وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

نوار مغزی من

Fri, 16/11/2007 - 17:00

جشنواره سوردل سور اسپانیا در سال جاری مرور بر آثار محسن مخملباف را برگذار می کند و کتابی را به زبان اسپانیایی درباره او منتشر می کند. از او خواسته اند برای این کتاب  یاداشتی بنویسد. این یاداشت اوست.

نوار مغزی من
محسن مخملباف 
آبان ۱۳۸۶

از من خواسته اید برای انتشار کتاب حاضریاداشتی بنویسم و برای تحویل آن تاریخی را مقرر کرده اید. من الان دارم می روم به تاجیکستان که فیلم بعدی ام را بسازم .ده روزی در جشنواره  سینمایی کشوری که این فرودگاه متعلق به آن است رییس ژوری بوده ام. این جا فرودگاه شهر کیف در کشور اوکراین است. بلندگو اعلام می کند که هواپیما تاخیر دارد، پس بهتر است این تاخیر را مغتنم بدانم و همین الان برای شما چیزی بنویسم. برای من همیشه فردا دیر است. هرگاه کاری را به فردا انداختم ،هیچ وقت انجام نشد. از کجا که فردایی در کار باشد. از کجا که اگر حالا ننویسم، بعدها بنویسم. من در منطقه ای از جهان زندگی می کنم که هر لحظه ممکن است زندگی ات به پایان برسد. همین چند ماه پیش یک بمب دستی جلوی دوربین فیلم برداری سمیرا دخترم منفجر شد، یک اسب کشته شد و ۶ نفر به شدت زخمی شدند.بعد از ۲ ماه یکی از زخمی ها که پیرمرد رهگذری بود بر اثر جراحات وارده درگذشت. به همین راحتی! می توانست همه مرده باشند. به همان راحتی. می توانست سمیرا مرده باشد. می توانست دستیار او که کنار قلبش از بمب سوراخ شده بود، کشته شده باشد...
 
می نویسم...اگر این جا در فرودگاه ننویسم، معلوم نیست دیگر بتوانم بنویسم.قول می دهم هرچه از مغزم عبور کرد را ثبت کنم تا شما دریابید کتابی که در دست دارید درباره چه جور آدمی نوشته شده.این نوشته یک جور فرافکنی است.یک جور ثبت موضوعاتی است که در این لحظه از ذهن من می گذرد. یک جور نوار مغزی.

من در تهران به دنیا آمده و زیسته ام.هر شهروند تهرانی هر روز صبح که از خواب بیدار می شود سه خطر را در برابر خود می بیند.اول زلزله. قرار است یک زلزله بزرگ بیاید و تهران شهری با جمعیت ۱۵ میلیون نفر را ویران کند.این اولین ترس هر ایرانی است. دومین ترس مربوط به حمله هاست.از ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ تا حالا که آخر اکتبر سال ۲۰۰۷ است هر روز قرار است که آمریکا حمله کند. پیش ترها هر شب صدام حسین عراق قرار بود حمله کند و یا می کرد. سومین ترس مربوط است به این که هر ایرانی هر روز که از خانه بیرون می آید منتطر است سر کوچه تصادف کند یا ناگهان سکته کند و یا  مثلا دستگیر شود. معلوم نیست چرا. می تواند به علت دل سوزی و رساندن یک مصدوم رانندگی به بیمارستان باشد.

برای همه این ترس ها هر ایرانی هر روز می کوشد تا ممکن است بیشترین زندگی اش را بکند. می کوشد تا هر کاری را که دارد به آخر برساند. از کجا که فردایی در کار باشد. پس همین حالا برایتان می نویسم.من به فردای خود اطمینان ندارم.

