وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فيلمنامه: سفر قندهار

Fri, 13/09/2013 - 20:53

 
 
سفر قندهار
محسن مخملباف
 
افغانستان، هنگام كسوف خورشید،(زمان گذشته) 
   در آسمان ماه مانع از دیدار خورشید است، در زمین برقع مانع از دیدار روی زنان. نفس، برقع از روی خویش بالا می زند. چشم ها و گوشوار آبی رنگش در نوری كه از سوراخ های برقع بر او تابیده پیدا می شود. 
زن بازرس: (به زبان پشتو) اسمت چیه؟ 
نفس: نفس.       
زن بازرس: تو كی هستی؟ 
نفس: دختر خاله عروس.
 برقع می افتد كه دوباره مانع از دیدار روی نفس شود.
 
آسمان افغانستان، سه روز قبل از كسوف، (زمان حال) 
   نفس با لباسی دیـگر در هلیكوپتـر نشسته است و در ضبط كوچكی كه به همراه دارد، برای خواهرش سخن می گوید. هلیكوپتر از كوه های مرتفع و رنگارنگ افغانستان می گذرد.
نفـس: (به انگلیسـی) من همیشه از زندان هایی كه زنان افغان را به بند كشیده گریخته بودم، اما اكنون در همه آن زندان ها اسیرم؛ فقط به خاطر تو خواهرم. برایم نامه می نوشتی كه اوضاع افغانستان بدتر شده، مدارس دخترانه تعطیل شده و زن ها از جامعه حذف شده اند و تو نا امید بودی و من داشتم آماده می شدم كه یك راهی گیر بیارم كه تو را از افغانستان خارج كنم، تا این كه تو آن نامه را نوشتی و منو دستپاچه كردی كه می خوای به هنگام آخرین كسوف قرن بیستم، خودتو بكشی و برای من نوشته بودی: تو كه در جای بهتری زندگی می كنی، سعی كن هر چه می خوای از زندگی برداری.
خلبان: (به انگلیسی با لهجه پاكستانی) تو این همه سرو صدا چی رو داری ضبط می كنی؟ 
نفس: این ضبط صوت هم جعبه سیاه منه. می خوام اگه سقوط كردم، یا برنگشتم، علتش معلوم باشه. 
خلبان: كی نامه خواهرت را دریافت كردی؟ 
نفس: یك ماه قبل. البته نامه دو ماه هم توى دست مهاجرین بوده تا به من رسیده.
خلبان: پس چرا حالا كه سه روز مونده به كسوف، اومدی؟ 
نفس: بیست و پنج روزه كـه تـوی راهم. خـواستم از طریق ایران یا پاكستان یا تاجیكستان بیام، چون من خبرنگارم و از وضعیت زن ها تو این كشورها گزارش چاپ كردم، اون ها هم به سختی به من ویزا می دن. 
نفس: (دوباره صدای خودش را ضبط می كند.) الان با هلیكوپتر صلیب سرخ دارم خودمو از شمال افغانستان به كنار مرز ایران و جنوب افغانستان می رسونم. و امیدوارم از نزدیك ترین راه به قندهار برم. تا زمان كسوف فقط سه روز وقت دارم. 
   خلبان آماده می شود و با چتر، پاهای مصنوعی را به زمین می ریزد. از بی سیم صدای یك زن شنیده می شود.
مگدا: مگدا صحبت می كنه. امروز خیلی سرمون شلوغه. یه مرد چهل ساله، پای چپ، قطع شده از ران، حدود۷۰ سانتی متر. یه مرد جوان ۲۲ ساله،  هردو پا، قطع شده از زانو، حدود ۴۰ سانتی متر. یك مرد ۶۵ ساله، هر دو پا، قطع شده از مچ. یه پسر بچه ۹ ساله، هر دو پا، قطع شده از ران.
 
اردوگاه افغان ها در كنار مرز ایران، ساعتی بعد:
   نفس به همراه سرپرست اردوگاه می رود. از كنار آن ها كودكان افغان كه در حال بازی هستند، می گذرند.
سرپرست اردوگاه: (رو به نفس) حالا كه شما تصمیم گرفتین حتماً برین افغانستان، من یك خانواده مطمئنی رو پیدا می كنم كه با اون ها برین. ولی هركجا از شما سوال كردن، باید بگین زن یا دختر اون خانواده هستین كه به شما مشكوك نشن. حالا بریم پیش دخترهایی كه امروز بر می گردن افغانستان.
 
مدرسه دختران افغان، در اردوگاه، دقایقی بعد:
   دختران افغان در لباس های رنگارنگ و با چهره هایی ازاقوام گوناگون سرصف ایستاده اند. نفس ناظر آن هاست و سرپرست اردوگاه با آن ها وداع می كند.
سرپرست اردو گاه: امروز آخرین روزی است كه شما به مدرسه اومدین. وقتی بر می گردین به افغانستان، دیگه نمی تونید به مدرسه برین و خانه نشین می شین. ولی نباید نا امید بشین. اگر دیوار ها بلندن، آسمون از اون بلندتره. بالاخره یك روز مردم دنیا متوجه می شن و به كمك شما می آن. اگر هم مردم دنیا به كمك شما نیومدند، خودتون به خودتون كمك كنین. اگه دنیای خونه، برای شما كوچیكه، چشم هاتونو ببندین و تصور كنین كه یك مورچه این. وقتی آدم مورچه باشه، خونه تنگ هم براش بزرگ می شه. 
معلم زن: دست بزنین. 
   بچه ها دست می زنند. معلم زن به دختران آموزش مى دهد كه چگونه از برخورد با مین پرهیز كنند. او عروسك هایی را به اطراف می پراكند.
معلم زن: خوب حالا با هم تمرین می كنیم. من یك عروسكو می اندازم اینجا، پامو می ذارم روش، اگه صدا داد، یعنی من كشته شدم. حالا چشم هامو می بندم و بقیه شو می اندازم.
نفس: (در ضبط برای خـواهـرش گزارش مـی دهـد.) اینجا، كنار مـرز، به دخترهـایی كه به افغـانستان برمی گردند آموزش می دن كه چرا باید به سوی اون عروسك هایی كه تو در راه فرار از قندهار به سوی شون رفتی، نرن؛ تا مثل تو پاشونو از دست ندن. 
   یكی از عروسك ها جلوی دختر نابینایی می افتد. او با شنیدن صدای عروسك روی دامن خود ضرب می گیرد و می خواند. دختران خردسال افغان با پاهای برهنه ازكنار عروسك ها عبور می كنند و مراقب اند كه پايشان با عروسك ها تماس پیدا نكند.
نفس: (درضبط) خوبه كه تو نمی دونی در بیست سال گذشته، درهر ۵ دقیقه یك نفر توی افغانستان از مین، یا از جنگ، یا از گرسنگی و خشكسالی مرده، والا در هر ۵ دقیقه، یك بار نا امید می شدی و می خواستی  خودتو بكشی. 
 
حیاط مسجد اردوگاه، ساعتی بعد: 
   خانواده های افغان كه هر یك از قومی متفاوتند، زیر آرك های ایوان مسجد جمع می شوند تا عكاس اردوگاه از آن ها عكس بگیرد. نفس ناظر بر آن هاست و منتظر است تا سرپرست اردوگاه، خانواده ای را برای همراهی او تا قندهار انتخاب كند و هم چنان آنچه را در اطرافش اتفاق می افتد، برای خواهرش در ضبط صوت كوچك همراهش گزارش می كند.    
نفس: سرپرست اردوگاه همه خانواده هایی راكه به افغانستان باز می گردند، جمع كرده كه عكس بگیرند. تا من بتوونم یك خانواده رو انتخاب كنم و به عنوان همسر سوم یا چهارم به همراهشون برم. بیش از مردان از عكس العمل زنان نسبت به خودم نگرانم. متأسفانه صورت زن ها پوشیده است و من نمی تونم احساس اونا رو نسبت به خودم بفهمم.
عكاس: (به یك خانواده) كمی عقب تر. به دوربین نگاه كنین. یك، دو، سه.
نفس: من نمی دونم كه آیا این دولت فعلی افغانستانه كه زن ها رو مجبور كرده كه زیر برقع برن، یا این فرهنگ مردم افغانستانه كه دولت را مجبور كرده تا زن ها رو زیر برقع نگه داره.
عكاس: (به خانواده ای دیگر) به دوربین نگاه كنین، خوبه. 
نفس: درافغانستان هر قومی، نامی و چهره ای داره: هزاره، ازبك، تركمن، تاجیك، قرقیزی، نورستانی، مغول … اما زنان افغان كه نیمی از جامعه افغان رو می سازن، نه نامی دارن نه چهره ای. چرا كه همه پوشیده اند. شاید به همین دلیل به اونا سیاه سر می گن.
 
