قضیه آن نقاش دوره گرد
یك روزی، در یك سفری، در یك خیابانی، جلوی در یك سینمایی، در یك همینطوری ای ایستاده بودم، تا باز دری باز شود و فیلمی شروع شود و من بعد از یك ده دقیقه ای حوصله ام سر برود و سالن را ترك كنم و بروم جلوی در یك سینمای دیگری و در یك حال همینطوری دیگری بایستم، تا باز دری باز شود و فیلمی شروع شود و بعد از یك ده دقیقه دیگری، حوصله ام سر برود و باز به قصد سالنی دیگر و فیلم دیگرتری آنجا را ترك كنم و آخر شب، مثل قبل از هر خوابی، دوباره از خودم بپرسم "كه چی؟"،"روز را دنبال چه بوده ام؟"، "سفر را چرا آمده ام؟"و بكشم قضیه را به فلسفه، كه اصلا عمر را به دنبال چه بوده ام؟ و خوابم ببرد و صبح از خواب بلند شوم، برای رفتن جلوی در یك سینمایی كه فیلمی ببینم ناتمام، يا پشت در یك اداره اى بايستم، كه اجازه ای بگیرم برای ساختن فیلمی بى سرانجام، یا بدسرانجام و باز بپرسم "كه چی؟" كه ذهنم روی همین كلمه قفل شد و مثل همه احوالات همینطوری، هر بار به شكلی این جمله را از خودم مى پرسیدم: "هی فلانی! كه چی!" طوری كه كم كم حس كردم همین جمله را دارم بلند بلند از خودم می پرسم و دیدم كه یكی كه قد كوتاهی داشت و لاغر بود و مرد بود و عینك داشت، دارد به من می خندد و سرش را تكان می دهد و با چشم هایش دارد از من سوال می كند كه چی؟ چی می خوای؟ دنبال چی هستی؟ سعی كردم چشم بدزدم و مثلا به مردمی كه مثل من منتظر ورود به سالن هستند، نگاه كنم. اما مردم نبودند و آخرین نفرشان از لای در سرید تو و دربان در را بست و من یكباره دویدم كه جا نمانده باشم كه در بسته شد و من مثل همیشه به در بسته زدم و دربان اعتنایی نكرد و من باز به در بسته زدم و سر چرخاندم كه ببینم كسی مرا پشت دری بسته می بیند یا نه، كه دوباره چشمم خورد به چشم همان كسی كه قدی كوتاه داشت و لاغر بود و مرد بود و عینك داشت و داشت می خندید. لحظه ای نگاهش كردم، بعد خواستم سربچرخانم و سربسته، به در بسته بكوبم كه پرسید "كه چی؟ دنبال چی هستی؟ تو كه یك ده دقیقه ای بیشتر تحمل نمی كنی!" و من یكدفعه شدم مثل همیشه بعضی وقتها، كه كسی را می بینم كه چیزی می گوید و من به نظرم می رسد كه این كس را قبلا دیده ام، كه همین چیز را می گوید و هر چه آن كس چیز می گوید، من دنبال این هستم كه بفهمم همین لحظه را قبلا كجا دیده بودم. توی یك خوابی؟ توی یك خیالی؟ توی یك خیابانی؟ جلوی در یك سینمایی؟ كه دوباره پرسید: "نمی خوای بگی دنبال چی هستی؟" پرسیدم:"ببخشید شما؟" گفت:"می شناسمت، ایرونی هستی، كارگردانی، فلانی هستی." و من مثل همیشه بعضی وقتها، كه یكی مرا می شناسد و من او را نمی شناسم، لبخند زدم و احترام كردم و ما مخلصیم گفتم و دنبال یك ناجی گشتم، كه از چند قدمی مرا صدا كند كه: بیا و من باز قیافه كسانی را بگیرم كه خیلی دیرم شده و قیافه كسانی را بگیرم كه خیلی كار دارند، فقط برای آنكه نمانده باشم و همینطوری گیر ویر كسی نیفتاده باشم كه هی سوال می كند و جواب می طلبد و اصرار می كند كه انكار كنم و از من قول و قرار بعدی می خواهد و مصاحبه می خواهد و خواندن فیلمنامه می خواهد و همه آن چیزهای دیگری را می خواهد كه من ندارم بدهم. از پول و وقت و حال، تا وعده یك قیل و قال، كه باز پرسید: "شاید خودتم نمی دونی دنبال چی هستی. ولی من می دونم. خواستی دنبالم بیا ازم بپرس" و رفت.
