وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فیلمنامه: سکس و فلسفه

Thu, 01/07/2004 - 19:00

 

اين متن فيلمنامه اوليه فيلم سکس و فلسفه است. فيلم ساخته شده از روى اين متن کمی متفاوت است.

 

 

 

سکس و فلسفه

 

خيابان، روز، زمان حال:

   پسربچه‌اى موبايل كرايه مى ‌دهد. رهگذران از او گوشى كرايه مى ‌كنند. پسربچه تايم مكالمه آن‌ها را با ساعت مچى‌اى كه در كف دست دارد حساب مى ‌كند.

   مرد مى‌آيد. از پسربچه گوشى كرايه مى ‌كند و كورنومترش را كه چون يك ساعت جيبى بغلى است و از زنجير آويخته شده، از جيب زير پالتويش درمى ‌آورد و آن را به كار مى‌اندازد. او به هر يك از زنانى كه با آن‌ها مكالمه مى ‌كند، چنان اظهار عشق و دلتنگى مى ‌كند، كه گويى آن‌ زن تنها عشق اوست و با تك ‌تك آن‌ها براى ساعت ٢ بعدازظهر در سالن تمرين رقص قرار مى ‌گذارد.

   پسربچه به ساعتش نگاه مى ‌كند و به حرف مرد گوش مى ‌كند. مرد هربار تلفن مى ‌كند، كورنومترش را روشن مى كند.

مرد:(رو به پسربچه) چقدر مى ‌شه؟

پسربچه:٨ دلار.

مرد: من كه ٤ دقيقه بيشتر حرف نزدم، مى ‌شه ٤ دلار.

پسربچه: اين حرف‌هايى كه تو زدى ٨ دلارم بيشتر مى ‌شه.

 

زيرزمين، روز، زمان حال، تيتراژ:

   زن اول، از خيابان وارد يك زيرزمين مى ‌شود و از يكى از گلفروشان گل مى ‌خرد و مى كوشد گل‌هاى مختلف را گلچين كند و دسته گل زيبايى بسازد.

 

خانه زن دوم، روز، زمان حال، تيتراژ:

   خانه زن دوم اتاقك يك ماشين است. زن دوم در حال آشپزى است و در مقابل آينه خودش را آرايش مى ‌كند و به لب‌هايش ماتيك مى ‌مالد و خط چشم مى ‌كشد و ظرف غذا را برداشته از اتاقك ماشين بيرون مى ‌دود كه خود را به سر قرار مرد برساند.

 

بيمارستان، روز، زمان حال، تيتراژ:

   زن سوم كه پزشكى است، گوشى را از گوشش برمى ‌دارد و مريضى را كه حال او وخيم است، به پزشك ديگرى مى ‌سپارد و لباس پزشكى‌اش را از تن درمى ‌آورد و لباس بيرونش را در حال حركت به تن مى ‌كند و از كنار مجسمه لنين كه از زير آن مريضى  بدحال را با برانكارد مى ‌برند، عبور مى ‌كند.

يك پرستار: خانم دكتر اين مريض حالش بده.

 

زن سوم: من يه ملاقات اورژانس دارم. اينو ببرينش پيش دكتر كشيك.

 

شراب فروشى و خيابان، روز، زمان حال، تيتراژ:

   زن چهارم از تاكسى پياده مى شود. به مشروب فروشى مى ‌رود. تاكسى منتظر زن مى ‌ماند. زن شيشه‌اى شراب ‌خريده دوان‌ دوان خود را به تاكسى مى ‌‌رساند و تاكسى مى ‌رود.(پايان تيتراژ)

 

جنگل، حدود ساعت ۲، زمان حال:

   زن اول سر مى ‌رسد و به سراغ درختانى كه كه چون مجسمه‌اى تراشيده شده‌اند، مى ‌رود و زير برگ‌هاى خشك پاى درختان را كنار مى ‌زند و حتى داخل گودى بالاى هر درخت را مى ‌گردد و سرانجام كليدى را كه مخفى شده مى ‌يابد.

