در
فيلمنامه
محسن مخملباف
گر آمدنم به من بدی، نامدمی
ور نیز شدن به من بدی، كی شدمی
به زین نبدی كه اندرین دیر خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی
خیام
بیابان، روز:
این یك در است. این در قدیمی است. این درِ قدیمی كهنه است. این درِ كهنه راه می رود. این در، در بیابان راه می رود. چه كسی این در را می برد؟ ما نمی دانیم. این در گویی بر پای خود می رود.
آن یك دوچرخه است. آن دوچرخه قراضه است. آن دوچرخه قراضه، یك مرد دارد. آن مرد دوچرخه را می راند. آن مرد پستچی است. آن پستچی لباس سفید دارد. آن لباس سفید دشداشه است. آن دشداشه عربی است. آنكه دشداشه عربی را پوشیده، زنگ می زند. چرا زنگ می زند؟ ما نمی دانیم.
پستچی: درِ پلاك یك وایسا، نامه داری.
این در هنوز می رود. آن پستچی به در می رسد و كوبه در را می كوبد. در می ایستد و باز می شود و سر او از لای این در دیده می شود. او یك پیر مرد است. او زیر آفتاب سوخته است. او تا ناف برهنه است. او سینه هایش چون زنان آویخته است. او لنگی به پا دارد. در، با او می رفته است. او كه پیرمرد است حرف می زند.
پیرمرد: هان؟
پستچی: نامه داری.
پیرمرد: از پسرمه؟
پستچی: ما نمی دونیم.
پیرمرد: بخوونش… من سواد ندارم.
پستچی: دختر پلاك یك! سلام. من یك باربرم كه برای بردن بار به جزیره شما می آیم.
پیرمرد: یعنی چی؟
پستچی: می گه من یه باربرم، می آم به جزیره شما، برای بردن بار.
پیرمرد: بخوون نامه رو… بخوون د.
پستچی: یكبار در بازار ترا دیدم، داشتی نقاب صورتت را جا به جا می كردی، كه رویت را دیدم و عاشقت شدم و ترا تا در خانه تان دنبال كردم. خیلی دلم می خواهد كه هر چه پول در می آورم جمع می كنم تا ترا به زنی بگیرم.
پیرمرد: منظورش چیه؟
پستچی: شما دختر دارین؟
پیرمرد: موضوع چیه؟
پستچی: دخترت رو توی بازار دیده كه نقابشو جا به جا می كرده، صورتشو دیده، عاشقش شده. می خواد پول جمع كنه، دخترتو بگیره كه زنش بشه.
پیرمرد: بخوون نامه رو.
پستچی: تا تو نقاب را جا به جا كنی و من هی صورتت را تماشا كنم، اما چكنم كه نمی شود…
پیرمرد: شما خودت نوشتی؟…نه؟! پس كی نوشته؟… بخوون دِ بخوون.
پستچی: اما چكنم كه نمی شود، چون هرچه پول درمی آورم خرج خوراك روزانه ام می شود، خدا كند این نامه به دست تو برسد تا بدانی یك نفر عاشق توست.
پیرمرد: كی عاشق دختر منه؟
پستچی: ما نمی دونیم.
او كه پیرمرد است نامه را پاره می كند. آن دوچرخه با پستچی باز می گردد. در با او می رود.
از دور بزی می آید. بز، بز نیست، بزغاله است. بزغاله سیاه است. بزغاله طنابی برگردن دارد كه در دست كسی است.
آنكس چادر بر سر دارد. چادر سیاه است. آنكه بر سر چادر سیاه دارد، بر صورتش نقاب سیاه است. آنكه نقاب سیاه دارد، دختر اوست. دختر در پی در می رود. بزغاله در پی دختر می رود. در و دختر به كجا می روند؟ ما نمی دانیم.
از دور صدایی به گوش می رسد. نقاب پوشیده نگاه می كند و می بیند كه آنها می آیند. آنها ساز و دهل می زنند. آنها از دل بیابان می آیند. آنها زن نیستند. آنها كه زن نیستند، مردند. آنها نیمه عریانند و از پشت آنها چیزی به هوا پاشیده می شود. آن چیز آب است. آن آب، از دل خاك به هوا پاشیده می شود. بز می ترسد و نمی رود. دختر، طناب را می كشد. طناب، بز را می كشد. بز، خود را به زمین می كشد كه نرود، می رود. بز كه می رود، به دختر شاخ می زند كه نرود، می رود. دختر می رود و بز می رود و در می رود.
آنها از روبرو نزدیك می شوند. این در می چرخد و او پشت این در پناه می گیرد. دختر و بز نیز در كنار او پشت این در پناه می گیرند. آنها، ساز زنان نزدیك می شوند و جلوی این در می ایستند و یكی از میان آنها فریاد می زند.
یكی: بابا در و باز كن.
یكی دیگر از میان آنها بوقی را كه شبیه شاخ حیوانی است به صدا در می آورد. بوق خوش صداست. از صدای بوق خوش صدا او سرش را از لای در بیرون می كند.
پیرمرد: كیه؟ چیه؟
مرد: سلام بابا.
پیرمرد: سلام پسرم.
مرد: ما توی این جزیره ناواردیم. تازه اومدیم. دنبال یه مراسم عزا یا عروسی می گردیم. شما نمی دونی عزا و عروسی كجاست؟
پیرمرد: ما نمی دونیم.
مرد: مارو دعوت كردن برای یه مراسم، اما حیرون شدیم. هر چی می گردیم هیچكی رو نمی بینیم، هیچی رم پیدا نمی كنیم. نه از عزا خبریه، نه از عروسی.
پیرمرد: منم خبر ندارم.
