وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

گفتگو: سینمای شاعرانه

Sat, 14/09/2013 - 13:27

 
ماهنامه فیلم، ایران
بهمن ۱۳۷۲
 
گفتگو: سينماى شاعرانه
ورنر هرتسوك فیلمساز مشهور آلمانی در سفری كه به ایران داشت در قهوه خانه ای واقع در میدان راه آهن با محسن مخملباف ملاقات كرد، حاصل آن ملاقات این گفتگوست.
 
هرتسوگ: من قبل از آن كه ایران را با سینمایش بشناسم، با شاعران و شعرش می شناختم. ایران دارای یك فرهنگ پنج شش هزار ساله است، در حالی كه ما در آلمان صاحب یك فرهنگ دویست ساله ایم. فرهنگ آلمان مثل یك لایه یخ نازك دو سانتی است كه بر روی اقیانوسی عظیم بسته شده و برای همین خیلی زود می شكند و بربریت و فاشیسم از زیر آن می زند بیرون. من این را خیلی زود حس كردم، بخصوص وقتی كه فاشیست ها بر سر كار بودند.
مخملباف: من جور دیگری درباره فرهنگ آلمان فكر می كنم. آلمان را صاحب فرهنگی می دانم كه از یك سو فلسفه در آن به شكل متكاملی متبلور شده و از سویی صاحب یك شووینیسم است كه با تكیه به همان سوابق فرهنگی اش به دست می آید. رعایت قوانین ترافیك توسط مردم آلمان، نشان دهنده فرهنگی است كه نظم و انضباط اجتماعی از مظاهر مثبت آن است. از آنسو همین نظم، بیانگر دلایل فرهنگی تشكل در پشت سر پیشوای آدم سوز آلمان است. و همین نظم، زمینه ساز پیدایش سریع و نوین صنعت آلمان بعد از جنگ. این فرهنگ سوابقش به نژاد آریا بر می گردد، پس دیرینه است. هیتلر و رضا شاه با تكیه بر وحدت نژادی بین ایرانیان و آلمانیها همكاریشان را در جنگ دوم جهانی توجیه می كردند. پس نمی توان گفت آلمان صاحب فرهنگ یا فرهنگ دیرینه نیست، بلكه می توان گفت صاحب فرهنگ دیرینه ویژه ای است كه نظم بارزترین صفت آن است. این نظم، در تفكر، به شكوفایی فلسفه می انجامد و در جامعه، به اقتصاد مدرن و پیشرفته می رسد. همین نظم در خودبینی و سیاست، به فاشیسم، نژاد پرستی و شووینیسم می كشد كه هیتلر تنها سمبل و قهرمان جنبه منفی این فرهنگ است، ولی ما به هنر آلمان و هنرمندان آلمانی از زاویه های مثبت این فرهنگ نگاه می كنیم.
هرتسوك: بله بین مردم ما رابطه ای هست كه از آن در سیاست سوء استفاده كرده اند و من می دانم یكی رابطه فرهنگی دیرینه و یك عشق و علاقه دیرینه بین ما هست. اما دیدار من از ایران یك كشف خیلی بزرگ است. من حتی در بین افراد ساده ایرانی یك غرور و مردانگی می بینم كه تختی قهرمان كشتی شما، سمبل همه این هاست، چون مردانگی هم ویژگی فرهنگ شماست. اگر كسی از من بپرسد چه كسی مرد است، می گویم تختی. برای آنكه حتی در مسابقه قهرمانی جهانی، وقتی در مقابل حریف شوروی خود ظاهر شد، حاضر نشد از انگشت مجروح او به عنوان نقطه ضعف حریف استفاده كند تا پیروز شود و این نشان دهنده فرهنگ دیرینه ای است كه آدمهایش را جوانمرد می پرورد.
    این كسی كه در فیلم كلوز آپ خودش را جای تو جا زده، برای من خیلی جالب بود. او شاعر است نه یك شارلاتان. او به دنبال امكانی برای هنرمند شدن بوده است. در حالی كه اگر یكی در آلمان خودش را به جای من هرتسوگ جا می زد، شك نكنید كه حتما یك شارلاتان كوچك و احمق بود. آدم كلوزآپ احساس غرور كرده كه خودش را جای تو جا زده.
