مردی که با برف آمد
ریل راه آهن، شب:
شبی برفی. مردی بلند قد، تکیده، مندرس، با کلاهی بر سر و کوله ای بر دوش، در ریل قطار می آید. مرد خانه های اطراف ریل را با کنجکاوی می نگرد، جایی می ایستد و به خانه مخروبه ای که برف بر آن می بارد می نگرد.
کافه، همان زمان:
کافه اى تاریک. مردانی كنار بار در حال نوشیدن آبجو. زنی چاق لابلای مشتری ها می چرخد و آبجو پخش می کند. زنى رقاص لابلای مشتری ها، دامن خود را با ضرب موسيقى به هوا پرتاب می کند. در اين فضاى تاريك گهگاه صورت مرد و زنی با کبریت روشن تر می شود.
دیما، پسرى ٥ ساله به همراه خواهر ٦، ساله اش ليزا، پسته های ريز را چون تسبیح به نخ کشیده اند و چشم هایشان در این فضای دود زده، مثل دو بچه گرگ در شکار کسانی است که آبجوی تازه ای سفارش می دهند.
دیما: ليزا به اون نفروختیم.
لیزا: اون ودکا خوره، پسته نمی خواد.
دیما: به اون يكى هم نفروختیم.
لیزا: ولش کن هردوشون دیوانه اند.
در کنار مرد دیوانه، پيرمردی چاق نشسته است که سرش بر سینه اش افتاده و با آنکه روی صندلی است، اگر عصای دستش نباشد، به زمین خواهد افتاد. مرد دیوانه که بیشتر مُنگل است تا دیوانه، کت و شلوار مشکی ای پوشیده و کراوات سرخ زده است.
دیوانه: من این زن رو دوست دارم. می خوام باهاش عروسی کنم.( زن رقاص را صدا می کند.) بیا اینجا.
پيرمردى كه سرش از يك بيمارى کج است با علامت دست گارسن را صدا می کند. گارسن که بزک کرده و رفتاری مردانه دارد، با سینی پر از لیوان آبجو سر می رسد.
مرد سر کج: یه رحمی به این بکنین.( ديوانه را نشان او مى دهد.) پونزده روبل پول داره، اومده امشب داماد شه. یه آبجو هم بده به من.
گارسن یک لیوان آبجو را به مرد سر کج می دهد و دست دیوانه را می گیرد و او را به زن رقاص تحویل می دهد. رقاص با ديوانه والس می رقصد.
دیوانه: (به رقاص) کفش هاتو می فروشی؟
رقاص: می خوای چیکار؟
دیوانه: می خوام بخرم برای خودت.
ریل راه آهن، بیرون کافه، شب:
ریل قطار از دل کوچه باریکی پیچ خورده به راهى نامعلوم می رود. مرد زیر برف هنوز بر ریل می آید. لحظه ای بعد به جلوی ساختمان مخروبه می رسد. صدای موسیقی از ساختمان شنیده می شود. به نظر می رسد روزگاری اینجا هم برای خودش جايى بوده است.
کافه، همان زمان:
رقاص كه با مرد دیوانه می رقصد، با دو انگشت مخفيانه جیب ديوانه را می زند و اسکناس ربوده شده را در مشتش مخفی می کند و به دو بچه ای که او را دیده اند، چشمک می زند که چیزی را بروز ندهند. گارسن که از کنار رقاص رد می شود، پول را از دست او مى گيرد. بچه هاى پسته فروش همه ماجرا را مى بينند. دیما دست توى جیب هایش می كند، پولهايش را در مى آورد و مى شمرد.
جلوی کافه و راه پله ها، ادامه:
همچنان صدای موسیقی می آید و مردى كه در ريل مى آمد، با لباس پر از برف از راه پله های مخروبه به زیر زمین كافه وارد مى شود. صدای موسیقی بیشتر و بیشتر می شود. در كافه پوسترهایی به چشم می خورد، از دوران با شكوه گذشته. مرد به آن ها می نگرد. دو پیرزن کنار بار آواز می خوانند.
ليزا: ديما بریم خونه، من دیگه خوابم می آد.
ديما: صبر کن یک مشتری تازه اومد. الان می گرده صندلی پیدا نمی کنه، بعد ما براش صندلی می بریم.
مرد در کافه می گردد و جای خالی پیدا نمی کند.
دیما: حالا وقتشه.
چهار پایه کوچک چوبی ای را که گوشه ای پنهان كرده است برمی دارد و خود را از لای میزهای مردان مست و زنان بزک کرده به مرد تازه وارد مى رساند.
