گبه
محسن مخملباف
فضاهایی نامعلوم، روز.
گبه ای سبز در آب می رود. صدای زوزه گرگی می آید. دختری آبی پوش، كوزه بر دوش، بر زمینه گبه ای آبی، به صدای زوزه گرگی سر می چرخاند و لبخند بر لب می آورد.
چشمه كوچك، روز.
سیبی از درخت در چشمه كوچك فرو می افتد. از دور دست پیرزنی آبی پوش و پیرمردی گبه بر دوش و زنبیل به دست، سلانّه سلانّه به سمت چشمه می آیند.
پیرزن: دیشب ناله می كردی. پاهات درد می كرد، نمی تونستی بخوابی. دیگه نمی دم گبه رو بشوری.
پیرمرد: گبه رو بده من بشورم.
پیرزن: گالش دارم، من می شورم.
پیرمرد: گالشو بده من بشورم.
پیرزن: تو پاهات درد می كنه، گبه رو من می شورم. تو برو غذا درست كن. گبه رو من می شورم دلم واشه.
پیرزن گبه آبی رنگ را به روی زمین پهن می كند. نقش یك مرد سیاهپوش بر اسب سپید كه دختری را با خود می برد، بر گبه بافته شده. پیرزن با حسرت بر گبه آبى دست می كشد.
پیرزن: اجازه می دی من گبه رو بشورم؟
پیرمرد: خانوم خانوما، خانوم خوشگلا، تو نشوری پس كی بشوره عزیز دلم.
پیرزن: (بر گبه دست می كشد.) گبه خوشگلم. خانوم خانوما، چرا رنگت آبیه؟ چرا ساكتی؟ چرا نمی گی اون اسب سوار كیه؟ لااقل بگو تو رو كی بافته؟
نرمه بادی می وزد. دختر آبی پوش از دل گبه آبی رنگ ظاهر می شود. یك قناری از سر شاخساری می پرد. پیرمرد سر از اجاق روشن برمی دارد. حیرت زده است.
پیرمرد: ماشاءالله، مثل ماه شب چهارده!
پیرزن: اسمت چیه خانوم خانوما؟
دختر: گبه. (دست به آب صاف چشمه می برد و آب از سرانگشتانش فرو می چكد.) چه آب صافی! منو نمی شوری؟
پیرمرد: تو رو نشوریم، پس كیو بشوریم گبه خانوم؟!
گبه آبی رنگ در آب صاف چشمه كوچك فرو می رود. اكنون پیرزن تنهاست و پای خویش بر گبه می مالد.
پیرزن: می ذاری دستامو بذارم سر شونه های جوونت؟ پیر شدم، بنیه ندارم.
دختر: (دست های پیرزن را در هوا گرفته و بر دوش خود می گذارد.) شونه خودته.
پیرمرد: شما به چشمم خیلی آشنا می آی، اسم بابات چیه؟
دختر: اسمش چله است. اسمش تار و پوده، اوناهاش.
تصویری كوتاه از كوچی كه می رود. پدر دختر سوار بر اسب كوچ را هدایت می كند.
صدای دختر: اون بابامه. از عشایره. ما قشقایی هستیم. دلمون یه جا بند نمی شه. اگرم یه جا دلبند شدیم، پدرم كوچ راه می اندازه كه دل بكنیم. یه بار، من به یكی دل بستم، به یه اسب سوار؛ به یه صدای غریب، به یه كسی كه مثل وهم، مثل سایه، دنبال كوچ ما می اومد تا منو با خودش ببره.
پیرمرد: (هیجان زده) اگه جوون بودم، می اومدم خواستگاری ات. بابات آدم خوبیه.
دختر: به قیافه اش نگاه نكن، خیلی بداخلاقه.
پیرزن: (پایش بر گبه آبی، دستش بر دوش دختر) بابات كه بداخلاقه، مادرت چی؟ مهربونه؟ خوشگله؟
دختر: نه. عشایر می گن بداخلاقيِ بابات، به خاطر زشتی مادرته. اوناهاش.
تصویری كوتاه از مادر دختر در حال مشك زدن.
صدای دختر: اسمش سكینه است. من دختر بزرگشم.
