گفتگو با محسن مخملباف
زمستان ۱۳۸۱
شهر رن فرانسه
سفر مرا به زمينهاي استوايي برد
و زير سايه آن «بانيان» سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش، و تنها، و سربه زير، و سخت.
سهراب
علی راضی :ميگويند شما زياد به سفر ميرويد. خيليها ميگويند مخملباف در ايران نيست. مدام در سفر است. يك سال پيش ( سال ۱۳۸۰) به هنگام اهداي جايزه ناصرالدينشاه آكتور سينما به عنوان يكي از ده فيلم برتر سينماي ايران در دهة ۷۰ توسط بخشي از منتقدين ايراني، مجري مراسم گفت: طبق معمول مخملباف براي گرفتن جايزه در ايران حضور ندارد. احتمالاً يا براي شركت در جشنوارهاي به نيويورك رفته است، يا براي ساختن مدرسهاي به هرات!
مخملباف: در آن زمان، من نه در نيويورك بودم، نه در هرات. اما خدا را شكر كه در آن مراسم حضور نداشتم. اگر خدا به جاي يك بار عمر، سه چهار بار همين عمر را به من ميداد، شايد يك بارش را هم براي حضور در چنين مراسمي صرف نميكردم: حيف وقت.
خواندن يك كتاب، ساختن يك فيلم، نوشتن يك داستان و يا تشكيل يك كلاس سوادآموزي و يا آموزش هنر به مشتاقان و مستعدان واقعيش را به حضورهاي اين چنيني ترجيح ميدهم. به ويژه در مجالس وطني، كه به دليل جو حاكم پر از سانسور و خودسانسوري، همهاش يا به تعارف ميگذرد يا به ملاحظات و بيشتر يك جشن حسادت است تا چيز ديگر.
خاستگاه ما هنرمندان، معمولاً متن جامعه است. هركدام از ما كه گُل ميكنيم، ريشه در خاك ملتي، شهري، محلهاي داريم. اما اسم و رسم كه دركرديم، ديگر حشر و نشرمان فقط با امثال خودمان ميشود. شب و روز در دايرهاي از ژورناليستها، هنرمندان مشابه و مديران هنري ميچرخيم و ريشههاي ما از خاك اوليه در ميآيد و شاخ و برگمان خشك ميشود. دوري از اين نوع فضاهاي مكرر، كسالت بار، حسادت بار، بازگشت به متن همان خاك خاستگاه است: فرصتي هم چنان براي ريشهداشتن در خاك.
س ـ به سفر كردن معتقديد؟
مخملباف: بسيار سفر بايد/ تا پخته شود خامي. اما كدام سفر؟ سفر داريم تا سفر. گاهي حضر از سفر بهتر است، گاهي سفر از حضر.
س ـ مثلاً سفرهاي جشنوارهاي؟ كه هم براي به روز كردن اطلاعات سينمايي مفيد است و هم ديدار از فرهنگهاي كشورهاي مختلف را ممكن ميسازد؟
مخملباف: نژادها، اقوام، فرهنگها، سياست، اقتصاد، خشونت و جهل بشري، اين كره كوچك خاكي كه در هستي غباري بيش نيست را، به قطعاتي به نام كشور تقسيم كرده است. نميدانم امروزه شايد به ۲۰۰ كشور. در اين ۲۰۰ كشور چيزي حدود ۵۰۰ جشنواره فيلم وجود دارد. يعني بيش از يك جشنواره براي هر روز از هر سال. در حالي كه فيلمهاي هنري توليد شده و مورد پسند اين جشنوارهها، در هر سال به رقم همان جشنوارهها نيز نميرسد. حاصل اين كه ۱۰۰ فيلم هنري توليدي سينماي مستقل جهان، در ۵۰۰ جشنواره جهاني مدام چرخ ميخورند و با شهرتي كه امروزه سينماي ايران دارد، از هر فيلم ساز بينالمللي مشهورش، براي هر فيلمي شايد حدود ۴۰ـ ۵۰ جشنواره دعوت ميكنند، و اگر سفر به هر جشنوارهاي فقط يك هفته طول بكشد. بعد از ساخت هر فيلمي بايد يك سال هم بشوي سعدي يا ماركوپولو و كمكم از سينماگر به جهانگرد تبديل شوي. اين است كه فيلم سازان ابتدا از سرشوق و كنجكاوي، سفرهاي