وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

بخشی از كتاب: ننگ

Sun, 30/03/1980 - 15:00

 
حاج آقا
 
با طنابی كه قبلاً گردنش را به درخت بسته بود پاهایش را بست. سطل آب را جلو كشید و كله گوسفند را كرد توی سطل. گوسفند چشم هایش از حدقه بیرون زده بود و تقلا مي‌كرد طوری كه باعث مي‌شد هنوز حاج‌آقا با فاصله بایستد. پشم‌های شكم گوسفند تكان مي‌خورد و شكمش بالا و پائین مي‌رفت. اما پوزه‌اش كه سردی آب را احساس كرد مشغول خوردن آب شد و حاج‌آقا كه خیالش راحت شده بود به جای گوسفند بسم‌الله گفت.
وقتی گوسفند آبش را خورد قصاب بي‌معطلی كارد را گذاشت روی گردنش و حاج‌آقا به حرف آمد:" اكبرآقا بسم‌الله یادت نره". قصاب گفت:" حاج‌آقا دس خوش. ما صب تا شب كارمون بسم‌الله است. حالا شما بسم‌الله یاد ما می دی". حاج‌آقا با لبخندی كه زد، نشان داد كه منظوری نداشته:" نه اكبرآقا از جهت یادآوری عرض كردم. خوب آدمه دیگه، غفلت مي‌كنه، حیفه حیوون گوشتش حروم بشه". بعد حاج‌آقا سرش را كرد به طرف ته حیاط كه اتاق‌ها بود و بلند داد كشید:" حاج خانوم برای اكبر آقا چائی بیارین."
در اتاق باز شد و بسته شد و حاج‌آقا فهمید كه یعنی چایی دارد حاضر می شود. در خیالش گذشت كه حتماً حالا دخترهایش سرآوردن چائی دعوا‌یشان شده است.
- "ببینم اكبر آقا پسر داری یا نه؟"
-" نه حاج‌آقا."
- " ایشاءاله خدا بهت مي‌ده. دختر چطور؟"
- قصاب همان طوری كه كارد را به گلوی گوسفند مي‌كشید گفت:" حاج‌آقا دعا كنین خدا مادرشو اول بده."
- حاج‌آقا خندید و سرفه‌اش گرفت و پرسید:" جدی، زن نداری اكبرآقا؟"
- " نه والله."
از گلوی گوسفند خون گرم بیرون مي‌آمد.
- " دیر شده كه اكبرآقا. زودتر یه فكری بكن."
- " تو فكرش هستیم حاج‌آقا، مادرمون كه اینور اونور خیلی می ره."
قصاب از روی گوسفند بلند شد و پایش را روی شكم حیوان گذاشت كه حالا داشت دست و پا مي‌زد. حاج‌آقا گفت:" اكبرآقا چراكم دست و پا مي‌زنه."
- " صب كن حاجی الان همچین دست و پا بزنه كه كیف كنی."
- " مي‌دونی اكبرآقا این دو تا گوسفند و نذر پسرم كرده بودم تا وقتی از حج برگشتم قربونی كنم."
گربه لب دیوار زل زده بود به دست قصاب و منتظر فرصتی بود كه كسی آن دور و بر نباشد. دختر حاج‌ آقا كه رویش را یك چشمی گرفته بود با سینی چائی آمد. سلام كرد و چائی را روی پله‌های آشپزخانه گذاشت و برگشت. گوسفند اولی به درخت دار شده بود و دومی داشت با دهان اكبرآقا باد مي‌شد. قصاب وقتی كه گوسفند را باد مي‌كرد رگ های گردنش مي‌زد بیرون و گربه یك پایش را بالا برده بود و حاج‌آقا با كاغذ و قلم حساب كسانی را مي‌كرد كه باید گوشت بین شان تقسیم شود.
زنگ در به صدا درآمد و یكی دیگر از دخترای حاج‌آقا كه چادر به سرش بود و كوچكتر از قبلی بود به سرعت از اتاق بیرون آمد و در خانه را باز كرد.
حاج‌آقا پرسید: "كیه؟"
كه اولین مهمان وارد شد. مردی مسن. بعد دو تا مرد جوانتر كه یكی شان كراوات داشت و دست آخر چادر مشكي‌ها كه رویشان را از یك چشمی گرفته بودند تا آن یكی كه كمی از موهایش هم بیرون بود همراه بچه‌های قد و نیم قد و توی بغلی. دختر داد زد:" بابا دائی جان اینا."
حاج‌آقا با نیش باز به استقبال آن ها رفت و اول از همه با مرد مسن روبوسی كرد وبعد با مردهای دیگر. به طرف اتاق كه راه افتادند.
مرد مسن گفت:" حاج‌آقا حالم خوب نبود می دونین كه این پا منو پیر كرد. خلاصه مي‌بخشین كه قبل از رفتن نتونستیم خدمت تون برسیم."
یكی از زن ها كه رویش را كیپ گرفته بود از زیر چادرگفت:" تقصیر خود حاج‌ آقاس ما كه خبر نداشتیم مي‌خوان برن حج. تا خدمت شون برسیم."
حاج‌آقا جواب داد:" دیگه به حج معتاد شدم، خوب هر كس به یه چیزی علاقه داره". و زنی كه از دیگران پیرتر بود گفت:" خوب حاج‌آقا به سلامتی امسال به دل تون چسبید؟ مارو دعا كردین؟"