 

 بيرون سالن رقص، ادامه، زمان حال:

   زن اول به سراغ ساختمانى كه سالن رقص است مى ‌رود و در آن را باز مى ‌كند و داخل مى ‌شود.

 

  داخل سالن رقص، ادامه، زمان حال:

   زن اول داخل سالن رقص مى ‌شود. چراغ ‌ها را روشن مى ‌كند و گل را در ظرف آبى مى ‌گذارد و لباسش را با لباس رقص عوض مى ‌كند و لاى پرده سرخى كه آفتاب بر آن به شدت تابيده را باز مى ‌كند تا آمدن مرد را از دور ببيند.

   دومين زن سر مى ‌رسد و در كنار درختانى كه چون مجسمه تراشيده شده‌اند، برگ‌ هاى خشك را اين سو و آن سو مى ‌زند تا كليد را بيابد و چون آن را نمى ‌يابد، به سوى سالن رقص مى‌آيد.

   زن اول، از اين كه به جاى مرد كه معلم كلاس رقص است، يكى ديگر از شاگردان كلاس رقص را در حال آمدن به سوى سالن مى ‌بيند، يكه مى ‌‌خورد و خود را پشت پرده قرمز رنگ مخفى مى ‌كند. لحظه‌اى بعد صداى زنگ مى‌آيد. زن اول اعتنا نمى ‌كند و همچنان از لاى پرده بيرون را نگاه مى ‌كند كه زن سوم سر مى ‌رسد و به همان ترتيب از كنار درختانى كه چون مجسمه‌اى تراشيده شده‌اند، به دنبال كليد مى ‌گردد و آن را نمى ‌يابد. دوباره صداى زنگ در سالن رقص مى‌آيد. زن اول بين صداى زنگ در و آمدن زن سوم حيران مانده است. از ديد زن اول، زن سوم نيز كه از يافتن كليد نااميد شده به سوى سالن رقص مى‌آيد. زن اول به سراغ آيفون مى ‌رود. شاسى را فشار مى ‌دهد تا در را باز كند. بعد در پشت يكى از درهاى سالن كه به راهروها مى ‌روند، مخفى مى ‌شود. لحظه‌اى بعد زن دوم وارد مى ‌شود، در حالى كه مرد را صميمانه صدا مى ‌كند و غذايى را كه پخته است و درون ظرفى به همراه آورده، روى ميز كنار گل‌ ها مى ‌گذارد.

زن دوم: غذايى را كه دوست داشتى برات پختم.

   زن دوم نام مرد را صدا مى ‌كند و اين سو و آن سوى سالن را مى ‌گردد، اما مرد را نمى ‌يابد.  صداى زنگ مى ‌آيد. در يك لحظه به سوى درى كه زن اول مخفى شده مى ‌رود كه زن اول جا عوض مى ‌كند و درجايى مخفى مى ‌شود. چيزى نمانده است كه زن دوم زن اول را ببيند.

زن دوم: كجا قايم شدى؟ مگه قرار نبود فقط من و تو اين‌جا باشيم؟

   زن دوم به سمت پرده بلند و آويخته قرمز ‌رنگ مى‌آيد و از لاى پرده بيرون را نگاه مى ‌كند. از ديد زن دوم، زن چهارم ديده مى ‌شود، در حالى كه كنار درختانى را كه چون مجسمه‌اى تراشيده شده‌اند را هم چون خود او به جستجوى كليد مى ‌گردد. زنگ در دوباره به صدا درمى ‌آيد و زن دوم كه هنوز بهتز‌ده موقعيت است، به سوى آيفون مى ‌رود.

زن دوم: اگه كلاس ساعت ٢شروع مى ‌شه، چرا گفتى من ساعت ٢بيام؟!(شاسى آيفون را مى ‌زند كه در باز شود.) شاگردهاى كلاس دارند مى ‌آن!

