قصه من و لوبیتل
محسن مخملباف
عزيز یادت هست؟ شنبه بود، روی تلفن من پیغام گذاشته بودی كه قرار است اولین كتاب از عكس های بیست سال گذشته سینمای ایران را موزه سینما منتشر كند. كتاب به یك مقدمه احتیاج دارد. آیا آن را مى نویسی؟ نمى نویسی؟ چه مى كنی؟
و من عصر همان روز به خانه تو زنگ زدم كه نبودی و روی تلفنت پیغام گذاشتم كه محسن هستم. امروز شنبه است. شانزدهم بهمن ماه سال ۱۳۷۸. پیغام تو را گرفتم. ای كاش خانه بودی تا بیشتر توضیح مى دادی. اما مى پرسم چرا من؟ من كه با دوربین عكاسی سالهاست قهرم و تو خودت این را مى دانی. از قول من به ناشر سلام برسان و بگو راست قضیه این است كه در ده سالگی در یك بازی "یادم ترا فراموش" از ناپدری ام یك دوربین عكاسی بردم و او هی امروز و فردا كرد و مادرم بهانه آورد كه یادش رفته، حالا مى خرد، فردا مى خرد، پس فردا مى خرد، این ماه بدهكار است، بگذار بعداً مى خرد. تا یك روز كه در خانه بودم، صبحانه و ناهار نخوردم و مادرم فكر كرد بابت دوربین عكاسی با سفره او قهرم. قضیه را شب به ناپدری ام گفت و همان شب یك دوربین قراضه دست چندم لوبیتل ۲ كه مربوط به كودكی ناپدری ام بود، از صندوق اشیاء عتیقه بیرون آمد و به جای دوربین نویی كه برده بودم، تحویلم شد و من از فردا صبح شدم عكاس و از تك تك بچه های محل، زیر درخت توت خانه همسایه ای كه عاشق دخترش بودم، عكس انداختم. عكس تكی، عكس دو نفره، عكس دسته جمعی، با توپ فوتبال، با تیر دروازه. از رضا بزی، خبرنگار مجله دختران و پسران كه پسر چوپان محل بود و حیاط خانه شان آغل بز و گوسفند بود، و از دروازه بان محل كه آن وقت ها بهش می گفتیم گلر و هی شیرجه مى زد و من از او عكس می انداختم. اما در زمینه همه عكسها دختری كه من عاشقش بودم در حال ورود یا خروج از خانه اش بود، با چادری گلدار. آلبوم عكس بچه های محل، مدام در كنار دفتر مشقهای من باز بود و من حالا می فهمم كه چرا بعضی وقتها پس زمینه عكسها از پیش زمینه عكسها مهم تر است.
علاقه من روز به روز به دوربین و عكاسی بیشتر می شد و اینكه دوربین عكاسی با یك بند از گردن من آویزان بود، گویی چیزی را به من اضافه كرده بود كه مرا از بچه هایی كه جلوی دوربین واقع می شدند، سرتر می كرد.
یك روز كه در كوچه كسی نبود و من بودم و دوربین عكاسی و درخت توت، در خانه روبرو باز شد و آن دختری كه من عاشقش بودم، سراسیمه و بدون چادر سر بیرون كرد. اول به سمت راست در و بعد به سمت چپ در نگاه كرد و وقتی كسی را ندید، از من كه آن سوی كوچه ایستاده بودم پرسید" تو بودی در زدی؟" گفتم "نه." گفت "پس كی بود در زد؟" گفتم " هیچكی." گفت " در كه بی هیچكی صدا نمى كنه ..." بعد گفت "این دوربینی كه می اندازی گردنت راست راستكیه، یا دروغكی؟" گفتم " راست راستكی." گفت "برای چی عكس می گیری؟" نمی دونم چرا بی خودی گفتم" برای مجله دختران و پسران" گفت " از منم عكس می گیری؟" گفتم "آره" و گرفتم. تمام دو حلقه فیلمی را كه داشتم از او عكس انداختم و او كه نگران بود تا مادرش ما را نبیند، بارها سر به داخل خانه برده بود و بارها در را پیش كرده بود و عكسها كه چاپ شد، نیمی از آنها عكس دری بود كه یا بسته بود یا لایش باز بود، اما یكی از عكسها كه من هنوز آن را دارم، عكس او بود. عكس خود خودش ، با نور خورشید روی موهایش، و من حالا می فهمم چرا وقتی نور خورشید به موی دخترها نمی خورد، عشق مثل من از دوربین عكاسی قهر می كند.
