وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فيلمنامه: اسب دوپا

Tue, 23/05/2006 - 22:00

 
 
قصه اى براى فيلم
 
 
اسب دو پا
 
 
دشت سر سبز، روز اول:
   جزییات یک اسب. صورتش. زین اش. سم اش. رکاب خالی اش.
   اسب شيهه مى كشد. کره اى از رحم اسب بیرون کشیده می شود. اسب به كره اش لگد مى زند تا روى پايش بايستد. كره در دشت سبز می دود و به سوى اسبانی مى رود که آزاد از هر قیدی چرا می کنند.
صدای پسر اسب: من یک اسبم. مرا به گاری می بندند. مرا به مسابقه می برند. مرا به طویله زندانی می کنند. مرا داغ می زنند. چون من یک اسبم. اول روی دو پا راه می رفتم، فشاری که بر پشتم آمد، مرا خم کرد. مرا چهار دست و پا کرد و دیگر نتوانستم روی دو پا بایستم.
 
پالایشگاه محلی، روز اول:
   بچه های سیاه شده از  دود نفت در پالایشگاه محلی مشغول جدا کردن نفت سیاه از آب اند. یکی از آنها از بشكه اى در ظرفی نفت می ریزد.
بچه اول: نفت بریز. آب هاشو نریز.
بچه دوم: نفتهاشو بردند، فقط آبهاش مونده.
پسر سوم: (دوان دوان سر مى رسد.) بچه ها میرویس اومده یکی رو می خواد برای کار. روزی یک دلار مزد می ده.
   بچه ها از حفره های پالایشگاه محلی بیرون آمده به دنبال پسر بچه می دوند. پسر اسب یکی از آنهاست.
   میرویس، پيرمرد سفيد موى كه لباس بلندى به تن دارد و عمامه اى بر سر، از بین بچه هایی که در پی او روانند، بهترین ها را انتخاب می کند.
میرویس: تو نیا کثیفی. تو نیا بی جونی. یکی رو می خوام تمیز، قوى، اسب وارى.
    هر که از گروه بیرون رانده می شود، می ایستد. جا مانده ها به انتخاب شده ها سنگ می پرانند. 
میرویس: تو اسمت چیه بچه؟
پسر اسب:(کلمات گنگی از دهانش خارج می شود.) گی ...ي...اه.
میرویس: نه تو نیا، گنگى.
   پسر اسب لحظه ای مردد می ماند. بعد از پشت گروه راه می افتد. برنده ها به پسر اسب          سنگ می زنند تا ديگر دنبال آنها نیاید.
 
کنار جوی آب ، روز اول:
   بچه ها در جوی آب، تن و جان خویش را می شویند و به لباسهای همدیگر آب می پاشند تا گِل و لاى شان برود. 
میرویس: خوب خود را بشویید بچه های قند. شانس شتر مرگ نیست تا در هر خانه بخوابد. در خانه یکى خوابید، یعنی در خانه هزار نفر دیگر نخوابیده.
یکی از بچه ها: پاک شدیم میرویس؟
میرویس: نه والله. خوب بشور که ارباب غلام بچه کثیف نمی خواد.
   بچه ها دوباره صورتشان را که از نفت سیاه است می شویند. پسر اسب از دور با صورت کثیف نگاه می کند.
 
خانه پسر بی پا، روز اول:
   بچه ها در پی میرویس وارد خانه می شوند. پدرِ پسر بی پا به استقبال میرویس می آید. پسر بى پا كه از بدن فقط نيم تنه بالا را دارد بر تاب سوار است.
میرویس: خوبهاشو سوا کردم اندیوال قند(دوست عزيز)، از اینها با قوت تر در عالم پیدا نمی کنی.
 
   پدر پسر بی پا یک یک بچه ها را ورانداز می کند. گویی می خواهد برده ای را بخرد. سرانجام از بین  آنها یکی را انتخاب می کند.
پدر: (رو به پسر بى پا) این مقبول است بچه ام؟
پسر بی پا:(گریه می کند.)من همراهت می آم پدر جان.
پدر: کجا می آی بچه ام؟ من خواهرتو می برم مداوا. میرویس مواظب توئه تا من برگردم. 
   پسر اسب وارد خانه شده از پشت دیوار سرک می کشد. میرویس او را می بیند و با غرولند دور می کند. یکی از بچه ها به او سنگ می زند. پدر، بچه نحيفى را انتخاب مى كند و پسر بی پایش را از تاب بر پشت او سوار می کند. پسر نحيف یکی دو قدم نرفته نزدیک است به زمین بیفتد. میرویس خوش خدمتی کرده مى دود و پسر بى پا را بر تاب می گذارد.
میرویس: بچه های قند خوب گوش کنین. پدر اين بچه چهل روز می ره به هند برای مداوای دخترش. ما یک بچه چابک می خوایم که اینو کول بگیره ببره مکتب و برگردونه، اسب واری. هر کی خوب سواری می ده بمونه، هر کی سوارى اش خوب نباشه می ره. 
   چند بچه از خانه خارج می شوند. پسر اسب از پشت دیوار جلو می آید. بچه ها او را پس می زنند. میرویس او را می بیند.
میرویس: برو بچه چند دفعه بگم.
پدر: این بچه ها با هوشند. بچه من تنهاست، آزارش می دن. (پسر اسب را نشان مى دهد.) همین بچه خوبه که زور داره و هوش نداره.
میرویس: صاحب این بچه دیوونه است.(از بین بچه ها یکی را بیرون می کشد.) اینو انتخاب کن عاقله.
   بچه ها یکی یکی جلو مى آيند و پسر بی پا را بر پشت سوار می کنند و دور حیاط خانه چون اسب می چرخند. پسر بی پا با دو دست شانه های آنها را مى چسبد که به زمین نیفتد.
پسربی پا: (درباره هر يك نظرى مى دهد.) این تنش خشکه بابا. استخووناش می ره تو پام...(سوار بچه ديگر) اين یکی مثل پنبه است، سواری اش خوبه، اما قوت دویدن نداره...(سوار بچه ديگر) این چموشه منو می اندازه زمین، یه وقت سرم می شکنه...(سوار بچه ديگر) هان همین خوبه. بقیه برین عقب...
   بچه ها کنار مى كشند و از کنج دیوار به پسر خوشبختی که صاحب این شانس شده می نگرند.
میرویس: خوشبخت شدی بچه ام، نوکری این خونه کم از پادشاهی نیست.
پسر بی پا: یورتمه برو.
   پسر انتخاب شده دور حیاط یورتمه می رود. اما طاقت کشیدن پسر بی پا را ندارد. پدر باز از بین بچه ها پسر اسب را انتخاب می کند.
پدر: اسمت چیه؟
   پسر اسب گنگ حرف می زند و معلوم نيست چه مى گويد.
میرویس: صاحب این دیوونه است. یه بلایی سر بچه ات می آره.
پدر: من از دیوونه ها نمی ترسم. از اين عاقلها می ترسم.
 