لیزا: صندلى می خواستین؟(مرد به آن ها نگاه می کند.) ما مشتری خودمونو می شناسیم.
دیما: بفرمایین بشینین.
چهار پایه چوبی را جلوى پاى مرد می گذارد.
ديما: ليزا برو برای آقا میز بیار.
ليزا می رود که میز بیاورد. مرد خسته است. کوله اش را کنار پایش می اندازد و برای آنکه در این شلوغی کسی آن را با خود نبرد، پوتين برفى اش را بر کوله پشتی اش می گذارد.
دیما:(به کوله پشتی نگاه می کند.) این جوری همه می فهمند یه چیز مهم توش دارین. پاتونو از روش بردارین.( پای مرد را از روی کوله پشتی برمی دارد.) حالا خوب شد.(نگاه می کند تا خواهرش برگردد. دست هایش را کنار دهانش می گذارد.) لیزا! لیزا!عجله کن مشتری از دست رفت.
لیزا ميزى را كشان كشان از اتاق زیر پله می آورد.
صاحب کافه:(به گارسن) نگفتم اینا صندلی هارو قایم می کنند.
دیما: (به مرد) حالا بگم دل تون چی می خواد؟(مرد به او می نگرد.) یه آبجو می خواین با پسته. آبجو شو از بار بخرین، پسته شو از ما.(مرد هیچ عکس العملی نشان نمی دهد.)
لیزا: پسته نمی خواین؟... ودکا خورین؟!
مرد به جای دوری خیره شده است. در چشم هایش هیچ چیز نمی توان خواند. لیزا کمک می کند و چهار پایه را تا جلوی مرد می کشد. بعد پسته ها را جلوی او می گیرد. یک ردیف پسته به نخ شده است. مرد و دو بچه از لای پسته های به نخ شده به هم می نگرند.
دیما: پسته بخر با آبجو بخور. فقط نیم روبل.
زن گارسن که پول دیوانه را از رقاصه گرفته بود با سینی آبجو جلو می آید و پولی را که از جیب دیوانه به شوخی دزدیده اند، از توی سینه اش در می آورد وجلوی صورت دیوانه می گیرد.
گارسن: به جای داماد شدن، بهتره یاد بگيرى مواظب جیب ات باشى.
پول را به دیوانه پس می دهد.
دیوانه: هی دختر من با این پول...با این پول.. گل...گل می خرم. عطر...عطر... می خرم برای تو... برای تو.
گارسن جلو می آید و صورتش را به مرد نزدیک می کند و در گوش مرد چیزی می گوید. مرد دست در جیبش می کند و کبریت را در می آورد و سیگار او را روشن می کند. زن به او خیره شده، چند ثانیه ای توی چشم هایش نگاه می کند و پک سیگارش را بیرون می دهد. بچه ها به مرد نگاه می کنند و با سر تکان دادن به چپ و راست به مرد می فهمانند که به زن اعتماد نکند. زن می چرخد و بچه ها را غافلگیر می کند.
گارسن: برین مشتری رو اذیت نکنین.
زن می رود و مرد به بچه ها نگاه می کند. لیزا سر جلو می برد.
لیزا: این زن مریضه باهاش نرین. تا حالا هر کی باهاش رفته، مرده.
مرد خیره به آن ها نگاه می کند.
دیما: پسته نمی خرین؟ فقط نیم روبل.
مرد نخ پسته را می گیرد و چون تسبیح با آن بازی می کند. بعد با اشاره دست، زنی را که آبجو پخش می کند پیش خود می خواند. از او آبجویی می گیرد و جرعه ای می نوشد و پسته ای را در دهان می اندازد.
دیما: اون جوری نه. پسته خرد می شه. بذارین من براتون پسته رو از نخ در بیارم.
نخ پسته را از دست مرد می گیرد.
دیوانه به سراغ صاحب کافه می رود. صاحب کافه مشغول شمردن پول است.
دیوانه: پولهاتو می فروشی؟(صاحب کافه اعتنا نمی کند. دیوانه گردن بند او را می گیرد.) سینه بندتو می فروشی؟
صاحب کافه: این گردنبنده، نه سینه بند.
دیوانه: می فروشی؟
صاحب کافه گردن بندش را از دست او در می آورد. دیوانه به کفش های او نگاه می کند.
دیوانه: کفش هاتو می فروشی؟
صاحب کافه:(کلافه شده) آره می فروشم.
دیوانه دست او را گرفته با خود به کنار اتاق آخر می برد.