   زن اول از لاى درز در همه چيز را ديده و شنيده است. از ديد او زن دوم به رختكن مى ‌رود و زن سوم وارد مى ‌شود، در حالى كه نوار موسيقى‌اى را به دست دارد، زن سوم از اين كه مرد را در سالن نمى ‌بيند، تعجب مى ‌كند. كنار ميز مى ‌رود. در ظرف غذا را برمى ‌دارد و آن را بو مى ‌كند. بعد نوار موسيقى ‌اى را كه آورده است، كنار ضبط سوت مى ‌گذارد.

زن دوم كه در حال پوشيدن لباس رقص است، از لاى درز در نگاه مى ‌كند. باز هم صداى زنگ در مى‌آيد.

زن سوم:(مرد را به نام صدا مى ‌كند.) كجايى؟ زنگ مى ‌زنند. در‌ رو باز كنم يا نه؟

   باز هم صداى زنگ در مى ‌آيد. زن سوم دوباره نام مرد را صدا مى ‌كند و درهاى بسته را مى ‌گشايد، اما مرد نيست. زن اول و دوم از پشت درهاى دو سوى سالن، قبل از آن كه به چشم زن سوم بيايند، به اتاق‌ها گريخته‌اند.

زن سوم:(فرياد مى ‌كشد.) نيستى يا نمى ‌شنوى؟!

   بعد گويى از تنهايى خود نااميد شده، شاسى آيفون را مى ‌زند و به رختكن مى ‌رود. زن اول بيرون آمده شاسى ضبط را مى ‌فشارد. موسيقى در سالن پخش مى ‌شود و زن اول به رقص مى ‌زند. زن دوم نيز به سالن آمده به سوى ميز مى ‌رود و نوارى را كه زن سوم آورده است را با دست لمس مى ‌كند. حالا زن اول و دوم از ديد هم ديگر. زن دوم با سر به او سلام مى ‌كند. زن اول اعتنايى نمى ‌كند. زن چهارم با شيشه شرابى كه در دست دارد، وارد مى ‌شود. شراب را روى ميز مى گذارد. 

   زن چهارم با سر به رقصندگان كه همشاگردان كلاس رقص او هستند، سلام مى ‌كند.

زن چهارم: بچه‌ها امروز تمرين از ساعت چند شروع مى ‌شه؟

   زن اول و دوم بى ‌اعتنا به رقص خود ادامه مى ‌دهند. زن سوم كه لباس رقص پوشيده، همه اتاق‌هايى را كه در پشت سالن رقص وجود دارد، يك به يك در جستجوى مرد مى ‌گردد و وقتى از يافتن مرد نااميد مى ‌شود، به سالن رقص مى ‌آيد و زن اول و دوم را در‌حال رقص مى ‌بيند و با زن چهارم چشم‌ در‌چشم مى ‌شوند.