   پسر بی پایش را روی دوش پسر اسب می گذارد. پسر اسب شروع به دویدن می کند. در چشمهای پدر معلوم است که او را انتخاب كرده.
پسر اسب: معاش چند می دى؟
   میرویس پیش پدر می رود و با هم در گوشی پچ پچ می کنند. پسر اسب بچه بی پا را بر تاب می گذارد. 
میرویس:(سر از حرف زدن در گوشی بر می دارد.) بچه ام پیشونی ات بلنده. روزی یک دلار(معادل پنجاه افغانى در آن زمان) معاش دارى.(به بچه های دیگر) برای شما هم کار پیدا می کنم. نا امید نشین. نا امیدی گپ شیطانه. 
   بچه ها به پسر اسب سنگ می پرانند. پسر بى پا براى پدرش كه عازم هند است گريه سر داده است.
 
در راه مکتب، روز دوم:
   در خانه پسر بی پا باز می شود و او سوار بر دوش پسر اسب از خانه بیرون می آید.
پسر بی پا:(گوش راست پسر اسب را می گیرد.) هر وقت این گوشتو گرفتم بپیچ به راست.(گوش چپش را می گیرد.) هر وقت این گوشتو گرفتم بپیچ به چپ.( پسر اسب از دردی که دارد، لب به دندان می گزد. پسر بى پا هر دو گوش او را می کشد.) هر وقت هر دو گوش ات را کشیدم، دور خودت بچرخ.(پسر اسب می چرخد.) نُچ نُچ کردم وایسا کره خر. نُچ نُچ. 
   پسر اسب می ایستد. خری از کنار آنها رد می شود. صاحب خر هین هین کنان با چوب به باسن خر مى زند و تیز می رود. پسر بی پا پسر اسب    را مجبور می کند تا چوبی را از زمین بر دارد و به دست او بدهد. بعد چوب را به باسن او مى زند و هین هین می کند و او را چون خری رم کرده به حرکت در می آورد. پسر اسب با يك گاری مسافرکشی هم عرض می شود و از آن جلو می زند تا به مکتب می رسد.
 
مکتب، روز دوم:
   شاگردان جمع شده اند و به درس معلم گوش می دهند. پسر اسب بیرون خیمه ایستاده، حسرتزده به کلاس و معلم و شاگردان می نگرد. 
پسر بی پا: معلم صاحب، اجازه برم تشناب؟(توالت) 
  معلم اشاره مى كند تا پسر اسب او را به تشناب ببرد. پسر اسب او را بغل کرده به تشناب مى برد. پسر بی پا بند شلوارش را می گشاید و با شاش اش روی زمین خشک چیزی می نویسد.
پسر بی پا: بخوون چی نوشتم.
پسر اسب: خو...ند...ن نمی... دونم.
پسر بی پا: اسم تو رو نوشته كردم. نوشتم کره خر.
 
بازگشت از مکتب، روز دوم:
   بچه های مکتب از یک کوچه که از کوه سرازیر می شود پايین می روند. دو سه شاگرد بر خر می روند و خرهایشان را با پسر اسب مقایسه می کنند.
یکی از بچه ها: خر ما تندتر می ره.
پسر بی پا:(هی می کند.) اسب من تندتر می ره. برو حیوون.
   پسر بی پا او را مجبور می کند تا در سرازیری یورتمه برود و می رود؛ اما از خرها جا مى ماند.
یکی از بچه ها: تو باختی.
پسر بی پا: عوضش اسب من رقص می کنه. بچرخ.
   دو گوش پسر اسب را می کشد. پسر اسب می چرخد.
 
بستنی فروشی، روز دوم:
    بچه ها بستنی ليس می زنند. پسر اسب به بچه ها می نگرد و آب دهانش را جمع می کند و دوباره به فرمان پسر بی پا یورتمه می رود.
 
بازار، روز دوم:   
   پسر اسب به ناگهان می ایستد و نفس نفس می زند و دختر بچه ای را که گدایی می کند مى نگرد.  هر چه پسر بی پا به او لگد می زند تا حرکت کند او از جایش جم نمی خورد. پسر بی پا با چوب به پاى او فرو می کند، اما تا دختر گدا نمی رود پسر اسب جم نمى خورد.
 
خانه پسر بی پا، روز دوم:
   درون خانه از دیگی كه بر آتش است، بخار آب  بلند است. پسر اسب، آب گرم دیگ را در تشتی می ریزد و از آب حوض بر آن علاوه می کند و پسر بی پا را لخت کرده در تشت می نشاند و او را می شوید.
پسر بی پا: پشتمو با ناخن بکش چرکهاش بره.
پسر اسب: بله صاحب.
پسر بی پا: اون جوری نه، پشتمو زخم کردی.
   بعد او را آب می کشد و با حوله خشک می کند و روی تختش در ايوان می خواباند.
پسر بی پا: حالا برو از درخت برام انگور بچین.
پسر اسب: چشم صاحب.
   در می زنند. پسر اسب در را می گشاید. میرویس است و زنی برقع پوش را به همراه دارد. میرویس با زن به اتاق می رود.
 
راه مکتب، روز سوم:
   پسر اسب پسر بی پا را بر پشت گرفته و یورتمه می رود. در سرازیری کوچه ای در پایش میخ می رود و به زمین می غلتد. فریاد پسر بی پا به هوا می رود. پسر خود را به او می رساند و خاکهای لباسش را می تکاند و بعد به سر وقت میخی می رود که در پای خودش فرو رفته، آن را بیرون می آورد. خون بیشتری پای او را سرخ می کند. پسر اسب لنگ لنگان پسر بی پا را بر دوش می برد تا به مکتب می رسند.
 
مکتب، روز سوم:
   پسر اسب بیرون کلاس ایستاده است و با حسرت به درس خواندن بچه ها می نگرد. معلم بعضی از شاگردان را پای تخته می برد و از آنها درس می پرسد. نوبت به پسر بی پا می رسد تا به پای تخته برود. پسر اسب داخل کلاس می شود و او را به کول می گیرد تا درس جواب دهد.
 
بازگشت از مکتب، ظهر روز سوم:
    پسر اسب در مسابقه با خرِ بچه ها. بچه ها رجز می خوانند و هر یک به خر خود می نازند.
 
بستنی فروشی، روز سوم:
   به دکان بستنی فروشی می رسند. پسر بی پا یک بستنی برای خود می خرد و یک بستنی برای پسر اسب. اما همچنان بستنی را در دست خود نگه می دارد تا پسر اسب آن را لیس بزند.
پسر بی پا: بخور قوی شی، مى ريم خروس جنگی.
   پسر اسب با سر خمیده در زیر تنه پسر بی پا به بستنی ليس می زند. با فریاد یکی از بچه ها که همه را به مسابقه خروس جنگی مى خواند، یورتمه می رود.
 