به او گفتم "عكسها كه چاپ شد، می دمش به تو" و او گفت " اگه مادرم ببینه، منو می كشه. بده به مجله دختران و پسران چاپ كنند. خودم مجله رو می خرم و می بینم."
عكسها رو چاپ كردم و با رضا بزی كه همیشه مجله دختران و پسران دستش بود و خودش می گفت كه خبرنگار آن مجله است به دفتر مجله رفتیم و تازه آنجا بود كه فهمیدم رضا بزی بار اولی است كه به آن مجله می رود. من عكسهای بچه های در حال فوتبال را به كسی كه نمى دانم كی بود، آیا سردبیر بود؟ آیا دبیر عكس بود؟ آیا یك خبرنگار بود؟ آیا هیچ كسی نبود؟ نشان دادم و او گفت "پسرجان اگر قرار باشد این جور عكسها را چاپ كنیم، كه باید آلبوم همه خانه ها را از دم چاپ كنیم." پرسیدم "پس چه عكسهایی را چاپ می كنید؟" گفت "عكس بناهای قدیمی را. تو مال كجایی؟ " گفتم "مال تهران." گفت "فایده نداره، اگر شهرستانی بودی، می رفتی از این ساختمانهای قدیمی شهرتون عكس می گرفتی و برات چاپ می كردیم." و این تنها باری بود كه من در عمرم از تهرانی بودن خودم ناراحت شدم و دست از پا درازتر از دفتر مجله برگشتیم.
تا چند روز در كوچه آمد و رفت نمی كردم و یا به دو می آمدم و به دو می رفتم كه مبادا او در خانه اش را باز كند و مرا ببیند و سراغ عكس چاپ نشده اش را در مجله بگیرد. تا این كه رضا بزی گفت "بیا با هم چند روز بریم به یك شهرستان، تو عكس بگیر، من می دم چاپ كنند" گفتم "اگه می تونستی عكس چاپ كنی كه همین دفعه می كردی." گفت "من اونجا خرم می ره، اما اون روز كه رفتيم، اونی كه خرم پیشش می ره نبود. تو از ساختمانهای قدیمی عكس بگیر، اگر من ندادم عكستو چاپ كنند، هرچی خواستی بهم بگو. وقتی تو عكس ساختمانهای قدیمی رو بگیری، اونها چاپ می كنند، اسمت را هم می زنند زیرعكست. بعد من مجله رو می دم دست دختره، اون می فهمه تو برای خودت یك كسی هستی." و این اولین باری بود كه من دلم یكباره خواست كسی باشم، اما نه برای خودم، برای دیگری. برای آنكه كسی باشی، همیشه احتیاج به یك كس دیگری هست، كه تو برای او كسی باشی و من حالا آنكس دیگر را داشتم، اما خودم كسی نبودم. در جا تصمیم گرفتم یك عكس خوب از یك ساختمان قدیمی بگیرم و كسی باشم. رضا بزی گفت "بریم اصفهان. اونجا ساختمان قدیمی خیلیه." و من گفتم "بریم یك جا كه امامزاده باشه. من مى خوام از یك امامزاده عكس بگیرم." رضا بزی گفت: "پس بریم مشهد." من گفتم: "مشهد خیلی دوره، گم می شیم. بریم قم." و یك روز صبح به جای آنكه به مدرسه برویم، با رضا بزی به قم رفتیم و یك راست به سراغ صحن رفتیم. عكس انداختن از داخل صحن و حرم قدغن بود، اما ما چون بچه بودیم، كسی ما را جدی نگرفت و من سه حلقه عكس از گنبد و گلدسته ها انداختم؛ عكس عمودی، عكس افقی، عكس كجكی. این تنها چیزی بود كه از كادر خوب به ذهنم می رسید. اما با گلدسته ها نمی دانستم چكنم. هی در صحن عقب و جلو می رفتم كه هم زمین در كادر باشد و هم نوك گلدسته ها و نمی شد كه نمی شد. رضا بزی می گفت "من دنبال كفترها می كنم، وقتی آنها پرواز می كنند، تو عكس بگیر. كفترها كه بپرند، عكس هنری می شود." و من هنوز هم همین احساس را دارم و