شبستان مسجد اردوگاه، دقایقی بعد: 
   نفس جایی ایستاده است و سرپرست اردوگاه پیرمردی را كه پدر خانواده ای است به سوی نفس می برد.
سرپرست اردوگاه: اون سیاه سررو می بینی؟ 
پیرمرد: بله.
سرپرست اردوگاه: حاضری به شما صد دلار بده، اون سیاه سر رو صحیح و سالم به قندهار برسونی؟ و اگر بین راه كسی ازشما سوال كرد كه این زن كیه، حاضری ظاهراً او را به عنوان زن چهارم خود اعلام كنی؟
پیرمرد: ظاهراً چرا؟ من دو تا زن هزاره دارم، یك زن پشتو زبان دارم، یك زن ازبك هم داشتم كه مرد. یك زن تاجیك هم اگر بگیرم، تمام افغانستان توی خانه من جمع اند…(به نفس می رسند.) خانوم سلام.
نفس: سلام.
پیرمرد: من دو تا شرط دارم. شرط اول اینه كه صد دلار كمه، دویست دلار بدین. شرط دوم اینه كه باید برقع سر كنین. چون كه ما مرد هستیم و غیرت داریم.
سرپرست اردوگاه: برقع به خاطر امنیت شما خیلی هم خوبه. چون توی راه كسی نمی فهمه زیر برقع كیه.
پیرمرد: (رو به دخترش كه آن سوی شبستان نشسته) نور بی بی چادر مادرت رو بیار.
 
حیات مسجد اردوگاه، لحظه ای بعد: 
   نفس، برقع زن مرده پیرمرد را بر سر می كشد و در جمع خانواده پیرمرد، زیر آرك های ایوان شبستان می ایستد تا از آن ها عكس خانوادگى گرفته شود.
عكاس: همه به دوربین نگاه كنید. یك، دو، سه.
   مردی كه نماینده سازمان ملل است، پرچمی را به دست پسر كوچك خانواده می دهد و به هر یك از اعضای خانواده اسكناسی بیست دلاری می دهد.
نماینده سازمان ملل: این پرچم سازمان ملل رو بذارین جلوی ماشین، براتون امنیت می آره. یكی بیست دلار هم بهتون می دیم كه خرج برگشت تون به افغانستان باشه. یادتون باشه عكس هاتون توی پرونده تون هست، كه نرین افغانستان و دوباره برگردین توی صف وایسین دلار بگیرین. فهمیدی  پدرجان؟ (رو به نفس) خانوم شما دلار. 
نفس: (برقع را بالا می زند.) نه نمی خوام.
 
گز زار كنار مرز ایران و افغانستان، ساعتی بعد:
   خانواده پیرمرد به همراه نفس با یك ریكشای پاكستانی به سوی افغانستان می روند. نفس، رادیو همراهش را روشن می كند. 
گوینده رادیو: آخرین كسوف طولانی قرن بیستم، تا دو روز دیگر اتفاق می افتد. كسوف از غرب ایران وارد و از شرق به سوی افغانستان خارج می شود و از آنجا به نیم قاره هند می رود.
 
قهوه خانه مرزی، ساعتی بعد:
   بنای قدیمی قهوه خانه در شنزار بیابان فرو رفته و شاگردان قهوه چی بر روی رملی كه قهوه خانه را محاصره كرده، از مشتریان پذیرایی می كنند. زنان پيرمرد با دستهاى از زير بزقع درآمده،  از دستفروشى النگو و لاك مى خرند. نفس خود را به پیرمرد می رساند و برقع را از روی خویش بالا می زند.
نفس: پدرجان دیر شد چرا نمی ریم؟ الان یك ساعته شما اینجا وایسادین و دارین غذا می خورین.
پیرمرد: (در حال نان خوردن است.) شما نون نمی خورین؟ 
نفس: نون می خوام چیكار! دیرم شد.
پیرمرد: شما اول برقع را پايین بندازین. ما مردیم. غیرت داریم. ایمان داریم. نباید زن ما رو مرد دیگه ببینه. مردم به ما طعنه می زنند كه این بی غیرت رو ببین، زنش برقعش رو پايین نمی اندازه. برقع رو برای نمایش كه سر نكردی، برای حجاب سر كردی. 
نفس: (برقع را پايین می اندازد.) من واقعاً كه زن شما نشدم!
پیرمرد: درسته كه شما واقعاً زن ما نشدین، اما مردم به ما طعنه می زنن كه زنشو ببین، صورتش پیداست.
نفس: حالا كی راه می افتیم؟
پیرمرد: باید راننده را صدا كنیم.
راننده: (سر می رسد.) سیاه سرها رو صدا كن كه بریم.
   نفس به سوی خانواده پیرمرد می رود كه از بساط پسرك دست فروش، مشغول خرید لوازم آرایش اند. دست های چروكیده زنان پیرمرد از زیر برقع بیرون آمده و توسط پسرك فروشنده بر ناخن آن ها لاك زده می شود. دختران افغان برای دست های كوچك خویش النگو انتخاب می كنند. 
نفس: پاشین خانوم ها چرا نمی ریم دیر شده؟
زن: چرا خواهر هی زود باش زود باش، می كنی؟! بالاخره به قندهار می رسیم.
نفس: ما باید تا فردا به قندهار برسیم.
زن: بذار بچه ها به ناخن هاشون رنگ ناخن بزنند.
نفس (در ضبط، دوباره به خواهرش گزارش می دهد.) به اونا می گم زود باشین، ولی دوست دارم ساعت ها بنشینم و قشنگ تـرین لاك رو بـرای تو انتخاب كنم. راستی یادت هست به ناخن هات رنگ بنفش می زدی؟ آیا هنوز هم النگوهای رنگارنگ به دو دستت می كنی؟ هنوزم بلدی با تكون دادن آن ها صدای ساز دربیاری؟ هنوزم موهاتو مـی بـافی؟ وقتـی كـه من نیستم، كـی موهاتو مـی بافه؟ فقط دو روز دیگه صبر كن، من می آم.
 
كوره راههاى مرزی، بیابانهاى ریگ روان، ساعتی بعد:
   ریكشای پاكستانی، خانواده پیرمرد را با خود به افغانستان می برد كه دفعتاً مورد هجوم راهزنانى قرار می گیرند. رفته رفته معلوم می شود كه راننده ریكشا شریك دزدان بوده است. بار و بندیل و بقچه های همراه خانواده پیرمرد از آن ها گرفته می شود و در بین گریه و زاری بچه ها، جیب پیرمرد هم خالی می شود.
نفس: با یك مشت زن و بچه چیكار دارین؟ 
پیرمرد: گریه نكنین بچه ها. (دست به آسمان دراز می كند.) خدا را شكر. مهربانا شكر. بزرگا شكر.
زن: ما چیزی نداریم، چی از جون ما می خواین؟
   راهزن باز هم جیب های پیرمرد را می گردد.
پیرمرد: اگه همین كت منم می خوای بگیر و از خون ما بگذر.     
   راننده ریكشا با غارتگر قافله می رود و خانواده غارت شده را به حال خود رها می كند. نفس و خانواده پیرمرد، پای پیاده از شنزارها خود را به یك آبادی می رسانند.
 
مدرسه روستایی طالبان در افغانستان، دو روز به كسوف مانده:
   كلاس درس چـون شبستان مسجدی است. طالبان، پسران كوچك افغان اند در لباس های سپید رنگ، با عمامه های سپید. در جلوی هر یك از آنها، رحلی باز است و همگی با صدای بلند، درس دینی خود را قرائت می كنند. معلم آن ها ملایی است كه چهره ای مهربان اما مصمم دارد. 
ملا: (خطاب به یكی از بچه ها) شمشیر را تعریف كن. 
پسر١: (شمشیری را از غلاف بيرون مى كشد.) شمشیر یك سلاح سرد است، كه ضامن اجرای حدود خداست و به حكم حاكم، ید سارق، گردن قاتل و سینه كافر را می درد. (شمشیر را دوباره در غلاف فرو می كند.)
   ملا تسبیح می گرداند و به خم و راست شدن بچه هاى طالب نگاه می كند.
ملا: (به طالب دیگر) كلاشینكف را تعریف كن.
پسر٢:(كلاشینكفی را از زیر رحل بیرون می كشد) كلاشینكف یك سلاح خفیفه ناریه جاریه است كه توسط گاز باروت، فنر اجرا، پروسه اتوماتیك خود را انجام می دهد، و هدف جاندار را بی جان و بی جان را از صف مهاراجه خارج می سازد.
ملا: بلد نیستی. دوباره بگو.
پسر: كلاشینكف یك سلاح خفیفه ناریه جاریه است كه توسط گاز باروت، فنر ارجاء، پروسه اتوماتیك خود را انجام می دهد، و هدف جاندار را بی جان و بی جان را از صف محاربه خارج می سازد.
   ملا قدم می زند و تسبیح می چرخاند و به قرائت متن پسر بچه هاى طالب گوش می كند و از اینكه می بیند یكی از آن ها مثل دیگران بر رحل و كتاب خویش خم و راست نمی شود، متعجب می شود.
ملا: (رو به پسر بچه سيه چرده) خـاك! چـرا روی كتابت خم و راست نمی شی؟
خاك: كمرم درد می كنه ملا.
ملا: بخوون.
   خـاك از روی كتـاب می خـوانـد. صدایش زیبـاست امـا كلماتش مفهوم نیست. ملا از بغل دستی او می خواهد كه متن را صحیح بخواند. او كلمات را مفهوم می خواند. ملا فرصت دوباره ای به خاك می دهد. خاك باز نامفهوم می خواند.
مـلا: وقتـی یـاد نـگرفتـی، فقط آهنگشو می خوونی، پاشو برو مادرتو صدا كن بیاد.   
   خاك می رود و پسر بچه هاى طالب قرائت متن و خم و راست شدن بر رحل و كتاب را از سر می گیرند.
 