مكرري ميكنند و بعد از سرخستگي، بودن ساعات طولاني در هواپيما، زندگي مصنوعي در هتل، و حضور در جلسات پرسش و پاسخ ملال آور، ( از صبح تا شام مصاحبه و مصاحبه و مصاحبه) اين است كه كمكم عذر ميآورند و دعوتها را گزينشي ميپذيرند. من نيز از سال ۱۳۶۷ كه براي اولين بار با فيلم دستفروش در جشنواره لندن، اولين سفر جشنوارهايام را آغاز كردم تا پايان سال ۱۳۸۱ كه حدود پانزده سال ميشود، به حدود ۴۰ كشور سفر كردهام. يعني هر سال حدوداً به دو، سه يا چهار سفر تن دادهام و درعوض در هر سال از حدود ۴۰ تا ۵۰ دعوت عذر خواستهام و اعتراف ميكنم كه سفر به جشنوارهها براي فيلم سازان عمل شاقي است كه خیلی ها تا ميتوانند به گونهاي از آن ميگريزند، مگر جوان ترها و تازه وارد گودشدهها كه هنوز كنجكاوند. من به شخصه سفرهايي را كه به دنبال يافتن لوكيشن يك فيلم ميروم و يا سفرهايي را كه براي تحقيق مقدماتي نوشتن يك فيلم نامه دارم به سفرهاي رسمي كسالتبار جشنوارهها ترجيح ميدهم.
س ـ از بين حدود ۴۰ كشوري كه سفر كردهايد، كدام را ترجيح ميدهيد؟
مخملباف: بيش از دو سه خاك روح مرا مجذوب نكردهاند. اولين خاك، خاكِ هند است. به خاطر گاندي و عدم خشونتش، به خاطر ساتيا جيت راي غيرسانتي مانتالش. به خاطر آن كه يك ملت است و هزاران دين و آئين و در عين حال با مسالمت و مداراي بسيار بالايي در كنار هم زندگي ميكنند.
سفر به هند اگر با نگاه سطحي يك توريست الكي خوش صورت نگيرد، سفر به هزار توي عميق و پيچيده آدم شرقی است.
دومين خاك، خاك افغانستان است. به خاطر بدويتش. سفر به افغانستان اگر سفري سياسيـ نظامي نباشد (آن چنان كه سرباز روسي و امريكايي و پاكستاني و سفراي ممالك مقصره در فجايع افغانستان داشتهاند و دارند) سفري است به تاريخ بشر و نه به پارهاي از جغرافياي زميني. رفتن به افغانستان، به ويژه اگر سفري صرفاً با طياره به كابل نباشد و سر از اعماق فراموش شدة آن سرزمين در بياورد، سفري است به بدويت بشر. به آغاز تجربههاي بشري براي ايجاد يك تمدن ساده، صميمي و عجيب و غريب.
سومين خاكي كه مرا مجذوب خود كرد، خاك فرانسه است. براي من فرانسه پايتخت فرهنگي دنياست. لااقل پايتخت فرهنگي اروپا، و دست كم پايتخت سينماي هنري دنيا. فرانسه، به ويژه پاريس، بخصوص كافههاي كنار خيابانش، كه هزار نفر را در آغوش ميزهاي مدور كوچك خود ميگيرند، تا هر يك از مشتريان چايي ـ قهوهاي ـ شرابي سفارش دهد و از يك صبح تا به شام با همان يك سفارش ـ چاي و قهوه و شراب بدون آنكه كسي عذر مشتري الاف مزاحم را بخواهد ـ رماني پانصد صفحهاي را در حاشيه خيابان و نشسته بر روي صندلي كافه، در يك روز به پايان ميبرد.
پاريس شهري است كه در هر روزش، امكان ديدن بيش از هزار فيلم از گذشته تا امروز تاريخ سينما را داري. در سالنهايي بزرگ يا كوچك گاه ۳۰ يا ۴۰ نفره با فيلمهايي كه گاهي فقط در يك ماه، يك سانس نمايش دارند. اما هميشه، توي تماشاچي مشتاق سينماي مولف، اين امكان را داري كه با رجوع به يك مجله بداني فيلم دل خواهت کدام است، اعم از آن كه صد سال پيش توسط لوميرها ساخته شده باشد، يا همين امسال توسط يك فيلم ساز جوان گمنام ويتنامي يا قزاق يا لهستاني يا ايراني.