محوطه خروس جنگی، روز سوم:
   بچه ها از هر سو به میدانچه ای که محل مسابقه  است وارد می شوند. از هجوم آنها غبارى به هوا بلند است. بچه ها دستهاى خود را بغل کرده، با یک پا لی لی کنان به سوی یکدیگر می روند و خود را به شدت به همدیگر می کوبند.
پسر بی پا: بجنگید بیچاره ها. من با پر قوت ترین تون می جنگم. اسب من قوی تره.
   پسربی پا هر دو گوش پسر اسب را چون افساری که از دهان اسبی کشیده باشند، می کشد و خود را تکان می دهد و هی می گوید. پسر اسب با سر به سمت بچه اى که آماده حمله به اوست، می دود و با اولین ضربه حریف را نقش بر خاک می کند. هیاهو از هر سوی میدانچه به هوا می رود. از دماغ بچه اى كه به زمين افتاده خون می آید و پسر اسب وحشتزده و ناچار زیر بار پسربی پا آماده حمله دیگر مى شود. پسر بی پا هر دو گوش او را می کشد و در وسط میدانچه به چرخیدن وادار می کند و رجز می خواند.
پسر بی پا: نترس بچه. جلو بیا. با یک ضربه ترا به قبرستون می فرستم. 
   پسر قلدری جلو می آید. پسر بی پا خود را بر پشت پسر اسب تکان مى دهد و هی می گوید. پسر اسب چون تیری از کمان در می رود و خود را به حریف قلدر می کوبد. هر دو از ضربه ای که به یک دیگر زده اند، به عقب پرت می شوند و نزدیک است پسر بی پا از کول پسر اسب به زمین بیفتد که اسباب خنده اهل ميدانچه می شود. 
پسر بی پا: حالا خنده رو نشونتون می دم. برین عقب.
   هر دو گوش پسر اسب را می کشد و او را در میدانچه می چرخاند تا جمعیت بی نظم شده را به نظمی که از پیش داشت بر گرداند و دوباره آماده حمله می شود. این بار پسر قلدر دندانهایش را به هم فشار می دهد و با سر خمیده و چشم خیره به پسر اسب نگاه می کند. بچه ها پسر قلدر را تشویق می کنند. پسر اسب ترسیده می خواهد از میدانچه بگریزد که پسر بی پا گوشهای او را می کشد و توی صورتش می زند و او را هی می کند. پسر اسب به سوی پسر قلدر می دود و هر دو به هم می کوبند. تعادل پسر اسب به هم می خورد و به زمین می افتد و پسر بی پا در خاک می غلتد. از میدانچه هیاهوی تمسخر به هوا بلند می شود. پسر اسب پسر بی پا را که خون از دماغش جاری است، بر دوش گرفته از میدانچه می گریزد.
 
در راه خانه، روز سوم:
   پسر اسب شرمگین می رود. از کنار آنها مردی گدا بر چهارچرخى می رود. پسر بی پا با حیرت به چهارچرخ مى نگرد.
پسر بی پا: به میرویس می گم برام از این چهار چرخها بخره. من ترا نمى خوام. 
 
بازار، روز سوم:
   به دختر گدا مى رسند. پسر اسب او را می نگرد. هرچه پسر بی پا هی می کند، او محو تماشای دختر گداست. دختر گدا دست دراز می کند و با غمی ساختگی به رهگذران التماس می کند. وقتی از سویی به سویی می رود دامن لباس کولی وارش به رقص در می آید. جلو می آید و با حیرت به پسری که بر دوش خود پسر دیگری را دارد نگاه می کند و برای لحظه ای از غم ساختگی اش خارج می شود و لبخند می زند و پسر اسب قلبش چنگ مى خورد و دلش می خواهد این پسر بی پا، این بار شرمندگی را، جلوی پای دختر گدا به زمین بکوبد و بدون هیچ شرمی بگوید دوستش دارد. که پسر بی پا با چوب به پاى او فرو می کند و او را هی می کند. اگر درد چوبی که در پاى او فرو می رود نبود، پسر اسب هزار سال دیگر هم تکان نمی خورد. در همین جا سنگ می شد و می گذاشت از او مجسمه عشق ساخته شود. اما اکنون درد مکرری که از فشار چوب خشک در تن او ایجاد شده، او را به حرکتی یورتمه وار واداشته است. اما دلش می خواست پسر بی پا لااقل یک بار دیگر دو گوش او را بکشد و او بچرخد و قبل از آنکه دور شود، یک بار دیگر دختر گدا را ببیند.
 
درون خانه پسر بی پا، روز سوم:
   پسر بی پا در حوض نشسته. پسر اسب می خواهد پشت او را با ناخن تمیز کند.
پسر بی پا: تو بی قوتی. می گم ميرويس برام یه چهارچرخ بخره، خودم بتونم برم مکتب.
پسر اسب: فردا با قوت خروس جنگی می کنم.
پسر بی پا: از فردا دیگه نیا.
   صدای باز شدن در می آید. دوباره میرویس با زنی برقعی آمده است. او را تا اتاق می برد و خودش از درختان تاک انگور می چیند.
میرویس:(به پسر بی پا) صاحب از بچه راضی هستی؟
پسر بی پا: نه. بی قوته.
میرویس: عوضش می کنم صاحب. یه بچه پر قوت می آرم.
   و به اتاق زن برقعى مى رود و دقايقى بعد با او بيرون مى آيد. ميرويس به زن برقعى پول می دهد و  او را راهى مى كند. 
 
 در راه مكتب، روز چهارم:
   پسر بی پا با چهارچرخه می رود. پسر اسب با حسرت به دنبال چهارچرخه او می رود. پسر بی پا برای خبر کردن عابرینی که سر راه او قرار دارند، زنگ می زند و پسر اسب در غم از دست دادن کار و جادوی چهار چرخه ای که با یک تکان دست، پسر بی پا را چون پادشاهی می برد، مسحور در پی چهارچرخه می رود. وقتی پسر بی پا از چرخاندن چرخ های چهارچرخه با دستش خسته می شود، می ایستد تا نفس تازه کند. پسر اسب جرات مى کند و به کمک او مى آید و او را هل مى دهد. پسر بی پا او را می راند و از چهارچرخه اش دور می کند و جای دستهای کثیف پسر اسب را که بر فلز براق چهارچرخه باقی مانده، با آب دهان و آستینش پاک می کند و به او فحش می دهد. اما پسر اسب سایه به سایه او می آید. هنوز این امید هست که پسر بی پا از راندن چهارچرخه خسته شود و کار هل دادن آن را به او بسپارد. تازه چه بهتر، هل دادن یک چهارچرخه بسیار آسان تر از به کول کشیدن تن لغزان پسری بی پا است. اما اگر این کار به او داده نشود، چگونه شب نان و انگور برای مادر دیوانه و خواهران و برادران کوچکش ببرد. این است که بی مهابا جلو می رود.
پسر اسب: هی صاحب! من دستامو می شورم چهارچرخه تو هل می دم.
پسر بی پا: برو گم شو من تو رو دوست ندارم. تو بی قوتی. منو دیروز انداختی زمین. هنوز سرم درد می کند.
پسر اسب: صاحب من چهارچرخه رو هُل می دم.
پسر بی پا: برو گم شو با سنگ می زنمت ها.
پسر اسب: صاحب بذار من چهارچرخه ات رو هل بدم.
پسر بی پا: اون سنگو بده به من.(پسر اسب خم می شود تا سنگی را به او بدهد.) اونو نه، اون بزرگه رو بده.
   پسر اسب سنگ درشتی را به پسر بی پا می دهد و به عقب می گریزد. پسر بی پا سنگ را به سوی او پرت می کند. پسر اسب دوباره جلو می آید و به او سنگى مى دهد و به عقب مى گريزد. پسربى پا به او سنگ مى زند.
 