پیرمرد: گالشو بده من گبه رو بشورم.
پیرزن: (دوباره تنهاست) تو پاهات درد می كنه. بیای تو آب بدتر می شه. گبه رو خودم می شورم.
از كنار اجاق به كنار چشمه می رود. جز او و پیرزن كسی نیست. دستان پیرزن گویی بر دوش خیالی دختر است. پیرمرد دست بر گبه آبی می كشد.
پيرمرد: شُستی اش چقدر خوشگل شد، بازم دلم رفت.
پیرزن: (گویی به دختری كه رو به رویش ایستاده) دوباره چشمش افتاد به تو، منو یادش رفت.
پیرمرد: (گویی به دختری كه جلویش ایستاده) این پیرزن به خودشم حسودی می كنه، گبه خانوم... گبه خانوم! شما به این خوشگلی خاطرخواه نداری؟
پیرزن: خاطرخواه من تو بودی دیگه، وقتی جوون بودی.
پیرمرد: (برمی خیزد و به پیرزن كه دست بر هوا دارد و پای در چشمه پشت می كند) جوونی بلا نسبت خر بودم.
پیرزن: (گویی به دختر روبرویش درد دل وار) ببین چطور دل منو می شكنه.
دختر دست های پیرزن را كه بر دوش دارد به نوازش بر گونه خویش می كشد. صدای زوزه گرگی می آید. دختر به نوك كوه دور دست چشم می برد، پیرزن نیز. مرد سیاهپوش بر اسب سفید بر قله روبرو ظاهر می شود. پیرزن رو به دختر می گرداند.
پیرزن: پس چرا صداش شبیه گرگه؟!
دختر: این یه رازه بین من و اون. می گه از عشقت بیقرار شدم، پس چرا نمی آی؟ (زوزه دوباره گرگ)
پیرزن: اگه دوستش داری چرا باهاش فرار نمی كنی؟
دختر: آخه بابام گفته اگه باهاش فرار كنی، می كشمت.
پیرمرد: (با چشم اشكبار از دود اجاق) كاشكی كشته بود گیر تو نیفتاده بودم. (زوزه گرگ)
دختر: می گه بیا بریم. برم؟
پیرزن: (دستهای دختر را بر دوش خویش كشیده، نگه می دارد.) نری ها. بری بابات می كشتت. اول با بابات صحبت كن.
دختر: بابام با من حرف نمی زنه. آخه مادربزرگم مریضه. قراره عموم از شهر بیاد ببرتش دكتر. بابام گفته هر موقع عموت از شهر اومد، می ذارم باهاش عروسی كنی. ولی تا عموم از شهر بیاد اون بیقرار شده.
مدرسه عشایری در دشت، روز.
خروسی می خواند. تصویر به دشتی پر نخل باز می شود. لابلای نخل ها چادر سپید مدرسه عشایری است. عمو كه پیرمردی است با كیسه ای سپید رنگ بر دوش به سمت مدرسه می رود. بچه ها دسته جمعی به سوال معلم پاسخ می دهند. عمو به چادر وارد می شود. معلم برپا می دهد. عمو برجا می دهد.
عمو: این جا كجاست؟
بچه ها: مدرسه عشایری استان فارس.
عمو: فارس مال كجاست؟
بچه ها: كشور ایران.
دختر بچه ای زنگوله گردن بزغاله ای را به صدا درمی آورد. بچه ها به صدای زنگوله بزغاله از مدرسه بیرون می ریزند. اكنون عمو پای تخته سیاه رو به كلاس ایستاده است.
عمو: این چه رنگیه؟
و دست راستش را از كادر تخته سیاه بیرون می برد. تصویری كوتاه از لاله زاری سرخ كه دست عمو وارد آن می شود.
صدای بچه ها: سرخ.
دست عمو خیال گلها را در هوا می گیرد و از كادر لاله زار به كادر تخته سیاه می آورد. مشتی شقایق سرخ در دست اوست.
عمو: سرخی لاله زار. حالا این چه رنگیه؟
و دست چپش را از كادر تخته سیاه به تصویر دشتى زرد وارد می كند.
صدای بچه ها: زرد.
