شاعر زباله ها
خيابانهاى تهران، شب:
يك كاميونت حمل زباله در حركت است. دو رفتگر با پاى پياده ماشينى را كه به آرامى حركت مى كند، همراهى مى كنند. يكى از رفتگران كيسه هاى زباله را از جلوى در خانه ها برمى دارد و رفتگر ديگر آن ها را به داخل كاميونت مى اندازد. يكى از رفتگران واكمنى به گوش دارد و در حاليكه موسيقى مى شنود، آشغال ها را جمع مى كند. رفتگر ديگر جوانى است با عينك ته استكانى و سرش را از ته تراشيده است. صداى او بر تصاوير جمع آورى زباله مى آيد.
صداى رفتگر: ديشب ٢٥ساله شدم، اما تا هفته پيش نمى دونستم كه ٣ميليون بيكار در ايران وجود داره. تا ماه گذشته من يكى از اين ٣ميليون بيكار بودم. چند وقت پيش شهردارى براى ٣هزار نفر از بيكاران كار ايجاد كرد. يعنى به ازاى هر هزار نفر بيكار، يك شغل.اكنون در ازاى ٩٩٩بيكار بدشانس، من جزو اون يك نفر خوش شانس ها هستم. اما اين شانس را شانسكى به دست نياوردم. بايد در سه امتحان سخت قبول مى شدم: اول امتحان علمى.
محل آزمون علمى، روز:
رفتگر در لباسى ساده اما مرتب و در هيأت يك جوان شهرستانى در مقابل ميز ممتحن ايستاده است. پشت شيشه جمعيتى به انتظار نوبت امتحان خود ايستاده اند و سرك كشيده اند.
ممتحن علمى: تحصيلات ات چيه؟
رفتگر: ديپلم رياضى.
ممتحن علمى: انيشتين رو مى شناسى؟
رفتگر: بله.
ممتحن علمى: فرمول نسبيت رو بنويس.
رفتگر فرمول نسبيت را روى تخته سياهى كه كنار پنجره نصب شده مى نويسد.
ممتحن علمى: مساحت كهكشان ها را محاسبه كن.
رفتگر فرمول محاسبه مساحت كهكشان ها را روى تخته سياه مى نويسد.
خيابانهاى تهران، شب:
رفتگر خم شده حجم بزرگى از آشغال هايى را كه كنار جوى آب ريخته به سختى بغل مى كند و به سمت كاميونت مى برد. از آشغال ها آب لجن جارى است.
رفتگر:(به رفتگر همكارش) دوم امتحان ايدئولوژيك:
محل آزمون ايدئولوژيك، روز:
نمازخانه اى داراى محراب. جماعتى منتظر ايستاده اند. رفتگر آستين هايش را بالا زده و دست هايش از آب وضو خيس است. با دست هايش مسح سر و پا مى كشد.
ممتحن ايدئولوژيك: دين ات چيه؟
رفتگر: اسلام.
ممتحن ايدئولوژيك: مذهب ات؟
رفتگر: تشيع.
ممتحن ايدئولوژيك: روزى چند بار نماز مى خونى؟
رفتگر: سه بار. قبل از طلوع خورشيد، وقتى خورشيد وسط آسمانه، وقتى خورشيد غروب مى كنه.
ممتحن ايدئولوژيك: سجود را انجام بده.
رفتگر روى زمين به سجده مى افتد.
خيابانهاى تهران، شب:
رفتگر زير پلى خم شده، انبوهى از زباله هاى جوى آب را بيرون مى كشد و به سختى آن را به همكارش تحويل مى دهد.
رفتگر:(به همكارش) سوم امتحان سياسى:
محل آزمون سياسى، روز:
رفتگر در حال امتحان است.
ممتحن سياسى: طرفدار چپى يا راست؟
رفتگر: من هميشه وسط رو مى گيرم.
ممتحن سياسى: وسط؟! به سرنوشت جامعه ات بى تفاوتى؟!
رفتگر: من دنبال كارم. هر كى كار ايجاد كنه دوستش دارم.
ممتحن سياسى: روشن بگو چپ يا راست؟
رفتگر: نمى دونم. چون چپ و راست هى جاشون عوض مى شه. اونايى كه ديروز چپ بودن، امروز راست مى شن، فردا دوباره چپ مى شن. اونايى كه ديروز راست بودن، امروز چپ (بعد شك مى كند.) راست (باز شك مى كند.) نه چپ، نمى دونم، من ديگه نمى فهمم كى چپه كى راسته... گيج شدم.
ممتحن سياسى: ما به آدم گيج احتياج نداريم.
رفتگر نااميد به سمت در مى رود، اما دوباره با شرم برمى گردد.
رفتگر: معذرت مى خوام، هر وقت چپ خوبه، من چپم. هر وقت راست خوبه، من راستم. مى شه يه راهنمايى بكنين الان چپ خوبه يا راست؟
خيابانهاى تهران، شب:
رفتگر تابلوى گردش به چپى را از سر چهارراه در مى آورد و چون زباله اى در آشغال هاى كاميونت مى اندازد و رفتگر ديگر كه هدفون واكمن را بر گوش دارد، تابلوى گردش به راست را به جاى تابلوى قبلى نصب مى كند.
محل تجمع زباله ها در خارج از شهر، روز:
صدها رفتگر، چوب هاى جارو را بر دوش گرفته اند و از كنار تل زباله ها رژه مى روند و به فرمان سركرده رفتگران خبردار مى ايستند.
سركرده رفتگران:(در بلندگوى دستى) شما مأمور نظافتين و بايد با هر نوع آلودگى مبارزه كنين، چرا كه نظافت يك معنى نداره. همگى ما با آشغال هايى كه با تجمع شون، زير پل ها، مانع از عبور آب هاى زلال در جويبارهاى شهرمون مى شن، مبارزه مى كنيم.
رفتگران دسته هاى جارو را بالا برده و هورا مى كشند.
سركرده رفتگران: ما با رشد بى رويه موش ها در شهر عزيزمون مبارزه مى كنيم.
ـ تصويرى كوتاه از دويدن موش ها. جاروى رفتگران در تعقيب آن ها. موش ها بى آنكه جارويى به آن ها اصابت كند مى گريزند.
سركرده رفتگران: ما با اون آدم هاى آشغالى كه نظافت اجتماعى شهر را به هم مى زنند، مبارزه مى كنيم.
رفتگران دسته هاى جارو را بالا برده فرياد كنان حمله مى كنند.
خيابانهاى شهر، روز:
رفتگران با چوب هاى برافراشته به دنبال مشتى جوان كه بغل بغل برگ هاى پاييزى را به وسط خيابان پرتاب مى كنند، مى دوند و آن ها را با دسته هاى جارو سركوب مى كنند و يكى از آن ها را كه مجروح شده، به ماشين حمل زباله پرتاب مى كنند.