- " البته، البته. اینم بگم هر سالش یه جور مزه می ده ها. فقط عیبش این بود كه امسال ایرونیا شلوغ كردن. یه‌ خورده زیارتو به هم زدن."
حاج خانوم كه در مهمان خانه را باز كرده بود از بالای پله‌ها سلام و علیك كرد و گفت:" حاج آقا پس چرا اونجا وایسادین. بگین بفرماین بالا." - " چشم. بفرمین بالا حاج آقا بفرمین بالا حاج خانوم."
- از پله‌ها كه بالا مي‌رفتند جوان كراواتی پرسید:" سفر چندمتون بود حاج‌آقا؟"
- " والله اگه خدا یاری كنه سفر دیگم برم می شه ده دفعه."
- " انشاءالله حاج‌آقا".
مهمان ها كه همراه حاج آقا داخل مهمانخانه شدند، قصاب هنوز چاقویش را تیز مي‌كرد و دختر حاج‌آقا چائی مي‌برد پایین و آن دختر دیگر زیردستي‌ها را می برد بالا و خود حاج‌خانوم میوه‌ها را مي‌چید و حاج‌آقا از عرب‌ها مي‌گفت و از غذاهای سعودی و پسر حاج‌آقا شكولات مي‌خورد و گربه روی دیوار منتظر نشسته بود.
قصاب كه كارش تمام شد حاج آقا را صدا كرد و پول كارش را گرفت و همراه پوست و روده‌ها به راه افتاد. حاج‌آقا تا دم در دنبالش رفت و زیر چشمي‌ نگاهش كرد تا ببیند قصاب یواشكی گوشتی همراهش نبرد و وقتی قصاب متوجه نگاه حاج آقا شد گفت:" حاجی ایشاءالله سفر دیگه كربلا…"
- " انشاءالله با شمای دوست".
حاج آقا در را پشت سر قصاب بست و قصاب كه توی كوچه پیچید زیر لب گفت: " مرتیكه خرپول". و حاج‌آقا كه به طرف گوشت ها برمي‌گشت زیر لب غر ‌زد: "یه دقه نمی شه غفلت كرد، مرتیكه دزد".
حاج‌آقا پسرش را صدا كرد. پسر حاجی با روزنامه های كهنه آمد و به دستور حاج‌آقا مشغول پیچیدن گوشت ها توی روزنامه ها شد. حاج خانوم هم سررسید. حاج آقا گفت:" باباجون اون كله پاچه‌رو بذار كنار برای فردا صبح خودمون اون رونم بپیچ برای كباب ظهر خودمون… اون دو تا تیكه رم بذار اقدس خانوم اینا ببرن. …كمتر بذار بابا به همه برسه.
بعد دفترچه یادداشتش را درآورد و از روی شماره تلفن‌ها اسامی آشناها را خواند. برای حاج‌اكبر بابا… برای حاج حسین پسرم … همشو گوشت نذار، دنبه هم بذار بابا… برای حاج‌رضا…برای حاج‌علی… برا حاج علی گذاشتی؟
حاج خانوم پرید وسط حرف حاج آقا: وا مگه می شه؟! مي‌خواي‌ مث اون دفعه همه رو بدی به رفقات. تو كه خونه نیستی من باید با این همسایه‌ها سركنم."
- " خب توی این گرونی مي‌گی چی كار كنیم؟ منم توی بازار با اونا سروكار دارم با اونا معامله دارم."
- " یعنی می گی اعظم خانوم اینارو ندیم؟ فاطی خانومو ندیم؟ اونا هر دفعه قربونی كردن واسه ما فرستادن. تازه رفقای حمید رو هیچ وقت واسشون چیزی نفرستادیم."
حمید خون گوسفندی را كه به دستانش مالیده شده بود با روزنامه خشك كرد و گفت:" رفیقای من نمي‌خوان اگه واسشون ببرم عادت می كنن هر دفعه باید براشون ببرم."
حاج‌آقا كه به مهمانخانه برگشت حاج خانوم چند تیكه از روی گوشت های بقیه برداشت و برای همسایه‌‌ها برد و پسر حاج‌آقا كه دور و بر خودش را خالی دید یك تكه گوشت را برای گربه به گوشه حیاط انداخت، گربه جست زد پائین و مشغول خوردن گوشت شد و پسر حاج‌آقا دمپائیش را كه از قبل درآورده بود به طرف گربه انداخت.
مهمان ها كه مي‌رفتند حاج خانوم كله پاچه را برای صبح بار گذاشته بود و یكی از دخترها جیگرهارو به سیخ مي‌كشید. از توی كوچه صدای آب حوضی مي‌آمد و حاج آقا صدا را كه شنید گفت:" حمید… با با جون یادت باشه كارت كه تموم شد زیر آب حوضو بكش". مهمان ها كه خداحافظی كردند واز در بیرون رفتند. حاج‌آقا به داخل اتاق خودش رفت و حمید رفت توی كوچه موتور سواری كند و حاج خانوم ظرف ها را آب مي‌كشید و یكی از دخترها جگر خام مي‌خورد و گربه بالای پشت بام حالا آمده بود لب حوض تا ماهی ها را بگیرد.