طبق آمار اخیر دولت ایران فقط ۷۰ هزار ایرانی هر ساله از سیگار می میرند. باور ندارم . این ۷۰ هزار نفر از ترس می میرند.طبق همان آمار ۲۷۰۰۰ نفر هم در تصادف می میرند.
وقتی ۳ سال پیش از ایران به تبعید خود خواسته می آمدم. با رئیس جمهور دمکرات قبلی (خاتمی) ملاقات کردم. گفتم : می روم. گفت: کجا؟ گفتم:آمار مرگ و میر هر سال را در آخرین روزنامه  سال  می خوانید؟ گفت:نه. گفتم: به خاطر همین می روم. در ایران هیچ کس، حتی رییس جمهور نمی داند که ما چرا و چقدر می میریم.
بیهوده نیست که فیلم های ایرانی این قدر درستایش زندگی ساخته می شوند. وقتی چیزی هست از آن نمی گوییم. وقتی که نیست مدام درباره اش حرف می زنند. ما ایرانی ها هر لحظه درباره زندگی و آزادی و عدالت و اخلاق حرف می زنیم.
بلندگوی فرودگاه تاخیر یک ساعته دیگری را اعلام می کند.پس تا وقت هست بنویسم.

 
۲- من در زندگی چندان به مدرسه نرفته ام.خود آموخته ام. وحشی رشد کرده ام. اما وقتی همسر اولم درگذشت، مجبور شدم به بچه هایم بیاموزم.همه چیز. از نقشه تهران تا دوچرخه سواری و آشپزی تا سینما. پیش از این او معلم آن ها بود. پس از او هشت سال تمام در کنار کار هنری معلمی کرده ام و گذشت زمان از من یک معلم ساخت. چیزی که از آن بیزارم. اکنون می کوشم از آن بگریزم. اما دیگر به آن آلوده شده ام. پس بگذارید کمی  برای شما هم معلمی کنم. درس اول: فایلینگ.
وقتی فیلم اولم را ساختم ، نه هیچ کتابی درباره سینما خوانده بودم و نه در هیچ کلاسی شرکت کرده بودم. فقط قصه نویسی بلد بودم و هزاران درد و رویا را با خودم از چهارو نیم سال زندان همراه آورده بودم. پس از آن که سه فیلم اول را ساختم، تازه به سینما علاقمند شدم و تصمیم گرفتم آن را بیاموزم. تا پیش از این تنها سینما را برای بیان حرف هایم انتخاب کرده بودم.
همه کتابخانه های ممکن را گشتم و چهار صد کتاب تالیف و ترجمه ای را که در ایران آن زمان در مورد سینما منتشر شده بود  را یافتم. آن ها را از کتابخانه ها و دوستانم قرض گرفتم و ۶ ماه تمام مشغول خواندن آن ها شدم. حرف های زیاد و متناقض کتاب ها مرا گیج می کرد. هرچه را امروز خوانده بودم ، فردا از یاد می بردم. تصمیم گرفتم هر کتابی را خلاصه کنم و هر نکته ای را در صفحه مربوط به آن موضوع یاداشت کنم.. مثلا آن چه را  درباره لنز می آموختم، در صفحه مربوط به لنز و آن چه را در مورد بازی و تدوین و رنگ و فرم و تولید و لوکیشن و... در صفحه ای که برایش تدارک دیده بودم یاداشت می کردم. هرکدام را در یک صفحه. وقتی پس از شش ماه خواندن کتاب ها تمام شد ، یاداشت هایم خود به اندازه ده کتاب شده بود. آن ها را دوباره خواندم و خلاصه  کردم. از بین مطالب متناقض آن چه را به سلیقه خودم نزدیک تر بود پذیرفتم و دوباره آن ها را در یک کتابچه کوچک جیبی پاکنویس کردم. با سرفصل های مجزا.از این به بعد هرگاه سر فیلم ها به مشکلی برمی خوردم به اصولی که داشتم مراجعه می کردم و راه حلی می یافتم. مثلا هرگاه برای یافتن لوکیشن می رفتم به صفحه لوکیشن مراجعه می کردم تا ببینم چه نکاتی را در انتخاب مکان فیلم برداری  نباید از یاد ببرم و هر گاه در مورد تدوین دچار مشکل می شدم به صفحه تدوین مراجعه می کردم. پس از این هر کتابی را خواندم اگر نکته تازه ای داشت در همان صفحه مربوطه یاداشت می کردم. هرچند خیلی زود فهمیدم کتاب های جدید بیشتر رونویسی از کتاب های قدیمی است. مثل خیلی از فیلم های جدید که کپی فیلم های قبلی است. هم چنین آن چه را در تجربه می آموختم، به صورت اصلی بر اصول قبلی کتابچه ام می افزودم. این روش فایلینگ را  من از زندان آموخته بودم . در زندان سیاسی ما نمی توانستیم دور هم بنشینیم و از هم دیگر بیاموزیم. تنها می شد دو نفری به گفتگو پرداخت. در نتیجه ما آن چه را از هم می آموختیم در ذهن مان خلاصه می کردیم، طبقه بندی می کردیم و از حفظ می کردیم و در گفت و گو با دیگران این خلاصه های طبقه بندی شده را دوباره توسعه می دادیم.
 
