گفت و گو با محسن مخملباف
زمستان ۱۳۸۱
شهر رن فرانسه
در شهر كوچك و آرام رِن در فرانسه، سخت مي شد مخملباف تنها را تنها ديد. هميشه بودند كساني كه مي خواستند با او مصاحبه كنند، سئوالي بپرسند و يا گپي بزنند. اگرچه او بيشتر دوست داشت سكوت كند. وقتي در آن شبِ سردتر از هميشه و در آن رستوران چوبي مقابلم نشست، با اولين سئوال من، شروع كرد به حرف زدن، گرم و با طمانينه. ضبط را روشن كردم. شام را آوردند. صحبتش ادامه يافت. ماهي در ميان بشقابش سرد شد. در بشقاب من هم. مصاحبه تبديل به مونولوگ بلند او شد. ماحصل اش را ميخوانيد:
بيتا ملكوتی
معمولاً وقتي فيلمي را كه در كشوري ساخته شده است، در جايي متفاوت از زبان و فرهنگ آن فيلم و با مخاطب كشورهاي ديگر ميبينيم، از دو جنبه قابل بررسي است: مثلاً گاهي وقتها به يك جمله، دهها كشور مختلف يك جور ميخندند. آن وقت اين حس به من دست ميدهد كه اين طنز، بشري است. اما گاهي در كشوري به يك جمله از فيلمي ميخندند و در كشوري ديگر از همان جمله به گريه ميافتند و در كشور سوم از آن جمله عصباني ميشوند. آن وقت اين حس به من دست ميدهد كه آن جمله بشري نيست و منطقهاي است.
وقتي فيلمهايم را با مخاطبهاي متفاوت خارجي ميبينم به اين نكته توجه ميكنم كه از چه چيزي ميشود فاكتور گرفت و گفت كه اين وجه بشري دارد و آن وجه منطقهاي. ديدن فيلمهايم با مردم مختلف دنيا برايم يك كلاس درس است.
اما دومين نكته اين است كه حس ميكنم كره زمين بعد از توسعه وسايل ارتباط جمعي، به شدت كوچك شده است و درك متقابل ملل از هم ديگر به سبب همين رسانهها بالاتر رفته است. گاهي مسئلهاي كه تنها خواست يك منطقه است، به علت شناختي كه مردم از طريق رسانه ها به دست آوردهاند، با عكس العمل مناسبي مواجه ميشود. ما در دورهاي هستيم كه فرهنگها مانند ابرهايي كه با هم تداخل ميكنند به هم نزديك ميشوند و از التقاط خرده فرهنگها يك فرهنگ جديد بوجود ميآيد.
در اين جاست كه با خودم فكر ميكنم كه ما وقتي به دلايل انساني، پزشكان بدون مرز داريم، چرا نبايد فيلم سازان بدون مرز هم داشته باشيم؟ آيا واقعاً هنر منطقهاي است؟ درست است كه هنر مثل درختي است كه بايد ريشه در خاكي داشته باشد و هر درختي در جايي رشد ميكند. سيب در يكجا، گردو در خاكي ديگر، پسته در جايي ديگر، اما همه از ميوههاي آن استفاده ميكنند. پسته را فقط در كرمان و دامغان براي اين نميكارند كه تنها كرمانيها و دامغانيها بخورند. درست است كه درخت پسته ايراني، بايد ريشه در خاك دامغاني و كرماني خود داشته باشد، اما اروپاييها و امريكاييها و آسياييها و افريقاييها از ميوه آن درخت بهره مي برند، پس چرا درخت سينماي ايران كه ريشه در اين خاك دارد، وقتي ثمره اش مورد مصرف تماشاچيان اروپايي، امريكايي، افريقايي، آسيايي قرار مي گيرد، به ريشه نداشتن در خاك خودي متهم ميشود؟