دیوانه: این اتاقو می فروشی؟
صاحب کافه: برای چی؟
دیوانه: می خوام عروسمو بیارم اینجا زندگی... زندگى کنم. می فروشی؟
آن سو گارسن لیوان پری را به دست مرد می دهد و روی پایش می نشیند.
گارسن: مسافری؟(مرد مدتی فکر می کند. بعد آبجویش را می خورد.) دستتو بده فالت رو بخونم.
بچه ها نگران به مرد نگاه می کنند. همان طور پسته هایشان را آماده فروش نگه داشته اند.
ديما:(در گوش ليزا) بيچاره شد.
گارسن: مسافری! یه موقع توی این شهر زندگی می کردی!( به خطوط کف دست مرد بیشتر خیره می شود.) رفتی مسکو کارگری! بعد چند سال حالا برگشتی!( به مرد نگاه می کند.) درسته؟(دوباره خطوط دستش را نگاه می کند.) توی مسکو زندانم بودی؟ یه سال؟...دو سال؟...سه سال؟...( انگشتش را کف دست مرد می کشد.) درسته؟
وقتی زن فال می گیرد، دیما چهارپایه ای را جلو کشیده از آن بالا می رود تا به مرد علامت دهد كه مراقب زن باشد.
گارسن: خب هر کی هستی باش، خوش اومدی.(گوشه لب او را می بوسد و با دست اتاقی را که در گوشه ای واقع شده نشان می دهد.) اتاق خالی ما اونجاست. دنبالم بیا.
مرد نگاه می کند. رقاص با مردی از اتاق بیرون می آیند. هر دو لباس شان را درست می کنند. انگار از یک عشقبازی بیرون آمده اند. زن گارسن به جلوی در اتاق می رود و منتظر مرد می شود. مرد فقط نگاه می کند و زن دست تکان می دهد که مرد را با خود به آن اتاق ببرد.
دیوانه:(هیجان زده می شود.) من؟!
بر می خیزد و به سوی زن می رود. بچه ها که همان طور پسته پوست می کرده اند، با رفتن زن، سر به چپ و راست تکان می دهند.
لیزا: زشته!
دیما: چاقه!
ليزا: تا حالا هرکی باهاش رفته مرده!
مرد ديوانه جلوی اتاق می آید. پول را رو به گارسن دراز می کند.
مرد ديوانه: این يه روبل رو بگیر زن من شو. من تورو دوست دارم... لباس هاتو در می آرم... یه بوس از اینجات... برو گل بخر... خونه بخر.
گارسن:(دست او را گرفته چون فرفره دور خودش می چرخاند.) يه دقه تنهایی برقص تا من بیام.
دیوانه طوری می رقصد که انگار زنی را در آغوش دارد. گروهى از مشتریان کافه را ترک می کنند. دیوانه جلو می آید.
مرد لیوان آبجویش را سر می کشد. مرد سركج به عصایش تکیه داده برمی خیزد و خود را به مرد می رساند.
مرد سركج: به این بچه ها اعتماد نکن. چند وقت پیش دو تا بچه این قدی یه مسافری رو بردند بهش جا بدن، توی تاریکی يه عده ریختند سرش، هرچی داشت گرفتند و دِفرار. بیچاره تا دو سه روز تن زخمی اش گوشه این کافه افتاده بود. ما اینجا چیزهایی دیدیم كه بيا و بشنو!
مرد کوله پشتی اش را نگاه می کند و پایش را محکم تر روی آن می گذارد.
لیزا: اینجا همه از هم می ترسند. ما هم از شما می ترسیم.(مرد نگاه می کند.) می ترسیم که پول پسته رو ندین و برین.
دیما: می ترسیم که مارو كتك بزنین.
مرد سکوت کرده و آبجو می نوشد.
لیزا: یه مرد دیگه هم پسته هامونو خورد و آخرش که مست شد، یه لگد زد پشت من و گفت: این یه روبل برای تو. یه لگدم زد پشت دیما و گفت: این يه روبلم برای تو.
دیما: حالا بگم دیگه چی می خواین؟... پسته!
مرد سركج: نه، يه لحاف گرم و نرم می خوای! خیلی وقته نخوابیدی! می خوای تا صبح بخوابی، نه؟
لیزا: تنها؟( سرش را جلو می آورد.) بیاین خونه ما.(دستش را کنار دهانش می گیرد که کسی صدایش را نشنود.) مادر ما مریض نیست.
دیما: فقط ۲ روبل!
ليزا چشم هایش از شیطنت برق می زند. دستش را کنار دهانش می گیرد و در گوش دیگر مرد نجوا می کند.) این قده خوشگله.