بعدها که کامپیوتر آمد دیدم چقدر فایلینگ زندان سیاسی ما شبیه آن چیزی است که در طبقه بندی فایل ها در کامپیوتر به کار می بریم. گاهی فیلم سازان جوان از من می پرسند: چگونه سینما را بیاموزیم. می گویم بهتر است اول بدانیم چگونه آن چه را آموخته ایم از یاد نبریم. کتاب ها و معلم ها فراوانند. از همه آن ها می توان آموخت. مهم این است که چگونه آن چه را آموخته ایم، در وقتی که واقعا به کارمان می آید، به یاد آوریم. حافظه ما آن قدر قوی نیست . متاسفانه درست وقتی که آن ها را لازم داریم از یاد می روند.اگر قرار بود هر چه را آموخته ایم، همیشه به یاد بیاوریم، این لحظه ما از لحظه های گذشته ما منفجر می شد. ما درهر لحظه، به قطره ای ازآن چه در دریای حافظه مان  داریم نیازمندیم. برای این کار بایستی با یک روش به کمک حافظه رفت و به صورت متمرکز آن چه را نیاز اکنون است از انباشت گذشته بیرون کشید. من سینما را با خواندن ۴۰۰ کتاب از طریق روش فایلینگ آموختم.
بلندگو می گوید هنوز از پرواز خبری نیست. پس چرا ننویسم؟
 

۳- وقتی ۱۵ ساله بودم همزمان با فرانکو ی اسپانیا، شاه در ایران دیکتاتوری می کرد و من به مبارزه سیاسی روی آوردم به این امید که با تغییر حکومت به عدالت و آزادی خواهیم رسید. در ۱۷ سالگی به زندان رفتم . در آن جا بود که دریافتم حتی زندانیان سیاسی که برای عدالت و آزادی زیر شکنجه بودند در هر فرصتی بر هم دیگر حکومت می کردند. معلم بزرگ همه ما در فاشیسم، فرهنگ ما بود که از ما حتی در حالت مبارزه علیع فاشیسم یک فاشیست می پرورد. وقتی انقلاب پیروز شد و ما از زندان آزاد شدیم ، تمام دوستان نزدیک من وکیل مجلس و وزیر و حتی رییس جمهور شدند. ( دوران رجایی دومین رییس جمهور ایران پس از انقلاب) اما من آن ها و سیاست را ترک کردم و سراغ سینما آمدم. به این امید که از طریق تاثیر بر فرهنگ، جامعه ایران را برای رسیدن به آزادی کمک کنم. بعد ها کتاب هایی و فیلم هایی از من توقیف شد و فیلم نامه های بسیاری از من رد شد. توسط همان دوستانی که روزی با هم برای عدالت و آزادی در زندان شکنجه می شدیم.
یکی از آن ها روزی به من گفت: درست است که ما  برخی از فیلم های ترا در جامعه نمایش نمی دهیم اما آن ها را با زن و بچه هامان در خانه می بینیم و یاد دوران زندان می کنیم و می گوییم ما یک روزی با این فیلم ساز در یک زندان زیر شکنجه  بودیم. بعد آن دوست قدیمی دوستانه به من توصیه می کند برای جاودانه شدن کمی لازم است به دولت  نزدیک شوم.می گوید اگر مردم فیلم هایت را نبینند، کم کم فراموش می شوی . انگار که اصلا نبوده ای. من به او جواب می دهم: عمر فیلم های من از عمر دولت شما بیشتر است...

 

دیگر باید بروم و سوار هواپیما شوم. از جایم بلند می شوم. چقدر زانوهایم درد می کند. بلندگوی فرودگاه تاخیر دوباره ای را اعلام می کند. باید ساعتی دیگر معطل شوم.می نشینم.چرا زانوهایم درد می کنند؟ مال ۵۰ سالگی است ، یا نشستن زیاد ؟ راستی همیشه دردهایم مرا در ساختن فیلم هایم یاری داده اند.در سه سال گذشته که از ایران بیرون بوده ام، بیشتر اوقات را در تنهایی به سر برده ام. اگر دردهایم نبودند که مرا همراهی کنند، از تنهایی دق می کردم.