در همين فرانسه، فيلمهاي هنري ايران بيش از خود ايران اكران ميشوند و مورد استقبال قرار ميگيرند و اين در مورد فيلمهاي هنري بسياري از كشورهاي ديگر هم در فرانسه مصداق دارد. يعني در اين كشور به دليل نياز به فرهنگ و هنر بشري، بازاري براي عرضه كالاهاي خاص فرهنگي ـ هنري دنيا تشكيل شده است. نه فقط در مورد سينما، كه در دو قرن گذشته فرانسويان مدام پذيراي هنرمندان گمنام ملل ديگر بودهاند. تاريخ نقاشي بعد از رنسانس تاريخ پذيرش نقاشان هنرمند و گمنام ملل ديگر توسط فرانسويان بوده است.
بسياري از نقاشان هنرمند كه حتي در كشورهاي اروپايي پيشرفته ديگر ميزيستهاند، پس از تبعيد، يا تبعيد خودخواسته در فرانسه شكوفا شدهاند. امروزه در كمتر كوچهاي از فرانسه يك موزه هنري از يك هنرمند يافت نميشود. در ادبيات و سياست نيز اين چنين بوده است. همينگوي، برخي از آثار خود را در همين كافههاي پاريس نوشته است و دكتر شريعتي ـ وقتي در دانشگاه سوربن پاريس درس ميخواندـ در همين حال و هوا تنفس و انديشه كرد و ژان پل سارتر فرانسويان نيز.
بسياري از كافههاي پاريس را به عنوان ميعادگاه هنرمندان و اديبان مشهور فرانسه يا جهان ميشناسند. در بسياري از همين كافهها نحلههاي فكري ـ هنري بسياري شكل گرفتهاند. من هنوز سر از رازهاي پنهان سرزمين هند، افغانستان و فرانسه درنياوردهام و احتمالاً تا آخر عمر نيز سردر نخواهم آورد. اما خاك هر سه سرزمين مرا عميق ميكند. به محض ورود زبانم را ميبندد، و چشم و گوش انديشيدنم را فعال ميكند. من حتي ميپندارم كه ديدن و شنيدن فعاليت عميقتر و وسيعتري است تا گفتن. دهانهاي آدميان چون قيفي است كه مفاهيم گستردة ذهني را براي ورود به گوش ديگران، از باريكه تعريف شده واژگان مورد توافق عبور ميدهد. حال آن كه شنيدن و ديدن، واژههاي محدود را در درياي انديشه توسعه ميدهند و طبيعي است كه غوطه خوردن در اقيانوس انديشه، شناگري فعالتري ميطلبد تا شيرجهزدن در قيف الفاظ و واژهها.
س ـ در اين سفرها چه آموختهايد؟
مخملباف: بدون اين سفرها من مخملباف ديگري بودم. ميلان كوندرا ميگويد رمانهايي كه من مينويسم هر يك، يكي از امكانات وجودي من است كه تحقق نيافته است و ميتوانسته تحقق يابد. هر رماني براي من امكان تجربه يك حيات ديگر است.
سفرهاي من نيز فرصتي است براي انديشيدن به اين سوال كه من چنان چه در جغرافياي ديگري به دنيا ميآمدم، آيا همان آدمي بودم كه در ايران به دنيا آمده است؟ مثلاً در ژاپن يا كره، چين يا هند، آلمان، هلند و اتريش و ايتاليا و هر جاي ديگري… از خودم پرسيدهام فلاني! اگر در اين جا به دنيا آمده بودي، آيا باز هم مسلمان ميبودي؟ آيا ازدواج تو براساس قوانين موجود در كشور ايران انجام ميشد؟ و اگر نميشد تو و همسرت به هم حلال نميبوديد؟ آيا به همان غذاهايي عادت ميكردي، يا آن را مثلاً حلال يا گوارا ميدانستي، كه حالا كه در ايراني ميداني؟ و بعد خودم را ميگذارم جاي يكي از اهالي آن كشورها و ميبينم كه در هر جغرافياي ديگري اگر به دنيا آمده بودم، اعتقادات ديگري داشتم، طور ديگري لباس ميپوشيدم، به زبان ديگري تكلم ميكردم و چيزهاي ديگري را ارزش و ضدارزش ميپنداشتم. آن وقت در موقعيت تأملي كه برايم در اين سفرها دست ميدهد، براي خودِ انتزاعي بدون جغرافيايم، به دنبال ارزشهايي ميگردم كه اگر در هر كجا به دنيا آمده بودم، به همانها دل ميبستم و به رفتار ميآمدم.