مثل رضا بزی معتقدم كفتر كه بپرد، عكس هنری می شود. رضا بزی دنبال كفترها می كرد و من عكس می گرفتم. اما عكس خود رضا بزی هم كه علت پرواز كفترها بود، می افتاد. قرار شد رضا بزی به سرعت به میان كفترها بدود و از جلوی من دور شود كه در عكس پیدایش نشود. آن قدر این كار را تكرار كردیم تا خادم حرم گوش ما را گرفت و بیرونمان كردند. من عكسها را چاپ كردم و عكسهای بی رضا بزی و پر از كفتر را به مجله دختران و پسران فرستادم و دو هفته ای به انتظار نشستم و در كوچه آفتابی نشدم، اما از چاپ عكسها خبری نشد كه نشد. تا یك روز با رضابزی به دفتر مجله زنگ زدیم، معلوم شد كه عكس گلدسته ها و كفترها در شماره آینده مجله دختران و پسران چاپ می شود. از آن لحظه من در كوچه ظاهر شدم و آن قدر كشیك كشیدم تا دختر همسایه از مدرسه اش برگشت و مرا دید و پرسید "پس چرا عكسم را چاپ نكردند؟" گفتم " عكس یادگاری چاپ نمی كنند، ولی من به خاطر تو رفتم از صحن قم عكس انداختم. هفته دیگه چاپ می كنند." گفت " خودت انداختی؟" گفتم "آره، حالا می بینی اش. اسممو زیرش نوشته اند ." و او گفت "دروغگو" و رفت و من داد زدم "حالا می بینی!" هفته بعد مجله دختران و پسران چاپ شد. من از ساعت شش صبح جلوی كیوسك روزنامه فروشی ایستادم، مجله نزدیك ظهر به كیوسك رسید. پول مجله را از پیش داده بودم و تا مجله رسید یكی را برداشتم. ورق زدم. عكس چاپ شده بود اما بدون اسم من. زیر عكس نوشته شده بود "عكاس، مجید علایی طوسی" و من كه حافظه اسمی ام ضعیف است و اسمها را سخت یاد می گیرم، این اسم را هنوز پس از سی سال فراموش نكرده ام و هر وقت در مجله و روزنامه ای عكس چاپ شده ای را می بینم، فوری اسم زیر عكس را می خوانم تا ببینم آیا آن مجید علایی طوسی بعد از سی سال بالاخره عكاس شد و یا فقط نخواست من عكاس شوم.
همان روز دختر را در كوچه و جلوی در خانه اش دیدم و عكس را به او نشان دادم و گفتم "ایناهاش! این همون عكسیه كه می گفتم." دختر عكس را دید و اسم زیرش را خواند و گفت "این كه اسم تو نیست دروغگو." و رفت. با رضا بزی به دفتر مجله رفتیم و شاكی شدیم كه چرا زیر عكس من اسم كس دیگری چاپ شده و آنها اول گفتند "محال است كه چنین اتفاقی بیفتد." و بعد گفتند "این بار اشتباه شده انشالله دفعه دیگر." و من خیلی خوب حال آن موقع خودم را به یاد می آورم كه مثل عاشقی شكست خورده، پله های مجله دختران و پسران را كنف شده و یكی یكی پایین می آمدم و وقتی به خانه رسیدم، اول مجله را پاره كردم و بعد دوربین را به پسر خواهرم بخشیدم و تا امروز با دوربین عكاسی قهرم.
عزیز همه این حرفها را یادت هست؟ همان روز شنبه همه اینها را روی پیغام گیر تلفنت گفته بودم. طوری كه نوار یك ساعته پیغام گیرت را پر كردم، اما تو دست برنداشتی. چرا دست برنداشتی؟ روز یكشنبه پیغام گذاشته بودی كه عزیز هستم، پیغامت را شنیدم، عجب حكایتی بود! ولی حالا كه اینطور شد، حتماً باید مقدمه را خودت بنویسی و چون وقت نداریم باید تا جمعه حاضر شود. فقط تعدادی از عكسهای كتاب توی موزه است برو ببینش. شب خونه ام یا تو زنگ بزن یا من زنگ می زنم.