مکتب، روز چهارم:
   پسر بی پا وارد مكتب می شود. برای پیاده شدن از چهارچرخه اش از بچه ها کمک می خواهد. کسی به او کمک نمی کند. با دست اشاره می کند تا پسر اسب او را یاری دهد. پسر اسب پیش می دود و او را از چهار چرخه پیاده می کند. پسر بى پا با اشاره از او مى خواهد كه برايش سنگ بياورد. پسر اسب می رود و چند سنگ را می آورد و به پسر بی پا می دهد. پسر بی پا سنگ ها را به پسر اسب می زند تا او را از مكتب دور کند. وقتی سنگ می زند، پسر اسب با حیرت به او نگاه می کند. انگار دوباره نمی داند قضیه چیست. از درد به خودش می پیچد و دوباره سنگ می آورد و به پسر بی پا می دهد تا باز دور از چشم معلم او را با سنگ بزند.
نریشن:(صدای پسر اسب) چرا پسر اسب تحقیر می شود و نمی رود؟ او هنوز امیدوار است که ناچاری پسر بی پا در سوار و پیاده شدن به چهارچرخه در راندن چهارچرخه او را دوباره به کار بر می گرداند. اگر قرار بود او به پرتاب هر سنگی روزی اش را رها کند و برود که تا به حال از گرسنگی مرده بود. همان بهتر که آدم روزی چند سنگ و چند فحش بخورد اما شب نان و انگوری به خانه ببرد. او بردباری را از گرسنگی اش آموخته بود. تلخی همه فحش ها از یاد می رفت، وقتی که سرش از گرسنگی گیج می رفت و دست و پایش بی قوت می شدند و به زمین می افتاد. تنها چیزی که او را می ترساند، همین حالت ها بود. همیشه با خودش می گفت اگر وقتی سرش گیج می رفت و چشم هایش از گرسنگی سیاهی می رفت و به زمین می افتاد و دیگر توان راه رفتن نداشت، اگر کسی پیدا نمی شد که زیر زبان او قند بگذارد چه می شد. آیا مثل سگ قبلی اش که ماموران شهرداری به او زهر خورانده بودند، تنش باد نمی کرد و در آفتاب داغ، کنار لجن های جوی خشکیده خشک نمی شد و نمی پوسید و ذره ذره به لجن سیاه و بدبو تبدیل نمی شد؟
   رشته افکار او را که بلند بلند با خود واگویه می کرد، سنگی که پسر بی پا به سوی او پرت می کند،  مى بُرد. نگاه می کند. پسر بی پا با اشاره فحش و دست او را به سوی خود می خواند. بی محابا می دود و خود را به پسر بی پا می رساند. در می یابد زنگ مکتب خورده است و بچه ها از کلاس بیرون رفته اند و کسی به پسر بی پا کمک نکرده است تا او را بر چهارچرخه اش بنشاند. پسر بی پا را بر چهار چرخه اش می نشاند و او را چند قدمی هل می دهد. دوباره پسر بی پا او را می زند و از خود می راند.
 
کوچه سرازیری، روز چهارم:
   پسر اسب عقب می نشیند. اما در انتهای سایه ای که از پسر بی پا و چهارچرخه اش بر زمین افتاده است، او را تعقیب می کند. به این کار می گویند سایه به سایه رفتن. سایه کسی شدن. بودن و نبودن. چون مرده ای زیستن. بچه های دیگر هر یک هر چه بودند، خودشان بودند؛ اما پسر اسب سایه پسر بی پا شده بود.
 
خیال دختر گدا، روز چهارم:
   مرده شور ببرد این یک لقمه نان را. اگر گرسنگی نبود او حالا برای خودش کنار خیابان نشسته بود و به پرواز پرندگان روی دامن دختر گدا نگاه می کرد. اگر او پيسه(پول) داشت هزار بار دختر گدا را صدا می کرد و یک افغانی یک افغانی در دستهای کوچک و فریبنده دختر گدا می گذاشت تا او حیرت کند و غم ساختگی اش را کنار بگذارد و لبخند بزند و مثل وقتی که از عابرين پيسه می گیرد او را دعا کند و به او بخندد و او جرات کند تا دست او را در دست بگیرد و هرچه افغانی دارد در دست او بگذارد و بگوید: دو...س...تت...دارم... دختر... گدا...
 
کوچه سرازیری، روز چهارم:
   این افکار بلند را هم جیغ پسر بی پا می بُرد. بچه های شر کوچه، بخصوص پسر قلدری که فاتح خروس جنگی دیروز بود، چهارچرخه را در سرازیری کوچه هل می دهد. پسر بی پا علیرغم ترمزهایی که با دستش می گیرد، با چهارچرخه در سرازیری کوچه ها رها شده است و می رود که بمیرد. می رود که در دره آشغال های ته کوچه سقوط کند و به یکی از آشغال ها بدل شود و حالا که درمانده شده، چون کسی که خدای خود را صدا می کند، نام او را فریاد می زند و پسر اسب که از رخوت افکار عاشقانه بیرون آمده، می دود تا چرخ رها شده در سرازیری را بگیرد. چرخ می رود و پسر اسب می دود. چرخ می رود و پسر اسب می دود. در لحظه آخر درست قبل از آنکه از پرتگاه بلند به دره پر از آشغال سقوط کند، چرخ را می گیرد و خود را به زمین می سُراند و در خاک می غلتد و چرخ را کنترل می کند و حالا پیش از آنکه به تحقیر پسر بی پا پس رانده شود، خودش خودش را عقب می کشد و پسر بی پا انگار نه انگار كه پسر اسب او را نجات داده، راه خود را می گیرد و می رود. پسر اسب باز هم چون سایه در پی او می رود. در مسیر خانه میخی لاستیک چهارچرخه را پنچر می کند و صدای خروج باد از چرخ چهارچرخه کوچه را پر می کند و پسر بی پا می ایستد، پسر اسب نیز. مدتی هردو به صدا گوش می کنند. چه صدای غریبی است. گویی مریضی از نفس تنگی جان می دهد. پسر اسب جلو می رود و میخ را از لاستیک چهارچرخه در می آورد و برای خوشمزگی چیزی می گوید.
پسراسب: صاحب، چرخ ات سوراخ شد، اما خونش به زمین نریخت.
   پسر بی پا بی اعتنا به این حرفى که معلوم نیست تحقیر است یا دلجویی، با چرخ پنچرى که آرام آرام شروع به لنگیدن و صدا کردن می کند، می رود.
 