مرد خیره مانده است. گویی آنچه را شنیده باور ندارد. به اطراف می نگرد تا ببیند آن چه را او شنید، کس دیگری هم شنیده است؟ مرد سرکج سرگرم نوشیدن آبجوست، اما حواسش به مرد و بچه هاست.
لیزا:(سرش را جلو می آورد) فقط ۲ روبل.
مرد سركج: پدرتون کجاست؟
لیزا: مرده.
دیما: نمرده.
لیزا: مرده.
دیما: نمرده.(گریه می کند.)
مرد سركج: پس کی خرجی تونو می ده؟
دیما: من! پسته می فروشم.(دست در جیب هایش می کند و پول خردهایی را که از فروش پسته به دست آورده نشان می دهد.) هر چی درآرم، نصفه شو پسته می خرم، نصفی شم غذا می خریم.
لیزا: ما پول غذا رو می دیم. مادرمون اجاره اتاق رو.(در گوش مرد) ما می ریم خونه. دنبال مون بیاین...اون زنه نفهمه كه حسودی می کنه.
هردو بچه می روند و از لای کافه شلوغ پر از دود رد می شوند. مرد هنوز بخشی از پسته هایی را که به نخ کشیده شده در دست دارد. کوله پشتی اش را به دوش می اندازد و کلاه لبه دارش را بر سر مى گذارد تا برود. صاحب کافه که زنی است و تا به حال از پشت بار آبجوها را آماده می کرده، او را می بیند.
صاحب کافه: سه تا آبجو خورده، پول نداده داره می ره.
گارسن: این دو تا بچه مشتری ما رو دارند می برند.
صاحب کافه: دم در رسید، يقه شو بگیر تا پول آبجو را بده.
بچه ها کنار در کافه منتظر او هستند و با دست اشاره می کنند که برود. مرد ایستاده است. تردید دارد که برود یا نرود.
مرد سرکج: برو نگران نباش. زخمی شدی ما اینجا هستیم.
در همین لحظه دخترى جوان که بچه ای را در بغل دارد و لباس سربازی پوشیده وارد می شود. مرد با دیدن او شوک می شود. دختر جوان به اتاق خالی انتهای کافه می رود. مرد دیوانه که در حال رقص است، با دیدن دختر جوان از رقص می ایستد و به دنبال او می رود و پرده در اتاق را کنار می زند.
مرد دیوانه: غصه پول رو نخور. این ١٥روبل. من برات گل می خرم. خونه می خرم. من تو رو دوست دارم.
زن گارسن می آید و دست ديوانه را می گیرد و کشان کشان با خود می برد و کنار مرد سرکج می نشاند.
گارسن: یا اين رو بشون پيش خودت، یا از كافه ببرش. کافه رو ریخته به هم.
مرد سرکج: بشین.
مرد دیوانه:( کراواتش را درست می کند.) چشم. چشم.
مرد سرکج: برای عشق خیلی چیزها لازمه. تو باید خونه داشته باشی، پول داشته باشی، عقل داشته باشی. اين آخريشو كه ندارى.
دیوانه: پول دارم می خرم.
مرد سرکج: عجله کنی همه چیز به هم می ریزه. عشق باید خودش بیاد. ما توى عشق مون به سوسیالیسم عجله کردیم.
دوباره هر دو بچه می خواهند به سوی مرد بیایند. كه صاحب کافه جلو می رود.
لیزا: اومدیم پول پسته مونو از اون آقا بگیریم.
صاحب کافه: قرار بود بياين پسته تونو بفروشين، به جاش به من كمك كنين. نه اينكه مشترى هاى ما رو ببرين و صندلى هاى ما رو قايم كنين.
لیزا: ما صندلی هارو قایم می کنیم خراب نشن.
صاحب کافه می رود. لیزا در گوش دیما چیزی می گوید و بعد هر دو به آشپز خانه می روند و مشغول شستن ظرف ها و لیوان های آبجو می شوند. زن رقاص کنار آینه مشغول بزک کردن است.
صاحب کافه مشغول ریختن آبجو در لیوان برای مشتری ها مى شود. گارسن صفحه موسیقی گرامافون را عوض می کند.
گارسن: این مرد مثل سنگ می مونه. لب باز نمی کنه.
صاحب کافه: من زبون شو باز می کنم.
گارسن: شرط مى بندم نمی تونی.
صاحب کافه: شرط چی؟
گارسن در گوش صاحب کافه چیزی می گوید. صاحب کافه می خندد. بعد دو لیوان ودکا می ریزد و سراغ مرد می رود. چهار پایه اى را جلو می کشد و می نشیند.