اين است كه سفرهاي من ـ اگر ژورناليستها با مصاحبههاي گاه سطحي و گاه عميقشان اجازه دهند ـ تبديل ميشود به امكان تولدي چند روزه، در يك جغرافيا يا يك تاريخ ديگر. و محسن مخملباف در هر سفر، محسن مخملباف ديگري ميشود با مليتي ديگر و تاريخ و جغرافيايي ديگر. و تجربه لايههاي هر سفر از من ـ به عنوان آدمي كه در اين كره خاكي پرتاب شده است ـ و يا چون پاندول ساعت از بام هستي، به خلاء سوالهاي زميني بودن آويخته شده، يك پرسش ابدي ميسازد؟ من كيام؟ خوبي كدام است و بدي كدام؟ دوست داشتن: عشق، عاشقشدن، خوبي است يا بدي؟ جبر است يا اختيار؟ ايمان چيست؟ آيا اتكاء يك ذره موجود، به امكان كلي انرژي وجود؟ يا جهل يك مطلقگرا، در عالم نسبيت؟ يا يك گرفتاري جغرافيايي؟
و من در اين سفرها، اين سوالها را، بيش از پاسخهايش دوست دارم و نميدانم چرا سوالها ـ حتي وقتي احمقانهاند ـ از جوابها، ـ حتي وقتي فهيمانهاند ـ عميقترند. سفرها مرا به سوالهاي عميقتري از پاسخهايي كه در حضر يافتهام، ميبرند.
سفرها اگر رسمي نباشند. و ملاقاتها اگر با ژورناليستهاي همهچيزدان سطحي و مكرر، با سوالهاي كليشهاي نباشند، مرا مثل ميوه يك درخت سيب، كه با يك حركت ريورس، دوباره از طريق شاخه به ريشه و از ريشه به خاك برميگرداند، به طبيعت خودم باز ميگرداند. به آنجا كه حيات مولكولي من از سفر يك ذره خاك، به انرژي يك سيب تبديل ميشود.
من اگر در هر كجا به دنيا آمده بودم، و سفر نكرده بودم، مثل همة آنها كه از تاريخ و جغرافياي تولدشان بيرون نرفتهاند، فكر ميكردم همه حقايق ازلي و ابدي همان هاست كه در جغرافيا و تاريخ من در بارهاش گفتگو ميكنند.
مرزهاي سياسي ـ فرهنگي، عليرغم وسايط ارتباط جمعي گسترده امروزي ـ هنوز هر تكه از بشر را، در جبر كاسههاي كوچك محيطي قرار داده، و بشر را از يك نگاه فراملي و زميني دور ساخته است. اما وقتي شما سفر ميكنيد، چنان چه وقتتان را صرف خريدن سوغاتي و محاسبه قيمت اشياء كه آيا در ايران ارزانتر است يا در فلان كشور، نكنيد، فرصتي خواهيد يافت تا براي روزها و ساعاتي، خود را حتي به طور تخيلي در موقعيت ديگري به دنيا آمده ببينيد و از خود بپرسيد: اگر فقط يك حادثه ناچيز، به جاي آن كه مرا در سرزمين خودم به دنيا آورد، در سرزمين ديگري به دنيا آورده بود، آن وقت تعريف من از زندگي، مرگ، گناه، وجدان، خوبي، بدي، ايمان، كفر، عشق، نفرت، مدارا ، خشونت و جنسيت چه بود؟
اين سوال را در هر تاريخ و جغرافيايي پاسخي است. زيستن مردمان هر كشوري، پاسخ عملي به همين سوال ذهني است.