بازار، روز چهارم:
    به محوطه ای که دختر گدایی می کند، می رسند.    پسر اسب از فکر پسربی پا و سایه بودن او در می آید و محو دختر گدامی شود. دختر گدا با صورتی که نزدیک به گریه است از عابرين گدایی می کند. پسر بی پا دیگر خسته شده است. این است که پسر اسب را صدا می کند تا بیاید او را کول کند و با خود ببرد. اما پسر اسب محو دختر گداست. در افکارش با او بلند بلند حرف می زند.
پسر اسب: بیا دختر. بیا این یک افغانی از آنِ تو.
 
همانجا، همان لحظه، خیال، روز چهارم:
   دختر جلو می آید و پسر اسب به سوی دختر پيسه دراز می کند و دختر می گیرد و او را دعا می کند و پسر اسب، باز هم در دست او افغانی می گذارد و افغانی می گذارد و افغانی می گذارد و دختر به او می خندد و پسر اسب دست او را می گیرد و بقیه افغانى ها را در دستش می گذارد و به او می گوید: دختر دو... س...تت... دارم و دختر می خندد و می چرخد و می رود و پرندگان دامنش پرواز می کنند.
 
بازگشت به واقعیت، همان لحظه، روز چهارم:
   دختر از عابرى پول می گیرد و به سوی عابر دیگری می رود و پسربی پا به پسر اسب سنگ می زند و او را به خود می آورد.
پسر بی پا: کره خر بیا منو کولت بگیر، ببر.
   پسر اسب می دود و او را کول می گیرد و خمیده خمیده چهارچرخه پنچر و لنگ او را هل می دهد و می رود و پسربی پا گوش راست او را می گیرد و می کشد.
پسر بی پا: بپیچ براست.
   پسر اسب به راست می پیچد. پسربی پا گوش چپ و راست او را می گیرد.
پسر بی پا: چرخ بزن.
   پسر اسب چهارچرخه را رها کرده می چرخد و دختر گدا دست از گدایی بر می دارد و به پسری که دیوانه وار میان بازار پر از رفت و آمد می چرخد، می نگرد تا جایی که در پشت چرخ ماشین های سنگین ناپدید می شود.
 
خانه ، ساعتی بعد، روز چهارم:
   پسربی پا و پسر اسب در آب حوض بازی می کنند. بر سر یک دیگر آب می پاچند و تن هم را می شویند و میرویس که دوباره زنی را آورده است، خوشه انگوری را می چیند و به سوی آنها پرتاب مى كند و هر دو از انگورها می خورند. زن برقعی از اتاق بیرون می آید و به همراه میرویس می رود و آنها با یک حوله خود را خشک می کنند و پسر اسب او را بغل می کند و روی تخت خوابش می خواباند.
پسر بی پا: تو هم بخواب.
   پسر اسب نیز روی تخت پسربی پا کنار او دراز مى كشد.
پسر بی پا: عنکبوت هامو دیدی؟
پسر اسب: نه صاحب.
پسر بی پا:( طاق اتاق را نشان می دهد، جایی که عنکبوتها تار تنيده اند.) اوناهاش. اون باباشه، اون مادرشه.
   پسر اسب نگاه می کند. عنکبوتها تار می تنند.
پسر بی پا: یه دونه از عنکبوتهام مال تو.
پسراسب: کدومش مال من صاحب؟   
پسر بی پا: مادرش مال تو، باباش مال من. نه، باباش مال تو، مادرش مال من.
پسراسب: بله صاحب.
 
در راه مکتب، روز پنجم:
   دوباره پسربی پا بر کول پسر اسب سوار است و    پسر اسب یورتمه می رود.
پسر بی پا:(به سر او دوستانه دست می کشد.) یواش برو خسته می شی.
پسر اسب: مکتب دیر می شه صاحب.
   و تیز می رود.
پسر بی پا:(دستهایش را به دهان او چون افسار می کشد.) به جهنم که دیر می شه. قوتت می ره، نمی تونی خروس جنگی کنی. یواش برو.
پسر اسب: بله صاحب.
   پسر اسب آرام، اما چون اسبی که به رقص آمده گام بر می دارد و می رود. برای پسر اسب روز خوبی است. او چیزی را که از دست داده بود، دوباره به دست آورده است. از اینکه پسر بی پا او را دوباره به اسبى پذیرفته، لذت می برد و هرگاه خری از کنار او رد می شود، به وجد می آید و خود را به آن خر می نماید و با او مسابقه می دهد و حتی به عشوه راه را بر خران می بندد.
   پسربی پا نیز خوشحال است. نشستن بر تن گرم یک آدم که با تو حرف می زند و به حرفت گوش می دهد کجا، نشستن بر آهن سردی که به میخی از کار می افتد کجا!
   با این که هوا گرم است و عرق تنش با عرق تن پسر اسب قاطی شده، اما احساس می کند پاهایش به گرمای تن اسب دو پایش عادت کرده است. به تکان تن او زیر پاهایش. به موج موجِ لذتی که از تن اين اسب دو پا در جانش می دود. نه دیگر او را از خود نخواهد راند. به عکس، او را در بغل خود می فشارد و به سر و گردنش دست می کشد. گوشهایش را به چپ و راست می کشد. به سختی می کشد، اما نه با خشونت، تا اسب او از او نرمد. فقط ای کاش می شد زیر پای این اسب دو پا سم کوبید تا مثل اسبهای دیگر از پایش صدای تلق تلق در بیاید و همه کوچه های شهر را سوار بر او فتح کرد و ای کاش می شد او را مثل اسب گادی(گارى)  به چهار چرخه اش بست، تا آن را چون عرابه ای بکشد و با خود ببرد. افکار بلندی که او با خود واگویه می کند را شیهه اسبی از بین می برد.
پسر بی پا: بلدی مثل اسب بدوی؟
سیاه چرده: بله صاحب.
پسر بی پا: بلدی مثل گرگ بدری؟
پسر اسب : بله صاحب.
پسر بی پا: پس رفتیم به جنگ بچه ها اسب من.
   چوب خشک را در تن او فرو می کند و پسر اسب چون باد او را از زمین می کند و با خود می برد. 
محوطه خروس جنگی، ساعتی بعد، روز پنجم:
   غبار ميدانچه را پوشانده است. بچه ها دو به دو با هم می جنگند و در خاک می غلتند. اکنون لحظه ای است که میدان برای کارزاری سخت خالی شده است. پسربی پا بر پشت پسر اسب سوار است و پسر قلدر روبروی او ایستاده است. از میدانچه صدای نعره می آید. پسربی پا هی می کند. پسر اسب به سوی پسر قلدر می دود و با ضربه ای او را به خاک می اندازد. پسر قلدر دوباره بر می خیزد و آماده می شود. پسر بی پا با کشیدن گوشهای    پسر اسب او را برای حمله دوباره آماده مى كند. پسر قلدر از خشم دندان به هم می فشارد. میدانچه از انتظار پیامدی شوم سکوت کرده است. گویی غبار ها نیز در هوا به تعلیق درآمده اند. پسر بی پا سر پسر اسب  را با دست هایش نوازش می کند.
پسر بی پا: اسبم نترس. تو پر قوتی. زیر سم هایت او را له می کنی. نترس اسبم. پیش برو.
   با چوب خشک در تن او فرو می کند. پسر اسب از زمین کنده می شود و با ضربه ای پسر قلدر را دوباره به خاک می اندازد. غریو شادی و شور میدانچه را پر می کند. بچه ها پسر قلدر را از زمین بلند می کنند. یارانش بازوهای او را می مالند.
   پسر بی پا با چوب به شكم پسر اسب فرو می کند و او از زمین کنده می شود و با ضربه ای به پسر قلدر که یارانش او را به میدان پرتاب کرده اند، می کوبد. پسر قلدر دوباره به زمین می خورد. غریو شادی از میدانچه بر می خیزد. از دماغ پسر اسب خون بیرون می زند و از هیجان له له می زند.
   پسربی پا سر پسر اسب را با دست نوازش مى كند.
پسربی پا: نترس اسبم. تو پر قوتی، یک بار دیگر.
   پسر اسب ترسیده است. اگر او را رها کنند به چشم هم زدنى از ميدانچه می گریزد. اکنون از ضربه دردناکی که به سرش خورده می گرید.
پسر اسب: فرار کنیم صاحب.
پسر بی پا: یک بار دیگر اسبم. تو پر قوتی نترس. برایت بستنی می خرم. 
   بچه ها در میدانچه هیاهو می کنند و پسر اسب را تشویق می کنند. پسر اسب دلش می خواهد از میدانچه بگریزد و به جایی برود که دیگر برای لقمه ای نان این همه عذاب نکشد.
 