روستایی در افغانستان، ساعتی بعد:
   ملا از خانه بیرون می آید. مادر خاك به دنبال او راه می افتد. 
مادر خاك: سلام ملا.
ملا: سلام مادر.
مادر خاك: من مادر خاكم، چرا خاك رو از مدرسه اخراج كردین؟ 
ملا: درس نمی خونه مادر، والا بیرونش نمی كردم.
مادر خاك: شما كمك كنین درس می خونه. پسر منو از مدرسه اخراج نكن.
ملا: حتى اگه توی مدرسه بمونه، طالب نمی شه. اونو بفرست بره ایران كارگری كنه…  
 
حیاط مدرسه طالبان و كوچه مجاور، لحظه ای بعد:
   طالبان در حیاط مدرسه مشغول غذا خوردن اند. ملا وارد حیاط می شود.
طالبان: سلام.
ملا: سلام. غذاتون رو زود بخورین كه وقت نمازه. (به سمت خاك می رود.) خاك، تو طالب شدنی نیستی، برو لباست رو عوض كن.
   خاك می رود و لباسش را با لباس پسر دیگری كه قصد ورود به مدرسه را دارد، عوض می كند.
مادر پسر دیگر: (رو به ملا) خدا خیرت بده كه پسر منو توی مدرسه قبول كردی.
مادر خاك: چی رو خدا خیرش بده ! عوضش پسر منـو از مدرسه اخراج كرد. پسر من پدر نداره. پدرش رو مین كشته. ما بی كس هستیم، چیزی هم كه نداریم بخوریم. 
مادر پسر دیگر: ما هم چیزی نداریم كه بخوریم. پسرمنم باید بیاید مدرسه. چون كوچیكه و هنوز نمی تونه كار كنه. 
   ملای مـدرسه از آشپزخانه چندین قـرص نان برمـی دارد و بـه سراغ بچه هایی می رود كه در كوچه جمع شده اند و به غذا خوردن بچه هاى مدرسه نگاه می كنند. بچه های كوچه برای گرفتن نان هجوم می آورند. 
 
گورستانی در افغانستان، ساعتی بعد:
   خاك، بر سر گوری با همان صدای نامفهوم قرآن می خواند. زنانی سیه برقع بر سرِ گور می گریند. آن گوشه ديگر، خانواده پیرمرد، در حال خداحافظی با نفس هستند.
نفس: شما از من دویست دلار گرفتین كه منو ببرین قندهار، حالا چرا وسط راه ولم می كنین و می رین؟
پیرمرد: شما دیدین كه ما رو غارت كردن. ما مجبوریم كه برگردیم ایران.
نفس: شما می دونین كه منم مجبورم برای خواهرم برم قندهار.
پیرمرد: منم به خاطر زن و بچه ام مجبورم برگردم ایران. افغانستان نا امنه.
خاك: (خود را به آن ها می رساند.) برای مرده هاتون قرآن بخوونم؟
پیرمرد: ما خـودمـون مـرده ایم، اگر قرآن می خوونی، به خود ما بخوون.
نفس: پس من الان چیكار كنم؟
پیرمرد: با ما برگردین ایران.
نفس: شما اگه می خواستین برگردین ایران، چرا اومدین افغانستان كه منم باهاتون بیام.
پیرمرد: گفتیم افغانستان وطن ماست، می ریم زندگانی كنیم، اومدیم دیدیم كشت و كشتاره، قحطیه، مجبوریم كه با زن و بچه برگردیم ایران.
نفس: پس من چیكار كنم؟     
پیـرمـرد: تـو اگه می خوای برو ایران. اگر نمی خوای با اون گاری برو به قندهار.
خاك: برای مرده هاتون قرآن بخوونم؟
پیرمرد: خواهر ما را ببخش. راه شما از را ما خرابتره، این پرچم سازمان ملل به درد شما می خوره. پسر! اینو بهش بده.
  پرچم را به خاك می دهد تا به نفس برساند و گاری پيرمرد و خانواده اش مى رود. نفس به سوی گاری دیگر راه مى افتد. 
دختر بچه پیرمرد: توی راه اگر عروسك دیدی، بهش دست نزنی ها.(به خداحافظی برای نفس دست تكان می دهد.)
خاك: (به دنبال نفس می رود.) برات قرآن بخوونم؟ 
نفس: منو می بری قندهار؟
مرد: نه. راه قندهار خرابه. نصف روز باید پیاده بری، بعد از اونجا با گاری بری.
خاك: كجا می ری؟ 
نفس: (رو به خاك می چرخد.) قندهار.
خاك: چقدر پول می دی كه ببرمت.
نفس: چقدر راهه؟
خاك: سه روز.
نفس: من بیشتر از دو روز وقت ندارم.
خاك: اگه یواش بریم سه روز راهه، اگه تند بریم، دو روز راهه، اگه بدویم یك روز راهه.
نفس: من می دوم.
خاك: چقدر پول می دی؟
نفس: چقدر می خوای؟
خاك: پنجاه هزار افغانی.
نفس: من افغانی ندارم به دلار بگو.
خاك: پنجاه هزار دلار.
نفس: چی داری می گی؟ پنجاه هزار افغانی فقط می شه یك دلار.
خاك: یك دلار خیلی كمه، من پنجاه هزار افغانی می خوام.
نفس: پنجاه دلار بهت می دم، خوبه؟
خاك: برقع رو بزن بالا صورتت رو ببینم. 
نفس: چرا برقع رو بزنم بالا!
خاك: می خوام صورتت رو ببینم كه كلكی تو كارت نباشه.
نفس: (برقع را از روی خویش بالا می زند.) كلكی تو كارم نیست؟
خاك: كلكی نیست، بیا بریم.
   نفس برقع را می اندازد و به دنبال خاك می رود.
 
رمل و بادیه، ادامه:
   نفس در پی خاك در رمل و بادیه مى رود.
نفس: (در ضبط صوت)  پیرمرد مرا در اولین روستای افغانستان رها كرد و با خانواده اش به ایران بازگشت و من به دنبال پسری كه در قبرستان یافتم، راهی قندهار شدم، با پسری كه نامش (رو به خاك) اسمت چیه؟ 
خاك: خاك.
نفس: (ضبط را خامـوش مـی كند.) ازكجـا می آری می خوری؟
خاك: من از صدای خودم پول در می آرم.
نفس: چه جوری از صدات پول در می آری؟
خاك: یك دلار به من بده تا بهت نشون بدم.
نفس: من كه پنجاه دلار بهت دادم. 
خاك: پنجاه دلار مال كرایه راه قندهار بود.
نفس: خوب اینم یه دلار دیگه كه آواز بخوونی.
خاك: روت رو بكن اونور… به من نگاه نكن.
نفس: چرا؟ 
خاك: من خجالت می كشم. تو از جلو برو، من از پشت تو می خوونم و می آم.
نفس: باشه.
خاك: به من نگاه نكن.
نفس: چرا؟
خاك: خجالت می كشم.
نفس: (برقع را بر صورت می اندازد و ضبط صوت را رو به خاك می گیرد. بعد صدای خودش بر آواز خاك غلبه می كند.) برای این كه تو را امیدوار كنم، هر چیزی رو از توی راه جمع می كنم. مثلاً آواز این پسرك. راستی هنوز در كوچه های قندهار پسرها می تونن با صدای بلند آواز بخوونن؟ آیا در كوچـه های قندهار، دخترها هنوز می تونـن عـاشق اون صداها بشن؟ آیـا عشق از سـوراخ های بـرقع عبور می كنه؟ 
   نفس در پی خاك از تپه های رمل عبور می كند تا به یك دو راهی می رسند.
خاك: اینجا دو راهیه. یه راه از این ور می ره، یه راه از اون ور. بیا ما از راه طولانی بریم. 
نفس: من وقت ندارم. باید از راه كوتاه تر بریم.  
خاك: تو از راه كوتاه تر برو. من از راه طولانی می آم كه یه چیزی گیرم بیاد كه خرجی مادرمو بدم.
نفس: باشه.
   نفس و خاك از هم جدا می شوند. نفس ترسیده است. 
نفس: (در ضبط صوت) نسبت به این پسر احساس غریبی دارم. نمی دونم توی فكرش چی می گذره. منو تنها به این راه فرستاده و با اینكه راهنمای منه، خودش از یك راه دیگه رفته. شاید بهتر بود كه همه پنجاه دلار رو بهش نمی دادم. شاید بهتـر بود می گفتم بیست و پنج دلار رو آخرش بهت مـی دم. اگه الان پیداش كنم، بهش می گم كه اگه منو ببرى قندهار، بیست و پنج دلار دیگه ام بهت می دم. (بلند تر) خاك! بهت بیست و پنج دلار دیگه ام می دم، اگه منو تا آخر راه ببری. (فریاد می زند.) خاك. كجايی؟ خاك. كجايی؟ خاك، خاك. 
   به دنبال خاك می رود. در پشت تپه ای خاك را می یابد كه مشغول درآوردن انگشتری از دست یك اسكلت است. خاك انگشتر را رو به نفس می گیرد.
خاك: یه انگشتر قشنگ پیدا كردم. پنج دلار می فروشم. (نفس وحشت كرده از خاك می گریزد.) وایسا ببین چه انگشتر قشنگی. (خاك در پی او می دود.) این انگشتر رو می خری؟ ببین رنگ چشمهاته. فقط پنج دلار. می خری؟ قشنگه، می خری؟
 