۳- اولین چیزی که من در سینما آموختم، جنگ بین خواب تماشاچی و فیلم روی پرده بود. تماشاچی ها همواره در سالن سینمایی که تاریک است فیلم می بینند. در این سالن ها هوا معمولا نه گرم و نه سرد است و تماشاچی به روبرو خیره می شود. این درست همان حالتی است که پس از ده دقیقه هر کسی بایستی بطور طبیعی به خواب رود . مگر آن که فیلم روی پرده بتواند بر خواب غلبه کند. جنگ اصلی در سالن سینما، جنگ خواب تماشاچی و فیلم روی پرده است. فیلم سازان هالیودی و پیروان آن ها در هر کشوری با اکشن ، ایجاد سر و صدا و تعقیب و گریز ،جلوی خواب رفتن تماشاچی را می گیرند و فیلم سازان هنری که بر پرده زیبایی می آفرینند معمولا در غلبه بر این خواب ناموفقند. چه تاسفی برای من بود وقتی دریافتم فیلم های خوب همان فیلم های خسته کننده و خواب آورند. برای همین آن اوایل وقتی فیلم های آنتونیونی و تارکوفسکی را دیده بودم خوابم برده بود ...

بلندگو اعلام می کند که هواپیما باز هم تاخیر دارد. از کجا که اصلا بیاید. از کجا که اگر بیاید پرواز کند و اگر پرواز کند از کجا که من تا وقتی که تعیین کرده اید، فرصتی بیابم که برایتان بنویسم.پس تا وقت هست می نویسم.

۴- وقتی اولین فیلمم را ساختم، چیزی از سینما نمی دانستم. اما حرف های زیادی برای گفتن داشتم. از سیاست به سینما وارد شدم تا اندیشه هایم را با دیگران در میان بگذارم. امروزه وقتی در فستیوال ها برای داوری نسل جدید سینما می روم، می بینم که نسل امروز سینما را بلد است اما کمتر حرفی برای گفتن دارد. بچه هایم سمیرا و حنا از من می پرسند: در سینما کدام یک مهم تر است، حرفی برای گفتن داشتن یا نحوه زدن حرف؟ هردو.این را من پاسخ داده ام.اما اول باید حرفی برای زدن داشت، بعد روش گفتن آن را یافت.
 تصور می کنم نسل امروز به خودش می گوید: خب کار کردن با دوربین دیجیتال و مونتاژ با برنامه آداپ پریمیر و ساختن پوستر با برنامه فتوشاپ را بلد شدیم، چرا نمی رویم یک فیلم بسازیم. بی آن که دردی یا که حرفی داشته باشند.گویی سینما دانستن ۳ برنامه کامپیوتری است.
هنوز از پرواز در این فرودگاه خبری نیست. پس می نویسم.هر چند خودکارم کم رنگ تر از اول می نویسد...