هر هنرمندي نيز ريشه در خاكي دارد و به همين علت ويژگي و بوي خاص آن خاك را ميگيرد. اما مصرف كننده ثمره هنرش، هم چنانكه ميوه درخت پسته، نمي تواند به خاك آن درخت محدود بماند. حتي مي توانيم پسته را در خاك فرانسه هم بكاريم و پستهاي داشته باشيم با طعم فرانسوي و هم چنان پسته، پسته باشد. چرا نه؟! چرا بايد فكر كنيم كه چنين كاري خيانت است به آرمانهاي يك ملت، يا كسي كه جغرافياي خلقِ هنرياش را عوض مي كند، حتماً دارد بيوفايي ميكند به خاستگاه خودش. چرا فكر ميكنيد كه خدا فقط ميخواسته ما ايرانيها را خلق كند و از روي اشتباه كشور هاي ديگر را آفريده و فقط اين ما هستيم كه عزيز كرده هاي خداييم و بقيه دشمنان او. اگر خلقت، مخلوق خداست، و اگر كره زمين با نگاه مذهبياي كه مردم ما دارند، آفريده اوست، چرا بايد سير و سفر روي اين كره خاكي كه از اوست، خيانت به نظر بيايد؟ آيا ناسيوناليسم بايد وجه انساني ما را تحت تاثير خود قرار بدهد و آدمها از زاويه قوميت و مليت، مسايل بشري را ناديده بگيرند؟ كسي به من ميگفت تو كه امروز دغدغه افغانستان را داري، لابد اگر فردا به عراق حمله شود، فيلمي در مورد عراق هم مي سازي؟! گفتم انگار اگر بسازم، مرتكب جرمي شدهام؟! چه اشكالي دارد كه اگر در جايي كسي مورد ظلم قرارگرفت ، از او دفاع شود؟ من از شما خبرنگاران مي پرسم اگر كساني در جاهاي ديگري مظلوم واقع شوند، مگر شما ها به آنجا نميرويد، و از آن سخن نميگوييد؟ پس چرا فكر ميكنيد كه حوزه انسانيت ما فيلم سازان در مرز جغرافياي سياسي، بايد محدود شود؟ چرا نبايد قلبهايمان براي وراي مرزهايمان هم بتپد؟ اگر اين گونه دچار انديويدوآليسم و فردگرايي خودخواهانه بشويم، آن وقت بايد به همسايه بغل دستمان هم بيتفاوت باشيم، چون ديواري حدود خانه ما را معلوم كرده است. پس همسايهام به من ربطي ندارد، همين طور شهروندان شهرم و شهر و كشور بغلي. چنان پيش ميرويم كه در يك فرايند كلي به يك بيتفاوتي ميرسيم. آن وقت چطور ميتوانيم به شعر سعدي فخر بفروشيم. همان شعر معروف كه بر سر درِ سازمان ملل نوشته شده كه «بني آدم اعضاي يك پیکرند.»
اين تناقضي كه در فرهنگ ايراني هست كه از يك طرف پز ميدهد به همه عناصر و اِلمانهاي بشردوستانه در فرهنگاش و از طرف ديگر در حد يك شووينيسم افراطي، ناسيوناليست و نژادپرست و فرقهگرا ميشود.
دكتر شريعتي يك دعاي بسيار زيبا دارد: «خدايا مرا از بيماري خاك و خونپرستي برهان.»
ما هر يك به نوعي دچار بيماري خاك و خونپرستي هستيم. دچار قوميتگرايي هستيم. دچار بيماريهايي هستيم كه ما را در حوزة بسته يك زبان، گرفتار خودش ميكند. من هميشه حسرت خوردهام كه اگر شاملو به جاي اينكه در دايرة محدود صد ميليون مصرف كنندة زبان فارسي، به زبان اسپانيايي شعر گفته بود، ما الان يك لوركا داشتيم.
نه اينكه شاملو كمتر از لوركاست. شاملو مانند نهنگي است كه در بركة زبان فارسي فقط ميتوانست دماش را از آب بيرون بياورد. اما نميتوانست در اقيانوسِ يك زبان پرمخاطب شنا كند. ميدانم كه همة فارسي دوستها از دست من عصباني ميشوند. فكر ميكنند كه خود قالب زبان، مهمتر از پديدآورندگانِ آن است. در حالي كه اين زبان، معلولِ يك فرهنگ و يك ملتِ در حال حركت است و نبايد فرم را گرفت و فريز كرد و محتوا را دور ريخت. اگر در مقام مقايسه بپرسيم فردوسي مهمتر است، يا زبان فارسي؟ آن وقت وارد بازيهاي ديگري ميشويم. اما واقعاً زبان فارسي، فردوسي است. همان طور كه فردوسي، زبان فارسي است و شاملو هم زبان فارسي است. ولي وراي اين زبان فارسي بودن، شاملو يك انسان هم است. قلبش، ميتواند در ترجمة شعر لوركا براي گاوباز و گاو و جدال ميان آن دو بتپد. چطور ميتوانيم فكر كنيم كه اين طور مسائل به ما چه ربطي دارد؟ كه چرا يك گاو و گاوباز و يا مرگ يك سوسك، بايد موضوع يك انسان باشد.