تپه هاى جمع آورى آشغال در خارج از شهر، شب:
رفتگران براى رفع خستگى دور آتش نشسته اند. در تپه روبرو كاميونت هاى حمل زباله، آشغال هاى شهر را بر تل زباله ها خالى مى كنند. چندين اتاقك حلبى جسته و گريخته اين سو و آن سو ديده مى شود. يكى از رفتگران در حال بالا آوردن است. دو رفتگر ديگر پشت او را مى مالند.
رفتگرى كه بالا مى آورد: من ... به اين زندگى. درس خوندم خلبان بشم، حالا بايد يه عمر بوى تعفن بشنوم.(باز هم عق مى زند.)
رفتگر ديگر: برو براش چايى بيار.
رفتگر عينك ته استكانى به اتاقك حلبى مى رود. درون اتاقك پر از تصوير دخترانى است كه با مداد طراحى شده اند. نرمه بادى مى وزد، يكى از طرح ها در حال كنده شدن است. رفتگر آدامسى را كه مى جود، به طرح دختر مى چسباند و از روى اجاقى كه از چيده شدن چند سنگ ساخته شده، قورى چاى را برمى دارد و از گوشه اى ديگر چند استكان را از داخل روزنامه مچاله شده بيرون مى كشد و از اتاقك حلبى بيرون مى رود. در بيرون اتاقك كسى روى دست و صورت رفتگرى كه عق مى زد و حالا گريه مى كند، با آفتابه آب مى ريزد.
رفتگر همكار: ناراحت نباش. منم مى خواستم آهنگساز بشم، ولى الان چند ساله بيكارم. سه ميليون نفر ديگر هم بيكارند. حالا بهتره جزو ٣ميليون بيكار باشى، يا جزو ٣هزار نفر رفتگر؟ بابا ناشكرى نكن كه خدا دلخور مى شه، اينم از دستت در مى آره. نشد موسيقى بسازى، بى خيال، به جاش موسيقى گوش كن.
رفتگر: پدرم دوست داشت من مهندس بشم. مادرم دوست داشت من دكتر بشم. خودم مى خواستم شاعر بشم. اما بابام مرد، ننه ام مرد، من موندم تنها و بى حامى.
رفتگران حالا دور هم نشسته اند و چايى مى خورند.
رفتگر سوم:(با لهجه تركى) منم مى خواستم هنرپيشه بشم، ولى امكانات نبود، نشدم. حالا كه امكانات نيست، بايد خودمو بكشم؟( پيت حلبى اى را به سوى رفتگر دوم پرت مى كند.) بچه بزن ببينم.
رفتگرى كه واكمن به گوش دارد روى پيت حلبى ضرب مى گيرد و رفتگرى كه مى خواسته بازيگر شود، مى رقصد و رفتگران ديگر دست مى زنند و چاى مى نوشند. رفتگر رقصنده دست از رقصيدن برمى دارد و به سوى كسى كه عق مى زد و حالا گريه مى كند، مى آيد.
رفتگر رقصنده: ول كن بابا ديگه، خداى نكرده يه جور گريه مى كنى، كه انگار مى خواستى خلبان بشى، رفتگر شدى. پاشو بيا ببينم. ياالله همه پاشين مى خواهيم فال آشغال بگيريم. هر كسى نيت كنه، يه بسته آشغال ورداره، باز كنه ببينيم در آينده چيكاره مى شيم.
رفتگران چشم هايشان را مى بندند و نيت مى كنند و در تاريكى كورمال كورمال از لابلاى كيسه هاى زباله ها بسته اى را برمى دارند. رقصنده ابتدا خودش كيسه فالش را باز مى كند.
رفتگر رقصنده: يا شانس و يا اقبال. ببينم سرنوشت من چى مى شه.(كيسه زباله او پر از قوطى هاى آبجوست. همه مى خندند و او قوطى هاى آبجو را بر سر ديگران مى كوبد.) مى خندين؟ بدبخت ها من در آينده يك عرقخور خوشبخت مى شم. بعد از تنهايى توى جوى آب زلال مى ميرم. آب زلال منو مى بره به دريا. شما چى؟ كيسه تو باز كن ببينم.(كيسه زباله فال جوانى كه عق مى زد را باز مى كنند. كيسه او پر از پوشك بچه است. همه از خنده روده بُر مى شوند.) خدا شاهده به سرنوشت ات ريدن. درست نمى شه. پس پاشو برقصيم.
دست پسرى كه عق مى زد و مى گريست و حالا با چشمان گريان خنده اش گرفته را مى گيرد و به رقص مى زنند. هريك از رفتگران كيسه فال خود را باز كرده است. رفتگر عينك ته استكانى نيز كيسه فال خود را باز مى كند. كيسه فال او حاوى پوست تخم مرغ و اوراق پاره شده كاغذهاى كاهى است. رفتگر عينك ته استكانى تكه هاى كاغذ را چون پازل، به هم مى چسباند و مى خواند. همه رفتگران دور او جمع مى شوند تا از محتواى نامه باخبر شوند.
صداى رفتگر:( روى تصاوير آن ها مى آيد.) در فال زباله سرنوشت من، نامه پاره شده دخترى نااميد پيدا شد. دخترى كه نامزدش را در قتل هاى زنجيره اى كشته بودند. او به برادرش كه در خارج از ايران زندگى مى كرد، در نامه اش نوشته بود كه از ترس اينكه او را هم ترور كنند، هر روز با ترس و لرز از خانه خارج مى شود و به دنبال ويزا به در سفارتخانه هاى مختلف مى رود، تا خود را به او برساند، اما هيچ سفارتى حاضر نشده به او ويزا بدهد. پول هايى كه داشته ديگر تمام شده، صاحبخانه اش او را جواب كرده و تلفن خانه اش به دليل عدم پرداخت پول تلفن قطع شده است.
رفتگر رقصنده:(نامه دختر را كه روى زمين چون پازل به هم چسبيده با لگد به هم مى ريزد) عاقبت تو يك عاشق الافه، كه چون كسى حاضر نيست زنت بشه، دل به بيوه اين و اون مى بندى.
رفتگر به سمت او حمله مى كند و با هم روى زمين غلت مى خورند. رفتگران ديگر مى روند تا آن ها را از هم ديگر سوا كنند.
تپه هاى جمع آورى آشغال در خارج از شهر، روز:
خيل رفتگران جارو بردوش.. از جلوى سركرده رفتگران به صف عبور مى كنند و به فرمان سركرده رفتگران، جارو بردوش خبردار مى ايستند.
سركرده رفتگران: شعار ما اينه: در ازاى هر ماشين يك درخت. شما آزادين هر درختى رو كه دوست دارين، هر جاييكه دوست دارين، بكارين.
رفتگران دسته هاى جارو را بالا آورده هورا مى كشند.
خيابان هاى تهران، روز:
ماشين ها با چراغ هاى روشن در حاليكه از پنجره هر كدام درختى بيرون زده است، بوق زنان عبور مي كنند. سرچهارراه تابلوى آلودگى هوا به ماكزيمم خود رسيده است.