خاطرم هست وقتی در زندان بودم هر هفته مادرم برای ملاقات به دیدنم می آمد. محل ملاقات ما راهروی باریک و بلندی بود که دو ردیف میله آهنی آن را از درازا به سه قسمت تقسیم کرده بود. یک قسمت برای ما زندانی ها. ردیف وسط برای پاسبان ها که به حرف های ما گوش کنند و ردیف سوم برای خانواده زندانیان.
وقتی نام ما از بلندگو خوانده می شد، یکی یکی به این راهروی باریک ملاقات وارد می شدیم. اولین زندانیان به راحتی حرف های خانواده هایشان را می شنیدند و می توانستند با آن ها حرف بزنند . پلیس های ردیف وسط نیز با دقت به حرف های آن ها گوش می دادند تا مبادا حرف های سیاسی بین آن ها رد و بدل شود. اما کم کم بقیه زندانی ها هم می آمدند و شروع به حرف زدن می کردند و دیگر شنیدن حرف یک دیگر مشکل می شد . بعد هر کس می کوشید با فریاد صدای خود را از دیگران بلندتر کند تا به گوش ملاقاتی یا زندانی اش برساند. حاصلش چیزی جز ایجاد یک نویز حجیم و وحشتناک نبود. دیگر هیچ کس حرف هیچ کس را نمی شنید. در این لحظه پلیس ها هم با خیال راحت سرگرم دید زدن به دختر های زیبای خانواده زندانیان می شدند.چرا که بیم رد و بدل شدن حرف های سیاسی را نداشتند. این خاطره مرا به یاد وضعیت امروزه سینما می اندازد. در گذشته ما یک فلینی داشتیم و میلیون ها تماشاچی. امروزه ما صد هزار فیلم ساز داریم و اندکی تماشاچی. آیا از دست رفتن تماشاچی برای فرار از این نویز نیست؟ می پذیرم که سینمای دیجیتال شرایط فیلم سازی را دمکراتیک تر کرده است و هنر سینما را از انحصار سانسور ، تکنیسین ها و سر مایه داران آزادتر کرده است. می پذیرم که دیجیتال دوربین نسلی است که چیزی در کف جز یک دوربین هندی کم ندارد و باید از نسلی دفاع کند. من این ها را دردفاع از دیجیتال بارها خود گفته ام. اما در عوض موقعیت کار با دیجیتال چنان آن را عوام زده کرده است که یافتن یک فیلم از کسی که واقعا فیلم ساز است، هزاران بار مشکل تر از زمان گذشته است. دیروزه اگر یک فلینی داشتیم و شرایط اجازه نمی داد ده فلینی دیگر شناخته شوند، شرایط امروز در زیر این نویز همان یک فلینی را هم از بین می برد.
من آن روزها در اتاق ملاقات زندان وقتی که صدا ها بر هم سوار می شدند، دست از حرف زدن بر می داشتم و تنها مادرم را نگاه می کردم .امروزه نیز گاهی در این حجم نویز و بی حرفی فیلم سازان، از فیلم ساختن می ترسم. آیا با این حجم فیلم می توانیم خوب و بد سینما را از هم تشخیص دهیم؟ نقد معاصر در مقابل این حجم نویز  آیا سلیقه خود را از دست نداده است؟.

من به شخصه محصول دورانی هستم که در کره زمین سالی ۲۰۰۰ فیلم ساخته می شد و من یکی از ۲۰۰۰ فیلم سال را می ساختم و برای این که یکی از آن دوهزار فیلم ساز باشم از درد ها و رویاها و رنج های زندگی خودم و جامعه ام کمک می گرفتم و شب و روز مطالعه و تحقیق  می کردم .اما می توانم تصور کنم فیلم های بسیاری امروزه محصول یک جوک با مزه در یک شب نشینی است. چند جوان دور هم نشسته اند ، یکی از آن ها جوک نو یا کهنه ای را تعریف می کند و دیگری می گوید: عجب سناریویی! اگه فردا وقت دارین بریم این فیلمو بسازیم و یک هفته بعد این فیلم راهی فستیوال ها می شود و با چنین فیلم هایی جشنواره های با مزه ای هم راه افتاده است. جشنواره فیلم های ۲۴ ساعته! یعنی تولید فیلم نباید از ۲۴ ساعت بیشتر وقت گرفته باشد. من منتظر جشنواره های یک ثانیه ای هستم. نخندید، در راه است!
 فیلم های دیجیتال امروزه اغلب مرا به یاد جنین های توی شیشه الکل آزمایشگاه ها می اندازند. در فستیوالی که همین ده روز پیش داورآن بودم، بسیاری از این فیلم های جنینی را دیدم.آن ها برای آن که به دنیا بیایند به زمان احتیاج داشتند وبرای همین بیشترشان ناقص الخلقه به دنیا آمده بودند.