مخملباف: من در یك نگاه كلی فرق انسان را در غرب و شرق این طور تعریف می كنم: در كشورهای غربی، سیستم پیچیده است، اما آدم هایش ساده اند. چون هر كدام متخصص یك پیچ و مهره اند و نقش ساده ای برایشان در سیستم پیش بینی شده است. چاپلین در فیلم عصر جدید، به این سادگی فرد در سیستم پیچیده، خوب اشاره كرده است. اما در كشورهای شرقی، سیستم ساده است در عوض آدم هایش پیچیده اند. آدم های غربی، علمی و جزعی نگرند، اما آدم های شرقی، فیلسوف و عارف و شاعر و كلی نگرند. در شرق اگر شما از یك باربر یا دستفروش كنار خیابان درباره فلسفه و شعر وعرفان سوالی بكنید، حتما آنها نظرى در این باره دارند، اما چه بسا از جزئیات كار خودشان به صورت علمی چندان با خبر نباشند. فیلمسازان ما هم این جوری اند: می نویسند، كارگردانی می كنند، صحنه را طراحی می كنند، مونتاژ می كنند، بازی می كنند، بعضی موسیقی فیلم هم می سازند، یعنی همه كاره اند. در خانه خودشان هم چون ایرانی اند، بنایی و گچكاری و لوله كشی و برق كشی می كنند، یا به تعمیر وسایل خانگی می پردازند. در ایران هر كس تا زمانی كه بمیرد، پنجاه تا شغل عوض می كند. اگر به مطالعه بپردازد، همه جور مطالعه ای می كند، اما در غرب ممكن است كسی یك عمر روی شاخكهای نوع خاصی از مورچه ها مطالعه كند و پس از او هم یكی دیگر راه او را ادامه دهد. این است كه من فكر می كنم در غرب آدم ها زندگی كاملی می كنند، ولی در شرق آدم ها زندگی جامعی می كنند. ما وقتی می میریم، هر جور زندگی را نیم خورده كرده ایم، شما یك جور زندگی را كامل كرده اید. و این دو نوع زندگی، هر كدام برای خودش محاسن و معایبی دارد. بر گردیم به سراغ سینمای ایران و نظر شما. چه فیلم هایی از ایران دیده اید؟
هرتسوك: زندگی ادامه دارد و كلوزآپ را از كیارستمی دیده ام. از فیلم های شما ناصرالدین شاه آكتور سینما، بایسیكل ران و دستفروش را. بایسیكل ران را بیشتر از همه دوست دارم، اما قبلا برایتان نوشتم كه ناصرالدین شاه شعری است در ستایش از همه سینما و نه فقط سینمای ایران. در دستفروش چیزهای خاصی هست كه آدم را تحت تاثیر قرار می دهد، مخصوصا نحوه مطرح كردن مرگ را. من هیچ وقت در هیچ جا مرگ را به این صورت كه شما نشان داده اید، ندیده ام. و اصلا مهم نیست كه آدم اهل كجا باشد، تا دستفروش را ببیند و بفهمد. برای هر كس كه در رابطه با مردن قرار دارد، دستفروش قابل توجه است و حساسیت خاص شما در طرح مساله مرگ، در اشكال مختلف هم قابل توجه است. حتی در اولین اپیزود دستفروش، وقتی آن بچه ناقص الخلقه در پی خوشبختی به آن مكان سپرده می شود، ما می فهمیم كه مرگ روح این بچه از همان وقت آغاز شده است و هر كس خواهد گفت: اینجا مرگ این كودك است. برای من نحوه ای كه شما نشان می دهید، خیلی جالب و هیجان آور است. زبان سینمایی شما جالب، شخصی و سینمایی است. این زبان متعلق به خود شماست و هیچ جای دیگری دیده نمی شود.