دست عمو خیال گلها را در هوا می گیرد و به كادر تخته سیاه می آورد. مشتی گل زرد در دست اوست.
عمو: زردی لابلای گندمزار. این چه رنگیه؟
عمو دست راستش را به آسمان آبی می برد.)
صدای بچه ها: آبی.
دست عمو به كادر تخته سیاه بازمی گردد، از رنگ آسمان آبی شده است.
عمو: آبیِ آسمانِ صاف خدا.
عمو دست آبی رنگش را به زیر كادر فرو می برد. دست او به دریایى آبی رنگ اشاره می كند.
صدای عمو: این چه رنگیه؟
صدای بچه ها: آبی.
دست عمو از دریا به كادر تخته سیاه بازمی گردد. از دست آبی عمو آب می چكد.
عمو: آبی با صفای دریاها. حالا بگین این چه رنگیه؟
عمو دست چپش را از كادر تخته به سمت خورشید آسمان می برد.
صدای بچه ها: زرد.
عمو دست زرد شده از رنگ خورشیدش را به كادر تخته سیاه باز می آورد.
عمو: زردی آفتاب عالمتاب. زردی آفتاب و آبی آب، می شود در گیاه سبزی ناب.
عمو دست زرد و آبی اش را به بالای سر می برد. دست عمو وارد دشتی سبز می شود.
صدای بچه ها: سبز.
عمو با هر دو دست خیال رنگ سبز را به كادر تخته سیاه فرو می كشد. در دست او مشتی از سبزی است.
عمو: سبزی ناب.
عمو با دست زرد رنگ، شقایق سرخ را به غروب آسمان بالا می برد.
عمو: زرد و سرخی كه هست در خورشید، در طلوع و غروب نارنجی است.
كوچ بزرگ در دشتها، روز.
عمو بر خلاف مسير كوچ بزرگی كه می رود می آید.
صدای دختر: بهار آمد و عمو نیامد. در بهار همه عشایر كوچ كردند، مگر بِیله ما. پدرم گفت ما صبر می كنیم تا عمو بیاید و مادربزرگ را به شهر ببرد. عمو آنقدر دیر رسید، تا مادربزرگ مرد. پدرم مادربزرگ را در گورستانی كه همه جایش سبز بود، به خاك سپرد.
تصویری كوتاه از دست زرد و آبی عمو كه وارد كادری از دشت سبز می شود.
سیاه چادرهای برادر، روز.
سه سیاه چادر برپاست. سكینه مشك می زند. دیگران نان به تنور می برند. و بزغاله ها هم بازی كودكان اند. عمو به سیاه چادرها می رسد.
عمو: آبادی سلام.
سكینه: سلام.
عمو: منو می شناسی؟
سكینه: نخیر.
عمو: (كلاه از سر برمی دارد.) حالا چی؟
سكینه: برادر شوهرمی. اگه زن گرفتی، پس چرا تنها اومدی؟
عمو: من هنوز بچه ام. كی زن بچه می شه!
زینب: كاكا سلام.
عمو: سلام زینب باجی. حال و احوال؟ عجبه شناختی!
اهل بِیله دور عمو را می گیرند و شادی می كنند.
چشمه كوچك، روز.
پیرمرد: (سر از پخت غذا برمی دارد.) گبه خانوم عموت اومد، عروسی ات نزدیكه.
پیرزن: پاشو برو به عموت بگو باباتو راضی كنه.
دختر: عموم منو به جا نمی آره. اگه برم پیش اش می گه دختر جون من عموتم یا دایی ات؟
سیاه چادرهای برادر، روز.
عمو: (رو به زینب) باجی این بچه توست؟
زینب: از بس دیر می آی، بچه های خواهر و برادرت رو نمی شناسی.
عمو: حالا بهتون ثابت می كنم كه خوب می شناسم. زینب تو برو اون ور درخت. سكینه زن داداش تو برو این ور درخت. اون بچه زینبه، پیش مادرش وایسه. اون بچه سكینه است، بره پیش ننه اش.
عمو به اشتباه بچه های برادر را كنار سكینه و بچه های خواهر را كنار زینب فرستاده است .