چاه آب، محوطه خروس جنگى، دو روز به كسوف مانده: 
   نفس و خاك خسته و درمانده می آیند تا به چاه آبی می رسند. در كنار چاه، زنانی برقع پوش رخت می شویند. خاك با دلو از چاه آب می كشد و به نفس می دهد. نفس می نوشد و راه می افتند. از كنار محوطه ای كه مردان افغان جمع شده اند تا جنگ خروس ها را نظاره كنند، می گذرند.
نفس: (در ضبط صوت) توی راه مریض شدم. نمی دونم به خاطر آب چاهی بود كه خوردم، یا به خاطر ترسی است كه از دیدن اسكلت آدم ها توی راه داشتم، یا به خاطر خشونتی است كه همه جا به چشم می خوره. حتی توی بازی ها. در راه همه جا جنگه. جنگ سگ، با سگ. جنگ كبك، با كبك. جنگ انسان، با انسان. الان یك جنگ خروس دیدم و یاد روزی افتادم كه مادرمون مرد و پدر من و تو را برداشت تا از افغانستان فرار كنیم. یادت می آد؟ اون روز هم یه جایی جنگ خروس بود و جمعیت جمع شده بودند. حواس ما به جمعیت رفت و حواس تو به یك عروسك كه توی بیابون افتاده بود. تو به سمت عروسك رفتی. به اون دست زدى. عروسك منفجر شد و تو پای خودتو از دست دادی. پدر منو با یك خانواده مهاجر از افغانستان خارج كرد و خودش پیش تو موند تا تو معالجه بشی. تو معالجه نشدی، اما پدر مرد و تو تنها موندی.
 
دكان طبیب صاحب، همان زمان:
   در میان دكان پرده ای نصب است. در یك سوی پرده طبیب صاحب نشسته است. در سوی دیگر زنی برقع پوش و رو به روی پرده پشت به بیرون دكان، دختر بچه ای كه همراه زن بیمار است. طبیب صاحب كه مردی تنومند و با ریش انبوه است، از دختر بچه درباره بیماری مادرش سوال می كند.
طبیب: (رو به دختر بچه) اسمت چیه؟ 
نفس گل: نفس گل.
طبیب: بیمار كیه؟
نفس گل: مادر منه.
طبیب: چه دردی داره؟
نفس گل: دلش درد می كنه. 
طبیب: آیا غذایی رو كه خورده، از دهنش پس داده؟
نفس گل: (رو به مادرش در پشت پرده) چیزهایی رو كه خوردی، از دهنت پس دادی؟
زن: (از پشت پرده) نه.
نفس گل: (رو به طبیب صاحب) نه.
طبیب: خیلی مستراح می ره؟
نفس گل: (رو به مادرش در پشت پرده) خیلی مستراح می ری؟
زن: (از پشت پرده) نه.
نفس گل: (نگاه از مادر می گیرد رو به طبیب صاحب) نه.
طبیب: صبحونه چی خورده؟
نفس گل: صبحونه چی خوردی؟
زن: دلم درد می كرد، هیچی نخوردم.
نفس گل: دلش درد می كرد، هیچی نخورده.
طبیب: دیشب غذای سفت خورده؟
نفس گل: دیشب غذای سفت خوردی؟ 
زن: دیشب دلم درد می كرد، هیچی نخوردم.
نفس گل: ديشب دلش درد می كرده، هیچی نخورده.
طبیب: دیروز عصر هم دلش درد می كرد؟
نفس گل: دیروز عصر هم دلت درد می كرد؟
زن: هان، دلم درد می كرد.
نفس گل: هان. 
طبیب: دیروز ظهر، گوشت مونده خورده؟
نفس گل: دیروز ظهر، گوشت مونده خوردی؟
زن: دیروز هیچی نخوردم.
نفس گل: مادرم دیروز هیچی نخورده.
طبیب: دیروز صبح چى خورده؟
نفس گل: دیروز صبح چى خوردی؟
زن: دلم درد می كرد، هیچی نخوردم.
نفس گل: دلش درد می كرد، هیچی نخورده.
طبیب: بگو مادرت بیاد اینجا. (و سوراخی را كه بر پرده تعبیه شده نشان می دهد.)
نفس گل: دهنت رو بذار دم سوراخ.
   زن بیمار دهانش را دم سوراخ پرده می گذارد.
طبیب: بگو آه كنه.
نفس گل: آه كن. (زن سرفه می كند.)
طبیب: (چوبی را از سوراخ پرده به دهان زن بیمار فرو می برد تا گلوی او را معاینه كند.) بگو سرفه كنه. (زن سرفه می كند.) بگو چشمشو بیاره جلو
نفس گل: چشمتو بذار دم سوراخ. (زن چشمش را دم سوراخ پرده می گذارد.)
طبیب: كم خـون هست. تـو هم دلت درد می كنه؟ 
نفس گل: اوهون.
طبیب: از دیروز صبح؟
نفس گل: از سه روز پیش.
طبیب: اینجور كه من می فهمم درد بیمار از گشنگیه. این ها به دكتر نیاز ندارند، نانوا می خوان. بیا خواهر این قرص نان را بگیر. روزی سه 
نوبت. صبح، ظهر، شب.
 
روستای طبیب صاحب، یك روز به كسوف مانده:
   زنان برقع پوش از مردان ریش بلند خرید می كنند. نفس در پی خاك روان است و زیر برقع به صدای رادیو گوش می كند. گوینده رادیو از نزدیكی وقوع كسوف می گوید و از اینكه در هنگام كسوف نباید با چشم غیر مسلح به خورشید نگریست. نفس و خاك وارد دكان طبیب صاحب می شوند.
 