مخملباف: در فیلم های ایرانی برای شما موضوع جالب تر است یا بیان؟
هرتسوك: هر دو تا. و این تعادل خیلی خوبی است. هماهنگ و متعادل است. وقتی كسی فیلم های شما را می بیند، متوجه می شود كه شما، خود آموخته ای. كسی هستی كه سینما را خودت برای خودت ساخته ای و بسیار موفق بوده ای و شاعرانه ساخته ای. وقتی در دستفروش جنبه شاعرانه مرگ را نشان می دهی، ما این را بخوبی می فهمیم و نه تنها لازم نیست كه زبان فارسی فیلم را بفهمیم، حتی لازم نیست كه فیلم زیرنویس هم داشته باشد، چون شعر سینمایی زبان همه دنیاست.
مخملباف: پس از اینكه فیلم های ایرانی در جشنواره های غیرایرانی شركت كردند، گروهی از مطبوعات داخلی مدعی شدند كه فیلم های ایرانی به این سبب مورد استقبال قرار گرفته اند كه سخن از سیاهی ها و بدبختی های مردم ایران داشته اند. شما چه سهمی از این استقبال را به این دلیل می دانید؟
هرتسوك: من وقتی فیلم كلوزآپ را مى بینم، به بدبختی آن مردی كه مجبور شده خودش را جای شما جا بزند فكر نمی كنم. به غروری فكر می كنم كه در این مرد وجود دارد. غروری بسیار عالی و زیبا در یك فرد كه نمونه رفتاری یك ملت و فرهنگ است. و این درست همان چیزی است كه ما می توانیم خوب بفهمیم. شما هیچ ناراحت این حرف ها نباشید. كوروساوا هم در ژاپن دچار همین مشكلات است و همه مخالفش هستند. سیصد سال دیگر روزنامه نگارهای ایرانی خواهند فهمید كه فیلمسازان خوب ایرانی هم مثل عمر خیام و فردوسی و مولانا بودند و شما در حقیقت شاعران این زمانه هستید و شما باید توجه داشته باشید كه تا روزی كه خبرنگاران فیلم شما را دوست ندارند، كارتان درست و شاعرانه است و موفقید. فیلم های شما در خارج از كشورتان یك گفتگوی فرهنگی و شاعرانه است بین هنردوستان همه جا.
مخملباف: دوست داشتم بدانم شما چند فیلم ساخته اید؟ 
هرتسوك: با این كه تعداد فیلم هایم زیادند و آنها را نمی شمارم اما همیشه در ذهنم حضور دارند. مثل افراد بعضی از قبایل آفریقا كه فقط بلد هستند از یك تا ده بشمارند، اما با یك نگاه به گله ششصد تایی گاوهایشان، فورا می فهمند كه چند تای آنها كم اند. یا مثل مادری كه بچه های زیادی دارد و وقتی وارد كوپه قطار می شود، با یك نگاه می فهمد كدامیك از بچه هایش غایب هستند، بدون آنكه آنها را تك تك بشمارد. من هم مثل آن مادر، می دانم كه چندتایی از بچه هایم كم هستند، یا در راه مانده اند!
مخملباف: كوچك ها مانده اند یا بزرگترها؟!
هرتسوك: هر دو، هم از كوچك ها و هم از بزرگ ها. فیلم هایی هست كه هنوز نساخته ام. موقعیت یا همان حادثه پیش نیامده كه ثبت شان كنم؛ بلند، كوتاه، مستند، داستانی، همه رقم. امیدوارم روزی بقیه فرزندانم را پیدا كنم. یك فیلم هم دارم كه تاكنون به نمایش در نیامده است. این دومین فیلمی است كه ساخته ام. تا زمانی كه زنده ام، این فیلم نباید به نمایش درآید. فیلمی است مستند كه موضوع آن چند كودك هستند كه با خروسی آنقدر بازی می كنند كه آن خروس جلوی دوربین جان می كند و می میرد. هنگام ساختن این فیلم كنترل صحنه از دستم خارج شده بود و بچه ها مثل یك مشت وحشی با آن خروس رفتار كردند. بنابراین در فیلم خشونتی هست كه راضی به نمایش آن نیستم. بچه ها می توانند خیلی بیرحم باشند. همین روزها در خبرها بود كه در لیورپول دو پسر بچه یازده ساله و دوازده ساله، كودك دو ساله ای را با بیرحمی كشته اند. ناراحت كننده فقط این نیست كه بچه ها این قدر بیرحم هستند، بلكه تصاویری كه از آن در ذهن می ماند بسیار وحشتناك تر است. در فیلمی كه به وسیله یك دوربین مخفی فروشگاه از این حادثه برداشته شده، می بینیم كه چطور آن دو پسر بچه، كودك دو ساله را كشان كشان از میان مردم بی تفاوت عبور می دهند و به ایستگاه راه آهن می برند و می كشند، در حالی كه ما به وسیله تصاویر صامت، می توانستیم ضجه های آن كودك را از كیلومترها فاصله بشنویم.