صاحب کافه: این ودکا را مهمون منی.(مرد نگاه می کند و حرفی نمی زند.) اسم من ناتاشاست. اسم شما چیه؟ (مرد به اتاق انتهای کافه نگاه می کند.) شمارو قبلا دیدم؟ توی دوران شوروی؟ وقتی اینجا باشگاه هنرمندان بود. شوهر منو می شناختین؟
مرد آبجو را سر می کشد و همچنان به اتاق انتهای راهرو نگاه می کند. مردی که داخل اتاق شده بود، بیرون می آید و دست زنانه ای بچه شیرخواره را از گارسن پس می گیرد.
صاحب کافه: شوهرم رییس اینجا بود. اونوقت ها اینجا باشگاه دولتی بود. باشگاه هنرمندان، یادتونه؟ شوروی فرو پاشید و شوهرم توی جنگ داخلی کشته شد، بعد من فرو پاشیدم. بعد روبل فرو پاشید و بی ارزش شد. ما یه عالمه پول با شوهرم جمع کرده بودیم، یه شبه همه اش بی ارزش شد. بعد من مجبور شدم اینجا رو تنهايى اداره کنم... برای خرج زندگی و از این جور حرف ها... اون موقع رو یادتونه؟...اونوقت ها شما چیکار می کردین؟
سکوت مرد عمیق تر از آن است که با این ترفندها بشکند. بچه ها از دور برای بردن مرد دست تکان می دهند.
صاحب کافه: منو باید بشناسین. من اونوقت ها مشهور بودم. توی هنرپیشگی...با باندارچوک کار می کردم. حالا از بد روزگار کافه چی شدم... منم با شوروی فرو ریختم. می بینین؟ دیدمت گفتم می شناسمت. یا مال این محلی؟ یا یه جایی با هم کار می کردیم؟...نمی گی دنبال چی هستی؟ (آبجو می نوشد.) سکوتت منو می ترسونه. منو یاد اون مردی می اندازی که اومده بود با چاقو زن شو بکشه.
صاحب كافه سر می گرداند و به جای نگاه مرد می نگرد. محل نگاه مرد اتاق آخر کافه است. مردی وارد اتاق می شود و دستی زنانه بچه کوچکی را به بغل گارسن می دهد.
صاحب کافه: خیلی ها برای اون می آن...اون برای این کافه نقش...نقش...(حرفش را تمام نمی کند.) اگه جا نداری من اون بالا یک اتاق دارم...اگه تو هم از مریض شدن می ترسی برو با اون.(با دستش به سینه اش اشاره می کند.) با اون فقط از این جا به بالاست.
در همین لحظه دو بچه با پسته هایشان کنار مرد ایستاده اند و سر به نفی تکان می دهند.
صاحب کافه:(به لیزا) شما نمی رین خونه تون؟
دو بچه به نفی سر تکان می دهند. صاحب کافه می رود. پشت بار گارسن لیوان های آبجو را پر می کند. صاحب کافه سر می رسد.
صاحب کافه: راست گفتى، این مرد از سنگم سخت تره. ولی حواسش به اون اتاقه. کوله پشتی شم سفت می پاد. یا اون تو پول داره، یا اسلحه قایم کرده. خواست بره پیش دختره، کوله شو نذار با خودش ببره. از سر شب می ترسم که یه اتفاقی بیفته.
صدایی بلند می شود. هر دو سر می چرخانند. مرد دیوانه جلوی اتاق آخر زانو زده و با صدای بلند حرف می زند و می گرید. گارسن بچه به بغل او را نگاه می کند.
دیوانه: تو بچه داری. منم ١٥روبل پول دارم. هم دیگه رو هم که دوست داریم. برای خوشبختی دیگه چی می خوايم؟
صاحب کافه: بیچاره. چرا توی اتاق راهش نمی ده؟
گارسن:ازش می ترسه.
صاحب کافه: چراخودت باهاش نمی ری؟ گناه داره آخه.
گارسن به فکر می رود. آبجو را بر می دارد. اول جرعه جرعه، بعد یکباره آن را سر می كشد.
درون کافه مرد دوباره در مقابل بچه هاست.
لیزا: شما لالین آقا؟
دیما: پول پسته مارو نمی دین؟
مرد دست در جیبش می کند و پول در می آورد و به آن ها می دهد.
لیزا: اگه بیاین خونه ما پول پسته رو تخفیف می دیم. (پول را پس می دهند.)
دیما دست مرد را می گیرد و فال او را می گیرد.
دیما: الان از توی برف اومدی خسته ای، خوابت می آد. اگه با این زن ها بری مریض می شی. می خوای بیای خونه ما. می ترسی؟ نترس بیا بریم.(دست او را تا آنجا که می شود می کشد.)