دكان طبیب صاحب، لحظه ای بعد:
   در یك سوی پرده طبیب صاحب نشسته است، در سوی دیگر نفس،  رو به روی پرده پشت به بیرون دكان، خاك. 
طبیب: (رو به خاك) بیمار كیه؟
خاك: خواهر منه.
طبیب: چه دردی داره؟
خاك: دلش درد می كنه. هر چی می خوره ازدهنش پس می ده. مستراح هم زیاد می ره.
طبیب: از دیروز چی خورده؟
خاك: آب و نان.
طبیب: آب از كجا خورده؟ 
خاك: از سر چاه.
طبیب: (به انگلیسی با خودش) این خیلی خطرناكه. آب اینجا رو همیشه باید جوشوند.(از درون شیشـه ای بـه خـاك داروی گیاهی می دهد.) اینو بده بخوره.
خاك: طبیب صاحب خواهرم تب و لرز داره.
طبیب: بگو بیاد اینجا.
خاك: (به پشتو، رو به نفس) طبیب صاحب می خواد معاینه ات كنه. برو دم سوراخ. 
   نفس دهانش را دم سوراخ پرده می گذارد و طبیب با آینه ای كه در دست دارد به دهان نفس نور خورشید را می تاباند تا بهتر دیده شود.
طبیب: (زمزمه با خودش به انگلیسی) شاید مالاریاست.
نفس: (به انگلیسی) نه، مالاریا نیست. 
طبیب: (تعجب می كند. به انگلیسی) چی؟
نفس: (می فهمد كه خطا كرده است و با انگلیسی حرف زدن خود را لو داده است. به فارسی) به خاطر آب چاهی است كه خوردم. 
طبیب: (به انگلیسی) به انگلیسی بگو لطفا. در ایـن چند سال، این اولین بارى است كه می شنوم یك مریضی انگلیسی حرف می زنه. (به فارسی رو به خاك) بگو گوشش رو بیاره… (به انگلیسی رو به نفس) من دكترم. به من اعتماد كن. از كجا می آی؟ به كجا می ری؟ چه كمكی از من بر می آد؟ (به فارسی رو به خاك) به خواهرت بگو دهنشو بیاره دم این سوراخ.
نفس: (دهانش را دم سوراخ پرده مى گذارد. به انگلیسی) من افغانی ام، مقیم كانادا. حالا به قندهار می رم، برای نجات خواهرم. خواهرم می خواد به هنگام كسوف خورشید، خودشو بكشه.  
   خاك از رابطه ای كه بین طبیب صاحب و نفس از پشت سوراخ و به زبان انگلیسی در جریان است، به حیرت افتاده است. طبیب این حیرت را در می یابد و بر می خیزد و از شیشه ای تعدادی گردو در می آورد تا حواس خاك را پرت كند.
طبیب: (گردو را رو به خاك می گیرد.) یه چیزی برای تو دارم. گردو. بخور. (از كنار سوراخ به انگلیسی رو به نفس زمزمه می كند.) اين پسر كیه؟ اونو می شناسی؟ (رو به خاك به فارسی)  بگو خواهرت نفس عمیق بكشه.
خاك: (نفس عمیق می كشد. رو به نفس) اینجوری خوب نفس بكش.
نفس: (به انگلیسی از پشت سوراخ رو به طییب صاحب) من اونو نمی شناسم. اون راهنمای منه. از قبرستان پیداش كردم. اون تنها كسی بود كه حاضر شد منو به قندهار ببره.
طبیب: (به انگلیسی) خدایا این خطرناكه… (به فارسی رو به خاك) مریضی اش خطرناكه. بگو گوششو بیاره.
خاك: مریضی ات خطرناكه. گوشتو ببر دم سوراخ تا طبیب معاینه ات كنه.
طبیب: (به انگلیسی) نمی شه بـه ایـن پسر اعتماد كرد. اونو رد كن بره. اینجا به دلیـل فقـر آدم ها هر كاری می كنن. (برای آنكه حواس خاك را پرت كند، به فارسی رو به خاك) بگو خواهرت نفس عمیق بكشه. 
خاك: (نفس می كشد.) اینجوری خوب نفس بكش. 
طبیب: (به انگلیسی) چقدر بهش دادی كه تو رو بیاره؟ 
نفس: (به انگلیسی) پنجاه دلار بهش دادم.
طبیب: (به انگلیسی) چه كارخطرناكی، پولشو بده بذار بره. بگو بقیه راهو خودت می ری. تازه با اون پسر اگه پیاده بری، دو روز راه مونده. من تو رو با گاری تا نزدیك قندهار می رسونم. بذار این پسر به خونه اش برگرده.
   زنی برقع پوش كه دو مرغ مریض را زیر بغل دارد، وارد دكان طبیب صاحب می شود.
زن مرغ فروش: طبیب صاحب سلام.
طبیب: سلام.
زن مرغ فروش: دو تا مرغ دارم می خری؟
طبیب: اگه سالم باشه می خرم.
   زن مرغ فروش به پشت پرده می رود.
نفس: خاك بیا اینجا.
خاك: چی می گی؟ (به سمت او می رود.)
نفس: من به تو پنجاه دلار داده بـودم، پنجاه دلار دیـگه ام می دم، كه بـرگردی خونه تـون. من خودم تنهایی می رم.
خاك: تو نمی تونی تنها بری. توی راه پر از مینه. دزدها جلوی راه ترا می گیرند.
نفس: تو یواش می ری، من وقت ندارم.
خاك: تو خودت مریضی و یواش می آى. من كه از تو تندتر می رم!
نفس: راست می گی، من مریضم. اصلاً نمی تونم راه برم. تو برگرد خونه تون.
خاك: (انگشتری را رو به او می گیرد.) یه دلار بده. این انگشتر مال تو.
نفس: نمی خوام. تو اینو از دست یه مرده كشیدی.
خاك: انگشترش تمیزه، مرده اش پاك بوده، بخر.
نفس: من این انگشتر رو نمی خوام.
خاك: انگشترش خوبه. فقط یه دلار بده.
نفس: برگرد خونه تون، انگشتر رو نمی خوام.
خاك: بخر فقط یه دلار بده. انگشتر خوبیه.
نفس: نمی خوام، برگرد خونه تون.
خاك: رنگ چشم های توئه. بخر دیگه، ارزونه.
نفس: نمی خوام.
خاك: پس خداحافظ، من رفتم.
   خاك می رود و نفس از سوراخ پرده آنسوى دكان را مى بيند. طبیب مشغول معاینه مرغ هاست. بعد از جیبش پولی در می آورد و به زن مرغ فروش می دهد.
طبیب: این مرغ ها خیلی مریضن. نه بخور، نه بفروش. بیا این پول برای نان. حالا برو.
   زن مرغ فروش می رود و طبیب صاحب از كوزه ای سفالی، اسلحه كمری را بیرون آورده، زیر لباس خود می گذارد. نفس جا می خورد.  
طبیب: (به انگلیسی) اسلحه تنها چیز مدرن در افغانستانه. خانم ممكنه خواهش كنم از پشت پرده بیاین بیـرون؟ (نفس بیرون می آید.) لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
نفس: (به انگلیسی) اهل كجایی؟
طبیب: (به انگلیسی) من یك سیاه پوست آمریكايی ام.
نفس: (به انگلیسی) اینجا چيكار می كنی؟
طبیب: (به انگلیسی) قصه اش طولانیه. حالا شوكه نشی. منم باید از پشت پرده بیام بیرون.
   طبیب صاحب از شیشه ای به ریش هایش دارویی می زند. ریشش كنده می شود. 
طبیب: این برقع مردهاست و اونی كه روی سر توئه، ریش زن هاست. من ریشم در نمی آد و هر روز مجبورم این ریشو بذارم و بردارم. شاید یك روز اونا بفهمن كه این پرده ها… 
   خاك یكباره وارد دكان می شود. طبیب صاحب ریش هایش را دوباره به صورت می چسباند و سر می چرخاند كه دیده نشود.
خاك: (رو به نفس) انگشتر نمی خری؟ 
نفس: من كه بهت گفتم نمی خرم.
خاك: انگشترش خوبه. رنگ چشم های توئه. پول هم نمی خوام.
نفس: نمی خوام.
خاك: چرا نمی خوای؟
نفس: برای اینكه تو این انگشتر رو از دست یه مرده در آوردی؟
خاك: مرده اش تمیز بود. پول نمی خوام. مفت بهت می دم.
نفس: من نمی خوام. تو اونو از دست یه مرده در آوردی.
خاك: انگشترش تمیزه. همین جوری مفت بهت می دم.
نفس: نمی خوام.
خاك: بگیر، اگه خودت نمی خوای، ببر برای خواهرت.
نفس: خوب بده به من و برگرد خونه تون.
   خاك انگشتر را در كف دست نفس می گذارد و می رود.
 
گاری در راه قندهار، ساعتی بعد:
   طبیب صاحب گاری را می راند و نفس را با خود می برد. گه گاه آوارگان افغان از كنار آن ها می گذرند.
نفس: (به انگلیسی) من مجبور بودم برگردم، اما تو برای چی اومدی اینجا؟ 
طبیب: (به انگلیسی) به دنبال خدا.
نفس: یافتی؟
طبیب: نه.
نفس: پس برای چی اینجا موندی؟
طبیب: هنـوز به دنبال خدا می گردم.
نفس: كدوم دانشگاه پزشكی خوندی؟
طبیب: من پزشك نیستم. برای مبارزه اومدم اینجا. اول خدا را در این دیدم كه با افغان ها علیه روس ها بجنگم، بعد كه افغان ها پیروز شدند، سر خدا جنگ شد. پشتون ها می گفتن: خدا با ماست و تاجیك ها می گفتن: خدا با ماست. من اول فكر كردم، خدا با تاجیك هاست. پس با تاجیك ها بر علیه پشتون ها جنگیدم و بعد فكر كردم خدا با پشتون هاست، پس با پشتون ها علیه تاجیك ها جنگیدم. تا اینكه یك روز، دو تا بچه خیلی مریض رو كنار جاده پیدا كردم كه در حال مرگ بودن، یكیشون پشتون بود و یكیشون تاجیك. یك دفعه احساس كردم خدا را باید در التیام رنج این آدم ها جستجو كنم.
نفس: اگه دكتر نیستی، چطوری اون ها رو معالجه می كنی؟
طبیب: كف معلومات ابتدایی یك شهروند غربی، از سقف اطلاعات پزشك اینجا بیشتـره. این ها از مـریضی های ساده می میرند. از گرسنگی، از سرما خوردگی، از اسهال، از انگل …(در جاده چیزی را می بیند و می ترسد.) خطر! بخواب كف گاری. (نفس از ترس كف گاری می خوابد و طبیب، گاری را تند می راند.) یك مرد مسلح وسط جاده است. نمی دونم دزده یا بازرسیه. اگه دزد بود، تند می رم. اگه بازرسی بود، می گیم چند ساله ما با هم ازدواج كردیم. اسم من طبیب صاحبه. اسم تو چیه؟
نفس: نفس.
طبیب: نفس؟ اسم اون نـفسه. اسم مـن طبیب صاحبه. اسم اون نفسه. اسم من طبیب صاحبه. می گیم دو تا بچه داریم. یك دختر، به اسم نفس گل، و یك پسر، به اسم…
نفس: خاك.
طبیب: خاك؟
نفس: بله، خاك.
طبیب: اسم من طبیب صاحبه. اسم اون نفسه. اسم دخترمون نفس گله، اسم پسرمون چی بود؟ 
نفس: خاك.
مرد پا به دست: (به فارسی) ترا خدا نگهدار، منو تا صلیب سرخ ببر.
طبیب: (به انگلیسی) بلند شو. اینجا آدم ها همیشه یا یك تهدیدند، یا یك فرصت. این مرد فرصتی است برای نیكی كردن.
مرد پا به دست: (به فارسی) ترا خدا منو تا صلیب سرخ ببر.
طبیب: (به فارسی) بیا بالا گپ می زنیم.
مرد پا به دست: سلام.
طبیب: سلام.
مرد پا به دست: خدا خیرت بده. 
طبیب: كجا می ری؟
مرد پا به دست: می رم صلیب سرخ. پاهای زنمو مین قطع كرده. صلیب سرخ این پاهارو به طور موقت برای یك سال بهش داده بـود. حالا یك سالش شده. من دارم می رم پاهای نو براش بگیرم…
 