صدای دختر: عمو همه را زیر درختی جمع كرد. این درخت یادآور فامیل ماست. هر كودكی كه در بِیله ما به دنیا بیاید، شاخی بر این درخت می روید و هركه از بِیله ما چشم از جهان ببندد، شاخساری از این درخت هرس خواهد شد. مادربزرگ تك تك آدم های فامیل را از شاخه های این درخت می شناخت.
عمو: حالا همه رو درست شناختم؟
بچه ها: نه.
عمو: درستش كدومه؟
بچه ها جا به جا شده و هركس كنار مادر خود می ایستد.
بچه ها: درستش اینه.
چشمه كوچك، روز.
دختر و پیرزن دست بر دوش هم كنار چشمه نشسته اند.
دختر: می بینی؟! اصلاً عمو سراغ منو نگرفت. حتی نپرسید گبه كجاست. فقط اومده مادربزرگو ببینه و برگرده شهر.
سیاه چادرهای برادر، روز.
عمو از كنار درخت به سمت سیاه چادر مادربزرگ می رود.
عمو: ننه ام كو؟ نارنج خانوم من كو؟ ننه... نارنج... ننه نارنج... عباس ات اومده. كجایی؟ نارنجم!
سیاه چادر مادر خالی است. جز چله بی گره گبه ای و جز سگی كه برای عمو دم تكان می دهد، چیزی نیست.
سكينه: دير اومدى، يار تو گم شد.
عمو: ( آه مى كشد.) دیر اومدی ... یار تو گم شد.
سكینه: اون گبه رو می خواست ببافه برای عروسی ات بفرسته شهر.
عمو در غم مرگ مادر فرو می رود.
دشت سبز، روز.
تصویری كوتاه از قبر مادربزرگ در دشتهای سبز. عمو و دختر بر سر قبر اویند.
تصاویری كوتاه از دشتهای سبز در نوازش باد و سر انگشتان دختر كه گبه می بافد.
صدای محزون لالایی از یك زن قشقایی. زمینه گبه به رنگ سبز بافته می شود.
چشمه كوچك، مدرسه عشایری، دشتهای زرد، روز.
آب چشمه گُل می آورد. دختر آبی پوش گل سرخ از چشمه می گیرد. گریان است. پیرزن كِل می كشد.
پیرمرد: عزا تموم شد، حالا وقت عروسیته.
دختر: وقت عروسیه، اما نه عروسی من. بابام گفته عموت پیر شده هنوز زن نگرفته. اول عروسی عموت، بعد عروسی تو. (سر به بیرون كادر می چرخاند و گلهای سرخ دستش را به بیرون كادر می برد.) مبارك باشه عمو. بگیر زودتر عروسی كن.
دست عمو گلهای سرخ را گرفته به كادر تخته سیاه مدرسه عشایری می برد.
عمو: سرخی لاله زار. بچه ها این چه صدايیه می شنوین؟
صدای بچه ها: گنجشك.
پیرمرد از لانه كوچكی گنجشك می گیرد و از كادر بیرون می برد. دست عمو گنجشك را گرفته به كادر تخته سیاه می برد.
عمو: گنجشك.
عمو با دست چپ شاخه زرد رنگ گندم را بر گنجشك گذاشته از بالای سر از كادر بیرون می برد.
عمو: (رو به آسمان) با زرد تو ای جناب باری،
گنجشك حقیر شد قناری.
یك قناری زرد رنگ را به كادر می آورد و پرواز می دهد. كات به یك دشت زرد. كوچ از دشت زرد می گذرد. اكنون عمو كوچ را هدایت می كند. دختر آبی پوش، گبه آبی بر دوش، در كوچ است و هر بار به صدای زوزه گرگ سر می چرخاند.
صدای دختر: عمو خواب دیده بود كه جفت زندگیش را كنار چشمه ای خواهد یافت. دختری كه مثل قناری آواز می خواند. پدرم در هر بِیله ای از هر دختری برای عمو خواستگاری كرد، همه دخترها زیبا بودند، اما مثل قناری ها آواز نمی خواندند. كوچ ما به هر چشمه ای سر زد، اما دختری كه مثل قناری آواز بخواند نبود.