۲۰ سال پیش سینما در انحصار نخبگان بود. سینما هنر دشواری بود. ورود به سینما و ساختن فیلم به خودی خود یک معجزه بود. باید حکومت ها راضی می شدند که فیلم به قدرت شان لطمه ای نزند. پولدار ها بایستی مطمئن می شدند که پولشان به اضافه سود بر می گردد. مردم بایستی سرگرم می شدند. منتقدین بایستی هنر فیلم ساز را صحه می گذاشتند. تو به عنوان یک کارگردان بایستی متفاوت می بودی. فلسفه می دانستی. عکاسی و نقاشی می فهمیدی.قصه نویس یا قصه شناس می بودی. به طور کنایی سیاسی  می بودی و در عین حال یک تکنیسین ماهرمی بودی و مثل شتر می توانستی یک هفته آب و غذا نخوری و سر صحنه راه بروی.در این بین بسیاری از شعرا و فلاسفه و نقاشان و قصه نویسان و حتی نوابغ هم راه ورود به این سینما را نداشتند. چون سرمایه گذاری روی حرف آن ها سود پول سرمایه داران را بر نمی گرداند وحکومت ها از شهرت کسانی که گردن به حکومت نمی سپردند می ترسیدند . با این همه در سال حدود ۲۰۰۰ فیلم سینمایی ساخته می شد وشما علیرغم مشکلات فراوان آنتونیونی ها ، برگمن ها، وجیت رای ها و کوروساوا ها را هم داشتید و اگر از ۲۰۰۰ فیلم ۱۹۰۰ تایش بد بود ۱۰۰ تایش خوب بود و یافتن صد فیلم خوب از دوهزار فیلم کار فستیوال ها و سینما شناسان خبره بود.
دیجیتال آمد. انقلاب شد. تکنیسین ها مردند. چون با یک دوره یک ماهه هزاران هزار نفر فیلم برداشتند و خود را فیلم بردار دانستند.تهیه کنندگان فرو ریختند، چون بدون پول هم می شد فیلم ساخت. سانسور ضعیف شد، چون دیجیتال کوچک بود و بدون امکانات وسیع که قابل کنترل باشد، آدم ها فیلم هایشان را می ساختند.
واقعا یک انقلاب شد و دوربین مثل قلم در اختیارهمه قرار گرفت. اما حکومت ها بی کار ننشستند. هزاران هزار فیلم دیجیتال در ستایش قدرت خودشان ساختند. پولدار ها بی کار ننشستند. روی فیلم های دیجیتال  برای سود سرمایه گذاری کردند و تکنیسین ها دوباره به کار دیجیتال مشغول شدند. حالا به جای ۲۰۰۰ فیلم در سال ۱۰۰ هزار فیلم ساخته می شود اما فیلم خوب همان ۱۰۰ تا مانده است وحالا مشکل این است که چگونه صد فیلم خوب را از بین این صد هزار فیلم بد و متوسط پیدا کنیم. از ۱۰۰ هزار مدعی  سینما کدام یک واقعا فیلم ساز است؟ حکومت ها می گویند :هواداران ما! سرمایه داران می گویند: شرکای هنری ما! نیمه نقادان به وفور این روزها، می گویند: دوستان ما!و مردم می گویند: هیچ کس! و برای همین صندلی سالن های سینما از تنهایی افسردگی گرفته اند و سینما داران ترجیح می دهند سالن سینمایشان را به پاساژ تبدیل کنند و خلاص.
مرا ببخشید – یک جمله معترضه- فرق بین دوربین های قبلی با دوربین های دیجیتال  امروزی ، فرق عشق و فاحشه است. دیجیتال گاه و البته بیشتر، فاحشه ای است که به هر غیر هنرمند و غیر سینماگر  و بی استعدادی هم وصلت می کند.برای همین تا دیروز در کنار آن همه نویسنده متعهد، مشتی قلم فروش داشتیم وامروزه در کنار اندکی سینماگر،انبوهی دوربین فروش.
راستی سینما نگاه می خواهد یا دوربین؟ این را حنا از من می پرسد.پاسخ داده ام: اول نگاه، دوم دوربین.
 دوربین ها به سرعت بر روی دوش بی استعدادان از این سو به آن سو می چرخند و فرصت مکث را بر هر چیز از دست داده اند. تدوین فیلم ها به شات های زیر یک ثانیه رسیده است. پن و سوییچ پن و دویدن با دوربین روی دست همه جا بیداد می کند، چرا که اگر دوربین یک لحظه بایستد، فیلم فرو خواهد ریخت و همه ضعف ها لو می روندو معلوم می شود آرتیستی پشت دوربین نیست.
 دیجیتال منجر به سرعت شده است.آیا فهم معضلات زندگی پیچیده امروز انسان برای این سرعت ساخته شده است؟ این را سمیرا می پرسد.
منتقدین هم در این وانفسا سطح توقعشان پایین آمده. دیگر منتقدین از فیلم سازان توقع یک نابغه ، یک ژنی و یک پیامبر و یا یک مصلح را ندارند، چون  سینما عوام زده شده است. نسل ام تی وی روشنفکرو هنرمند دوران است.
 کمیته های انتخاب فیلم گیج شده اند. سال قبل در جشنواره  ونیز ژوری فیلم های اول بودم. سطح فیلم ها آن قدر پایین بود که گریه ام گرفت. از کسی که انتخاب اولیه را کرده بود علت را پرسیدم. گفت من احساسم را نسبت به انتخاب فیلم ها از دست داده ام، چون روزی ۱۰ فیلم می بینم.آیا اگر با زیباترین های دنیا هم روزی ۱۰ بار عشق بازی کنید، احساستان را نسبت به  هر چه عشق بازی است از دست نمی دهید.؟ عشق بازی  روزی ۱۰ بار با زشت ترین ها چه؟ من اکنون روزی ۱۰ فیلم بد می بینم و علاقه ام را نسبت به سینما از دست داده ام.این را مسئول انتخاب فیلم ونیز گفت.
سینما با دیجیتال دچار سرطان شده. این سرطان هرچه بیشتر رشد کند، سینما زودتر می میرد.کمیت بالا رفته ، کیفیت پایین آمده . چه پارادکسی!!
حرکت سینما سیکلی است. گاه پایین و گاه بالا می رود. اکنون سیر سینما نزولی است.آیا عمر ما به سیر صعودی آن دوباره قد می دهد؟
 