اردوگاه صلیب سرخ در راه قندهار، ساعتی بعد.
   مونیكا دكتر لهستانی و مگدا پرستار او در حال معاینه مردانی هستند كه هر یك پایشان را به سبب انفجار مین از دست داده اند.
مگدا: اسمت چیه؟
مرد۱: حمیداله.
مگدا: جبهه بودی؟
مرد ۱: نه، سر زراعت می رفتم كه مین پامو قطع كرد.
مگدا: پات درد می كنه؟
مرد ۱: بله درد می كنه.
مگدا: شب خوب می خوابی؟
مرد ۱: نه، شب خوب نمی خوابم.
مگدا: به تو دارو می دیم، باید صبر كنی.
حیات اله: (دست قطع شده اش را نشان می دهد.) خانم دكتر، دست من روی مین رفته قطع شده.  به من یك دست بدین.
مگدا: مگه با دستت راه می رفتی كه روی مین رفتی؟
حیات اله: نه من طرف قندهار می رفتم. توی راه مین دیدم، فكرم كار نكرد، دست زدم به مین، دستم قطع شد.
مگدا: اسمت چیه؟
پسر جوان: من تنها فرزند خانواده ام. چهار تا برادرداشتم. همه شونو مین شهید كرده، فقط من یكـی موندم. منم این طوری در به در و بیچاره ام. پای منم مین قطع كرده. اینجا فقط روزی دو بسته آمپی سیلین می دین. اما به ما پا نمی دین و فقط فریب مون می دین، هر روز می گین امروز بهتون پا می دیم، فردا بهتون پـا می دیم. نه یك مداوای حسابى می كنین، نه به ما پا می دین. شب و روز هم ما خواب نداریم. 
حیات اله: دست ما روی مین رفته و قطع شده، به من یك دست بدین ترا به خدا.
مگدا: ما اینجا دست نمی سازیم، پا می سازیم.
حیات اله: خوب اگه دست نمی دین، پس به ما یك پا بدین.
مگدا: تو كه دو تا پا داری، برای چی لازم داری؟ 
حیات اله: ما توی دشت و بیابون های قندهار راه می ریم. اونجا مین زیاده، باید یك پا با خودمون داشته باشیم.
مگدا: چی شده؟ 
مرد ۳: داشتم می رفتم سركار كه رفتم روی مین. پام درد می كنه. 
مگدا: اسمت چیه؟
مرد ۳: ابراهیم.
مگدا: چیكاره ای؟ 
مرد ۳: كارگرم.
مگدا: چند سالته؟ 
مرد ۳: ۲۰ سال. 
مگدا: باید صبر كنی. (رو به حیات اله) تو كه هر روز می آی اینجا؟ ! 
حیات اله: من تازه امروز آمدم، خانوم به من یك پا بدین دیگه.
مگدا: مگه نمی بینی اینجا آدم هایی هستن كه اصلا پا ندارن. تو كه دو تا پا هم داری. 
مرد ۴: پام روی مین رفته. داشتم می رفتم سر كار. دست نزن به پام، خیلی درد می كنه. نه شب، نه روز خواب ندارم. تقریباً ۴ ماه شده. 
حیات اله: اگه برای خودم پا نمی دین، برای رفیقم بدین. من هر روز نمی تونم بیام اینجا. یك جفت پا برای رفیقم بدین. هر دو پاش قطع شده، باور كن رفیقم كسی رو نداره. پدر و مادرش هم شهـید شـدن. من دلم براش می سوزه.
مرد ۵: پام قطع شده. می رفتم سر زراعت، مین منفجر شد. زخمش هم خوب نشده. اینجا ما رو معالجه نمی كنن. دارو هم ندارم. خواب هم ندارم. هی عذاب می كشم. 
حیات اله: رفیقم كسی رو نداره، اگه پا بدین برای رفیقم می برم. باور كن. 
مگدا: من باور نمی كنم. 
حیـات اله: دروغ نمـی گم. اگه برا رفیقم نمی دی، برا مادرم یك جفت پا بده. مادرم دو تا پاش قطع شده. داشتم می بردمش بیمارستان. مادرمو زیر بغلم گرفته بودم، توی راه افتاد زمین. زیر پاش مین بود، اون وقت پای مادرم و دست من با هم قطع شد.
مرد ۷: پای من خیلی درد می كنه، نمی تونم باهاش راه برم. 
مگدا: باید سعی كنی با این پاها راه بری. 
مرد ۷: با چوبدستی هم كه می رم درد می كنه. 
مگدا: شب ها درد می كنه یا روزها؟
مرد ۷،: هم شب درد می كنه هم روز.
مگدا: باید صبر كنی. برات سفارش پا دادیم. 
حیات اله: خانوم دكتر برای مادرم پا بدین ترا خدا.
مگدا: مادرت باید بیاید اینجا. 
حیات اله: مادرم پاهاش قطع شده. نمی تونه بیاد، ضعیفه، پیر زنه. چطوری بیارمش؟
مگدا: من باور نمی كنم. تو كه هر روز یه قصه ديگه می گی؟ 
حیات اله: من هر روز كی اومدم اینجا؟ من تازه امروز اومدم. ترا خدا برای مادرم یك جفت پا بدین.
مگدا: دنبال من بیا (به سمت چادرمی رود. حیات اله به دنبال او می رود.) یك جفت پای موقتی بهت می دم، به شرطی كه دیگه اینجا نیای. قول می دی؟
حیات اله: خوب.
مگدا: بیا این پا رو بگیر. (یك جفت پای مصنوعی آهنی به او می دهد.) 
حیات اله: (پاها را ور انداز می كند.) این پاها خوب نیست خانوم. نمی شه باهاش راه رفت. یك جفت پای خوب به من بدین. 
مگدا: گفتم كه این ها پاهای موقتی است. پای دیگه ای هم ندارم كه بهت بدم. 
حیات اله: با این پاها نمی شه راه رفت. اون پاها رو بده.
مگدا: اون پاها مال یه كس دیگه است كه یك سال پیش براش اندازه گرفتیم. یك سال منتظر این پاها بوده.
حیات اله: ترا به خدا از اون پاهای خوب به من بده. ترا به خدا قسم می دم.
مگدا: دیگه برو از اینجا.
   گاری طبیب صاحب وارد محوطه اردوگاه صلیب سرخ می شود. مونیكا و مگدا هنوز مشغول معاینه مين زده ها هستند. 
مگدا: خیلی درد می كنه؟ 
مرد: قالب پام تنگه، نمی تونم باهاش راه برم.
مگدا: الان درد می كنه یا شب ها؟ 
مرد: الان و شب.
مونیكا: (طبیب صاحب را می بیند.) سلام چطوری؟
طبیـب: خوبم، تو چطوری؟ خوشحالم كه می بینمت. 
مونیكا: خوبى؟ 
طبیب: من خوبم. انگار تو خیلی سرت شلوغه. 
مونیكا: بله سی نفر اینجان. روزی هفت نفر هم اضافه می شه.
طبیب: مریض ها چكار می كنن؟ 
مونیكا: منتظرند. تو چطوری؟ چیكار می كنی؟ 
طبیب: كار من مثل همیشه است. تعداد زیادی مریض معاینه می كنم. گرسنگی همچنان مشكل اصلیه. البته مالاریا و انگل، به اضافه خشكسالی خودت می تونی تصوركنی كه من اون وسط چه وضعی دارم.
مونیكا: حالا اینجا چكار می كنی؟ 
طبیب: من یه درخواستى دارم. این خانوم جوان، می خواد بره قندهار و من نمی دونم چه جوری كمكش كنم.
مونیكا: شوهرش كجاست؟ 
طبیب: اون شوهر نداره. 
مونیكا: پس اینجا چیكار می كنه؟ 
طبیب: چرا مستقیم از خودش نمی پرسی؟ اون انگلیسی می فهمه.
نفس: (برقع را بالا می زند.) سلام. 
مونیكا: سلام.
نفس: من باید برم قندهار.
مونیكا: متأسفم كه نمی توونم كمكت كنم، می تونی یه هفته صبر كنی؟ 
نفس: من باید هر چه زودتر برم، خواهرم به من نیاز داره.
مونیكا: چرا؟ 
نفس: اصلیت من افغانیه. با خانواده مون چندین سال پیش از اینجا رفتیم و خواهرم جا موند، الان اون به من احتیاج داره. من عجله دارم.
مونیكا: متأسفانه ما این هفته نمی ریم قندهار. اگه صبر كنی، هفته دیگه می ریم.
طبیب: آیا كسی رو می شناسی كه بتوونه به این خانوم كمك كنه؟ 
مونیكا: اینجا همه آدم ها بدون پا هستن. طبیعتاً نمی تونند به شما كمك كنند. اما یه مردی نیم ساعت پیش اینجا بود كه به قندهار می رفت، شاید بتونین توی راه پیداش كنین.
نفس: آیا راه قندهار امنه؟
مونیكا: یه روز جنگه، یه روز آرومه. نمی شه فهمید.
 