متاسفانه بشر امروز به چنین تصاویری خو كرده است و برای او چنین چیزهایی امری عادی محسوب می شود. صحنه هایی از جنگ، قتل، تجاوز و كشتار هر لحظه بر پرده تلویزیون و سینما به نمایش در می آید و برای بینندگان دستخوش هیجان، چنین صحنه های ددمنشانه ای با صحنه های عاطفی و انسانی دیگر چندان فرقی ندارند. در همان فیلم ضبط شده توسط دوربین مخفی، برای مردم در حال خرید روزانه، بسیار عادی است كه دو پسربچه كودكی را با آن وضع هولناك می كشند و با خود می برند.
مخملباف: مسائل بشری هم در سطح بین المللی همین طور است. كشورهای بزرگتر، كشورهای كوچكتر را مثل آن كودك دو ساله می كشند و با خود می برند.
هرتسوك: بله، در تاریخ ایران نمونه های بسیاری از این رفتار وجود دارد. افراد و قومهایی كه از خارج به ایران حمله كردند و بسیاری را كشتند و غارت كردند؛ رومی ها، مغول ها، ترك ها.
مخملباف: ما شاعری داریم به نام سهراب سپهری كه شعرهای لطیفی دارد. شعرهای او در قبل و بعد از انقلاب تاثیر زیادی بر افكار نسل جوان گذاشته است. طوری كه حالا هر كس به گونه ای از خشونت خسته می شود، سری هم به شعرهای سپهری می زند و خودش را تلطیف می كند. او شعری دارد درباره آب خوردن یك پرنده:
"آب را گل نكنیم
در فرودست انگار
كفتری می خورد آب"
یك منتقد مشهور ایرانی، نقدی پر سرو صدا بر آثار او می نویسد كه "در شرایطی كه آمریكا در ویتنام بمب ناپالم می ریزد و آدم می كشد، تو نگران آب خوردن یك كبوتری؟!" سپهری در یك مجلس دوستانه او را مى بيند و به او پاسخ می دهد:
"دوست عزیز، ریشه قضیه در همین جاست. برای مردمی كه از شعر نمی آموزند كه نگران آب خوردن یك كبوتر باشند، آدمكشی در ویتنام یا هر جای دیگر، امری بدیهی است."