فستیوال ها که کارشان پرورش تماشاچی فهیم بود تا از هنر ناب دفاع کنند، اکنون برای عقب نماندن از غافله سرعت، وارد این مسابقه شده اند. ریتم تند، در فیلم ها حرف اول را می زند. به خودم می گویم: دیگر به فستیوال ها هم نمی روم. دیگر فیلم نخواهم ساخت. پیش از مرگ سینما خواهم مرد...آه چقدر دلم برای فیلم های خسته کننده تنگ شده است. زانوهایم درد می کنند. من با دردهایم خو کرده ام. درد هایم با هم جا عوض می کنند. کمرم درد می کند. سرم درد می کند. قلبم تیر می کشد. مژه هایم می پرند. می دانم که وقتی پرواز کنم ، فشار خونم پایین می آید و خوابم می برد و می شوم مثل تماشاچی خفته در سالن خلوت سینما در مقابل فیلم های خوب  و خسته کننده . یک باره دلم برای پاراجانف و تارکوفسکی تنگ می شود. آه کجایند آن ها که از جان خویش کاستند و نه از سینما ؟
هفته پیش همسر پاراجانف مرا به خانه اش دعوت کرد. نقاشی های پاراجانف را بر در و دیوار خانه کوچکش دیدم. حتی اگر بشقابی در خانه شکسته بود، پاراجانف از آن یک اثر هنری خلق کرده بود. چراما در قدیم بیشتر از تعداد دوربین های سینما فیلم ساز خوب داشتیم؟
از زن پاراجانف می پرسم:پاراجانف به چه جرمی چهار سال در زندان کمونیسم بود؟ به جرم هنرش یا فعالیت سیاسی؟
پاسخ می دهد: رهبران حزب گفتند به جرم هم جنس بازی!
می پرسم:پاراجانف چه جوابی داد؟
می گوید :پاراجانف در زندان که بود، قبول نمی کرد اما وقتی آزاد شد ،همواره با لبخند می گفت: راست گفتند، من باهمه رهبران حزب رابطه جنسی داشتم!
 
خودکارم دیگر خیلی کم رنگ شده است و آرام می نویسم. اگر خودکارم تمام شد، نوشتن من هم تمام می شود .گویی پروازی نیست ومن محکوم زیستن و نوشتن در فرودگاه شده ام.خودکار مهم تر است یا نوشته نانوشته؟اگر خودکار نبود نا نوشته ها چگونه نوشته می شدند؟این را خودکار بی زبان بی چاره از من می پرسد. از هم اکنون از شما عذر می خواهم. می ترسم نوشته ام هم مثل زندگی ام یک باره تمام شود...

محسن مخملباف
آبان ۱۳۸۶
اوکراین