درون چادر اردوگاه، همان لحظه: 
   مگدا دو پای مصنوعی زنانه را به مرد پا به دست می دهد و پاهای موقتی را از او می گیرد. 
مگدا: این دوتا پا برای زنت، اما باید مواظب باشه، چون اگه بشكنه، باید یك سال دیگه منتظر بمونه.
مرد پـا به دست: (پاها را در آینه نگاه می كند.) خانـوم این پـاها خیلـی گنـده است. ایـن پـاها به خانوم من نمی خوره.
مگدا: چرا؟ ما اینا رو خودمون براش اندازه گرفتیم.
مرد پا به دست: این پاها، پای مردونه است خانوم.
مگدا: نه این پاها باید محكم باشه، چون زن تو باید بتوونه راه بره. باید با پاهاش راحت باشه. پای موقتی چطور بود؟ راحت بود؟ 
مرد پا به دست: (برقع زنش را از توی بقچه در آورده، طوری روی پاهای مصنوعی می گیـرد كه انگار زن او پاهای مصنوعی اش را زیر همین برقع  پوشیده است.) خـانوم این پـا گنده است. این پـا به اون نمی خوره. زن من پاش كوچیكه.
مگدا: این پاها برای زیبايی نیست. 
مرد پا به دست: این پاها خیلی سنگینه.
مـگدا: این پـاها باید محكم بـاشه كه زنت بتونـه راه بـره. مردم بـرای این پاها بیشتـر از یك سال منتظر می مونند. حالا تو اون ها را نمی خوای؟
مرد پا به دست: خانوم این ها پای مرده، نه پای زن.
مگدا: این ها برای زیبایی نیست، برای اینه كه زنت راحت راه بره.
مرد پا به دست: خانـوم این پای مرده، پای زن نیست. (پاهـای مصنوعی را با پاهـای مصنوعی ظریف تری عوض می كند.)
مگدا: چیكار می كنی؟ 
مرد پا به دست: این يكى پاها رو می خوام ببرم كه اندازه پاى زنمه.
مگدا: ای بابا چیكار می كنی؟! این كه پای كس دیگه است. اون هم مثل زن تو یك سال توی نوبت بوده و حالا داره می آد پاهاشو ببره.
مرد پا به دست: خانوم من نمی تونه با اون پاها راه بره.
مگدا: این مهمه كه بتونه راحت راه بره.
مرد پا به دست: (كفش های زنانه ای را كه به همراه آورده، به پاهای مصنوعی می پوشاند و برقع زنش را روی آن می اندازد.) خانوم خودت بیا ببین كه این پا چقدر اندازه است. این پاها به خانومم می خوره. اون پاها خیلی بلند و گنده است. خانوم این كفش عروسیشه، نگاه كن. این كفش هم به این پا اندازه است.
   مونیكا مگدا را از بیرون چادر صدا می كند.
 
محوطه بیرونی اردوگاه صلیب سرخ، لحظه ای بعد: 
   مگدا از چادر به سمت مونیكا و طبیب صاحب می آید. در بیرون محوطه، مردان عصا به دست با یك پای خود در حال حركتند. مگدا به مونیكا می رسد. مونیكا:( به زبان لهستانی) اون مرد يك دست كجا رفت؟
مگدا:( به زبان لهستانى) یه جفت پای موقت بهش دادم و رفت قندهار. از اون طرف رفت. شما می تونین برین دنبالش.
نفس: آیا كس دیگه ای رو سراغ ندارین كه منو بتوونه به قندهار ببره؟
مگدا: یه مردی اون تو هست، باید ازش بپرسم. دنبالم بیاین. 
   نفس و طبیب صاحب به دنبال مگدا به داخل چادر پیش مرد پا به دست می روند.
 
درون چادر اردوگاه، ادامه:
   مگدا، طبیب صاحب و نفس وارد چادر می شوند. مرد پا به دست، از این كه كفش های عروسی زنش به یك پای مصنوعی ظریف اندازه شده، خوشحال است.
مگدا: ببخشین آقا، شما قندهار می رین؟
مرد پا به دست: نه خانم دكتر، من توی قندهار كاری ندارم كه برم. شما این كفش هارو نگاه كن. ببین چه قشنگ با این پاها جور شده. من این پاها رو می برم. خانمم اون پاها رو قبول نمی كنه، شب تا صبح گریه می كنه. ترا خدا بذارین این پاها رو ببرم براش.
 
محوطه بیرونی اردوگاه صلیب سرخ، همان زمان:
   بیرون اردوگاه شلوغ می شود. مردان یك پا به جنب و جوش می آیند و به آسمان خیره می شوند. بعد به سویی حمله ور می شوند. مونیكا آن ها را صدا می كند كه نروند. كسی به مونیكا توجهی ندارد.
مگدا: (سراسیمه از چادر بیرون می دود و با بی سیم رو به آسمان صحبت می كند.) سلام... مگدا صحبت می كنه. ما امروز سرمون خیلی شلوغه. یك مرد ۴۰ساله، پای چپ، قطع شده از ران، تقریباً حدود هفتاد سانتیمتر. یك مرد جوان ۲۲ ساله، هر دو پا، قطع شده از زانو، حدود ۴۰ سانتیمتر. یك مرد ۶۵ ساله، هر دوپا، قطع شده از مچ. یك پسر بچه ۹ ساله، هر دو پا، قطع شده از ران.
   چترهایی كه پای مصنوعی از آن آویخته، از آسمان به زمين می آيند. مردان بی پا براى به دست آوردن پاهای مصنوعی، لنگ لنگان می دوند. تصوير آن ها اسلوموشن است. دويدن آن ها حالا به رقص مى ماند.
 
كوره راه های قندهار، ساعتی بعد: 
   طبیب صاحب دوباره گاری را می راند و نفس را با خود می برد. كاروان های شتر كه گویی بی ساربانند اینجا و آنجا رها شده می روند. گاری طبیب صاحب به حیات اله می رسد كه پاهای مصنوعی آهنی را بر دوش گذاشته است. حیات اله دست بلند می كند و گاری جلوی او می ایستد.
حیات اله: دو تا پا دارم می خری؟ 
طبیب: بیا بالا گپ بزنیم. (حیات اله سوار می شود. گاری راه می افتد.) 
حیات اله: این پاها رو می خرین؟ 
طبیب: شكرخدا كه پای ما سالمه، نمی خرم.
حیات اله: این پا برای شما خوبه. مال خدا بیامرز مادرم بود. اصلاً باهاش راه نرفته. نوئه. این دشت ها  پر از مینه، باید همراهتون یك جفت پا داشته باشین. توی صف صلیب سرخ یك سال آدم ها وای می ایستن، تا همچین پایی بگیرند. چهار لك كه پولی نیست.
طبیب: قندهار می ری؟ 
حیات اله: قندهار نمی رم. 
طبیب: این پای كیه؟ 
حیات اله: این پای مادر خدا بیامرزم بود. پیر و زمین گیر بود. باهاش راه نرفته. این پا نوئه. این چهار لكی كه شما می دین، من باهاش مادرم رو كفن و دفن می كنم. 
طبیب:(به انگليسى به نفس) تو با اين مرد كنار بیا. من توی قندهار زندانی بودم والا خودم می بردمت. 
نفس: منو قندهار می بری؟
حیات اله: نه، من نمی تونم تو رو به قندهار ببرم. 
نفس: چرا منو قندهار نمی بری؟ 
حیات اله: نمی تونم. من مشكل دارم. شما با این آقا برین. 
نفس: (برقع را بالا می زند.) ببین، من یك زن تنها هستم. هیچ چیز با خود ندارم. منو ببر قندهار. 
حیات اله: من اگه برم، دستم قطعه. می پرسن دستت كجا قطع شده؟ اگه بگم دست من توی دستگاه قطع شده، می گن دروغ می گی، تو مجاهد بودی. هر چی ام بگم قبول نمی كنن. می گن اگه دستت رو دستگاه قطع كرده، صورتت چی شده.
طبیب: چرا به این خانوم كمك نمی كنی؟ 
حیات اله: چرا خودت به این خانوم كمك نمی كنی؟
طبیب: من گفتم چهار لك پول بهت می دم، به شرط اینكه این خانوم رو به قندهـار ببری.
حيات اله: مـن قندهار نمی تونم برم. شما این پارو بخرین، چون قندهار می رین با مین رو به رو می شین. 
نفس: اون مشكل داره، نمی تونه منو ببره قندهار.
طبیب: تو ترسویی! 
حیات اله: ترسو نیستم، تو چرا خودت نمی بری؟ 
طبیب: صد دلار بدم، می ری قندهار؟ 
حیات اله: صد دلار كمه.
طبیب: تو ترسو هستی.
حیات اله: ترسو نیستم … صد دلار كه چیزی نیست. 
طبیب: صد و پنجاه دلار. 
حیات اله: صد و پنجاه دلار هم نمی رم. 
نفس: با دویست دلار منو می بری قندهار؟ 
حیات اله: چند دلار؟
طبیب: دویست دلار. 
حیات اله: دویست دلار؟
طبیب: هان.
حیات اله: اول بـاید فكر كنم، بعد هم باید برم وسیله خودمو بیارم. شما چهار لك پول پای مارو بدین، برمی گردم می برمتون قندهار.
طبیب: پول نمی دم تا زود برگردی. 
حیات اله: نه پول رو باید بدین دیگه. شما مـی خواین كلك بزنیـن. من اگه برم زود برمی گردم. اول برم مسیر راه رو ببینم. اگه مسیر راه امن باشه، شما رو می برم. 
طبیب: من كلك نمی زنم. (گاری می ایستد و حیات اله پیاده می شود.)
حیات اله: باور كن كلك می زنی. نگهدار. من زود بر می گردم. چهار لك منو بده تا بیام. 
طبیب: پول نمی دم تا زود برگردی. 
حیات اله: چهار لك منو بده تا برم.
طبیب: منتظرم، زود برو. 
   حیات اله می رود و نفس در ضبط برای خواهرش سخن می گوید:
نفس: من جان خود را در این سفر گذاشتم و از جاده هایی كه نرفته بودم، گذشتم تا بتوانم برای تو دلایل زیستن را بیابم. من از دشت های گل خشكیده خشخاش گذشتم و با آدم هایی كه تاكنون ندیده بودم، رو به رو شدم تا از رویای آن ها برای تو امید پیدا كنم و اكنون برای زیستن تو هزار دلیل روشن آورده ام. من باور كردم كه اگر كسی پا نداشته باشد، و قهرمان دو نشود، خودش مقصر است.
   طبیب صاحب اسلحه كمری اش را در می آورد و رو به نفس می گیرد. 
طبیب: من نگرانم. نمی شه به این مرد اعتماد كرد. می خوای اینو همراهت ببری؟
نفس: نه. 
طبیب: چرا نه؟ 
نفس: لازمش ندارم.
طبیب: چیكار می توونم برای تو بكنم؟ 
نفس: نمی دونم. شاید تو بتوونی یه چیزی برای خواهرم بگی. یه چیزی درباره امید. 
طبیب: درباره امید؟ … می دونی … هر آدمی برای زنده بودن، بهانه ای لازم داره. اما توی شرایط دشوار، چه بهانه ای بهتر از امید هست؟ ولی امید یك مفهوم مجرده. برای تشنه، امید، آبه! برای گرسنه، نان! برای تنها، عشق! و برای زنی كه زیر برقع پوشیده شده، امید، روزی است كه دیده بشه! (مكث می كند.) چطور بود؟ دوست داشتی؟... اما من خودم دوست نداشتم. می تونم اون ضبط صوت رو ازت بگیرم و به تنهایی چیزی بگم؟ 
نفس: حتماً.
   طبیب ضبط را می گیرد و دور می شود و نفس از گاری پیاده می شود و رو به خورشید می نگرد و خیال می بافد.
نفس: مشكل اصلی من در این سفر خورشیـده، كه رقابـت ناعـادلانه ای رو با من آغـاز كـرده. من همیشه با خودم فكر می كردم كه اگر هر آدمی، به اندازه یك شمع، دور و بر خودش رو روشن كنه، به خورشید آسمان نیازی نیست …
   آرام آرام صدایی شنیده می شود. نفس سر می چرخاند. از دور دست، تعداد زیادی از زنان برقع پوش، عروسی را كه بر قاطرى سپید سوار است، مشایعت می كنند. نفس رو به طبیب صاحب سر می چرخاند. طبیب، سرگرم ضبط كلامی در ضبط كوچك است. او نیز صدای زنانی كه عروس می برند را می شنود. خود را به نفس می رساند و نگاه می كند. از میان زنانی كه عروس می برند، زنی با برقع به سمت آن ها نزدیك می شود. 
طبیب: اون زن كه به طرف ما می آد كیه؟
   زن برقع پوش تا جلوی گاری می آید و می ایستد و برقع خود را بالا می زند. او حیات اله است.
حیات اله: من هستم نترس. 
نفس: كجا رفتی كه اینقدر دیر آمدی؟ 
حیات اله: یك گروه عروسی طرف قندهار می رفت، من اونا رو دنبال می كردم. 
نفس: پس زود باش داره دیر می شه. 
حیات اله: بیا منو تو هم با این عروسی بریم. 
طبیب: (به انگلیسی رو به نفس) بهتره عجله كنی. داره دیر می شه. 
نفس: پول پاها رو چهار لك بگیر و بریم. دیر شد. 
حیات اله: پاهارو نمی فروشم. این پاها یادگار مادر خدا بیامرز منه. 
طبیب: بهتره عجله كنی. خداحافظ. 
نفس: خداحافظ.
طبیب: مواظب خودت باش.
 