    یكی از دوستان من شبی نزد سپهری میهمان بوده، موقع گفتگو سوسكی وارد اتاق می شود و آن دوست قصد داشته سوسك را با دمپایی بكشد. سپهری جلوی او را می گیرد و می گوید: " تو فقط می توانی به او بگویی كه به اتاقت نیاید." او سوسك را با دمپایی می گیرد و به بیرون پرتاب می كند. سپهری گریه اش می گیرد كه صاحب جانی در این جهان مجروح شد، و از آن دوست  می پرسد كه " اگر در این نیمه شب، پای این سوسك بشكند، با توجه به اینكه سوسكها به اندازه ما متمدن نیستند كه بیمارستان داشته باشند، چه خواهد شد؟ و از كجا معلوم كه این سوسك، مادر بچه سوسكی نباشد كه منتظر بازگشت او به خانه است؟"
  اگر طبع بشر به این لطافت برسد كه نگران آب خوردن یك كبوتر از آب زلال باشد، یا نگران مجروح شدن یك سوسك، طبیعتا این همه به خشونت دامن نمی زند و به راحتی در هر جا آدم نمی كشد و در سینما برای فروش و گیشه، قبح خشونت را از بین نمی برد. تصورم این است كه ما اول خشونت را روی حیوانات امتحان كردیم. بعد به خشونت با آدمها كشیده شدیم. مردم آلمان اول به سگ كشی در خیابانها دست زدند، با این توجیه كه بهداشت عمومی به خطر افتاده، اما فراموش كردند كه این اولین تمرین برای روشن كردن شعله در كوره های آدم سوزی است. مورخان فراموش كردند این سگ كشی را به عنوان یك واقعیت تاریخی ثبت كنند و روان شناسان فراموش كردند تاثیر آن را بر روان مردم آلمان بسنجند. چرا كه عصر پزشكان بود و دوران نجات جسم انسان از بیماری هاری سگی. و كسی نمی دانست هاری انسانی، با او چه خواهد كرد. پذیرفتن خشونت با حیوانات، پذیرفتن خشونت با بچه ها و پذیرفتن نمایش خشونت در سینما و تلویزیون، مبنای توحش بشر ظاهرا متمدن است و متاسفانه هیچ كس به فكر سانسور خشونت نیست. چون خشونت، ملت ها را به خطر می اندازد. آنچه سانسور می شود، حقیقت است، زیرا بیان حقیقت حكومت ها را به خطر می اندازد.
هرتسوك: هنگامه جنگ جهانی دوم كه نیروهای متفقین به آلمان سرازیر شدند، خشونت دو برابر شد. فاشیست ها از یك سو و متفقین از سوی دیگر. خط این خشونت تا دورافتاده ترین روستاهای آلمان هم رسید، تا به روستایی كه من در آنجا زندگی می كردم هم آمد. این خشونت، ابزار جنگی خاص خودش را هم داشت. مثلا من وقتی چهار سالم بود یك نارنجك دستی، اسباب بازی ام شده بود؛ سلاح هایی كه همچنان آماده شلیك بودند و بچه های بزرگتر به ما یاد می دادند كه چطور با این سلاح ها، پرنده ها را به رگبار ببندیم. یك روز مادرم كه زن شجاع و تیرانداز قابلی بود، در حالی كه لگد مسلسل به زمینم انداخته بود، بالای سرم آمد. خیلی ترسیدم. اما او نه داد زد و نه مرا زد و نه تنبیه دیگری در مورد من انجام داد. او مسلسل را از دستم گرفت و گفت بیا تا به تو یاد بدهم از آن چطور می شود استفاده كرد. بعد یك تكه كنده درخت را روی سنگی گذاشت و به آن شلیك كرد. كنده درخت دو تكه شد. بعد رو كرد به من و گفت این كاری است كه باید از مسلسل انتظار داشت. بنابراین شما حتی وقتی یك تفنگ چوبی یا پلاستیكی دارید، نباید آن را به طرف كسی نشانه بروید. از آن روز به بعد، من حتی با انگشت هم به طرف كسی نشانه نرفته ام.
مخملباف: فكر می كنم آدم وقتی به خشونت فكر می كند، ابزارش را هم پیدا می كند. اول چوب است و بعد سلاح گرم. و وقتی هم به لطافت و انسانیت فكر می كند، ابزارش را پیدا می كند. سینمای شاعرانه می تواند یكی از آن ابزاری باشد كه در خدمت لطافت و انسانیت قرار بگیرد. ولی همین سینما، وقتی ابزار سودجویی یا آلت دست ذهن های خشن می شود، خود تبدیل به ابزار توجیه كننده خشونت می شود. همین چند روز پیش برای شركت در جشنواره روتردام در هلند بودم. دیدم كه در آنجا می شود سی كانال تلویزیونی را گرفت. اول فكر كردم كه تنوع این برنامه ها چقدر خوب است. بعد كه دقیق شدم دیدم آنها هم در واقع مثل ما سه كانال بیشتر ندارند. چون ده كانال مشغول نمایش خشونت و كشتار بود و همیشه یكی داشت دیگری را می كشت. ده كانال دیگر فیلم سكسی نشان می دادند و ده كانال هم راجع به سكس و خشونت میزگرد داشتند. پس ۲ موضوع داشتند، ۳ برنامه، در ۳۰ كانال. این تنوع در كانال است، نه در مضمون و برنامه.