بازار، روز پنجم:
    پسر اسب دلش می خواست پا نداشت اما پول داشت و بر دوش کسی سوار بود اما به جای خروس جنگی، تنها به دیدار دختر گدا می رفت. پرواز پرندگان را بر دامن او می دید. دستش را می گرفت و هر چه پيسه داشت در کف او می گذاشت. لبخند او را می دید و جرات می کرد با همه نداری اش به او بگوید: دو...س...تت... دارم دختر گدا. وقتی بزرگ شدم تو را به زنی می گیرم. دیگر نمی گذارم گدایی کنی. دامن پر از پرنده ات را بپوشی و بیایی با آن صورت غمزده ات التماس کنی و من پيسه سیاهی را که کار کرده ام در كف ات بگذارم و تو چرخ بخوری و پرنده ها از دامن پر چین ات به هوا بلند شوند. جادوی پرنده های دامن دختر گدا او را دیوانه می کرد. دلش می خواست یکی از آن پرنده ها بود. پرنده نقاشی روی دامن او. تا دیگر نه گرسنه می شد، نه بر دوشش کسی را سوار می کرد .
   غریو فرياد دو حریف را به نبرد با هم دیگر می خواند. اما پسر اسب از ترس به خیالات عاشقانه خود پناه برده است.
نریشن:(صدای پسر اسب) آیا عشق فرار از ترس است؟ آیا عشق گریز از جنگهای زندگی است؟
   چوب خشک در دست پسر بی پا چون شمشیری بُران به هوا بلند می شود و با آخرین قوت در پشت    پسر اسب فرو می رود. صدای خیالات عاشقانه    پسر اسب قطع می شود و از زمین چون رخش می جهد و چون آذرخش خود را به حریف قلدر می کوبد و حریف قلدر در هم کوبیده می شود و نقش زمین می شود و در خاک غلت می خورد و خونش زمین را می آلاید و غریو غرور و شادی بچه ها به هوا مى رود. میدانچه را سراسر خاک و هیاهو گرفته است.   برنده بازی پسر اسب است. پس چرا چشمهای او ترسیده است. چرا با آنکه همه نام او را با غرور فریاد می کنند، می خواهد بگریزد و چرا می گریزد و می دود و از سرازیری کوچه های شهر که تا سرک های پخته(خيابانهاى آسفالت) دوام یافته، می رود؟
 
بستنی فروشی، کوچه ها، روز پنجم:
   پسربی پا دو بستنی قیفی می خرد و در نمایی اسلوموشن با دستی بستنی را به دهان خود مى برد و با دستی بستنی را به دهان پسر اسب می گذارد. پسر اسب، خسته، تشنه، ترسیده، لب به خنکای سپید بستنی، که به قله کوهی می ماند، می مالد. چشمهایش این خنکا را می فهمد. دوباره لب تشنه اش را چنان به سپیدی بستنی می مالد که گویی تابستانی گرم قله یخ زده ای را در خود آب می کند. اما این پایان کار نیست. او بستنی خود را از پسر بی پا قاپ می زند و از جا می جهد و چون اسبی تیز تک می دود 
 
بازار، روز پنجم:
   پسر اسب خود را به دخترک گدا می رساند و بستنی اش را به او می دهد. دخترک با آن غم ساختگی می چرخد و بستنی را در مقابل خود می بیند.
   تا امروز به او کسی جز پيسه سیاه نداده است. به صاحب این کرامت می نگرد. دو چشم سیاه از صورتی تکیده و خیس از عرق روبروی اوست. تنها انیشتن می تواند تایم دو نگاهی را که بین یک دختر گدا و اسبی دو پا رد و بدل می شود را با مقیاس سرعت نور محاسبه کند. دو نگاه با سرعت سیصد هزار کیلومتر در ثانیه هم دیگر را ملاقات می کنند، می فهمند، می پذیرند، در آغوش می گیرند، از هم حامله می شوند، بچه می زایند، بزرگ می کنند، به جنگ می فرستند و جنازه شهید شده فرزندشان را به خاک می سپارند و تمام عمر عزادار می شوند.
   دختر گدا بستنی را لیس می زند و می چرخد و می رود و می گذارد پسر اسب پرواز پرندگان دامنش را ببیند.
پسر بی پا: تو چقدر خری بچه. چرا بستنی را خودت نخوردی؟ چرا دادیش به دخترگدا؟
 
خانه، ساعتی بعد، روز پنجم:
   حالا درون خانه با هم در آب حوض بازی می کنند، همدیگر را می شویند و با دو قاشق از یک ظرف غذا می خورند و پسر بی پا می گذارد پسر اسب با حوله او تنش را خشک کند و می گذارد بر تاب او سوار شود و مثل خیال برود و بیاید و از او درباره دختر گدا می پرسد و پسر اسب می گوید که عاشق اوست و پسر بی پا می گوید: بیا دو تایی عاشق او شویم و پسر اسب می گوید: نمی شود و پسر بی پا می گوید: چطور می شود دو تایی در یک ظرف غذا خورد و در یک حوض آب بازی کرد و با یک حوله خود را خشک کرد، اما نمی شود دو نفری عاشق یک دختر شد؟ و پسر اسب می گوید: عشق عنکبوت نیست که با هم تقسیم کنیم و پسر بی پا می گوید: پس من هم عنکبوتهایم را پس می گیرم. عنکبوتها همچنان در طاق اتاق تار می تنند.
پسر بی پا: پس برو گم شو. 
 