بیابان ها، دقایقی بعد: 
   طبیب صاحب با گاری می رود و نفس به دنبال حیات اله كه حالا زیر برقع مخفی است. گوینده رادیو ایران از اینكه دقایقی دیگر خورشید كسوف می كند، سخن می گوید. نفس در پی حیات اله شتابان خود را به زنانی كه عروس می برند، می رساند و در لابلای آن ها گم می شوند. 
حیات اله: (آهسته و پچ پچ كنان) اگه من حرف بزنم، می فهمن كه مرد هستم، تو برو بگو ما دختر خاله دامادیم. بپرس اسم عروس چیه، كه اگه به بازرسی رسیدیم، بتوونیم جواب بدیم. 
نفس: من می رم بپرسم. (خود را به زنی می رساند.) ببخشید خانوم، ما دختر خاله دامادیم، می خواهیم بدونیم اسم عروس چیه؟ 
زن: دختر خاله داماد كه منم. شما كی هستین؟ 
نفس: ببخشید اشتباه كردم، من دختر خاله عروسم، می خوام بدونم اسم داماد چیه؟
زن: اسم داماد مسافره. 
نفس: ممنون. (خود را به حیات اله می رساند. در گوش او) اسم داماد مسافره، ما هم دختر خاله عروس هستیم. 
   نفس ضبط را بالا می آورد تا آنچه را كه طبیب صاحب برای خواهرش گفته است بشنود.
صدای طبیب صاحب: (از ضبط شنیده می شود.) این صدای مردی است كه همه عمر را به دنبال عشق های آسمانی گشت، اما همواره در زمین عاشق شد. این صدای مردی است كه هیچ وقت نتوانست احساسش را آنطور كه باید، و به آن كس كه مى خواست، بیان كند. 
حیات اله: اگه ما رو گرفتن می گیم زن و شوهریم. اسم تو چیه؟ 
نفس: نفس.
حیات اله: اسم منم حیاته. می گیم دو تا بچه داریم. یكیش پسره، یكیش دختره.
   جماعتی از زنان برقع پوش، آواز خوانان از جمع اصلی جدا می شوند و  نفس و حیات اله را نیز با خود می برند. 
نفس: (رو به حیات اله) ما كجا داریم می ریم؟ (رو به زن برقع پوشی كه كنار او راه می رود.) ما داریم می ریم قندهار؟ 
مرد برقع پوش: (آهسته) از من نپرس. از كسی دیگه بپرس. ما می ریم پیشاور. اونا با عروس می رن قندهار.
   نفس و حیات اله از این جمع جدا شده و به جمع قبلی می پیوندند. این بار زنی كه نفس اولین بار از او درباره داماد پرسیده بود، جلو می آید. 
زن: من دارم پسرهامو می برم به ایران، اگه به ایران فرار می كنین، با ما بیاین. 
نفس: نه ما می ریم قندهار. 
زن: پس از حالا به بعد تو دختر خاله داماد باش! (و به همراه پسران برقع پوش، كوزه بر سر می رود.)
 
پاسگاه بازرسی در راه قندهار، پنج دقیقه قبل از كسوف: 
   زنان طالب با برقع سیاه به همراه مردی طالب كه شمشیر بر كمر دارد، راه را بر عروس و همراهانش می بندند. 
مرد طالب: بایستید. (همه می ایستند.) 
حیات اله: اگه گیر افتادیم، می گیم ما زن و شوهریم. اسمت چی بود؟ 
نفس: نفس.
حیات اله: اسم منم حیات. 
مرد طالب: ساكت باشین. با هم حرف نزنین. بارهاتونو بذارین زمین. خوب بگردین، ببينين چی با خودشون دارن … (زنان طالب از زیر یك برقع كتابی را می یابند.) كتابو بیارین … (كتاب را می آورند.) ببرینش …(زنی كه زیر برقع كتاب داشته است، برده می شود.) اونهارم بگردین. زیر برقع ها رو نگاه كنین … 
   زنان طالب كه برقع سیاه پوشیده اند، زنانی را كه برقع رنگی پوشیده اند را بازرسی می كنند و به هر كس شك می برند، برقع او را بالا می زنند تا صورتش را كنترل كنند. 
زن طالب: (از مرد جوانی كه زیر برقع مخفی شده است.) اسمت چیه؟ 
مرد جوان: زائر 
زن: برو اونجا بنشین؟ (زائر به جمع اسراى مردى كه براى پنهان كردن خود برقع بر سر كرده اند، می پیوندد.) 
مرد طالب: خوب همه رو بگردین. 
    دوباره زن های برقع پوش بازرس، زنان برقع پوش دیگر را بازرسی می كنند و هر لحظه به حیات اله و نفس نزدیك تر می شوند. 
زن طالب: ( از پسر بچه ای كه زیر برقع مخفی شده ) اسمت چیه؟ 
پسر بچه: برقع.
زن طالب: (او را از صف هل می دهد.) برو اونجا بشین. (برقع به جمع اسراى مرد برقع پوش می پیوندد.)
   اكنون زن طالب، برقع حیات اله را بالا می زند. نفس از ترس برقع خود را سخت می فشارد.
زن طالب: اسمت چیه؟ 
حیات اله: حیات. 
زن طالب: چی؟ 
حیات اله: حیات اله. 
زن: برو اونجا بنشین.
   حیات اله به جمع اسراى مرد برده می شود. از زیر یك برقع سازی بیرون آورده می شود و بعد بازرسی پایان می يابد.
مرد طالب: بقیه آزادین كه برین. (به حیات اله) تو هم برو بشین اونجا … بقیه می تونین برین. انشاءالله عروسیتون مبارك باشه.
   همه راه می افتند كه بروند. دوباره صدایی بر می خیزد و نفس را از رفتن مانع می شود.
مرد طالب: تو … وایسا. 
زن طالب: اسمت چیه؟ (برقع نفس بالا می زند.)
نفس: نفس.
زن طالب: تو كی هستی؟ 
نفس: دختر خاله عروسم.
   نفس برقع خود را بر تصویر خورشیدی می اندازد. خورشيد از پشت برقع مشبك نفس كه به زندان مى ماند، كسوف مى كند و همه جيز در تاريكى فرو مى رود.
صدای نفس: من همیشه از زندان هایی كه زنان افغان را به بند كشیده گریخته بودم، اما اكنون در همه آن زندان ها اسیرم، فقط به خاطر تو خواهرم... 
 
 ايران و افغانستان
      ۱۳۷۹
محسن مخملباف