زن چهارم:(از زن سوم) معلم نيومده؟

   زن سوم با دست و صورت اشاره‌اى مى ‌كند كه يعنى نمى ‌داند و بعد همچون زن اول و دوم به رقص مى ‌زند. زن چهارم صندلى خود را برمى ‌دارد و كنار پرده سرخ مى ‌نشيند و سيگارى روشن مى ‌كند و از لاى پرده بلند سرخ بيرون را مى ‌نگرد. از ديد او، دو دلداده جوان در جنگل قدم مى ‌زنند و در آغوش هم مى ‌روند و لحظه‌اى بعد سراسيمه از هم كناره مى ‌گيرند و رفتارى معمولى را در پيش مى ‌گيرند. لحظه‌اى بعد مردى كور كه آكاردئون مى ‌زند و زنش كه راهنماى اوست و او را همراهى مى ‌كند وارد كادر ديد زن چهارم مى ‌شوند. با رفتن مردى كه آكاردئون مى ‌زند، دوباره دو دلداده سر در هم فرو مى ‌برند و آرام آرام از كادر ديد زن چهارم خارج مى ‌شوند. زن چهارم سر به سوى سالن مى ‌گرداند. سه رقصنده هر يك به تنهايى مى ‌رقصند و هيچ ‌كدام ظاهرا به هم اعتنايى ندارند. زن چهارم دوباره به بيرون مى ‌نگرد. مرد مى ‌آيد، به سراغ درختان مى ‌رود و جاى كليدها را مى ‌گردد و از اين كه كليد را در جاى خودش نمى ‌بيند، خوشحال مى ‌شود و به ساختمانى كه سالن رقص در آن واقع است، از دور مى ‌نگرد. بعد ساعت جيبى ‌اش را درآورده نگاه مى ‌كند و مشغول چيدن گل‌هاى ريز از محوطه جنگل مى ‌شود.

   زن سوم كه از رقص خسته شده، كنار ميز مى نشيند و به مشروب و گل‌ها و ظرف غذا مى ‌نگرد. زن دوم مى ‌خواهد در رقص با زن اول همراهى كند كه زن اول راه نمى ‌دهد و خود را به روبروى آينه مى رساند و در آينه مى ‌رقصد. لحظه‌اى بعد هر چهار زن درون آينه براى تنهايى خود مى ‌رقصند. درحالى كه در عمق آينه، همديگر را مى ‌پايند. تصاوير رقص آن ها به گذر زمانِ ساعت ديوارى كات مى ‌شود. مرد آرام به سالن آمده از لاى درز در به رقص تنهاى چهار زنى كه معشوقه‌اش بوده‌اند، نگاه مى ‌كند. ساعت ديوارى چهار بار مى ‌نوازد.

 

داخل سالن رقص، ساعت ۴، زمان حال:

   سالن پر از رقصنده شده است و چهار زن لابلاى رقصندگان ايستاده‌اند.

   مرد وارد مى ‌شود و رقصندگان با ورود معلم حالت منظم به خود مى ‌گيرند. معلم مرد روبروى آن‌ها مى‌ايستد و شاگردان رقصنده كه هر يك لباس سياه پوشيده و روسرى آبى فيروزه‌اى به دور باسن خود پيچيده‌اند، به او تعظيم مى ‌كنند. معلم جواب آن‌ها را با نيمه تعظيمى مى ‌دهد و با فشردن دكمه ضبط سوت، موسيقى‌اى را در فضاى سالن پخش مى ‌كند. همه دخترها با موسيقى غمگينى كه خاطره‌انگيز است، به رقص مى‌آيند. مرد نيز درون آن‌ها چون يك مربى كلاس رقص، نيمه رقصى دارد، در حالى كه گاه به دخترانى كه در رقصيدن خطا دارند، راهنمايى مى ‌كند. زن اول در رقص خود را به مرد مى ‌رساند و به او خيره نگاه مى ‌كند. در نگاه او سوالى جدى وجود دارد.    

مرد:(به آهستگى طورى كه فقط زن اول بفهمد.) راهى جز صداقت برام نمونده بود. وقتش بود كه اعتراف كنم. من همزمان با هر ٤ نفر شما رابطه عاشقانه دارم. 

   زن اول به گريه مى ‌زند و رقص را رها مى ‌كند و به سمت رختكن مى رود. مرد در حالى كه مى رقصد، مانع او مى ‌شود كه از در بگذرد.

مرد:(جلوى در) مى ‌دونستم بدونى مى ‌رى، اما بذار دلايل منو براى اين كار بشنوى.

   زن دوم و سوم و چهارم آمده‌اند و در اطراف مرد مى ‌رقصند.