جلوى اتاقك حلبى، روز:
رفتگر عينك ته استكانى، بيد مجنونى را از تل زباله ها كشان كشان و به سختى با خود حمل مى كند و آن را با پيت حلبى جلوى اتاقك حلبى در خاك فرو مى كند. رفتگر همكار با آفتابه به پاى درخت آب مى دهد.
خيابان هاى تهران، شب:
رفتگر كيسه زباله هايى را كه در هر خانه اى گذاشته اند برمى دارد و با ماژيك شماره آن خانه را روى كيسه آشغال ياداشت مى كند. يكى از خانه ها كيسه آشغالش را بيرون نگذاشته است. رفتگر به طبقه دوم آن خانه نگاه مى كند. چراغ طبقه دوم روشن است. رفتگر زنگ مى زند. لحظه اى بعد پنجره باز مى شود و مردى با ترديد و ترس سر بيرون مى كند.
رفتگر: آقا مگه نمى دونين كه ساعت ٩ آشغالاتونو بايد توى خيابون بذارين؟
مرد: ببخشيد.
رفتگر: آقا من شمارو مى شناسم.(فكر مى كند.) شمارو كجا ديدم؟
مرد: عكس منو روى شيشه شير نديدين؟
رفتگر: روى شيشه شير؟
مرد: آره، آخه من يك گاو به تموم معنام. والا الان اينجا نبودم.
مرد از پنجره مى رود و لحظه اى بعد لبخند زنان با كيسه آشغال در پنجره ظاهر مى شود و كيسه آشغال را به بغل رفتگر مى اندازد.
مرد: شوخى كردم. نه اينكه گاو نيستم، گاوم. اما هيچ گاو اصيلى وطن شو ترك نمى كنه تا این که سرشو به افتخار هموطنان عزيزش بِبٌرند. من گاو مى مونم.
پنجره را مى بندد و مى رود. رفتگر شماره خانه مرد را روى كيسه زباله اش با ماژيك مى نويسد و آن را روى زباله هاى درون كاميونت مى اندازد و در پى ماشين مى دود. در جاى ديگرى كيسه آشغالى را كنار يك تير چراغ برق مى يابد. رفتگر با ماژيك روى كيسه مى نويسد: بدون شماره.
تپه هاى جمع آورى آشغال در خارج از شهر، شب:
رفتگر كيسه هاى شماره زده را در اتاقك حلبى خود خالى كرده، به دنبال كيسه زباله دخترى است كه ديروز نامه اى از او را يافته بود. در اولين كيسه ته مانده لوازم آرايشى را مى يابد. لوازمى كه از جلوى يك آرايشگاه جمع كرده بود. هنوز در شيشه ادوكلن قطراتى مانده است. رفتگر به صورتش ادوكلن مى زند و نفس عميقى مى كشد. در بيرون اتاقك حلبى، رفتگران ديگر آتش روشن كرده اند و همان رفتگر رقصنده در حال رقص است. همكار رفتگر عينكى به سراغ او مى آيد.
همكار رفتگر: چه بوى خوبى مى آد!
رفتگر: ادوكلنه، بيا بزن.(ادوكلن را به صورت همكار مى پاچد. همكار رفتگر نيز نفس عميقى مى كشد تا بر بوى آشغالى كه مشام او را پر كرده غلبه كند.)
همكار رفتگر: پاشو بيا بيرون، همه دور هم جمع اند.
رفتگر: تنهايى رو ترجيح مى دم.
همكار رفتگر: هنوز فال مى گيرى؟
رفتگر: نه دنبال بقيه فال ديشب مى گردم.
همكار رفتگر قورى چاى و استكان ها را برداشته، از اتاقك حلبى مى رود. رفتگر كيسه بدون شماره را باز مى كند. كيسه پر از قوطى آبجو و شيشه هاى مشروب است. بعد زباله مردى را باز مى كند كه كنار پنجره آمده بود. درون كيسه يك شيشه شير است، با تصويرى از يك گاو روى شيشه. درون شيشه قطراتى از شير باقى مانده است كه رفتگر آن ها را روى آتش مى چكاند. صداى جلز شيرهايى كه در آتش پرتاب مى شوند، شنيده مى شود. بعد كاغذهاى كاهى خردشده را چون پازل به مى چسباند.
صداى رفتگر: وقتى كاغذهاى دستنويس خرد شده را چون پازل به هم چسباندم، شعرى ساخته شد كه تازه سروده شده بود و زيرش امضاى شاعر مشهورى بود كه نامش را مى دانستم و تازه به ياد آوردم كه در نوجوانى شعرهايش را از حفظ مى كردم، شعر عاشقانه بود.
"وقت آن است كه دندان هايت را چون شير گرم بنوشم."
در كيسه زباله ديگر، طرح هاى مربوط به خانه اى بود كه جلويش تابلوى آموزشگاه طراحى نصب شده. (رفتگر در حال چسباندن طرح هاى جديد، روى ديوارهاى اتاقك حلبى است.) سرانجام كيسه مربوط به آن دختر را يافتم. كيسه اى حاوى پوست تخم مرغ و دستنويس نامه هايى پاره شده. به نظر مى رسيد كه اين چركنويس نامه هايى است كه پاكنويس آنها براى برادر دختر در خارج از كشور پُست شده. در نامه جديد دختر نوشته شده است." امروز به دنبال ويزا رفتم. سفارت هلند تنها جايى است كه در صورتى كه اثبات كنم نامزدم در قتل هاى زنجيرى كشته شده و خودم در خطر قرار دارم به من ويزاى پناهندگى مى دهد، اما مى ترسم قبل از آن كه ويزا بگيرم كشته شوم." (تصوير رفتگر در حال نوشتن نامه.)
از وقتى نامزدم كشته شد همه ترسيدند يا گم و گور شدند، ديگر هيچكس درِ خانه مرا نمى زند جز گداى رهگذر يا آشغالى يا مأمور برق. حتى ديگر پستچى نامه هاى ترا هم به من نمى رساند. آيا خواهرت را فراموش كرده اى؟ آيا مرده اى؟ اگر تو مرده باشى، تنها كسانيكه ديگر به من فكر مى كنند تروريست ها هستند و من بايد از تنهايى خودم را بكشم.
تصميم گرفتم از روى شعر شاعر به نام خودم، براى دختر نامه اى بنويسم و او را اميدوار كنم كه هنوز كسى به او فكر مى كند. كسى كه از دوستان نامزدش بوده و او را دوست داشته و اگر پا پيش نگذاشته به خاطر دوستى با نامزد او بوده است.
رفتگر از روى پاكتى كه از كيسههاى زباله يافته، تمبر مهر خوردهاى را جدا مى كند. آن را با آب قند روى پاكتى ديگر مى چسباند. با خودكار مى كوشد مُهرى كه تمبر را باطل مى كند را طبيعى جلوه دهد و با ادوكلن نامه را خوش بو مى كند و آن را جلوى بينى اش مى گيرد تا بويى كه از نامه شنيده مى شود را استشمام كند.