صاحب کافه:(از پشت بار دست می زند.) بچه ها دیر وقته برین خون تون.
برق های کافه خاموش می شوند و مشتری ها می فهمند که باید پول میزها را حساب کنند و بروند.
لیزا: دم در منتظر شماییم.
و می روند.
گارسن دست دیوانه گریان را گرفته به پشت بار می آورد. دیوانه با دیدن عکس روی دیوار سکوت می کند. عکس روی دیوار تصویر نیم تنه چند زن لخت است با نوزادانی در بغل.
گارسن : بیا صورتتو بشور اینقدر گریه نکن.
ديوانه شروع مى كند به حرف زدن با زن های داخل عکس و کم کم یادش می رود که آن ها آدم واقعی نیستند. در بین زن های درون عکس یکی هست که سرش را خم کرده، دیوانه او را می پسندد.
دیوانه: برات همه چی می خرم. برات گل می خرم. برات عطر می خرم.
مرد برمی خیزد و با کوله اش که بر پشت انداخته جلوی بار می آید. دست در جیب می کند و پولی را از جیبش در می آورد، اما دوباره وسوسه می شود که آبجوی دیگری بردارد.
صاحب کافه:(به گارسن) من این مرد رو یه جا دیدم. اومدنش منو برد به گذشته ها. به وقتی شوهرم زنده بود. به وقتی تئاتر بازی می کردم. یه کار بکنم بهم نمی خندی؟ (گارسن نگاه می کند. نمی داند قرار است چه اتفاقی بیفتد.) می خوام تئاتر بازی کنم.
جلوی آینه می رود و لب هایش را ماتیک می مالد. چشم و ابرو می کشد. به موهایش دست می برد و می رود کنار مرد دیوانه و رو به عکس ها می ایستد. بعد به دیوانه نگاه می کند. دیوانه سر می چرخاند و او را می بیند، اما بیش از این ها محو عکس هاست كه به او توجه كند. صاحب کافه خود را به او نزدیک تر می کند. مرد دیوانه با حیرت نگاه می کند و درباره بچه هاى درون عکس حرف می زند. صاحب کافه به او می خندد و چشمک می زند. او یک باره عاشق صاحب کافه می شود.
مرد دیوانه: من تو رو دوست دارم.
صاحب کافه: منم تو رو دوست دارم.
مرد دیوانه: زن من می شی؟
صاحب کافه: اگه تو بخوای؟
مرد دیوانه: من ١٥روبل پول دارم. غصه شو نخور. خوشبخت می شیم.
صاحب کافه: می آی بریم برقصیم؟
مرد دیوانه: من بهت گل می دم.
صاحب کافه صفحه موسیقی را روی گرامافون می گذارد و دست ديوانه را می گیرد و به رقصی عاشقانه می زند. مرد سرکج با دیدن رقص آن ها گویی كارى را كه مى خواسته انجام داده است، از جايش بر می خیزد و عصا زنان کافه را ترک می کند. ديما و ليزا که زير پله ها خود را مخفی کرده اند، رقص دیوانه و صاحب کافه را تماشا مى كنند.
دیوانه: چرا منو دوست داری؟
صاحب کافه: چون خوشگلی!
دیوانه او را عاشقانه نگاه می کند و می خندد.
دیوانه: یه زن داشتم از بس زد توی سرم گنگ شدم. روسی هم از یادم رفت.
بقیه حرف هایش را به زبان دیگری می زند.
صاحب کافه: زنت چی شد؟
دیوانه: رفت شوهر کرد. بچه زاييد.
ضربه ای به پنجره کافه می خورد. صاحب کافه رقص کنان خود را به پنجره می رساند. دیوانه در آغوش اوست. زنی پشت پنجره کافه است.
صاحب کافه: تعطیل کردیم.
زن: امشب کار نکردم.
صاحب کافه: همه رفتند. آخرین مشتری هم داره می ره.
زن: بذار بيام تو. امروز کار نکردم.
هر دو بچه از کنار پله ها به مرد اشاره می کنند که همراهشان برود. زن وارد مى شود و مرد را که کنار بار ایستاده غافلگير مى كند. روی چهارپايه بلند بار می نشیند و از توی کیفش آینه شکسته ای رادرمی آورد و خودش را نگاه می کند.