اينها خودخواهي جغرافياي سياسي و يا حتي تاريخ انساني است. در حوزه زيستشناسي، حتي انسانيت يك مدل از زيستن است. اين مرزهايي كه ميكشيم و قضاوتهايي كه ميكنيم كه چه كسي پايش را از دايره گذاشت بيرون، چه كسي از حوزة نظام ارزشي كه ما ايرانيها تعيين كردهايم، فراتر رفت، اين يكي رفت به خارج پناهنده شد، پس بد است. آن يكي از شهرش مهاجرت كرد، پس بد است. اين نقاش رفت كشور ديگري نقاشي كرد، پس بد است. اين شاعر شعري كه گفت دنيا پسنديد، پس بد است. اين بدها را از كجا آورديم، جز از دايرة تنگ خاك و خون پرستي؟ آن چيزي كه من از جشنوارهها ياد ميگيرم، اين است كه يك سخني كه از ميانِ درد و يا روياي يك ملت ابراز ميشود، ميتواند در منطقههاي ديگر نيز فهميده شود. ميآموزم كه خود را از دايرة تنگ ملي بياورم بالاتر. زماني گفتم: اگر قدرت دست من بود، نصف پول نفت را خرج سفر مسئولان مملكت ميكردم تا بروند كشورهاي مختلف دنيا را ببينند تا تجربة جهاني شدن ما بيشتر شود به شرط آن كه پول نفت هزينة سوغاتي آوردن شخصي آنها نشود. بروند و بيايند تا ايران را در شأن انسان امروزي اداره كنند. من را بگو كه عجب تخيلات احمقانهاي نسبت به اين مسئولين دارم؟!
اگر قدرت سينمايي دست من بود، هر فيلم سازي را ميفرستادم تا فيلمش را با مردم حداقل پنج كشور ديگر ببيند تا بفهمد كه بعضي از مضامين فيلمهايش، آن قدر در دايرة روستايي ذهن خودش مانده است كه اصلاً حيفِ وقت.
دوستي دارم كه ميگويد: «بعضي از شعرا، وقت كلمات را ميگيرند، بعضي از نقاشان وقت رنگ را و بعضي از فيلم سازان وقت نگاتيو را !» ما داريم وقت بشر را ميگيريم. امكانات بشر حداقل در زمينة سينما، محدود است. در هر سال حدود ۲ تا ۳ هزار فيلم سينمايي ساخته ميشود. چطور يك فيلم ساز به خودش حق ميدهد يك سه هزارم وقت بشر را در حوزه سينما معطوفِ يك درد ابلهانة شخصي و بيان آن بكند كه وقتي از خودش بيرون ميزند، ديگر دغدغة هيچ كسي جز خودش نيست. شاملو شعريدارد « من درد مشتركم مرا فريادكن…»
وقتي رسانه جمعي دست توست، بايد درد بشري را مطرح كني. بايد سلسله اعصاب حساسيت بشري را نسبت به آلام بشري تحريك كني. نه اين كه عقدههاي شخصيات را، دايرههاي تنگ نظريات را انتشار دهي. وقتي قلم مو را در دستت ميگيري، و وارد حوزة وسيع رنگ و فرم ميشوي، از خودت بپرس آيا مضموني كه داري خاله زنكي نيست؟
انگار كه همة آب دريا را براي شستن نجاستي كه از مدفوع بچه ايجاد شده، استفاده كني. حيف است. غوطه بخور در اين اقيانوس. نهنگ شو، غرق شو، با اقيانوس يكي شو.