س ـ با اين ۴۰ سفر به ۴۰ كشور، كه تمثيلي از يك چلهنشيني مدرن است، به كدام انديشه رسيدهايد؟ اگر قرار بود گزينشي عمل كنيد، كدام ارزشها را از كدام تاريخ و جغرافيا برميگزيديد؟
مخملباف: وقتي به يك سوال بشري، بشر هر جغرافيا و تاريخ، پاسخ متفاوتي ميدهد، جستجوي پاسخ اصلي، از بين بي نهايت پاسخ موجود، رسيدن به يك جواب ديگر است نه رسيدن به پاسخ اصلي.
آن چه من از اين سوال بشري و پاسخ تاريخي ـ جغرافيايي او جمعبندي ميكنم، چيزي جز نسبيت نيست. نه اينكه نسبيت خودش چيزي باشد. تواضع در مقابل هر پاسخي است به عنوان اندكي از حقيقت و نپذيرفتن هيچ پاسخي است به عنوان همة حقيقت. رسيدن به همان قول است كه « همه چيز را همگان دانند.» رسيدن به همان نكته است كه « حقيقت آينهاي بود در دستان خداوند، اين آينه از آسمان به زمين افتاد و شكست، هر كس تكهاي از آن را برداشت، خود را در آن ديد و پنداشت كه همة حقيقت پيش اوست، حال آن كه حقيقت پيش همگان پخش بود.»
اين سفرها به من مكرر در مكرر آموخته است هر ملتي، قومي، نژادي براي خود اعتقادات، آداب و رسوم و خوبي و بدي خاصي دارد و به اعتقادات، و آداب و رسوم و خوب و بد ديگران يا اعتقادي ندارد و يا معرفتي. و در چنين آشفته بازاري، هر كس خود را مالك تام و تمام حقيقت بشري ميداند. حال آن كه در اين سفرها من به عينه ديدم كه هر كس تكهاي از آن آينه را، همه آينه پنداشته بود.
س ـ به جز نسبيت، اگر قرار باشد يك ارزش ديگر را كه نسبت به ارزشهاي منطقهاي و تاريخي و جغرافيايي، شمول بشري بيشتري دارد و خودآگاه يا ناخودآگاه، در آينههاي شكسته حقيقت بشري، بازتابهاي بيشتري داشته باشد، كدام را انتخاب ميكنيد؟
مخملباف: عدم خشونت را. ما هرچه را خوبي و بدي بدانيم، به ايمان و كفر اقوام و اديان و فرقههاي گوناگون برميگردد. اما از يك نگاه پدرانه و مادرانه نسبت به وضعيت بشري، خشونت را در هر كجا مضرترين عمل انساني يافتهام و شايد مهم ترين گناه بشري. آنها كه به اصل عدم خشونت باور داشتهاند و تا حد ممكن به آن عمل كردهاند، به هر قوم و دسته و فرقهاي اين اجازه را دادهاند كه بدون نگراني از تهديد خشونت ايشان، انديشه و ايمان خود را داشته باشند و راه زندگي خود را بروند. وقتي هر بخشي از بشريت، حقيقت را در حد فهم نسبي خود در مييابد، پس كدام فرقه حق دارد با اعمال خشونت، فرقه ديگر را به رنگ خود درآورد؟ و تنوع ذاتي هستي بشري را با فاشيزم ذهني خود به يك دستي تحميلي تبديل كند.
من در اين سفرها آموختهام كه بكوشم در مقام انديشه « نسبي گرا» باشم و در مقام عمل «عدم خشونت گرا» هرچند كه همه ما آلوده تاريخ تعصب و جغرافياي خشونتيم.
س ـ و ديگر؟
مخملباف: و ديگر چه؟
س ـ اگر قرار باشد ارزش ديگري را كه در اين سفرها آموختهايد بيان كنيد؟
مخملباف: ارزش كار را. پسر من ۶ ماهي را در انگليس زبان ميخواند. هماتاقي او در خوابگاه موسسه زبان، يك چيني بوده است. دانشجوي چيني از پسر من پرسيده بود: شما به چه معتقديد؟ كه با رعايت آن زندگي اجتماعيتان را سلامت ميداريد؟ پسر من پاسخ داده بود: خدا به عنوان مبناي اخلاق اجتماعي و از داستايوفسكي نقل كرده بود: كه اگر خدا را برداريم هر كاري مجاز است.