خيابان خانه دختر، صبح روز بعد:
رفتگر جارو به دوش و نامه به دست خود را به در خانه دختر مى رساند و از لاى در نامه را داخل خانه مى اندازد
صداى دختر:(از آيفون) كيه؟
رفتگر:(انگشتش را در دهانش فرو مى برد تا صدايش تغيير كند.) پستچى. خانوم نامه دارين.
رفتگر در انتظار است. دسته جارو را به دست مى گيرد و به آسمان نگاه مى كند. نور خورشيد از لاى برگ درختان خودنمايى مى كند. برگى زرد از درخت رقص كنان به زمين مى افتد. رفتگر برگ را با نگاه دنبال مى كند. بعد مدتى به برگ روى زمين افتاده خيره مى شود، سرانجام برگ را جارو كرده در جوى آب مى اندازد و عبور برگ را در جوى آب دنبال مى كند. گاه سر مى چرخاند و به در خانه دختر نگاه مى كند، اما از او خبرى نيست. سرانجام برگ در پشت مشتى زباله كه مانع رفتن آب در جوى شده اند گير مى كند. اينجا درست روبروى خانه مرد شاعر است.
پيرمردى كه زنبيل به دست دارد، به جلوى خانه شاعر مى رسد، زنگ را مى زند، لحظه اى بعد پنجره خانه شاعر باز مى شود و شاعر طنابى كه از آن چنگكى آويخته را به پايين مى فرستد و پيرمرد نان و روزنامه و شيشه شيرى را كه داخل سبد است، بالا مى فرستد. شاعر محتويات سبد را خالى مى كند و داخل سبد پول مى گذارد و آن را پس مى فرستد و پنجره را مى بندد. قبل از آن كه برود نيم نگاهى به رفتگر مى اندازد كه خود را مشغول جمع آورى آشغال هاى جوى كرده است.
در خانه دختر باز مى شود. به اطراف نگاه مى كند تا مطمئن شود خطرى او را تهديد نمى كند، و از خانه بيرون مى آيد. رفتگر خود را مشغول تميز كردن كوچه مى كند و به سمت او مى رود و زيرچشمى مى بيند كه دختر نامه را در دست دارد. وقتى دختر از خيابان مى پيچد، رفتگر دوان دوان به دنبال او مى دود و در پيچ كوچه در پى دختر گم مى شود. شاعر كه ناظر اين صحنه بوده، لاى پنجره نيمه باز را مى بندد.
خيابان هاى ديگر، ادامه:
رفتگر جارو به دست در تعقيب دختر مى رود. در جايى دختر نامه اى را به صندوق پست مى اندازد. صداى عبور آمبولانس از دور مى آيد. موتورسوارى نزديك است به عمد دختر را زير كند. دختر ترسيده، خود را از خيابان به پياده رو مى اندازد و جيغ مى كشد.
جلوى سفارتخانه، ادامه:
جلوى سفارت صف بسته اند. دختر در صف مى ايستد. رفتگر خود را مشغول جارو كردن برگ هاى پاييزى مى كند كه تمام خيابان را پر كرده است. دختر در فرصتى كه در صف پيش آمده، نامه اى كه جلوى در خانه يافته بود را باز كرده مى خواند. بين كسانى كه در صف ايستاده اند، دعوا مى شود و دو نگهبان مردى را با توهين و لگد از در سفارت بيرون مى اندازند و از روى ليست چند اسم را مى خوانند. در بين آن ها نام دختر برده مى شود. دختر به همراه چند متقاضى ويزا، به داخل سفارت مى روند.
رفتگر وسط خيابان مسيرى را كه فكر مى كند راه بازگشت دختر است، جارو مى كند. اما دختر بيرون نمى آيد. حالا در بين خيابان پر از برگ پاييزى، جاده اى باز شده است كه رو به گام هاى دخترى كه خواهد آمد آغوش گشوده است. دوباره رفتگر به دسته جارويش تكيه داده به آسمان نگاه مى كند. خورشيد از لاى درختان پرتو مى افشاند و برگى رقص كنان به جلوى پاى رفتگر مى افتد. دختر خارج مى شود و رفتگر با ديدن او عقب عقب راهى را كه او مى آيد با جارو از چپ و راست تميز مى كند. دختر از وسط و از راهى كه با جاروى رفتگر باز شده مى آيد و بى اعتنا از كنار او مى گذرد و نامه او را كه پاره كرده در جوى آب مى ريزد. رفتگر از پشت به او مى نگرد و دختر از كنار ديوار از زير نوشته اى كه بر ديوار حك شده است عبور مى كند. وقتى دختر دور مى شود، رفتگر پاره هاى نامه خود را از جوى آب مى گيرد. بعد خود را به نوشته روى ديوار مى رساند و با تكه چوبى به ديوار علامتى مى كشد. بعد خودش زير علامت مى ايستد و با چوبى قد خودش را هم اندازه مى گيرد. بعد فاصله اين دو خط را با انگشتان دست مى سنجد. دوباره به دنبال دختر مى دود و از پشت اندازه پاشنه پاى او را تخمين مى زند و بعد كفش خودش را درآورده پاشنه آن را اندازه مى گيرد.
صداى رفتگر: مادرم مى گفت ازدواج مناسب، ازدواجى است كه سن مرد پنج تا هفت سال از زن بزرگتر باشد و قد مرد ده تا پانزده سانت از زن بلندتر باشد. نمى دانم سن او چند سال است. اما قد من از او كوتاه تر است. و اين موضوع از پاييز امسال هم غمناكتر است.
خيابان خانه دختر، شب:
رفتگر و همكارش در پى ماشينى كه به آرامى حركت مى كند راه مى روند و كيسه هاى زباله را از جلوى در خانه ها جمع مى كنند و درون ماشين مى ريزند. رفتگر مردى را مى بيند كه كيسه آشغالى را كنار تير چراغ برق مى گذارد، به اطراف نگاه مى كند و دور مى شود. رفتگر از پى او مى دود و دست بر شانه او مى زند. مرد با وحشت مى ايستد.
رفتگر: مگه شما خونه ندارى. چرا آشغال تو جلوى خونه ات نمى ذارى؟
مرد:( ترسيده است. دست در جيب مى كند و پولى در دست او مى گذارد.) نمى خوام كسى بفهمه اين كيسه زباله مال كدوم خونه است.(بعد او را مى بوسد و مى رود.)
مرد مى رود. رفتگر كيسه او را باز كرده مى بيند كيسه پر از شيشه هاى خالى مشروب و قوطى هاى خالى آبجوست.
باز هم شاعر زباله هايش را جلوى در خانه نگذاشته است. رفتگر زنگ مى زند و منتظر مرد شاعر مى ايستد. لحظه اى بعد پنجره با ترديد باز مى شود و مرد شاعر ترسان سر بيرون مى كند.