در راه مكتب، روز ششم:
   پسر بی پا با پیچاندن گوش پسر اسب مسیر رسیدن به مکتب را تغییر می دهد تا در مقابل دختر گدا می ایستند. پسر اسب محو دختر گدا می شود.  دخترگدا سرگرم گدایی از عابرين است.
پسر بی پا: هی دختر این سو سیل(نگاه) کن.
   دختر گدا سر می چرخاند و گوشهای پسر اسب  را در دست پسر بی پا می بیند. پسر بی پا از جیبش یک افغانی در آورده به سوی او دراز می کند. دختر گدا دستش را دراز می کند و افغانی را می گیرد. پسر اسب در چهره اش چیزی می دود که شاید خودش هم نداند نامش چیست. تحقیر است یا حسودی. کمی که دور می شوند، پسر بی پا می چرخد و می بیند که دخترگدا برایش دست تکان می دهد. این است که دوباره گوش پسر اسب را می کشد و او را می چرخاند و دوباره جلوی دخترگدا می ایستاند و از جیبش پنج افغانی در می آورد و جلوی چشم پسر اسب رو به دختر می گیرد. دختر گدا دست دراز می کند و پسر بی پا دست دختر را گدا را می گیرد و اسکناس پنج افغانی را در پنجه های او فرو می کند و درست مثل رویای پسر اسب می گوید: دوستت... دارم... دختر... گدا...
   دخترگدا افغانى را می گیرد و لبخند می زند و در شلوغی بازار گم می شود و برای پسر بی پا پرندگان از دامنش پرواز می کنند و پسر بی پا چوب خشک را در تن پسر اسب فرو می کند و او را هی می کند و به تاخت می روند.
   گوشهای او در دست پسر بی پا راهنمای اوست. گوش چپش کشیده می شود و به چپ می پیچد. گوش راستش کشیده می شود و به راست می پیچد. چوب خشک در باسن او فرو می رود و او از جا می جهد تا به بیابانهای حاشیه شهر می رسد و به گورستان می رود.
 
 گورستان شهر، روز ششم:
   پسر اسب شیهه می کشد و می ایستد. پسر بی پا در جستجوی گور مادر خویش روی قبرها را می بیند. در لابلای تانکهای قراضه جنگی که چون جنازه ای در باد رها شده اند، گورهایی به چشم می خورد. یکی از تانکها در خاک فرو رفته است. گور مادر پسر بی پا گم شده است. جستجو بیهوده است. شیهه پسر اسب ره به جایی نمی برد. یورتمه از این سو به آن سوی گورستان نیز راه چاره نیست. کسی در گورستان متروک نیست تا از او پرسیده شود که گور مادر پسر بی پا کجاست.
پسر بی پا:(گریه می کند و نوحه می خواند.) مین مادرمو کشت و منو نصف کرد. پاهای من کنار مادرم خاکه. ببین نصفه من زیر زمینه. اگه پاهام بود، الان قدم از تو بلندتر بود.
پسر اسب: بله صاحب.
پسر بی پا: مادرم مقبول بود مثل دختر گدا. پدرم اونو از خیابان پیدا کرده بود. مادرم با کولی ها گدایی می کرد که یک روز پدرم اونو دید. وقتی با اون عروسی کرد، همه اونو مسخره می کردند. اما پدرم ترک همه رو کرد تا با مادرم زندگی کنه. جنگ که شد، پدرم مادرمو برداشت تا از شهر بگریزه که در کتل خیرخانه روی مین رفت. خودش مرد و منو نصف کرد. حالا روی قبر پاهای منم آب بریز اسب من.
پسر اسب : بله صاحب.
   پسر اسب روی گور پاهای پسر بی پا نیز آب می ریزد و از گورستان می روند.
 
 کوچه ها، ادامه، روز ششم:
   بچه ها از مکتب باز می گردند.
یکی از بچه ها: اسبتو کرایه می دی؟
پسر بی پا: نه.
همان بچه: ده روپیه.( ٥٠٠٠ روپيه پاكستانى معادل يك دلار در آن زمان.)
پسر بی پا: صد روپیه، اسب من کَهره.
همان بچه: بیست روپیه.
پسر بی پا: پنجاه روپیه. می خوام این پولو برای روح مادرم به گدا بدم.
همان بچه: سی روپیه.
پسر بی پا: چهل روپیه. اما اول باید پیسه اش رو بدی.
   پسر بچه از جیبش پول در می آورد و در مشت پسر بی پا می گذارد. 
پسر بی پا: اسب من ببرش تا اونجا و پس بیا. سفت بشین بچه که اسبش چابکه. نیفتی مادرت به عزات بشینه.
   پسر اسب، پسر بی پا را روی سکوی جلوی خانه ای می گذارد و پسر دیگر را بر پشت خود سوار می کند. پسر انگشتهایش را چون افسار از دو سو در دهان او فرو می برد و می کشد. دندانهای پسر اسب پیدا می شود. 
پسر بی پا: اسب من زوره. هرکی سوار می شه چهل روپیه. پيسه شو برای خیرات مادرم به گدا می دم.
   پسر اسب بر می گردد. از خستگی نفس نفس می زند. پسر را پیاده می کند. بچه دیگری که پول داده است، سوار می شود و هی می کند. 
پسر: اسبت خوبه، اما باید بهش دهنه زد و ازش رکاب آویخت تا خوب سواری بده.
   به خانه می رود و دهنه می آورد و آن را به پسر بی پا می دهد. وقتی پسر اسب باز می گردد، پسر بی پا او را به پیش خود می خواند و دهنه را به دهان او می گذارد و طنابها را از پشت به سر او می بندد. بچه های کوچه می خندند و یکی از بچه ها زین کوچک اسبی را از خانه می آورد و بر پشت او می گذارند. پسر بی پا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد و اسب خود را هی می کند و این بار به جای گوش چپ و راست او افسار او را به چپ و راست می کشد و کوچه را دور می زند و از اینکه پسر اسب هنوز راه رفتن با دهنه جدید را نیاموخته است، به تن او چوب فرو می کوبد.
پسر بی پا: اگه خوب سواری ندی، امشب از کاه و یونجه خبری نیست.
   بچه دیگری میخ و چکش و نعل زنگ زده می آورد تا به پای او بکوبند.
یکی از بچه ها: به پایش سم می کوبیم.
   پسر اسب رم می کند و می گریزد و بچه ها به دنبال او می دوند تا او را بگیرند و پسر بی پا می کوشد با افساری که عقب می کشد او را نگهدارد. پسر اسب به پرتگاهی می رسد و به ناچار می ایستد. بچه ها با هیاهو او را می گیرند. یک پایش را بالا می آورند و به او سم می کوبند. اشک از چشم پسر اسب سرازیر می شود.
پسر بی پا:(به سر او دست می کشد.) گریه نکن اسب من. از امشب معاش ات رو دو برابر می کنم. ( رو به بچه ها) هی بچه ها کی اسب کرایه می خواد؟ این اسب خرج داره. روزى دو دلار معاش می گیره. باید خرجشو از کرایه خودش در بیارم.
   پسر قلدر از راه می رسد. با چشمهایی زل زده به پسر اسب می نگرد. پسر قلدر از جیبش پول در می آورد و در دست پسر بی پا می گذارد.
پسر بی پا: نه این پیسه کمه. تو سنگینی، صد روپیه.
   پسر قلدر باز هم از جیبش پول در می آورد و در دست پسر بی پا می گذارد.
پسر بی پا: مرا پیاده کن. هی اسب من نشونش بده که تو زیر او هم پر قوتی.
   پسر بی پا را بر سکوی جلوی خانه ای می نشانند و پسر قلدر سوار می شود. پسر اسب زیر تنه او خم می شود، اما پسر قلدر افسار او را می گیرد و می کشد و خود را بر زین محکم می کند و پاهایش را در رکاب می گذارد و با چوبی در تن او می کوبد و او را از درد از جا می کند و صدای سم پاهایش کوچه را پر می کند.
پسر قلدر: هی رفتیم بزکشی.
   بچه های کوچه در پی او می دوند. پسر بی پا که جا مانده است، جیغ و داد می کند.
 