دانشجوي چيني پرسيده بود: آيا همه ملت ايران به خدا اعتقاد دارند؟ پسرم پاسخ داده بود: اكثريت قريب به اتفاق آنها. دانشجوي چيني پرسيده بود: آيا با اين نوع اعتقاد، آنها بعضي كارهاي غيرانساني و غيراجتماعي را مجاز نميدانند و انجام نميدهند، و خدا مبناي اخلاق اجتماعي آنهاست؟ و يا اين كه خدا چيزي است در ذهن آنها و مبنا و انگيزة عمل اجتماعي آنها، چيز ديگري است؟
پسرم پرسيده بود: شما چينيها چطور؟ چه چيزي مبناي سلامت و رشد اجتماعي شماست؟ دانشجوي چيني پاسخ داده بود: كار و دوستي. ما با اين دو شعار كه در فرهنگ اجتماعي ما به يك ارزش تاريخي تبديل شده، خود را از پرجمعيتترين كشور فقير دنيا، به كشوري رو به توسعه و رشد و به يك ابرقدرت بدل ساختهايم. ما چينيها به سبب اخلاق كار، از سالها پيش هر ساله بيش از ده درصد رشد اقتصادي داشتهايم و به سبب حاكميت ارزش دوستي، مثل كشور هم مرام و كمونيست و همسايهمان شوروي، ازهم نپاشيديم.
و من به ياد مائو افتادم كه براي فعال نگه داشتن انسان چيني تا مدتها در مقابل ورود «ماشين حساب» ايستاد و از چرتكه براي محاسبه دفاع كرد. منطق او اين بود كه يك ميليارد بشر بيكار در چين، حتي بهتر است با حساب كردن از طريق چرتكه مشغول كار باشد تا اين كه ماشين حساب او را از كار محروم كند و به بيهودگي بكشاند و در يك فرايند به ظاهر توسعه، به يك انسان مصرفزده تنبل تبديل شود، كه كمكم هيچ چيز از او ساخته نباشد، جز حرص بيپايان مصرف و توقع از حاكميت.
من در سفرهايي كه به ويژه به كشورهاي آسياي شرقي رو به توسعه داشتهام، ديدهام كه مديريت اين جوامع، به هر دليل توانسته است عناصر انساني خود را به كار و تلاش وادارد. كشورهاي آسياي شرقي توسعه خود را بيشتر مديون كار و مديريت انساني ميدانند تا محصول استخراج و بهرهبرداري از ذخائر طبيعيِ غيرانساني.
در كشور ايران حكومتهاي مختلف قبل و بعد از انقلاب، به جاي مديريت نيروي انساني و تبديل ايرانيِ مصرف زده متوقع و تنبل به يك انسان انگيزهمند كه در حل مشكلات خود سهيم باشد، حكومتها پول نفت را در اختيار گرفتند و به راست و دروغ به خدمت به مردم پرداختند. حتي به گمان من در هر دو دوره حكومتها قصد خدمت نيز داشتهاند، تا جايي كه بعضي از آنها خود را حكومت خدمتگزار خواندهاند. اما درست مثل اين كه ملت ايران يك خانواده اشرافي است و حاكميت يك نوكر، كه وظيفهاي جز خدمت به اين خانواده اصيل اما مدعي و متوقع و تنبل را ندارد. چرا هيچ يك از حكومتها خود را مديران و برنامهريزان و منتقدان جامعه ندانستند يا نخواندند؟ براي آن كه به نفت، بيش از نيروي انسانِ ايراني ارزش نهادند. نهايت تلاش حكومتها اين بوده است كه مردم را غير از مواقعي كه براي نمايش قدرت سياسي به آنها نياز بوده، از شريككردن در امر ادارة مملكت منع كنند. و هر كجا انگيزهاي براي مشاركت يا نقد عملكرد غلط حاكميت در بين بوده، حاكميت به عنوان متولي خدمتگزار، مردم انگيزهمند را از مشاركت منع كرده است و كار رسيده است به جايي كه ديگر حاكميت توان مديريت نيروي انساني ۷۰ ميليوني موجود در جامعه ايران را براي بازسازي اقتصاد و فرهنگ در شأن ايراني قرن بيست و يكمي ندارد. دولت خدمتگزار يكي از غلطترين تعاريفي بوده است كه حاكميت ايران خود را به آن برچسب آلوده كرده است.