مرد:(رو به زن دوم) اجازه بدين با تك تك‌تون صحبت ‌كنم. هنوز حرفم با اين تموم نشده.(رقص‌كنان نيم چرخى مى ‌زند و رو به زن سوم مى ‌شود.) باهات صحبت مى ‌كنم.(نيم چرخ ديگرى در رقص مى ‌زند. رو به زن چهارم.) تحمل كن. با يكى ‌يكى ‌تون حرف دارم.

   بعد رقص‌كنان دست زن اول را مى ‌گيرد و به ميانه سالن مى‌آورد. زن دوم و سوم و چهارم از دور در حالى كه مى ‌رقصند به آن ‌دو نگاه مى ‌كنند.

زن اول:(گريان) نمى ‌توونم باور كنم اين آخرين باريه كه تورو مى ‌بينم.

مرد: اولين بارى كه همديگرو ديديم، يادت هست؟

 

فرودگاه، روز، زمان گذشته:

   زن اول كه مهماندار است، بالاى پلكان هواپيما ايستاده است. از ديد او اتوبوسى مى‌ايستد و تنها يك مسافر كه مرد است و كيفى به دست دارد از اتوبوس پياده مى ‌شود و به سمت پلكان راهنمايى مى ‌شود. مرد به هواپيما نگاه مى ‌كند. زن اول كه مهماندار است آن بالا ايستاده است و براى او دست تكان مى ‌دهد و لبخند مى زند. اما مرد(كه حالا مسافر است.) احساس نمى ‌كند كه اين دست تكان دادن مهماندار براى اوست. وقتى مرد به ميانه پلكان مى ‌رسد، دوباره نگاه مى ‌كند. مهماندار هنوز رو به او لبخند مى ‌زند و دست تكان مى ‌دهد و اين بار مرد سر مى ‌چرخاند و به پشت سرش مى ‌نگرد تا كسى را كه براى او دست تكان داده مى ‌شود، ببيند؛ اما درمى ‌يابد كه كسى پشت سر او نيست. به مهماندار مى ‌رسد. مهماندار هم‌چنان لبخند مى ‌زند و كارت سوار شدن او را چك مى ‌كند.

مهماندار:(لبخند مى ‌زند.) ولكام.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   رقصندگان در سالن مى ‌رقصند و مرد و زن اول روبروى هم درميانه آن ‌ها در حال رقص هستند.

مرد: تو گفتى ولكام. اين اولين جمله بين ما بود، يادت هست؟

   زن اول اشك از يك چشمش سُر مى خورد.

مرد: تو اون روز بارها براى من دست تكون دادى و لبخند زدى. چرا؟

زن اول: اين اولين بار بود كه هواپيما با يك مسافر مى ‌پريد.

   اشك از چشم زن گوله گوله سُر مى ‌خورد.

 

داخل هواپيما، روز، زمان گذشته:

   مرد روى صندلى اول از رديف اول مى ‌نشيند و هواپيما راه مى ‌افتد. مهماندار به همراه صدايى كه به سه زبان انگليسى، فارسى و روسى پخش مى ‌شود، نمايش مى ‌دهد كه چگونه از ماسك اكسيژن در مواقع ضرورت بايستى استفاده كرد و چگونه از درهاى خروج هواپيما بايد گريخت و چگونه از جليقه نجات بايستى استفاده كرد. اما چون تنها يك مسافر در هواپيماست و از طرفى مهماندار موظف است برنامه‌اى را به سه زبان، براى تنها مسافر هواپيما اجرا كند، خنده‌اش مى ‌گيرد. مرد نيز يك بار ديگر به پشت سرش نگاه مى كند و از اين كه مسافر ديگرى در هواپيما نيست، اما مهماندار مجبور است برنامه را به هر سه زبان براى او اجرا كند، خنده‌اش مى ‌گيرد.

 

 سالن رقص، روز، زمان حال:

   زن اول در رقص است، در حالى كه دست‌هايش را در رقص چنان حركت مى ‌دهد كه با حركات او در هواپيما قابل مَچ باشد.