رفتگر: سلام آقا.
شاعر: سلام.
شاعر لبخند مى زند و مى رود و لحظه اى بعد با كيسه زباله مى آيد و آن را به بغل رفتگر پرتاب مى كند.
شاعر: ببخشيد.
رفتگر: من فهميدم شما شاعرين. منم به شعر علاقه دارم. من تمام شعرهايى رو كه دوست داشتم حفظ مى كردم
" به جستجوى تو
بر درگاه كوه مى گريم،
در آستانه دريا و علف.
به جستجوى تو
در معبر بادها مى گريم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شكسته پنجره اى
كه آسمان ابر آلوده را
قابى كهنه مى گيرد.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالى
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جريان باد را پذيرفتن،
و عشق را
كه خواهر مرگ است.۱"
يه وقتى مى خواستم برم دانشكده ادبيات شاعر بشم، ولى نشد.
شاعر: خوب شد نرفتى.
رفتگر: چرا؟
شاعر: چون اونجا الاغ مى ده بيرون. اگه مى خواى مثل من گاو بشى، راهش اينه كه صبح تا شب روزنامه بخوونى. يعنى روزنامه بخورى و شعر توليد كنى. گاو مصرفش علفه، توليدش شير. شاعر مصرفش روزنامه است، توليدش شعر.
رفتگر كه از شوخى شاعر سر در نياورده، به كلام او چون كلام فيلسوفى فكر مى كند. بعد كه می بیند ماشين آشغالبری دور شده، مجبور به دويدن مى شود.
رفتگر: خداحافظ.
در خانه ها باز مى شود و به همراه آشغال به رفتگران انعام ماهانه مى دهند. رفتگر جلوى در خانه دختر مى رسد و زباله هاى او را بغل مى كند و آن را در قسمت جلوى ماشين كنار راننده قرار مى دهد و به جلوى در خانه دختر برمى گردد و زنگ خانه او را به صدا در مى آورد. از آيفون صداى دختر مى آيد. رفتگر لباس اش را مرتب مى كند.
رفتگر: سلام خانوم.
صداى دختر: شما؟
رفتگر: من رفتگرم.
صداى دختر: آشغال ها رو كه گذاشتم دم در.
رفتگر: ببخشيدها. آخه امروز آخر برجه. تشريف نمى آرين دم در به ما انعام ماهانه بدين؟
صداى دختر: ببخشيد من شرمنده ام. الان پول ندارم، مى شه ماه ديگه بپردازم.
رفتگر: دشمن تون شرمنده باشه.(به رفتگر همكارش) صداشو شنيدم. باهام حرف زد.
رفتگر همكار: (كه هدفون را در گوش دارد و صداى او را نشنيده دستكش را از دستش درمى آورد و هدفون را كنار مى زند. صداى موسيقى رمانتيكى لحظه اى به صحنه مى ريزد.) چى گفتى؟
رفتگر:(هدفون او را مى كشد.) هيچى.
واكمن را از جيب همكارش درمى آورد و هدفون را به گوشش مى زند و رقص كنان به جمع آورى زباله ها مى پردازد و آشغال ها را با حركتى موزون به درون كاميونت مى اندازد.
صداى تيراندازى شنيده مى شود. رفتگر همكار به اين سو و آن سو نگاه مى كند. از سرچهارراه دو سه نفر مى گريزند.
پنجره اى گشوده مى شود و مردى در جستجوى صداى تير سرش را بيرون مى كند. زنش از پشت او را به داخل كشيده پنجره را مى بندد و چراغ را هم خاموش مى كند.
اتاقك حلبى، شب:
رفتگر كيسه زباله دختر را خالى كرده است و مشغول چسباندن تكه هاى پاره شده نامه دختر است. همكار رفتگر به اتاق او آمده است. در بيرون صداى شادى و رقص مى آيد.
همكار رفتگر:(هدفون را از گوشش برداشته) اون پسره مى خواد باهات آشتى كنه.
رفتگر:(نگاه مى كند. پسر رقصنده در دوردست ايستاده است.) گه خورده.
همكار رفتگر: توى نامه دختره ديگه چى نوشته؟
رفتگر:(به همكارش) توى نامه به برادرش نوشته يه كسايى، مثل سايه مرا تعقيب مى كنند، تا مرا بكشند.
همكار رفتگر: لابد فكر كرده تو تروريستى.
رفتگر: نه يه كسای ديگه رو نوشته. شايد فكر كرده موتورسوارها تروريستن. اونا دخترباز بودند.
همكار رفتگر: ولش كن بابا اين دختر افسرده است. براى تو يك عشق به درد بخور نمى شه.
رفتگر: بيچاره پولش هم تموم شده، كسى رم نداره ازش پول قرض كنه.
رفتگر پول هايى را كه به عنوان انعام ماهانه از خانه ها گرفته است مى شمرد و بعد آن را نصف مى كند و نصف آن را درون پاكت مى گذارد. بعد ترديد مى كند و مقدار بيشترى از پول خودش را هم داخل پاكت براى دختر مى گذارد. و وقتى همكارش هدفون را به گوشش مى گذارد و بيرون مى رود، رفتگر بقيه پول ها را نيز درون پاكت مى گذارد و در آن را مى بندد و با ادوكلن نامه را خوش بو مى كند و مشغول اتو كردن لباس رفتگرى اش مى شود و ريشش را در آينه مى تراشد.
صداى رفتگر: شعر عاشقانه اى كه شاعر امروز سروده بود را به جاى شعرى كه خودم براى او سروده ام در نامه ام گذاشتم. به او نوشتم كه موقعيت او را درك مى كنم، چون من هم شاعرى هستم كه تهديد به مرگ شده ام اما من حاضر نيستم كشورم را ترك كنم. به او نوشتم خوراك من نان و شير و روزنامه است و توليدم شعر و او را نصيحت كردم كه اينقدر تخم مرغ نخورد، به قول مادرم هر كس بيش از دوبار در هفته تخم مرغ بخورد خطر سكته كردن دارد. چون اين بلا سر پدرم آمد و مرد. هفته اى چند بار تخم مرغ پدر مرا كشت و من از مرغ ها بدم مى آيد. آدم بهتر است مثل يك قهرمان ترور شود، تا اينكه از تخم مرغ سكته كند. به او نوشتم تعجب نكن كه من همه چيز ترا مى دانم. مثل شعر همه چيز تو به من الهام مى شود. حتى به من الهام شده كه تو ديگر هيچ پولى ندارى. من هم هيچ پولى ندارم. ثروت من چيزى جز شعر و عشق نيست، اما مختصر پولى را كه داشتم با تو تقسيم مى كنم. از او خواستم جواب نامه مرا بدهد. حتى اگر شعرهاى مرا دوست ندارد و حتى اگر با عشق من مخالف است.