به ياد دارم يك روز نخست وزير مالزي ميهمان ايران بود و با تلويزيون ايران مصاحبه ميكرد و دربارة رمز توسعه سريع مالزي سخن ميگفت. او گفت: هر كس به دنيا ميآيد، حق دارد كه از مواهب زندگي در هر زمينه بهره ببرد، اما وظيفه دولت اين نيست كه اين مواهب را براي او فراهم كند. تنها وظيفه ما به عنوان يك دولت اين است كه براي همه، امكان كار مفيد اجتماعي را فراهم كنيم. فرايند نهايي فراهم شدن اين كار مفيد اجتماعي، توسعة اقتصادي ـ اجتماعي و در نتيجه بهره بري همگان از مواهب زندگي است.
مقايسه كنيم اين تعريف از حاكميت را، با تعريف مردم ايران به هنگام انقلاب ۵۷ را. در افواه انقلابيون و مردم اين جمله جاري بود كه: چنان چه شاه برود و انقلاب پيروز شود، پول نفت را ميآورند در خانهها تقسيم ميكنند و ديگر احتياجي نيست كه ما اين قدر زحمت بكشيم تا روزي خود را دربياوريم.
در مقايسه با جوامع ديگر احساس ميكنم كه علت بدبياري و بدبختي تاريخي ملت ما اول مطلق گرايي، دوم خشونت طلبي و تقديس خشونت به عنوان يك عمل انقلابي است و سوم بيكاري و چهارم حسادت و پنجم دروغ و تعارف و رياكاري است. ما بيش از آن چه به ميهمان نوازي ايراني خود مدعي و مفتخر باشيم، بايستي به حسادت ديرينه و به رياكاري دو دهة اخير خود پي ببريم. در رابطة با بي كاري و كم كاري مردم ايران هم ضعف مديريت و تعريف غلط مديريت كلان جامعه از خود به عنوان حاكميت خدمتگزار مؤثر بوده است و هم توقع غلط مردم از حاكميت. و هم خوي تنبل ملت وابسته به نفت ايران. نه تنها حكومتهاي ما، حكومتهاي مبتني بر ماليات نيستند تا ما را به توقع دمكراسي از سوي ملت ماليات دهنده برگردانند و اصولاً دولت نفتياند كه ملت ايران نيز ملت نفتي است.
توسعه اشتغال در بخش خدمات، چيزي جز اجراي همان توقع تقسيم پول نفت بر در خانهها نيست. تصوير امروزي ملت ما، تصوير مردمي است كه ۷۰ درصد از آنها بي كارند و ۳۰ درصد از آنها به آن ۷۰ درصد بي كار خدمت ميكنند. در مقايسه با بسياري از ملتهاي ديگر كه حتي تا روزي ۱۶ ساعت كار ميكنند، مردم ايران را، مردمي مدعي، تنبل و حسود ديدم. مردمي كه از قبل، ارتفاع قابل قبول رشد يك ديگر را تعريف كردهاند و هر كس در هر زمينهاي قدش از قد عمومي بلندتر شود به داس حسادت بايد سرش كوتاه شود. من به شخصه در بسياري از دعواهاي سياسي جاري كشور، نه تقابل دو انديشه، نه حتي تقابل دو جناح، كه حسادت بين اشخاص را ميبينم.
مردم ايران و مديران كلان جامعه در يك تعارف مزمن متقابل دچارند و كمتر هم ديگر را نقد كردهاند. مثلاً هيچ رئيس جمهور يا نخست وزيري را در ايران ديدهايد كه در پايان دورة كاري خود بيايد و بگويد مردم مرا ببخشائيد كه اين خطاها را داشتهام اما شما هم به عنوان يك ملت به نظر من اين خطاها را داريد. خطاهايي كه به سهم خود مانع از اجراي مديريت و پيشبرد برنامهها ميشد. آيا به ما فرهنگ عمومي جامعه، سياست حاكم بر جامعه، اين اجازه را ميدهد كه به جاي قداست غيرقابل نقد احاد و تودههاي مردم، آنها را واقعيتي داراي ضعف و قوت و نيازمند تغيير و اصلاح بدانيم.