راستش را بخواهید این بار هم مثل همیشه بعضی وقتها برای اولین بار، دلم خواست دنبال یك مزاحم بدوم و حتی اگر او انكار كرد، من اصرار كنم و اگر او مصاحبه نخواست، من مصاحبه بدهم و اگر او فیلمنامه اش را نداد بخوانم، من بگیرم و بخوانم و حتی اگر او پول و وقت و حالی از من نخواست، من به زور به او بدهم... اما نرفتم. می پرسید چرا؟ برای آنكه او خلاف عادت رفتار كرده بود و من آمادگی نداشتم رفتاری كنم كه آمادگی نداشتم. او چند قدم دور شد، بعد پیچید سمت خیابان، دوباره برگشت و پشتش را نگاه كرد، تا ببیند دنبالش رفته ام یا نه و من فوری سرم را از او برگرداندم، كه یعنی كنجكاوی ام را تحریك نكرده است و او تا آن سوی خیابان رفت و جلوی یك تاكسی را گرفت و سوار شد و رفت و راستش را بخواهید، من مثل همیشه دلم نمی خواست رفته باشد. چون مزاحم های سمج وقتی كه نیستند، جایشان خیلی خالی است و آدم خیلی دلش هوای آنها را می كند و اگر بشود مزاحم ها، درست وقتی كه نیستند، باشند، آدم راحت تحمل شان می كند. بعد دوباره به در بسته زدم و دربان در را باز كرد و من فهمیدم كه او در بازكن است، چون همه دربانها كسانی هستند كه درها را فقط می بندند و یكی دیگر چراغ قوه انداخت و من توی یك صندلی فرو رفتم و یك ده دقیقه ای بعد از سالن آمده بودم بیرون و طوری كه درباز كن نبیند، داشتم از در خروجی خارج می شدم و شدم و از پله ها پایین می رفتم و رفتم و جدول را در می آوردم و آوردم كه ببینم كدام فیلم را بهتر است، در كدام سالن دیگر ببینم، كه دستی وارد كادر شد و جدول را تا كرد و پرسید: "كه چی؟ دنبال چی هستی؟" و من آنقدر غافلگیر شدم، كه حتی نتوانستم دوباره بپرسم شما؟ در عوض او پرسید: "تو كه دلت می خواست دنبال من بیای، چرا نیامدی؟!" و من تازه پرسیدم: "ببخشین شما؟" گفت: "نقاشم، یك نقاش گمنام و دوره گرد." و ساكش را باز كرد و یك پارچه بزرگ را در آورد و روی زمین ولو كرد: پارچه ای بود مثل سردر سینما، اما وقتی كه بازتر شد، چند برابر یك سردر شد و رویش پر از نقاشی كله هایی بود كه هر كدام اندازه یك كله واقعی بودند، اما پر از خاك زمینهایی كه لابد همینطوری رویش ولو شده بود و بعد قلم و رنگ هایش را درآورد و گفت: "بكشم؟" پرسیدم: "چی رو؟" گفت: " نقش ترا" گفتم: " كه چی؟" گفت:" تا بفهمی دنبال چی هستی؟" گفتم: "تو دنبال چی هستی؟" گفت: "این نقشو ببین، ماركزه؛ گابریل گارسیای بزرگ. این وندرسه. این كوروساواست. این یكی گمنامه. این یكی گمنام تره." گفتم: "خب كه چی؟" گفت: "همه اینا ده دقیقه وقتشونو دادن به من، تا نقش شون بیاد روی این پارچه. از تو هم ده دقیقه وقت می خوام. می دی؟" گفتم: "كه چی بشه؟" گفت: "كاسب نیستم. ژورنالیست نیستم. جایی هم چاپ نمی شه." پرسیدم: "پس فایده اش برای تو چیه؟" گفت: "خسته می شی، بشین روی این صندلی." و یك چهارپایه تاشو را باز كرد و من نشستم. گفت: "حالا وقت یك معامله است. تو خریدار پاسخ سوالی، من خریدار یك نقش. اهل معامله هستی؟" گفتم:"چه معامله ای؟ اگر معامله كلاه باشد، عادت دارم. گاهی بر سرم می گذارند و گاهی از سرم برمی دارند." و او بی آنكه منتظر جواب من باشد، قلم را به رنگ زد و تا ده سانتی چشم های من چشم هایش را نزدیك كرد و آهسته گفت:"فقط به چشم های من نگاه كن و پلك نزن. چون من چهره همه را فقط از چشم هایشان می كشم. چهره فرانچسكو رزی را از پنج سانتی كشیدم. ماركز را از سه سانتی. اون گمنامه رو از هشت سانتی، دلیلش را هم نپرس. هر كس برای كار گِل و دل یك قلقی داره." و بعد شروع كرد به كشیدن چهره من. اما انگار چیزهایی را كه خودش می دانست می كشید. چون آنقدر به من از نزدیك نگاه می كرد كه من باور نكردم جز چشم های من چیزی از چهره ام را ببیند و حتی بی آنكه به پارچه نگاه كند، قلم می زد. پرسیدم: "نگفتی دنبال چی هستم؟" گفت:" تو دنبال همون چیزی هستی كه منم دنبالش هستم." گفتم:" چه فايده؟" گفت: "به كاربردش فكر نكن. من اصالتو به فایده نمی دم. اینو از شما شرقی ها یاد گرفتم." گفتم: "حالا چرا نقش منو می زنی روی این پارچه؟" گفت: "تو رو نمی كشم. یك كارگردان ایرانی رو می كشم. می دونی هر سال چند تا فیلم توی دنیا می سازن؟" گفتم: "می گن دو هزار تا." گفت:"چند تاشو كشور شما می سازه؟" گفتم:" شاید پنجاه تا." گفت: "پس شما یك چهلم فیلم دنیارو می سازین. تازه هزار تاشو هند می سازه، ششصد تا شو امریكا، چهارصد تا شم بقیه دنیا، پس شما منهای امریكا و هند یك هشتم فیلم دنیا رو می سازین. خوبه، نه؟ تازه یه دهه است كه فقط سینمای چین و ایران حرف اصلی رو می زنن. خوبه، نه؟ خوبه دیگه. قضیه مالیات دادن به فرهنگ بشریته." گفتم: "فیلمهای امریكایی نود و پنج درصد سینمای دنیا رو قبضه كردن، این كجاش خوبه؟" گفت: "دوباره زدی به اصالت فایده. دنیا رو فایده هاش عوض نمی كنه، ارزش هاش عوض می كنه. اینو از سینمای شما یاد گرفتم. مهم اینه كه حضور داشته باشی و سهم تو بدی. گیریم روی یه پارچه خاك و خلی، كه هیچ جا نقش هاش چاپ نمی شه و به سینه هیچ دیواری نمی خوره. تو هم دنبال همینی، نه؟ همه دنبال همین اند. واسه همین هم می آن سراغ هنر، اما بعد یادشون می ره، می دونی چرا؟ برای اینكه همه مثل كوچیكی های من وقتی كه بچه ان، می خوان با یه تابلوی نقاشی دنیا رو عوض كنند. بعد كه بزرگ می شن و می بینن نمی شه، فكر می كنند نمی شه. می شه اما هر كی قد خودش. سهم من همین پارچه خاك و خلیه، بسمه نه؟ خب نقاشی ام تموم شد." و دست از كار كشید و گفت:"حالا ببین این نقش خودته یا نه؟" و من برای اولین بار نقش واقعی خودم را دیدم. دوباره خندید و من یادم آمد كه این لحظه را هم انگار یكبار دیگر تجربه كرده بودم. خنده یكی كه همه چیز را می دانست و قد كوتاهی داشت و لاغر بود و مرد بود و عینك داشت و داشت به من می خندید. بعد نقش مرا كمی به خاك خیابان مالید و گفت: " بدون این خاك از واقعیت چیزی كم داره." بعد همه چیز را در كیفش گذاشت و رفت و جایش مثل همیشه بعضی وقتها، برای اولین بار خالی شد. خالی خالی.
همه آنها كه در سلام سینما حضور یافتند، یك روزی، در یك جایی، در یك حال همینطوری ای آمده بودند.
تهران
١٣٧٣
محسن مخملباف