خيابان خانه دختر، روز بعد:
رفتگر زنگ خانه دختر را مى زند. انگشتش را در دهانش مى كند تا صدايش عوض شود و خود را پستچى معرفى مى كند و نامه را در خانه مى اندازد و خودش را در حوالى آموزشگاه طراحى سرگرم نظافت مى كند. چند دختر از كلاس طراحى خارج شده، به همراه پسرانى كه منتظر آنها هستند مى روند.
دوباره پيرمرد براى خانه شاعر با سبد، نان و شير و روزنامه مى آورد و از طريق سبدى با طناب بالا فرستاده مى شود. لحظه اى بعد دختر از خانه بيرون مى آيد. به نظر مى رسد تازه نامه را ديده است. نگاهش بين نامه اى كه يافته است و اين سو و آن سوى كوچه مردد است. بعد نامه را باز مى كند و در حاليكه به اطراف نگاه مى كند نامه را مى خواند و پول ها را از داخل پاكت در مى آورد و از كنار رفتگر مى گذرد. رفتگر كه خود را مشغول جارو كردن نشان مى داد، اندازه قد او را با نوشته اى كه روى ديوار است مى سنجد و بعد از دور شدن دختر دوباره قد خود را با قد دختر از روى علامت ديوار اندازه مى گيرد و در پيچ كوچه به دنبال دختر دوان دوان گم مى شود.
خيابان هاى تهران، به سمت سفارت، ادامه:
دختر نامهاى را در صندوق پُستى مى اندازد. بعد در كنار خيابان تاكسى مى گيرد و مى رود. رفتگر جيب هايش را مى گردد، اما پولى نمانده است تا با تاكسى ديگرى او را تعقيب كند. در خيابان شروع به دويدن مى كند. خيابان هاى مختلف را مى دود و وقتى كه ديگر درمانده و خيس عرق شده است به مقصد مى رسد.
جلوى در سفارتخانه، ادامه:
دختر در صف نيست. تاكسى اى كه دختر را برده بود، منتظر ايستاده است. رفتگر از خستگى و گرما پاهايش را در جوى آب روانى كه از كنار درختان خيابان شمال شهر مى گذرد، مى گذارد بعد برمى خيزد و با جاروكردن مى كوشد راه عاشقانه اى در بين برگهای پاييزى باز كند. لحظه اى بعد مأمور سفارت كه رفتگرى با او همراه است جلو مى آيند.
رفتگر جديد: اينجا خيابون منه، براى چى تو جاروش مى كنى؟
مأمور سفارت: اينجا سفارتخونه است و رفتگر مخصوص داره. اينجا نمونيد.
رفتگر: كمك ات خيابونو جارو كنم از آشغالات كم مى آد؟
رفتگر جديد: تو خيابون تميز نمى كنى، مثل بچه ها بازى مى كنى اين وسط رو جارو مى كشى. اين جارو كردنه؟ برو واى نسا.
دختر مى آيد و سراسيمه سوار تاكسى مى شود و مى رود. رفتگر نيز به دنبال تاكسى مى دود.
خيابان خانه دختر، شب:
رفتگر سر مى رسد. كيسه زباله دختر جلوى خانه است، اما در كيسه زباله باز است. رفتگر داخل كيسه را جستجو مى كند. پوست تخم مرغ هست اما از كاغذها خبرى نيست. رفتگر زنگ مى زند. صداى دختر از آيفون مى آيد.
رفتگر: خانوم آشغالاتونو بيرون نذاشتين؟
صداى دختر: يه ساعته كيسه آشغال هارو گذاشتم دم در.
رفتگر: ببخشيد خانوم كيسه آشغالتونو زودتر از ساعت ٩بيرون نگذارين. خداى نكرده مشكلى پيش مى آد. براى ما هم مسئوليت داره.
صداى دختر: باشه از فردا شب.
رفتگر نااميد كيسه زباله را دوباره نگاه مى كند و چون جز پوسته تخم مرغ چيزى نمى بيند. پوسته تخم مرغ ها را درمى آورد و آن ها را به پشت همكارش مى كوبد. همكارش برمى گردد و چون از موضوع چيزى سردرنياورده هدفون واكمنش را برمى دارد. موسيقى غمگينى به گوش مى رسد.
همكار رفتگر: چيزى گفتى؟
رفتگر: واكمن تو بده من.
همكار رفتگر: امشب ازم موسيقى رو نگير. از مادرم يه نامه اومده، نوشته خاك توى سرت . پسر همسايه توى دانشگاه رشته آهنگسازى قبول شده، تو سوپور شدى. اون پسر همسايه مون باباش پولداره، رفته پول داده قبول شده.
به سمت خانه شاعر مى رود. به خلاف هميشه، اين بار كيسه زباله شاعر دم در خانه قرار دارد. اما در اين كيسه باز است. رفتگر كيسه را نگاه مى كند. جز شيشه خالى شير چيزى درون آن نيست. از يكى دو تكه كاغذ كه كنار كيسه ريخته شده، به نظر مى رسد كسى آشغال ها را بازرسى كرده و كاغذهاى آن را برده است. رفتگر زنگ خانه شاعر را به صدا در مى آورد. لحظه اى بعد مثل هميشه شاعر با ترديد ابتدا كمى سرش را بيرون مى كند و بعد كه مطمئن مى شود رفتگر است سرش را كامل بيرون مى دهد و لبخند مى زند.
شاعر: امشب شرمنده ات نشدم زباله رو زودتر بيرون گذاشتم.
رفتگر: تو كيسه تون فقط يه شيشه شير بود.
كيسه را برداشته به سمت پنجره مى گيرد تا شاعر بتواند داخل آن را ببيند. شاعر نگاه مى كند.
شاعر: دو تا شيشه شير بود و يه مشت كاغذ پاره.
رفتگر: كاغذهاش به سرقت رفته.
شاعر: سرقت؟
رفتگر: شما نبايد زودتر از ساعت ٩ آشغالاتونو بيرون بذارين. تو شهر دزد زياده، از خير آشغال هم نمى گذرن.
شاعر: مگه آشغال هم سارق داره.
رفتگر: مملكت ٣ميليون بيكار داره، ٣هزار نفرش رفتگر شدن، سى هزار نفر يا سيصدهزار نفرش هم دزد شدن ديگه. خدا شاهده ديشب توى خواب ديدم آشغالاى شمارو مى دزدن. حالا آشغالاى يه بقال رو بدزدن يه چيزى، اما آشغال هاى يه شاعر احترام داره.(شاعر مى خندد.) من خيلى دوست دارم شعر گفتن رو ياد بگيرم، اما شما راهنمايى نمى كنى؟
شاعر: كارى نداره.
رفتگر: چه جورى؟
شاعر: درخت كارى بلدى؟
رفتگر: بله.
شاعر: بايد خودتو مثل يك درخت وحشى توى زمين بكارى، بگذارى آب و خاك و آفتاب كار خودشونو بكنند.