زن: یه وقتی با موهام شهر رو جارو می کردم.(مرد اعتنایی نمی کند.) بچه دارم. شوهرم رفت مسکو برگرده، اما هیچوقت بر نگشت. دیگه ازش خبر ندارم. نمی دونم مرده یا زنده است. می رفت یه بچه داشتم. یکی رم حامله بودم.(می رود پشت بار روبروی مرد می نشیند.) حالا یه بچه ٥ ساله دارم... یه بچه ٦ساله...از ناچاری...( اما حرفش را تمام نمی کند.)...اگه توی روسیه زندان بودی، حتما شوهر منم دیدی. از پوشکین خوشش می اومد. همیشه این شعررو می خوند...
دیوانه در بغل صاحب کافه خوابش برده است. صاحب کافه او را کنار بخاری روی نيمكتى می خواباند.
زن:(به مرد) فاحشه گری رو دوست ندارم. .. ماهی یه شب می رم...هر وقت پولم تموم بشه...اون دفعه هرچی پول گرفتم خرج دوا و دکتر بچه ام شد.(از آبجوی مرد می نوشد و ته سیگار او را روشن می کند.) قیافه ات آشناست. مال این دور و برایی؟ (مدتی در او خیره می شود. مرد نیز.)... نه؟... تو رو قبلا ندیدم؟... با هم نخوابيديم؟... ما با هم خوابیدیم...یه بار؟... دو بار؟... سه بار؟... ما با هم نخوابیدیم؟!
در چشم های هم خیره می شوند. زن مست می کند. بعد لحن اش بچه گانه می شود.
زن:(به مرد) تو رفتی خانه رو گرو گذاشتم. چاره ای نداشتم. بچه ها گرسنه بودند. مریض بودند. اول شب ها توی کافه کار می کردم. یه شب یه سرباز روس اومد ازم خواست که باهاش برم. گفتم: نه.(با صورتى وحشتزده) بعد سرباز اسلحه رو کشید توى روم. می خواستم تسلیم نشم تا منو بکشه. ولی یاد بچه هام افتادم. یاد این که تو یه روز بر می گردی. دلم برات تنگ شده بود. سرباز دستمو گرفت و برد گوشه خیابون. منو چسبوند به درخت و...(به ستون کافه می چسبد. گویی لحظه تجاوز را به یاد می آورد. بعد دور ستون می چرخد.) سربازه ترسیده بود. گرسنه بود. اینو از بوی دهنش فهمیدم. شب های بعد سربازهای دیگه اومدن. مست های دیگه. تو خیلی دیر اومدی. چرا دیر اومدی؟ اینجا ناامنی بود. گرسنگی بود... سربازها مثل سگ های ولگرد وحشی شده بودند.
بعد با بطرى همه چيز را مى شكند. گارسن او را از كافه به بيرون هل مى دهد.
زن: (در آخرين لحظه) دو تا بچه دارم. شوهرم رفته...نمی آی؟
مرد سر می چرخاند. دو بچه را در کنار خود می بیند، در حالیکه سر به نفی تکان می دهند.
دیما: دیوونه است.
لیزا:( دهانش را کنار گوش او می آورد.) تا حالا هرکی باهاش رفته مرده.
دیما:(پسته در می آورد.) پسته می خری؟
گارسن چراغ بار را هم خاموش می کند.
گارسن: بچه ها ديگه برين بیرون!
دو بچه می روند و از پشت دیوار سرک می کشند و با دست آخرین علامت ها را می دهند...
گارسن:(به مرد) تو هم که معلوم نشد کی هستی و از کجایی مثل من. همه رو دیدی، فقط یکی مونده. می خوام در کافه رو ببندم. فقط یادت نره اون فقط از اینجا...
با دستش از سینه به بالا اشاره می کند. مرد معطل ایستاده است. نه می رود و نه می ماند. گارسن دست او را می گیرد و به دنبال خود تا در اتاق می کشاند. دو بچه از پشت دیوار راه پله سر به نفی تکان می دهند. مرد جلوی در ایستاده است. گارسن کمی دور می شود. بعد بر می گردد دست در جیب مرد می کند و پولی در می آورد.
گارسن: اینو بگیر دستت وارد شو.
او را به داخل اتاق هل می دهد و پرده را می اندازد. حالا در کافه جز دیوانه که خوابیده و خُر خُر می کند، مشترى ديگرى نيست. صاحب کافه هم کنار بخاری خوابش برده است.
گارسن به سراغ کوله پشتی می رود. درون کوله پشتی چند دست لباس کهنه و یک کیف چرمی کهنه است. درون کیف كهنه یک عکس قديمى از زنی حامله است که بچه به بغل دارد.