آبادی، روز.
كوچ به آبادی می رسد. بچه ای آب می خواهد. عمو سراغ چشمه را از پیرمردی كه طناب می بافد می گیرد.
عمو: چشمه كجاست؟
پیرمرد: هر كجا صدای آب شنیدی چشمه است.
چشمه بزرگ، روز.
عمو مشك بر دوش در دشت پی صدای آب است كه صدای آواز می شنود. رد صدا را می گیرد تا سر از چشمه ای سرسبز در می آورد. صدای آواز از دختری است كه كنار چشمه ظرف می شوید.
عمو: به به، چشمه آب و آواز!
دختر الله داد: سلام.
عمو: سلام خانوم. اسمت چیه؟
دختر الله داد: من دختر الله داد هستم.
عمو: من به دنبال آب بودم، به آواز رسیدم. چه شعر قشنگی! من این شعر رو تا حالا از كسی نشنیده بودم.
دختر الله داد: این شعرو من تازه دیشب گفتم، تا حالا كسی نشنیده.
عمو: كی گفتی، دیشب؟!
دختر الله داد: بله.
عمو: خودت گفتی؟
دختر الله داد: بله.
عمو: مگه تو شاعری؟
دختر الله داد: نه، من دختر الله داد هستم.
عمو: می شه دوباره اون شعر رو بخوانی؟
دختر الله داد: بالای چشمه منم،
پايین چشمه منم،
سنگ توی چشمه منم.
یارم از اینجا مى گذره،
كبك توی دستش منم،
من چند تیكه شده ام.
عمو: این شعرو برای یارت گفتی دختر الله داد؟
دختر الله داد: نه، من كه یاری ندارم.
عمو: چرا؟ مگه شوهر نكردی؟
دختر الله داد: خب دیگه. . .
عمو: دیرت می شه، چند سالته؟ (دختر الله داد سكوت می كند.) اگه كسی پیدا بشه زنش می شی؟
دختر الله داد: تا ببینم نصیب و قسمتم كیه.
عمو: فرض كن من. . .
دختر الله داد: (دست از شستن ظرف بر می دارد.) اگه زنت بشم یه وقتی از دست من ناراحت بشی، منو با چی می زنی؟
عمو: با هیچی. اگه ناراحت بشم زانوهامو بغل می كنم شعر می خونم.
دختر الله داد: چه شعری می خونی؟
عمو: (دست به چشمه فرو مى برد و بالا مى آورد، آب از سر انگشتانش می ریزد.) می خونم كه:
من تشنه ام، تو آب روانی.
من خسته ام، تو تاب و توانی.
من پیرو سالخورده و فرتوت،
تو نوشكفته شاخ جوانی.
دختر الله داد: بعله.
عمو: بعله چى؟
دختر الله داد: از شعرت خوشم اومد.
سكینه با دخترش سر می رسد
سكینه: (به عمو) كجایی بچه از تشنگی هلاك شد؟!
عمو: تا این مشكو آب كنی، من دنبال دختر الله داد می رم و بر می گردم.
عمو ظرف ها را به دنبال دختر الله داد می برد. سكینه مشك را آب می كند. وقتی كه مشك پر می شود عمو و دختر الله داد به همراه جهاز او كه یك گبه سرخ است، بازگشته اند. اهل كوچ دور چشمه جمع مى شوند.
عمو: من رفتم با اجازه الله داد دخترشو خواستگاری كردم. خودمم خطبه شو خوندم. اینم شیرینی اش.
این صحنه را پیرزن و پیرمرد و دختر از كنار چشمه كوچك شاهدند.
دشتهای گونه گون، چشمه كوچك، كنار بركه، روز.
كوچ در دشت می رود و عروس تازه را به همراه می برد. گاه صدای زوزه گرگی می آید و دختر آبی پوش، گبه آبی بر دوش، به صدای زوزه گرگ سر به پشت می چرخاند. اهل كوچ در جایی اتراق می كنند و پشم از گوسفندان می چینند و می ریسند و با گل هایی كه دختركان از صحرا گرد آورده اند، رنگ می كنند. مرد سیاهپوش اسب سوار، برای ربودن دختر آبی پوش به بیله نزدیك می شود، سگها پارس می كنند و مانع او می شوند. پشم ها رنگ شده، در آفتاب پهن می شوند كه باران می گیرد. دختران پشم ها را از زیر باران جمع می كنند.