رفتگر: شما اين جورى شاعر شدى؟
شاعر:(فكر مى كند.) نه من مثل يك گاو تو اين خرابشده موندم. شير و روزنامه خوردم تا شاعر بشم. اما روش درختى كه گفتم يه راه بهترى براى شاعر شدنه.
اتوبان، شب:
رفتگر كنار راننده نشسته و در اتوبان مى آيند. صداى آژير آمبولانس ها از دور شنيده مى شود. در وسط اتوبان كيسه اى را مى بينند. وقتى نزديك تر مى شوند، مردى را برهنه وسط جاده مى بينند و روى ترمز مى زنند. همكار رفتگر نيز به كمك مى آيد. كيسه هاى زباله را خالى كرده، چون لباس بر تن مرد برهنه مى كنند و او را براى تحويل دادن به پليس، بالاى زباله ها مى اندازند. مرد تقلا مى كند تا از دست آن ها خود را خلاص كند. اما رفتگر و همكارش او را سخت چسبيده اند. مرد در كشمكش با آن ها، كيسه هاى زباله را پاره كرده، كاغذها و آشغال ها را به دست باد مى سپرد. اتوبان از آشغال پر مى شود.
اتاقك حلبى، شب:
رفتگر مشغول نوشتن نامه است. بعد طرح هاى روى ديوار را جمع مى كند و همگى را داخل پاكت بزرگى مى گذارد.
صداى رفتگر: برايش نوشتم امروز متأسفانه نتوانستم برايت شعرى بگويم اما درعوض درباره اين كه چطور توانستم شاعر شوم برايت حرف مى زنم. من مثل يك درخت وحشى جنگلى خودم را كاشتم و بالاخره آب و خاك و آفتاب كار خودش را كرد. ضمناً امروز به در و ديوار اتاقم نگاه مى كردم و ديدم كه من صدها طرح از تو در خيالم تصور كرده ام و بر روی کاغذ كشيده ام اما هيچكدام آن ها شبيه تو نشده اند. اگر در پارك به قرار ملاقات با من بيايى تا من طرح واقعى ترا بكشم ترا رها مى كنم و با طرح واقعى تو زندگى خواهم كرد. از اين كه برايت كرايه تاكسى گذاشتم مرا ببخش. برگ سبزى است تحفه درويش.
به پاكت زباله ها اودكلن مى زند.
خيابان خانه دختر، صبح روز بعد:
رفتگر پاكت بزرگى را كه پر از طرح هاى دختران است از درز بالاى در خانه دختر به داخل مى اندازد و زنگ مى زند و دستش را در دهانش مى كند كه لحن صدايش عوض شود و خود را پستچى معرفى مى كند. اما هر چه آن سوى خيابان منتظر مى شود دختر بيرون نمى آيد. رفته رفته مسير نظافت او كه بهانه منتظر ايستادن است را جارو مى كند تا به زير پنجره شاعر مى رسد. شاعر مدتى او را از پشت پنجره نگاه مى كند بعد پنجره را مى گشايد.
شاعر: سلام.
رفتگر: سلام آقا.
شاعر: خسته نباشى.
رفتگر: حيف شد آقا. از ديشب تو فكر آشغال هاى دزديده شده شما هستم.
شاعر: دزديده شدن آشغال كه اينقدر تأسف نداره.
رفتگر: آقا اشغال داريم تا آشغال. اونا كه آشغال گوشت نبود، آشغال شعر بود.
شاعر: چرا اين قدر شعر رو دوست دارى؟
رفتگر: شعر عشقه آقا. اگه من جاى شما شاعر بودم. مى شه يكى از كتاب هاى شعرتونو براى من امضا كنين؟
شاعر از پنجره كنار مى رود و لحظه اى بعد با كتابى جلوى پنجره ظاهر مى شود.
شاعر: اين گزيده شعر بقيه شعراست.
كتاب شعر را براى رفتگر پرت مى كند.
كتاب چون پروانه اى در پرواز. رفتگر آن را در هوا مى قاپد و مى بوسد. بعد متوجه مى شود كه دختر از كنار او عبور مى كند.
رفتگر: مزاحم نمى شم آقا.
جارو كنان خود را به دنبال دختر مى كشاند و در پيچ خيابان گم مى شود.
خيابانهاى تهران، روز:
دختر مى رود و رفتگر جارو بردوش در حاليكه دختر را تعقيب مى كند و شعر مى خواند در پى او مى رود.
صداى رفتگر: آى آدمها كه بر ساحل شاد و خندانيد
يك نفر در آب دارد مى سپارد جان
يك نفر دارد كه دست و پاى دائم مى زند.
روى اين درياى تند و تيره و سنگين كه مى دانيد
آن زمان كه مست هستيد از خيال دست يابيدن به دشمن۱"
امروز ترا تعقيب مى كردم.(دختر نامه اى را به صندوق پستى مى اندازد و مى رود.)تو نامه هاى هر روزه ات را براى كسى كه نمى دانم كيست به صندوق پست انداختى و رفتى.(دختر از خيابان عبور مى كند.) از خيابان عبور كردى و از موتورسوارى كه به سمت تو يورش برد، گريختى. ( تازه موتورسوار سررسيده و به سمت دختر يورش مى برد و دختر مى گريزد.) با اضطراب به سفارتخانه رسيدى (تازه دختر به سفارتخانه مى رسد) در صف ماندى، بعد در باز شد و داخل شدى و ديگر بيرون نيامدى و من تمام برگهاى پاييز را از خيابانى كه تو در آن قرار بود قدم بزنى روفتم.
دختر هنوز در صف ايستاده است كه رفتگر خيابان را جارو مى كند. تصوير در سياهى مى رود.
عصر من به پارك رفتم روى همان صندلى كه قرار بود نشستم و به هر كس كه از كنارم عبور كرد، نگريستم اما تو نيامدى و دست آخر نااميد از ديدار تو برخاستم و رفتم.
پارك رفتگر، عصر:
رفتگر كه لباس هاى غير رفتگرى اش را پوشيده برمى خيزد و در عمق كادر به تنهايى دور مى شود.
خيابان دختر، شب:
رفتگر زنگ خانه دختر را مى زند. صداى دختر از آيفون شنيده مى شود. اما رفتگر جوابى نمى دهد و كيسه زباله او را برمى دارد و مى رود و به جلوى خانه شاعر مى رسد، كيسه زباله شاعر جلوى خانه نيست. به بالا نگاه مى كند، پنجره باز است و نردبانى از جوى آب تا داخل پنجره رفته است. رفتگر بارها زنگ مى زند. بعد از نردبان بالا مى رود و شاعر را صدا مى كند. در خانه صدايى نمى آيد. همه چيز به هم ريخته است. قفسه كتاب هاى شاعر روى زمين برگشته است، نشانه آن كه درگيرى اى رخ داده است. يك دفترچه جلد چرمى با كاغذ كاهى روى زمين افتاده است. رفتگر آن را برمى دارد و مى نگرد. شعرهاى شاعر درون دفتر كاهى پاكنويس شده است. صداى شير آب حمام مى آيد. رفتگر به سمت حمام كه در آن بسته است مى رود و در مى زند، كسى جز صداى آب جواب او را نمى دهد. در حمام را باز مى كند. شاعر خونين در وان افتاده است. كتابچه شعر شاعر از دست او مى افتد.