اتاق آخر، همان لحظه:
مرد روی صندلی نشسته است. دختر پشت به او ایستاده است. می چرخد. به مرد نگاه نمی کند. پول در دست مرد. زن چشم هایش را می بندد. سرش را رو به دیوار می کند و سینه اش را در می آورد. مرد نگاه می کند. سینه کوچک دختر آماده تسلیم به مرد است. مرد بی حرکت نشسته است. صدای گریه بچه شيرخواره اى شنیده می شود. زن مى چرخد، بچه را بغل می کند و به او شیر می دهد. بعد بچه اش را روی پتویی که بر زمین پهن است می خواباند و دوباره رو به مرد می ایستد. چشم هایش را می بندد و سینه اش را در می آورد. مرد بر می خیزد و پول را روی صندلی می گذارد و می رود.
دیوانه از خواب بر می خیزد. صاحب کافه خوابیده است. دیوانه به سراغ بار می آید. دو شمع را بر می دارد و یکی یکی روشن می کند. کبریت زدن را به خوبی بلد نیست. بخشی از پولش را از جیبش در می آورد و کنار بار می گذارد.
دیوانه: برات شمع می خرم.
یکی از شمع ها را کنار صورت صاحب کافه که خوابیده است می گذارد.
دیوانه: این برای روشنایی ات.
بر می گردد و شمع دیگر را می برد و کنار دست های او می گذارد.
دیوانه: اینم برای گرما.
بعد دو گیلاس خالی را بر مى دارد و رو به صاحب کافه که در خواب فرو رفته است می نشیند.
دیوانه: منتظرت می شم تا از خواب بیدار شی. بیای روی صندلی بشینی. با هم بنوشیم. من تو رو دوست دارم. تو هم منو دوست داری. دیگه هیچی کم نداریم.
ریل قطار، نیمه شب:
برف شدیدی می بارد. دو بچه می روند. مرد از پی آن ها می رود. از سایه هر درختی واهمه دارد. مرد یقه پالتویش را بالاتر می کشد. صدای پارس سگ می آید. بچه ها می روند. کمی که دور شدند بر می گردند و نگاه می کنند. مرد دور افتاده است. دو بچه می ایستند تا مرد بیاید. از دور صدای یک تیر شنیده می شود. مرد می ایستد. به اطراف نگاه می کنند. برف به صورت مرد می بارد. بيشتر مى ترسد. بعد می چرخد و راه آمده را باز می گردد. دو بچه که از آمدن او مایوس شده اند، به دور شدن او نگاه می کنند.
دیما: تو وایسا من می رم می آرمش.
به سمت مردی که زیر برف دور می شود می دود. دختر پنج ساله ایستاده است. ترسيده و منتظر. پس از مکثی طولانی پسر کوچک دست مرد را گرفته با خود می آورد.
به خرابه ای می رسند. صدای سگ ها اوج می گیرد. مرد خود را در خطر احساس می کند. پلاستیک ها و آشغال های حلبی زیر پای او سر و صدا می کند و غرش سگ ها وحشی تر شده است. به اتاقکی که خانه بچه هاست می رسند. اتاقکی که چیزی جز یک ماشین کهنه روسی نیست.
اتاقك بچه ها، نيمه شب:
داخل اتاقک، فانوسی کورسو می زند. مرد گویی می ترسد تا وارد شود. اما بچه ها با نگاه ملتمسانه مرد را به داخل اتاقک می خوانند. بچه ها دست او را می کشند و داخل می کنند.
لیزا: مادر مهمون داری پاشو.(دست مرد را می کشد.) بیاین تو. مریض نیست. خوابه. همه اش می خوابه. اسمش ریماست.
بعد رختخواب های پاره خود و برادرش را پهن می کند. درست زیر پای مادرش. و هر دو زير لحاف مندرس پنهان مى شوند.
دیما: شب بخیر آقا!
لیزا: شب بخیر آقا!
مرد مدتی مردد می ماند. بعد فانوس را بر می دارد و همه جا را زیر نور آن نگاه می کند تا به صورت مادر بچه ها مى رسد. چراغ را به صورت او نزدیک می کند و يكباره او را مى شناسد.
مرد: ریما!
زن تکان می خورد. سر بلند می کند. چشم های گود افتاده اش آنچه را مى بيند باور نمی کند. در خواب و بیداری زبان باز می کند.
زن: زنده ای؟!
مرد:(مثل مرده ها به او نگاه می کند.) چه پیر شدی!
صدای زن:(روی صورت بچه ها) بچه ها پاشین باباتون اومده.
بچه ها عميق به خواب رفته اند و صداى مادرشان را نمى شنوند.
تاجيكستان
شهریور ۱۳۸۶
مرضیه مشکینی
محسن مخملباف