و من دو ساعت بعد، یعنی همان روز یكشنبه، برایت پیغام گذاشتم كه من نه عكاسم، نه مقدمه نویس، ولی می روم موزه كه عكسها را ببینم، فقط همین. اینا رو چی؟ اینارم یادت نیست؟
دوشنبه را چی می گی كه رفتم موزه عكسها را دیدم، بهت زنگ زدم، كه نبودی. پیغام گذاشتم "گویا قرار است دیدار به قیامت بیفتد. پس كی می شه كه هم من باشم و هم تو. علی الحساب می گم كه عكسها را توی موزه دیدم. یه نكته ای به نظرم می رسه و اون اینه كه در همه جای دنیا هر فیلمی را با یك عكس تبلیغ می كنند. طوری كه مثلاً وقتی هر روزنامه و مجله ای رو كه باز می كنی یا كاتالوگ هر جشنواره ای رو كه می بینی، همون یك عكس رو می بینی و نسبت به اون عكس شرطی می شی و یاد اون فیلم می افتی. انگار كه اون عكس، نشانه واحد تبلیغات اون فیلمه. اما متأسفانه در اینجا عكاسها فكر می كنند برای هر فیلم باید صدتا عكس بدهند یا تهیه كننده از آنها چنین توقعی را دارد."
سه شنبه تو زنگ زده بودی، یادت هست؟ گفتی نمی خواین عكسهای مشهور فیلمها را چاپ كنین، فقط می خواین عكس های كمتر دیده شده را توی كتاب بگذارین ولی مقدمه داره دیر می شه. ما هم درگیر جمع كردن بقیه عكسها هستیم، یا تو یه وقتی زنگ بزن كه من هستم، یا سعی كن یه وقتهایی باشی كه من بتونم زنگ بزنم.
چهارشنبه ۲۰ بهمن ماه بود. یادته؟ زنگ زدم، تو دوباره نبودی. گفتم "یك فكری به سرم زده. ببین اگه موافقی به جای مقدمه بنویسم اش. اون فكر اینه كه در سینما، به خصوص در سینمای مؤلف، همه كاره كارگردانه. روی همین حساب، حتی موسیقی فیلم، یه كار وابسته به كار كارگردانه. اما من فكر می كنم عكاسی فیلم، می تونه كار درجه دوم یه فیلم نباشه. بعضی كارگردانها فكر می كنند عكاس جایگزین مشكل سرعت دوربین فیلمبرداری است. از اونجا كه دوربین فیلمبرداری در هر ثانیه ۲۴ فریم عكس می گیره و اگر بخوان عكسی از توی فریم های اضافی فیلم چاپ كنى، ممكنه به سبب حركت موضوع و سرعت كم دوربین ، تار بشه. پس یك عكاس می برند سرصحنه كه از زاویه دوربین با سرعت بیشتری از همون موضوع عكس واضح تری بگیره و احیاناً یكی دو تا هم عكس یادگاری و خلاص. در حالی كه می شه عكاس رو یه مؤلف مستقل دید كه داره به پروژه فیلم به عنوان موضوع كار خودش فكر می كنه. حالا می تونه از عكسهاش، یكی هم نشونه تبلیغی فیلم باشه. در اهمیت عكاسی فیلم همین بس كه به نظر من یكی از شاعرترین فیلمسازان ایران كه جناب امیرخان نادری باشه، كارشو از عكاسی شروع كرده . یادمه وقتی ناصرالدین شاه را مونتاژ می كردم، تنها كسی كه می شد پلانهای فیلمش را در تایم كمتر از یك ثانیه استفاده كرد، و اثر خودش را هم داشته باشه، پلانهای امیر بود. چون یه انرژی خاصی توعكسهاشه كه با هشت فریم هم منتقل می شه. پلانهای دونده رو یادته؟ اصلاً چطوره بدین مقدمه كتاب رو امیر بنویسه كه كارش رو توی سینما با عكاسی فیلم شروع كرده؟ راستی عزیز وقت كردی یه زنگ بهم بزن.
یادت هست عزیز؟ تو اون شب زنگ نزدی. ولی فرداش زنگ زدی كه من نبودم و گفتی امروز پنجشنبه است و ما تا جمعه مقدمه رو می خوایم. اینجاشو تو دیگه یادت نیست كه من چطور تمام پنجشنبه شب و جمعه روز رو مثل مار به خودم پیچیدم كه چی بنویسم، چی ننویسم، و آخرش نشد كه نشد. فقط برات پیغام گذاشتم. روز جمعه رو می گم، یادت هست؟ گفتم كه "عزیز مقدمه كتاب عكس سینما كار من نیست"، اما پیشنهاد تو باعث شد دوربین عكاسی میثم رو بردارم و برم میدان شوش و توی محله بچگی ام و از در همون خانه ای كه عشق عكاسی رو به من داده بود، یه عكس بگیرم و برگردم. مقدمه را هم بی خیال شو. اگر خواستی، فقط از قول من به جای مقدمه بنویس "هركارى یه عشقی می خواد."