 

 داخل هواپيما، روز، زمان گذشته:

صداى خلبان: گروه براى پرواز آماده باشند.

   مهماندار روبروى مرد مى ‌نشيند و كمربندش را مى ‌بندد. مرد نيز كمربندش را مى ‌بندد. صداى هواپيما اوج مى ‌گيرد و حركت مى ‌كند.

 

 فرودگاه، روز، زمان گذشته:

   هواپيما در لنز تله چون پرنده‌اى از زمين برمى ‌خيزد.

 

سالن رقص، روز، زمان حال

   رقصندگان زن اول را بر سر دست بلند مى ‌كنند. حالا مرد از زن اول دور شده است. زن دوم جلو مى ‌آيد و درمقابل مرد اول قرار مى ‌گيرد. مرد سعى مى ‌كند رقص غلط او را تصحيح كند.

زن دوم: من گيج شدم. تا حالا فكر مى كردم تو معلم همه هستى و عشق من. ولى انگار تو عشق همه‌اى و فقط معلم من.

مرد: امروز همه چيزرو توضيح مى ‌دم. فقط اجازه بده خاطرات مو با اون تموم كنم.

   مرد با حرکت رقص، دوباره روبروى زن اول قرار مى ‌گيرد.

 

 فرودگاه، روز، زمان گذشته:

   هواپيما همچنان به سوى آسمان مى ‌پرد.

 

داخل هواپيما، روز، زمان گذشته:

   مهماندار روى صندلى خودش كه درست درمقابل صندلى مرد قرار دارد نشسته است و چشمش را مى ‌بندد كه از مرد مسافر چشم دزديده باشد. مرد نيز از اين فرصت استفاده كرده به صورت او مى ‌نگرد. از پرده سرخ هواپيما رنگ سرخ هوسناكى بر موى سياه زن پاچيده شده است.

 

 سالن رقص، روز، زمان حال:

   زن غمزده و گريان در رقص. مرد غمزده در رقص.

مرد: تو گفتى مدت پرواز يك ساعته و از مسافرين با انواع نوشيدنى هاى سرد و گرم پذيرايى مى ‌شه.

زن: من نگفتم. اين حرف از يه نوار پر شده پخش شد. 

 

داخل هواپيما، روز، زمان گذشته:

   مهماندار برمى ‌خيزد. در حالى كه مى ‌كوشد لبخند خودش را جمع و جور كند و به پشت پرده سرخ رنگ مى ‌رود.

صداى بلندگو:(صداى زن اول از نوار ضبط شده) مدت پرواز يك ساعت است و از مسافرين با انواع نوشيدنى ‌هاى سرد و گرم پذيرايى مى ‌شود.

مهماندار پرده را كنار مى ‌زند و سر بيرون مى ‌كند.

مهماندار: چايى مى خورين؟

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   مرد و زن اول در حال رقص.

مرد: گفتم نه، تپش قلب مى ‌گيرم. اون وقت دوباره فكر مى ‌كنم عاشق شدم.

زن اول:(گريان) پرسيدم چى ميل مى ‌كنين؟

 

داخل هواپيما، روز، زمان گذشته:

مرد: قهوم گرم لطفاً.

   مهماندار پرده سرخى كه بين او و مرد حايل است، را مى ‌كشد و لحظه‌اى بعد با نگاهى سرد كه  مى ‌كوشد خنده‌ هاى قبلى خود را رفع و رجوع كند، فنجان قهوه‌اى را جلوى مرد مى ‌گذارد و به پشت پرده مى ‌رود. مرد مسافر مى ‌چرخد و دوباره كليه صندلى‌هاى هواپيما را كه پشت سر او قرار دارند، نگاه مى ‌كند تا مطمئن شود كه همگى خالى هستند. بعد به فنجان قهوه مى ‌نگرد، آن را به لب مى ‌برد، فكرى مى ‌كند و فنجان را زمين مى ‌گذارد و كورنومترش را از جيبش درمى ‌آورد و شاسى آن را مى ‌زند. عقربه كورنومتر به حركت درمى ‌آيد. مرد با دست به پرده مى ‌كوبد. مهماندار سر از پرده بيرون مى ‌كند.

