگ خواهد بود، مجبور شد تمام تخته های کلاس را برای همیشه پاک پاک کند.
   تقریبا چند سال از این موضوع گذشته بود که یک باره معلم به یادش آمد که یک روز پاسگاه مرزی مدرسه ای بود و او به جای نظافتچی گری پاسگاه معلمی آن مدرسه را می کرد. بعد آهی کشید و  پرسید: این مرز لعنتى چیست؟ و چون کسی در آن نیمه شب تنهایی اش نبود که به او جواب بدهد، خودش به خودش اين طور جواب داد:
کمی ترس، یک خط فرضی و چند سرباز.
 
محسن مخملباف
آبان ۱۳۸۶
تاجیکستان