تپههاى جمعآورى آشغال، شب:
رفتگر در دستى كتابچه شاعر را دارد، در دستى كيسه زباله دختر را. صداى غرش هواپيما مى آيد و رفتگرى كه روياى خلبان شدن را داشت، بلند بلند گريه مى كند. رفتگر به اتاقك حلبى خود مى رود. كمى آن سوتر رفتگرهمكار هدفون بر گوش ايستاده است و چون آهنگسازى كه اركسترى را رهبرى مى كند، دستهايش را به اين سو و آن سو حركت مى دهد. روبروى او جرثقيل هايى كه آشغال ها را جا به جا مى كنند.
اتاقك حلبي، ادامه:
كيسه زباله دختر باز مى شود. مدتى طول مى كشد تا پازل نامهها مرتب شود.
صداى رفتگر: نوشته است كسى كه نمى داند كيست براى او نامههاى عاشقانه مى نويسد و برايش در پاكت نامه پول تاكسى مى گذارد. شايد اين يك توطئه است. يكبار هم با من قرار گذاشت كه ترسيدم و نرفتم. اگر فردا جواب ويزايم منفى باشد و اگر آن كسى كه برايم نامه مى نويسد، دوباره با من قرار بگذارد به سرقرارش مى روم. حتى اگر اين توطئه براى كشتن من باشد. برايم ديگر ترس از كشته شدن دشوارتر از خود كشته شدن است.
برايش نوشتم من شاعرى هستم كه تهديد به مرگ شدهام. اما من اينجا را ترك نمى كنم تا بميرم. از آنجا كه ممكن است به زودى كشته شوم ترا به خدا يك بار هم كه شده براى ديدار من به پارك بيا. تا آخرين دفتر شعرم را به تو تقديم كنم. آدرس پارك را برايت نوشته بودم. اگر نيايى ديگر مرا نخواهى يافت.
رفتگر همكار به داخل اتاقك مى آيد. هدفون واكمنش را از گوشش برمى دارد موسيقى شنيده مى شود. كنار او پسر رقصنده ايستاده است.
رفتگر همكار: اومده باهات آشتى كنه.
رفتگر برمى خيزد و او را در آغوش مى كشد و به گريه مى زند.
رفتگران ديگر نيز آرام آرام جمع مى شوند و دست مى زنند و بساط رقص را راه مىاندازند. پسر رقصنده به رقص مى زند. رفتگر صورتش از گريه خيس شده است. اودكلنش را برمى دارد و به صورت يك يك بچهها ادوكلن مى زند. آنها مى كوشند با بوييدن ادوكلن بوى آشغال فضا را فراموش كنند. بعد هدفون واكمن دوستش را مى گيرد و در تاريكى گم مى شود و صدايش بر تصوير او كه بر زبالهها مى گردد به گوش مى رسد. در عمق تصوير او رفتگران به رقص مشغولند.
صداى رفتگر:
«من دلم سخت گرفته ست ازين
ميهمانخانه مهمان كش روزش تاريك
كه به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشيار.۱»
جلوى خانه دختر، روز:
رفتگر نامه را به داخل خانه مىاندازد. اما اين بار لباس رفتگرى به تن ندارد. از لب جوى آب راه مى رود و پاهايش را چسبيده چسبيده به هم مى گذارد. گويى چون بندبازى با بازكردن دستهايش مى كوشد كه به جوى آب نيفتد.
خيابان و جلوى كيوسك روزنامه فروشى، روز:
رفتگر با دستهايى كه از دو طرف باز است از روى جدول جوى آب مىآيد. ماشينها در حاليكه درختانى از پنجره هايشان بيرون آمده در حال عبورند. رفتگر به كنار كيوسك يك روزنامه فروشى مى رسد، تصوير شاعر در صفحه اول روزنامهاى چاپ شده و نوشتهاى آن را همراهى مى كند.(قتلهاى زنجيرهاى. نويسنده ديگرى ترور شد.) رفتگر روزنامه را برداشته تكهاى از آن را به دهان مى گذارد و چنان كه نانى است آن را مى جود.
روزنامه فروش:(سرش را از كيوسك بيرون مى كند.) آقا پولش.
يك خريدار: بيا من پولشو مى دم ولش كن، بيچاره خل بود.
پارك، روز:
رفتگر به محل قرار مى رود. در جايى از پارك مجسمه بزرگى از يك رفتگر كه در حال جارو كردن برگهاى پاييزى است تعبيه شده. دختر به پارك مى آيد و روى همان نيمكتى كه زير مجسمه رفتگر قرار دارد مى نشيند. باد چنان مى وزد كه براى چند لحظه دختر در طوفان برگ ها گرفتار مى شوند. رفتگر در حال جارو كردن برگ هاست كه به دليل طوفان از جارو كردن دست برمى دارد و آرام آرام به دختر نزديك مى شود. دختر به اين سو و آن سو نگاه مى كند و از اين كه از ساعت قرار هر لحظه مى گذرد دچار تشويش شده است. رفتگر در مقابل دختر قرار مى گيرد.
رفتگر: سلام خانوم.
دختر نگاه مى كند. رفتگر دفترچه شعر را به سوى او دراز مى كند.
رفتگر: اين دفترچه شعر مال شماست.
دختر:(دفترچه شعر را بدون اين كه بگيرد نگاه مى كند. حتى هنوز از ترس به اطراف نگاه مى كند.)
رفتگر: يه آقايى اين دفترچه رو داد كه من بدم به شما.
دختر: اون آقا كجاست؟
رفتگر: رفت.
دختر: كى بود؟
رفتگر:(لحظهاى به مجسمه رفتگر نگاه مى كند.) يه آقاى خوش تيپ، قد بلند،… عينكى … ماشاءالله چهارشونه... فهميده...
دختر: شما بازم مى بينيش.
رفتگر: خدا مى دونه ... مى گفت به مرگ تهديدش كردن.
دختر: حالا من اين دفترچه رو خوندم چيكارش كنم؟ (دوباره طوفان برگ به راه مىافتد و نزديك است باد دفترچه را ببرد.)
رفتگر: نيگرش دارين خانوم. مال خودتونه. يكى يك عمر زحمت كشيده شاعر شده كه اين شعررو براى شما بگه از تنهايى درتون بياره.
دختر برمى خيزد و در طوفان برگ مى رود. رفتگر برگهاى پاييزى را در دل طوفانى كه همه چيز را به هم مى ريزد بى اعتنا جارو مى كند و آرام آرام از كادر بيرون مى رود. چيزى جز مجسمه رفتگر در كادر طوفانى پر برگ نمى ماند.
تهران
فروردین ١٣٨٣
محسن مخملباف