مرد: مادرم از بچگى ‌ام به من ياد داده دو چيزرو نپذيرم. يكى قهوه سرد، يكى نگاه سرد.

مهماندار: قهوه ‌تون سرد بود؟

 

 سالن رقص، روز، زمان حال:

   سالن در رقص. مرد و زن اول نيز در حال رقص.

مرد:(به تأييد خاطراتى كه به يادش آمده، سر تكان مى ‌دهد.) قهوه‌ام سرد بود.

زن اول:(پس از نگاهى طولانى در چشم مرد) برات قهوه گرم آوردم.

مرد: من تپش قلب گرفته بودم، نفسم بند اومده بود، ازت اكسيژن خواستم.

 

 داخل هواپيما، روز، زمان گذشته:

   زن اول ماسك اكسيژن را به بينى مرد مى ‌گذارد و كش آن را به پشت سر مرد مى ‌اندازد و درجه اكسيژن را باز مى ‌كند و مرد كه به سختى نفس مى ‌كشد، با چشمانى خمار در چشمان سرد زن نگاه مى ‌كند. مهماندار دوباره به پشت پرده مى ‌رود و آن را مى ‌كشد. مرد زنگ مى ‌زند.

مهماندار:(سر بيرون مى ‌كند.) شما زنگ زدين؟

مرد: هوا را از من بگير، خنده‌ات را نه.

    ماسك اكسيژن را برداشته به او پس مى دهد.

مهماندار:(ماسك را سرجايش مى ‌گذارد.) خوشحالم كه زود حالتون خوب شد.

مرد: اگه دوباره اون پرده ‌رو بكشين، من نفسم مى ‌گيره.

   مهماندار پرده سرخ را بى ‌اعتنا به حرف مرد تا نزديك انتها مى ‌كشد.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   زمينه تصوير پرده سرخى است كه از پشت به آن آفتاب خورده است و رقصندگان به صورت سيلوت، در زمينه سرخ پرده مى ‌رقصند.

مرد: پرسيدم چرا من تنها مسافر هواپيمام، اما تو جواب ندادى.

زن: اتوبوسِ مسافرهاى ديگه افتاده بود توى دره و همگى مرده بودند.

مرد: چرا اين رو همون موقع به من نگفتى؟

زن: اينو هنوز كسى به من نگفته بود.

 

داخل هواپيما، روز، زمان گذشته:

صداى بلندگو: لطفاً كمربندهاى مخصوص پرواز را ببنديد.

   هواپيما تكان مى ‌خورد و مهماندار روبروى او مى ‌نشيند و كمربندش را مى ‌بندد. حالا آنقدر فاصله ‌شان نزديك است كه گويى دو دل داده براى زدن خصوصى ‌ترين حرف‌ها روبروى هم نشسته‌اند.

مرد: يك زن و يك مرد، تنها، روى آسمون. مثل ملاقات اول آدم و حوا! هركس ديگه‌اى جاى من و شما بود، از اين موقعيت استثنايى يه قصه عاشقانه مى ‌ساخت. اگه يه شاعر بود، يه غزل مى ‌گفت. اگه يه رمان نويس بود، يه رمان عاشقانه مى ‌نوشت. اگه يه فيلمساز بود، يه ملودرام هندى مى ‌ساخت و اگر هيچكى نبود، يه عشق واقعى مى ‌ساخت.

   زن سكوت كرده و به روى خودش نمى‌آورد كه منظور او را دريافته است. مرد به پنجره نگاه مى ‌كند. هواپيما از دل ابرهاى آفتاب خورده و طلايى رنگ عبور مى ‌كند. مرد رو بر مى ‌گرداند.