كنار نقش رستم، روز.
فرشِ دشت ها از سبزه ها سبز است. پشم های رنگین بر سیاه چادرها پهن اند. عروسی است. رقصِ دستمال ها در دست كودكان. عروسِ تازه، شیر می دوشد. دختران گبه می بافند. عمو گبه سرخ جهاز زنش را در سياه چادرش پهن می كند.
عمو: دختر الله داد چرا روی گبه ات اسب سوار بافتی؟
دختر الله داد: فكر می كردم بختم با اسب می آد دنبالم.
عمو: بخت جوون، عروس رو با اسب می بره، نه بخت پیر.
عمو رو به روی آینه می ایستد تا خود را برای عروسی آماده كند. در صورت خود موی سپید می بیند. به حسرت شعری زمزمه می كند.
عمو: به گوش من آید ز پیری نهیب،
چو بینم كه مویم سپیدی گرفت.
(به سمت عروسش می رود.)
چشم بینا نیست مردم را،
و این بهتر كه نیست؛
ور نه هر گهواره ای، گوری است؛
هر عیشی، غمی.
دختر الله داد: چرا شعر می خونی، از دست من ناراحت شدی؟
عمو: گذشت عمر از مرز پنجاه و هفت.
دریغا چه زود و چه بیهوده رفت.
مرا گرچه تن پیر و مو شد سپید،
دلی هست پر آرزو، پر امید.
تنم همچو زندانِ سرد و خموش،
دلم كودكی زنده، پر جنب و جوش.
عمو با ریتم شانه های دختران بر گبه، به رقص می زند. اكنون همه در رقصند. حتی پیرمرد كنار چشمه كوچك كه برای دختر آبی پوش می رقصد. نقش جشن عروسی روی گبه بافته می شود. كوچ از كنار رودخانه ای كه سرتاسرش را با گبه فرش كرده اند، عبور می كند. در كنار رودخانه برای عمو و زنش سیاه چادری به پا كرده اند. عمو و زنش برای كوچی كه از كنار آنها رد می شوند، دست و دستمال تكان می دهند.
صدای دختر: عروسی عمو روی گبه بافته شد. بِیله ما عمو و زنش را برای ماه عسل كنار رودخانه قالی شویان تنها گذاشت.
چشمه كوچك، روز.
دختر گریان كنار چشمه كوچك نشسته است. پیرزن نیست.
پیرمرد: پس چرا گریه می كنی گبه خانوم؟
دختر: آخه بازم باید صبر كنم. بابام گفته بذار اول مادرت بزاد.
پیرمرد: مگه بابات نگفته بود بعد از عروسی عموت؟
دختر: حالا می گه بعد از زائیدن مادرت.
پیرمرد: حالا كى می زاد؟ پا به ماهه؟
دختر: وقتی خیلی كوچ كنیم. وقتی خیلی راه بریم. وقتی خیلی كار كنیم. وقتی از آب بگذریم.
رودخانه، روز.
كوچ به آب می رسد. زنان مشكها را باد می كنند و مردان كَلَكی می سازند تا از آب عبور كنند. صدای زوزه گرگ می آید.
صدای دختر: زنان به هاىِ دهان مشكِ میش ها باد می كردند و مردان، عمو و پدر، مشكها بر كَلَك می بستند و پسران، بزغاله ها و بره ها بر كَلَك استوار می كردند تا آب ایشان را نبرد. و ما گله میش به آب می انداختیم و مادرم پیشاپیش همه كار می كرد، اما خبری از درد زایمان نبود.
كنار دریاچه، كوه ها، دره ها، بركه، چشمه كوچك، روز.
كوچ از كنار دریاچه می گذرد. مرغی در كف دست دختری تخم می كند. دختر كوچك تخم را از كادر بیرون برده رها می كند. تخم مرغ در جايى ديگر در دست دختر آبی پوش می افتد.
دختر: (خوشحال) وقتشه.