هرتسوك: آدم باید خجالت بكشد بابت برنامه های تلویزیونی اروپا، و این نشان می دهد كه چنین اجتماع هایی چقدر بیمار هستند. در حقیقت باید گفت كه دشمن اصلی انسان، تلویزیون است. آدم وقتی كه چند تا فیلم خوب می بیند، چهره اش نورانی و زیباتر می شود اما وقتی تلویزیونی را بیش از حد نگاه كنی، حالت تنهایی و غم به شما دست می دهد و چهره آدم مخوف و ترسناك می شود.
مخملباف: اگر سینما صنعت، تجارت و هنر است پس میتوان گفت سینمای غرب بيشتر به مخاطبش سكس و خشونت می فروشد و سینمای هند به مخاطبش رویا می فروشد و در این بازار فروش، سینمای نوین ایران هم می كوشد به مخاطبش شعر بفروشد.
هرتسوك: در فیلم های شما این نكته دیده می شود، و این شعری كه شما می سرایید، نمی شود گفت كه متعلق به گوشه ای پرت افتاده  یك روستای دور افتاده است. این شعر در محدوده كشورایران هم باقی نمی ماند. این شعری است كه به فراتر از مرزها می رود و در بقیه دنیا هم این شعر درك می شود. بزرگترین گرفتاری ما در كشورهای اروپایی این است كه كم كم فرهنگ اصلی خودمان را از دست می دهیم. در آلمان فقط ٧ درصد از آلمانیها فیلم های آلمانی نگاه می كنند. هر روز مقداری زبان و فرهنگ مختلف در حال از بین رفتن است. نسل حیوانات با خشونت و بی توجهی رو به انقراض است. پوشش گیاهی زمین و حیات گیاهان در خطر از بین رفتن است. و من دلم نمی خواهد در دنیایی زندگی كنم كه مثلا شیر و ببر تویش نباشد. و تو یك شیری مخملباف! الآن روی چه قصه ای كار می كنی؟
مخملباف: قصه دو بچه است در هند كه گل می دهند و نان می گیرند، یا گل می دهند و به سینما می روند. پول را از زندگیشان حذف كرده اند و زندگی شان هم می گذرد. نوعی "گل تهاتری"، مثل كسی كه جلوی مغازه ای شعر بخواند و نان یا نوشابه بگیرد.
هرتسوك: این قصه را از واقعیت الهام گرفته اید یا تخیلی است؟
مخملباف: سالها پیش مشغول مونتاژ فیلم كارگردان دیگری بودم و ظهرها برای ناهار به قهوه خانه ای می رفتیم. یك روز متوجه شدم كه پسری برای قهوه چی گل آورد و به جایش از او غذا طلب كرد. قهوه چی هم پذیرفت. پس از آن این ماجرا هر روز تكرار شد. اصل موضوع از آنجا جرقه زد. 