مثلاً به همين جشنوارة رِن نگاه كن. ويژگي اين جشنواره اين است كه تمركز كرده است روي معرفي يك شهر، از وراي مديومي به اسم سينما. و سعي كرده است كه مردم يك شهر را از طريق سينما با مردم شهر ديگري در قارهاي ديگر آشنا كند. به نظرم چنين فعاليتي در اين دوره كه ماهوارهها ذهنيت بشر را مثل زيراكس و فتوكپي مشابه هم ميكنند، نوعي تلاش است براي حفظ تنوع فرهنگ بشري.
اگر بنا باشد همه مردم دنيا مثل هم فكر كنند، ديگر دنيا قابل زندگي نيست. جهنم است. اگر قرار باشد همه مثل هم لباس بپوشند، مثل هم حرف بزنند، ما ارزشهاي بشري را از دست ميدهيم. در واقع ميتواند اين روند تا ابد جلو برود. طوري كه همة آدمها به يك فرم و به يك قالب تعريف شده، تبديل شوند. اين جشنوارهها مانع از اين ميشوند كه در عصر حاكميت ماهواره، تفكر آدمها مثل هم شود، نوعي استقلال در انديشيدن ايجاد ميكند. بدون اين نوع جشنوارهها محال است كه مردمي مثل شهر رِن بفهمند كه تهرانيها چطور زندگي ميكنند. زيرا تحليل آنها بيشتر تحليل رسانهها بوده است، نه تحليل يك هنرمند كه رابطة واقعگرايانهتري با جامعهاش دارد. الان كه كره زمين به وسيله BBC ها وCNN ها، در حال كوچكتر شدن است، سينما يك جور مقاومت خرده فرهنگهاي بشري است در مقابل تريبون قدرت و پول. به ويژه توسط سينماي مؤلف، نه سينماي هاليوود، سينمايي كه پس پشتش يك آدم ايستاده است. آدمي كه استقلال فكري دارد.
حُسن سينماي هنري جهان اين است كه آدمهايش مثل هم فكر نميكنند. اينها در كنار هم يك گلستان هستند. اگر اينها قرار بود همه مثل هم فيلم بسازند، ميشد فوقش مزرعه آفتابگردان، و فقط ميشد نشست و تخمهاش را خورد. ديگر نميشد از بوي گلي لذت برد. من فكر ميكنم اين نوع فستيوالها پيش از آن كه يك فستيوال سينمايي باشد، يك فستيوال مدني است. آشنايي مردم دو شهر از شرق و غرب است. ممكن است كه حتي حوزهاش كوچك باشد، ولي كيفيت خوبي ايجاد می كند. فكر كن اگر اين قضيه باب شود، قضيه گفتگوي دو شهر، خيلي قشنگ است. در طول يك سال، صد شهر ميتوانند هم ديگر را بشناسند. خوبيها را از هم ديگر ياد ميگيرند و بديهايشان را تصحيح ميكنند. حُسن ديگرش هم اين است كه ايرانيهاي مقيم خارج از كشور را دور هم ميبينيم. تا هفت هشت سال پيش وقتي ميآمدم خارج از كشور، ايرانيها يا عليه يك ديگر صحبت ميكردند، يا از هم فرار ميكردند و يا به هم فحش ميدادند يا عليه هم اعلاميه پخش ميكردند. الان حس ميكني ايران و مصائبش، شده محورِ نشست و گفتگوي ايرانيان.
و من با خودم فكر ميكنم، آيا ممكن است كه يك روزي سينماي ايران، همه ملت ايران را با همه عقايد دور هم جمع كند مثل آن چه در جشنواره رِن اتفاق افتاد و انقلابي و غير انقلابي و چپ و راست فقط به صرف آنكه ايراني بودند سر يك سفره نشستند.
آيا ميشود زماني در وطنم ايران، هويت ملي ايرانيان به هويت قومي و سياسي و جناحي آنها بچربد. يعني ما به عنوان يك ملت، منافع مليمان را مقدم بدانيم بر منافع جناحي و شخصي و فرقهاي و صنفي. اين يك روياست، از قديم گفتهاند. آرزو بر جوانان عيب نيست ما كه ديگر پير شديم ـ اما چه ميداني شايد يك روزي شد.
زمستان ۱۳۸۱
شهر رن فرانسه
رستوران چوبی