مه كوچ را می پوشاند. سكینه به مه می زند و درد می كشد. دختران گبه می بافند. عمو كه نامحرم است در مه گم می شود.
عمو: زندگی رنگ است.
دختران گبه باف: عشق رنگ است.
عمو: مرد رنگ است.
دختران گبه باف: زن رنگ است.
عمو: بچه رنگ است.
نقش بچه ای بر گبه بافته می شود و صدای گریه بچه ای فضا را پر می كند. اكنون تخم مرغ در دست پیرمرد است. دختر آبی پوش كنار اوست. پیرمرد گریه می كند.
پیرمرد: (رو به دختر آبی پوش) تو هیچ وقت برام بچه نزاییدی، من دلم بچه می خواد.
پیرزن: (حسودی كرده می رود.) من می رم دیگه هم برنمی گردم.
پیرمرد: به جهنم برنگردی. (رو به دختر می گرداند.) گبه خانوم، پیرزنه رفت، می آی با هم فرار كنیم؟
دختر: آخه بابام ما رو می كشه.
پیرمرد: دروغ نگو گبه خانوم. دروغگو دشمن خداست. راستشو بگو. تو منو دوست نداری.
دختر: به خدا دروغ نمی گم دوستت دارم.
پیرمرد: والله دروغ می گی. بابات كجا بود. تو دروغ می گی.
پیرزن بزغاله به بغل باز می گردد و بزغاله را به پیرمرد می دهد. دختر آبی پوش نیست.
پیرزن: بیا اینم بچه. اینقدر نق به جون من نزن.
پیرمرد: (بزغاله را بغل می كند.) این بچه چقدر خوشگله! این زبون بسته شیر خورده؟
پیرزن: نه.
پیرمرد: (بزغاله را رها می كند. بزغاله از كادر بیرون می رود.) زبان بسته! برو شیر بخور.
آغل، روز.
بزغاله وارد آغل شده سروصدا می كند. بچه تازه به دنیا آمده گریه می كند. سكینه مشغول دوشیدن گوسفندان است. بزغاله ها پشت آغل برای مادرانشان بع بع می كنند. وقتی سكینه به سراغ بچه اش می رود تا او را شیر دهد، همه بزغاله ها و بره ها به آغل رفته از پستان میش ها شیر می خورند. دختران نقش بزغاله ای كه از بزی ماده شیر می خورد را بر گبه می بافند.
چشمه كوچك، كوهستان و بركه، روز.
دختر آبی پوش گریان در كنار چشمه نشسته است. پیرزن نیست.
پیرمرد: مگه نگفتی گبه رو بشوری دلت وا می شه، پس چرا گریه می كنی گبه خانوم؟
دختر: آخه بازم باید صبر كنم. بابام نیست. عموم نیست. مادرم نیست. همه رفتند شهر. زن عمو می خواد بزاد، بچه ها و گوسفندها رو سپردن دست من. یكی از گوسفندها رو سرما زده. خواهرم شعله هم گم شده.
گوسفندی مریض زیر تلنباری از پشم ها ناله می كند. شعله به دنبال بزغاله ای در كوه می دود. بزغاله لب پرتگاهی قرار می گیرد و سرانجام از كوه سقوط می كند. رجی سیاه از پشم به دست دختران گبه باف در زمینه نقش غروب گبه بافته می شود. حالا دختر آبی پوش و پیرزن آبی پوش برای شعله زبان گرفته اند.
كوهستان های برفی، روستاهای نفت خیز، روز.
سیاهپوشِ اسب سوار در سوز و سرما در پی كوچ می آید. دختر آبی پوش گبه آبی را بر دوش می برد و به صدای زوزه گرگ سر به پشت می چرخاند. سگ گله مراقب دختر است. دختر دستمالی سرخ را برای اسب سوار بر برف می گذارد و برای آن كه باد آن را نبرد گوله برف را روی دستمال می گذارد. اسب سوار به دستمال سرخ می رسد. گوله برف را برمی دارد و به دست هایش می مالد. دختر آبی پوش از سرما دست هایش را به های دهان گرم می كند. از های دهان او شعله ای برمی خیزد كه چون دهانه چاه های نفت تنوره می كشد. در همه خانه های روستای نفت خیز آتش نفت شعله می كشد.