آيا شجاعت قهرمانان ما تا مرز نقد سياست مداران و حاكمان و قدرتمندان پيش ميرود، اما در مرز نقد جامعه و مردم و ملت، حتي قهرمانان و انديشمندان و جامعه شناسان ما نيز دچار لكنت زبان مصلحتي ميشوند؟
اگر آن طور كه مديران ارشد جامعه ميگويند: ملت ايران بهترين ملت كرة زمين است. پس چرا در اقتصاد و فرهنگ و حتي اخلاق اجتماعي، از بيش از نيمي از كشورهاي جهان عقب افتادهتريم.
بسيار از خودم و از دوستان نزديك آقاي خاتمي پرسيدهام، آيا حتي كسي مثل او، وقتي به تنهايي پيش خودش فكر ميكند و يا در جمع دوستان مخلصش نشسته است، هيچ عيبي را براي مردم ايران قائل نيست، يا بيان عمومی اش را مصلحت نميداند؟ آيا او حتي با نزديكانش دربارة عيبهاي ويژه مردم ايران صحبت نميكند و در خلوت فقط راجع به بحرانهايي كه جناح راست مخالفش ايجاد ميكند، گپ و گفتگو دارد؟ و يا اين كه در خلوت خود ميداند كه ملت ايران، ملت مطلقي نيست و اكثريت مشكلاتش ناشي از اشكالات خود ملت است؟ اما كسي جرأت نقد ملت را ندارد تا مبادا مخالفينش، به عنوان دفاع از قداست ملت، چوب تكفير و ضد مردمي بودن و غيرپرست بودن را به او بزنند.
از ميان مديران ارشد تنها كسي را كه با چاپ يك كتاب مقايسهاي، در اخلاق ملل، به نقد اخلاق مردم ايران پرداخته است، مهندس بازرگان را به ياد ميآورم. روح شجاع و پرشعورش شاد باد.
چرا روزنامهنگاران از سياستمداران و مديران ارشد و جامعه شناسان صاحبنظر و اهل تحقيق نميپرسند عيوب مردمي كه ما باشيم چيست؟ چرا كسي اين تعارف متقابل و مزمن بين حاكميت و ملت ايران را كه در محافل رسمي مدام قربان صدقه هم ميروند و به تقديس هم مشغولند، مورد نقد قرار نميدهند؟
من گاه مسئوليني را ديدهام كه در جلسات خصوصي و غيررسمي، سختترين نقدها را بر ملت ايران داشتهاند، اما در مصاحبهاي كه هفته بعد از آنها به چاپ رسيده، جز چاپلوسيِ ملت از آنها نديدهام. راستي چرا حاكميت و مردم ايران نقدشان را رو در روي هم ديگر نميگويند؟ آيا مردم از حاكميت و مديران ارشد ميترسند، يا مديران از مردم؟ آيا حاكميت به رأي بعدي مردم طمع دارد؟ يا مردم منتظر فرصتي در آينده هستند؟
مثالي بزنم. ميگويند اسب سواري هر روز از كوچه باغ پر از ميوهاي ميگذشت و از شاخههايي كه از باغ به كوچه سرريز شده بود زردآلو و هلو ميچيد و در ته كوچه، هستههايش را بر سر فقيري كه در انتهاي كوچه به تكدي مشغول بود ميزد. اما فقير عكسالعملي نشان نميداد، و تنها هستهها را در كيسهاي جمع ميكرد. يك سال كه گذشت، يك روز آن فقير كيسه سنگين هستههايي را كه يك سال روز به روز بر سرش خورده بود، بر سر اسب سوار كوبيد و اسب سوار را كشت. اگر اسب سوار اجازه داده بود، هر هستهاي را كه ميزند با هستهاي تلافي ببيند، تلنبار تحمل آن فقير يك باره به مرگ اسب سوار منجر نميشد و اگر آن فقير جرأت پاسخ دادن به هستههاي هرروزه را داشت، خود را در مقام يك قاتل قرار نميداد.
من در اين سفرها ديدهام كه در هر كجا ميشود هستهاي، به هستهاي تلافي شود، فاجعهاي رخ نميدهد. ميگويند از بس در تهران زلزلههاي كوچك نيامده است، قرار است زلزلة بزرگي اتفاق بيفتد. مبادا راست بگويند؟!
زمستان ۱۳۸۱
شهر رن فرانسه