محوطه بزکشی، ساعتی بعد، روز ششم:
   اسب سواران در مسابقه. پسر بی پا بر دوش پسر اسب سوار در کنار اسبانو که مسابقه می دهند می دود. گهى در پس، گهى در پیش اسبان. اسبهای مسابقه از تشنگی له له می زنند و مردم در پی هر حرکت آنها هیاهوی تشویق و شادی سر می دهند.
پسر بی پا: اسب من شیهه بکش.
   پسر اسب که در کنار اسبان می دود، شیهه می کشد.
 
بازار، ساعتی بعد، روز ششم:
   دختر می چرخد و پسر بی پا را چون پادشاهی روبروی خود می بیند و از پسر اسب كه چون اسبی زین شده و افسار زده به حیرت می آید.  پسر اسب چشم می دزدد. برای لحظه ای در خیالش پسر بی پا را به زمین می اندازد و دختر را بر پشت خود سوار می کند و به تاخت می رود. اما این تنها یک خیال است. پيسه هايى که در دست پسر بی پا تکان تکان می خورند، واقعی تر از خیال اوست. دختر گدا دست به سوی پسر بی پا دراز می کند. پسر بی پا افغانى هايش را جلوی چشمهای او می گیرد. چشمان دختر از این همه پيسه که قرار است به او داده شود برق می زند. نزدیک تر می شود و دست دراز می کند تا همه آنها را یک جا بگیرد. پسر بی پا دست او را می گیرد و در چشمهایش نگاه می کند و  افغانی ها را در دست او می گذارد.
 پسر بی پا: دوست داری اسبمو سوار شی؟
   دختر به اسب او می نگرد. پسر اسب نیز به دختر می نگرد. اگر دختر بخواهد سوار او شود، او را با خود به جایی می برد که دست دیگری به او نرسد.
پسر بی پا: دوست داری اسبمو سوار شی؟
   دختر به تایید سر تکان می دهد.
پسر بی پا: پس دنبالم بیا خونه مون، اونجا سوارت می کنم.
   دختر ترسیده به نفی سر تکان می دهد.
پسر بی پا: ببین اسبم چه جوری شیهه می کشه. اسبم شیهه بکش.
   پسر اسب شیهه می کشد و دختر چشمهایش از خوشحالی برق می زند.
پسر بی پا: اگه می خوای این پيسه رو بهت بدم، بیا خونه مون.
   پسر اسب را هی می کند و افسارش را می کشد و حرکت می کند. دخترگدا گریان التماس می کند. اما از اینکه پولی به دست نمی آورد، آنها را رها می کند. پسر بی پا برای جلب دوباره او پولی را به زمین می اندازد و دختر را به خود نزدیک می کند. دختر پول را از زمین برداشته به دنبال آنها می آید. از جلوی پسر اسب پسرکی رد می شود که چون اسبی یک گاری را می کشد و مسافرینی را با خود حمل می کند. پسرکی که گاری را می کشد، همان طور که می رود، برمی گردد و به پسر اسب زین شده و افسار خورده می نگرد. هردو به هم فکر می کنند. کدام یک عاقبت دیگری است؟ آیا روزی پسرک گاری کش را چون او افسار می زنند؟ یا پسر اسب روزی چون پسرک گاری کش برای خود کار خواهد کرد؟
پسر بی پا: هی دختر بیا پیسه بگیر. بیا نزدیک.
   دوباره پولى می اندازد و دختر گدا را که می رود از دیگران گدایی کند، به خود می آورد. به در خانه می رسند. دختر گدا آخرین افغانى را برداشته می گریزد.
 
 خانه، ساعتی بعد، روز ششم:
   پسر اسب به ستون طويله بسته شده است و پسر بى پا به او كاه مى دهد.
پسر بی پا: امروز گفتم میرویس برات تحفه بیاره اسب من. اگه گفتی چیه؟
پسر اسب: نان؟
پسر بی پا: نُچ.
پسر اسب : کفش؟
پسر بی پا: نُچ، نُچ.
پسر اسب : پیراهن؟
پسر بی پا: نُچ، نُچ.
پسر اسب: بستنی؟
پسر بی پا: نُچ، نُچ، نُچ.
   در خانه باز می شود. میرویس با زنی برقع پوش آمده است و سر مصنوعی اسبی را با خود آورده است. پسر اسب نگاه می کند و میرویس سر مصنوعی اسب را بر سر او می گذارد.
میرویس: صاحب همینو می خواستید؟
پسر بی پا:(می خندد.) چه مقبوله. دور حیاط یورتمه برو.
   پسر اسب با سر اسبی اش دور حیاط یورتمه می رود و از پایش صدای سم اسب شنیده می شود.
میرویس: دیگه چه خدمتی کنم صاحب؟
پسر بی پا: بیا جلو(میرویس جلو می آید.) گوشتو بیار جلو.
   میرویس گوشش را جلو می آورد و پسر بی پا در گوش او چیزی می گوید.
میرویس: چشم صاحب.
   ميرويس می رود و پسر بی پا دوباره پسر اسب را صدا می کند و او با سر اسبی اش می آید و در طويله كاه مى خورد. صدای باز شدن در می آید. میرویس دختر گدا را آورده است. او را یک راست به اتاق پسر بی پا می برد و پسر اسب را از خانه بیرون می کند.
میرویس: (به پسر اسب) کله تو ببر، بهش عادت  کنی.
   پسر بى پا نشسته نشسته به اتاق مى رود.
 
افغانستان
خرداد ١٣٨٥
محسن مخملباف