كنار روستای نفت خیز، شب و روز.
دختر زیر یك گليم خوابیده است. عموكنار اوست. صدای گرگ می آید. دختر می خواهد بگریزد كه عمو را مراقب خود می بیند. به زیر گليم باز می گردد. صدای گرگ می آید و سگ ها پاسخ گرگ را می دهند. صبح می دمد.
صدای دختر: روزها دختران مراقب من بودند و شبها مردان، و من هیچ گاه فرصت فرار نداشتم. روزی كه گبه ننه نارنج بافته شد، عمو مهربانانه مرا به گوشه ای صدا كرد و گفت: پدرت را به جای دوری خواهم برد تا فرار ترا نبیند.
گبه سبز رنگی كه در طول كوچ بافته می شد، كامل شده است و روی زمین پهن است. عمو و پدر روی آن دراز می كشند.
عمو: آخی ننه نارنج! گبه ات رو بافتیم. دلم می خواهد روی این گبه بخوابم و دیگه هم بلند نشم.
هر دو برادر روی گبه دراز می كشند و غیب می شوند.
صدای دختر: اكنون مرا فرصت فرار بود، اما جرأت فرار نبود.
چشمه كوچك، روز.
پیرمرد گبه آبی رنگ را از درختی آویخته و با چوب نازكی می زند و از خودش صدای زوزه گرگ در می آورد. نرمه بادی می وزد.
پیرمرد: چرا اذیت می كنی؟ چرا نمی آی فرار كنیم؟ تو منو بدبخت كردی. منو سرگردان كردی. تو منو آواره كوه و بیابون كردی. تو منو دوست نداری. بیا بریم بابات كه نیست دیگه.
كنار بركه، روز.
گوسفندی می زاید. دختر آبی پوش گبه می بافد. گوسفند بره اش را لیس می زند و دختر آبی پوش گبه می بافد. گوسفند به بره تازه به دنیا آمده لگد مى زند كه روی پای خودش بایستد و راه برود. همزمان دختر آبی پوش بر دار گبه شانه می كوبد. گوسفند به زمین دست می كوبد تا به بره برخاستن بیاموزد. دختر بر گبه شانه می كوبد. گوسفند دست بر زمین می كوبد. بره از زمین بلند می شود. دختر آبی پوش نیز.
در دشت سبز باد می وزد و دختر آبی پوش با اسب سوار می رود. پدر و عمو بر گبه سبز ظاهر می شوند. پدر از كنار اجاق آتش تفنگ برمی دارد و در پی آنها می رود. از دور صدای شلیك گلوله ای و ناله گرگی برمی خیزد. حالا در دشت جز رقص علف های زرد در باد چیزی دیده نمی شود. پدر تفنگ بر دوش بازمی گردد. اهل بِیله مضطرب و پرسان از عاقبت كار جمع می شوند. پدر، گبه آبی را به زمین می كوبد. زمین و زمان به رنگ آبی در می آید.
چشمه، روز.
پیرزن گبه آبی را جمع می كند و كوزه را از آب چشمه پر می كند و به سمت كلبه برمی گردد.
پیرمرد: (رو به پیرزن) گبه خانوم می آی گبه رو بشوریم؟
پیرزن: پاهام درد می كنه. دیگه نمی آم.
پیرمرد: گبه خانوم سرمو بشكن، دلمو نشكن. (و چون گرگ زوزه می كشد.) تو منو دوست نداری، بابات كه نیست بیا فرار كنیم گبه خانوم. تو دروغ می گی، تو منو دوست نداری.
پیرزن كوزه بر دوش به سمت كلبه می رود.
صدای دختر: پدرم ما را نكشته بود. اما همه جا شایع بود كه ما را كشته است، تا از این پس خواهرانم در پی صدای گرگی، دل و دین از دست ندهند. به همین خاطر از چهل سال پیش هیچ كس، از هیچ چشمه ای، صدای قناری نشنیده است.
آب رودخانه گبه سبز و آبی را با خود می برد.
محسن مخملباف
۱۳۷۳