هرتسوك: پس چرا قصه شما در هندوستان باید اتفاق بیفتد؟
مخملباف: حوادث دیگری این موضوع را رشد داد و كم كم مایل شدم در فضایی خاص، شبیه هندوستان یا بنگلادش اتفاق بیفتد. پس از اینكه فیلمنامه را نوشتم و چاپ شد، برای انتخاب محل، سفری به هندوستان كردم. وقتی وارد فرودگاه شدیم، غروب بود و تا به هتل برسیم یك ساعت و نیم در راه بودیم و من از پنجره تاكسی، یك میلیون آدم را مشاهده كردم كه به صورت فشرده در حاشیه پیاده رو شهر بمبئی زندگی می كردند. مرد، زن، بچه و حتی سگ و گربه. هیچكس لباس كامل و درستی نداشت، یا حتی كاسه ای كه در آن بشود غذا خورد. اما اكثر آنها مشغول رقص و شادی بودند، بخصوص بچه ها. در ذهن من این تنگدستی با آن شاد زیستی نمی خواند. پرسیدم چرا این همه راضی و خوشحالید؟ گفتند: ما وقتی كه بمیریم، یك بار دیگر به دنیا می آییم. اگر این بار راضی و شاد زندگی كنیم، بار دیگر مهاراجه و مرفه به دنیا می آییم. من به آنها گفتم: مهاراجه واقعی شما هستید، چون معلوم نیست مهاراجه های هند با وجود رفاه، آن قدرها از زندگی شان راضی باشند. زیرا خوشبختی یك موقعیت مادی نیست و بیشتر یك حس است. اگر خوشبختی به پول داری و ابزار زندگی مربوط می شد، نمی باید در كشورهای مرفه، آمار پوچی، نارضایتی و حتی خودكشی بیشتر باشد. فیلمی كه می خواهم بسازم درباره فقر و ثروت بحثی ندارد. بلكه فیلمی است در ستایش بی نیازی و رمز رضایت از زندگی.
پس از بازگشت از هند، فیلمنامه را تغییر دادم و تبدیل شد به قصه ای درباره فقرایی كه خوشبختی شان در گرو اجرای عدالت یا سوسیالیسم نیست، بلكه مربوط است به فلسفه ای كه در زندگی دارند. صحنه جالب دیگری كه در هند مرا متاثر كرد و در فیلمنامه گنجاندم، مربوط می شود به بازدید از یك زندان كودكان. به ورودی زندان مراجعه كردم و از نگهبان پرسیدم برای ورود و بازدید از زندان چگونه باید اجازه گرفت؟ نگهبان گفت: من دربان زندانم و كسی برای ورود و خروج از زندان، احتیاج به اجازه گرفتن ندارد. وارد زندان شدم و دیدم زندانیان حاضر به خروج از زندان نیستند، چون آنجا را زندان نمی دیدند، بلكه برای آنها جایی بود كه در آن سه وعده غذا وجود داشت و سایه بان هایی كه آنها را از آفتاب محافظت می كرد و بهتر از حاشیه گرم خیابان بود. زندانیان، هم پسر بودند و هم دختر، و از كودكی تا هجده سالگی در آنجا نگهداشته می شدند و یا به عبارتی خودشان می ماندند. جایی به یك گروه سیصد نفری از زندانیان رسیدم كه در حال مسابقه دو بودند؛ در زمینی خاكی كه با گچ به شش خط موازی برای دویدن تقسیم شده بود. شش نفر لب خط قرار گرفتند و صدای سوت كه آمد، آن شش نفر شروع به دویدن كردند و صدمتر آن طرفتر كسی كه از میان این شش نفر اول شده بود، خودش دستش را بالا برد، اما كسی او را تشویق نكرد، چون قبل از آنكه این شش نفر به پایان خط برسند، شش نفر دیگر شروع به دویدن كرده بودند. در واقع این مسابقه ای بود برای آنكه هر كس به خودش ثابت كند كه از پنج نفر دیگر سریع تر دویده و به یك معنی همه بازیگر بودند، اما هر كس تنها تماشاگر پیروزی یا باخت خودش بود. برنده و بازنده هم یك حس داشتند: شادی. و دوباره به بازی می زدند. در این میان ناگهان متوجه شدم كه دختر كوچكی، حدودا شش ساله با موهای بافته، پشت دختر هجده ساله ای كه ابتدای یكی از خطوط ایستاده بود، نشست. دستهایش را به هم چسباند و برای پیروزی دختر هجده ساله دعا كرد. و اتفاقا در این دور از مسابقه، همان دختری پیروزی شد كه برایش دعا شده بود. بعد دختر كوچك دستهايش را به هم چسباند و از آسمان تشكر كرد و از بین شش نفر بعدی كس دیگری را انتخاب كرد و این بار برای او دعا كرد. این بار هم كسی پیروز شد كه برایش دعا شده بود. اما جز من كسی شاهد او نبود. او هم متوجه كسی نبود و رابطه خودش را با خداى خودش آزمایش می كرد.