مرد: پس ما چكار كنیم؟ همینطور شدیم حیرون و سرگردون. خسته شديم بابا.
پیرمرد: خب بفرما داخل. بفرمايين تو استراحت كنین. بیاین تو آب بخورین، چایی بخورین.
مرد: نه ممنون…گفتم شاید شما این نزدیكىها از آبادی خبر داشته باشی.
پیرمرد: نه والله، ما هیچی نمى دونیم.
آنها كه با ساز آمدهاند، دستك زنان بر مى گردند. او و در به راه خود مى روند. بزغاله و دختر به راه در و پیرمرد.
دریا، روز:
آنجا دریاست. دریایی كه آبی است. آبى ای كه آرام است.
اینجا ساحل است. ساحل صخره ای است. او كه پیرمرد است، در را همین جا، لای همین صخرهها، رو به دریا مى گذارد و با دختر و بز به پشت در مى رود.
از دور، این در آنجاست، لای آن صخرهها، در كنار آن دریا. همان دریا كه آبی است. همان آبی كه آرام است.
از نزدیك، اینها چشم به عمق آبی آرام دوختهاند. اینها چرا منتظرند؟ ما نمى دانیم.
لحظهای بزغاله به این سوی در مى آید و حالا از ساحل به نظرمى رسد به جز در و دریا و بزغاله كسی نیست تا صدای زنگ دوچرخهای به گوش مى رسد و صدای مردی كه زنگ دوچرخه را به صدا درمى آورد. این، آن پستچی است كه یكبار آمده بود.
پستچی: پلاك یك نامه داری.
پیرمرد: كیه؟
پستچی: سلام پدر.
پیرمرد: سلام.
پستچی: از پسرت نامه اومده.
پیرمرد: والله من با پسرم دو ساله قهرم. دیگه نمى شناسمش. نامه شم نمى خوام.
پستچی: چرا نمى خوای؟ من كه از بس گشتم تا شما رو پیدا كنم، دوچرخهام پنچر شد.
پیرمرد: من توی بیابون دارم زندگیمو مى كنم. شما چرا هی دنبال من مى گردین؟
پستچی: خوب من دنبالت مى گردم كه نامه تو برسونم.
پیرمرد: نامه نمى خوام. برش گردون به صاحابش.
پستچی: اداره پست گفته تا این در پلاك داره، تو باید نامه شو ببری. اگه نامه تو نمى خوای، این پلاكو بكن بنداز دور.
پیرمرد: خودت پلاكو بكن. من نمى خوامش.
پستچی: شما باید خودت پلاكو بكنی، من كه نمى تونم پلاك شما رو بكنم. من یه پستچى ام.
پیرمرد: شما حقوق مى گیری. وظیفه شماست كه پلاكو بكنی.
پستچی: من حقوق مى گیرم كه نامه ببرم، نه اینكه پلاك خونه شمارو بكنم.
پیرمرد: من نه نامه رو مى خوام، نه پلاكو.
پستچی: من پدرم در اومد تا شمارو پیدا كردم. شما هم كه هی جاتو عوض مى كنی.
پیرمرد: خب نیا… چرا زحمت می كشین؟ زحمت نكشین.
پستچی: من به اداره پست گفتم كه این پیرمرد تمام زندگیشو فروخته، فقط مونده یه در و یه پلاك. ولی اداره پست مى گه هر دری كه پلاك داره، ما باید نامه شو ببریم.
آن چه دور مى شود یك دوچرخه است. دوچرخهای كه قراضه است. قراضهای كه مرد مى راند. مردی كه پستچی است. پستچى ای كه لباس سفید دارد. لباس سفیدی كه دشداشه است. دشداشهای كه عربی است. آنكه دشداشه عربی را پوشیده است بر دوچرخه مى رود. پس او كه رو به دریا نشسته است، منتظر چه كسی است؟ ما نمى دانیم.
هنوز آنجا دریاست. هنوز دریا آبی است. اما آبی دیگر آرام نیست. كفی سفید بر آبی مى سرد. در آنجا كه دریاست، نقطهای است. نقطه، قهوهای است. در دو سوی نقطهای كه قهوهای است، دو خط در حركت است و نقطهای قهوهای را پیش مى آورد: دو خط در حركت پاروست.
او كه پیرمرد است، آن را كه در است به دوش مى كشد و به آبی مى زند. سفیدی كه بر آبی مى سرد، او و در را مى لغزاند اما نمى اندازد. آنكه با نقطه ای قهوه ای آمده است، در را ورانداز مى كند و پشیمان مى شود و با او كه پیرمرد است حرف مى زند.
قایقران: اینه؟! اینه اون در قدیمی كه مى گفتی؟!
پیرمرد: آره. همینه. مگه چشه؟ قدیمیه دیگه.
قایقران: بچرخ ببینم. بچرخ عمو جان! این در كه به درد نمى خوره.
پیرمرد: درش خیلی عالیه.
قایقران: منو از اونور دنیا كشوندی برای این در؟! حالا چوبشو چند مى فروشی؟
پیرمرد: این درش قدیمیه. هفت تا عروس از زیر این در رد شدن. كجا رفتی پس؟… وایسا.
او به دنبال آنكه به آبی برگشت می رود.
پیرمرد: نرو…وایسا… این درش خیلی عالیه… كجا رفتی؟ … از زیر این در هفت تا عروس رد شدن… مى خوای؟…. این درش قدیمیه. مى خوای؟
آنجا كه دریاست، آنكس را كه قایقران است و او را كه پیرمرد است و آن را كه در است مى بلعد. چرا این چنین است؟ ما نمى دانیم.
شاید از بس در آبی دور شدهاند چنین به نظر مى آید.
جزيره كيش
پاييز ۱۳۷۷
محسن مخملباف