مرد: تا حالا همه عشق‌هام زمينى بودند. اما الان احساس يه عشق آسمانى رو دارم.(چشم مى ‌بندد.) خانوم ممكنه به من بگين دوستم دارين؟!

مهماندار: من يك مهماندارم و بايد به وظايفم برسم. به ما ياد دادند آنقدر به مهمان‌ ها نزديك بشيم، كه احساس كنند توى خونه خودشون هستند...

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   سالن در حال رقص. مرد و زن نيز.

 زن:(بقيه ديالوگ داخل هواپيما را مى ‌گويد.) و اونقدر از آن‌‌ها فاصله بگيريم كه احساس نكنند باهاشون نسبتى داريم.(مرد را عقب مى ‌زند.) بذار برم.

   مرد با رقص راه زن اول را كه مى كوشد به سمت رختكن بگريزد، سد مى ‌كند.

 

داخل هواپيما، روز، زمان گذشته:

   زن اول برخاسته با غيظ پرده را مى كشد و خود را از ديد مرد مخفى مى‌كند.

زن: بذار برم.

   مرد لحظاتى به ابرهاى آفتاب خورده نگاه مى ‌كند كه تا ابديت امتداد يافته‌اند. بعد دوباره متوجه پرده بسته شده مى ‌شود و زنگ متصل به دسته صندلى را فشار مى ‌دهد.

مهماندار:(پرده  سرخ را كمى عقب مى ‌كشد. ديگر ذله شده است.) بله؟

مرد:(به تاجيكى) يه قهوه سرد، با يك نگاه سرد لطفاً.

   مهماندار پرده را مى ‌كشد تا از مزاحمت مرد مسافر گريخته باشد و مدتى به زنگ‌هاى او اعتنا نمى ‌كند. مرد دوباره و دوباره زنگ مى ‌زند. زن سر از پرده بيرون مى ‌كند.

مرد:(به انگليسى) معذرت مى ‌خوام يه قهوه سرد، با يك نگاه سرد لطفاً.

   مهماندار با غيظ پرده را مي‌كشد و مرد دوباره زنگ مى زند. مهماندار پرده را باز مى ‌كند.

مرد:(به روسى) يك قهوه سرد، با يك نگاه سرد لطفاً.

   مهماندار خنده‌اش مى ‌گيرد و پرده را چون حجابى براى پوشاندن شرم به روى خود مى ‌كشد و لحظه‌اى بعد يك فنجان قهوه كه بخار گرم از آن بلند است با دست مهماندار از پرده سرخ بيرون مى ‌آيد. صورت او پشت پرده است.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   زن اول دستش را در كادر طورى گرفته است كه گويى فنجان قهوه‌اى خيالى را در دست دارد. دوباره در رقص.

زن اول: قهوه‌ام گرم بود؟

مرد: آره. باهات قرار ملاقات گذاشتم.

 

فرودگاه، روز، زمان گذشته:

   هواپيما چون كبوترى در هُرم آفتاب به زمين مى ‌نشيند.

 

جنگل، روز، زمان گذشته:

   مرد و زن اول، كه حالا لباس مهماندارى‌اش را به تن ندارد، به سوى درختانى كه چون مجسمه‌اى تراشيده شده‌اند مى ‌روند. مرد زير درختان مختلف را مى ‌گردد و بعد كليد سالن رقص را مى ‌يابد.

زن: چطور خودت نمى ‌دونى كليد خونه‌ات كجاست؟

مرد: من كليد خونه‌ مو هر بار مثل يه راز پيدا مى ‌كنم.

   كورنومترى را كه به زنجير بسته است از جيب كت يا پالتويش در مى ‌آورد و به زن نزديك مى ‌شود. در دستى كليد، در دستى كورنومتر.

زن اول: اين ساعت چيه هى كوكش مى ‌كنى.

مرد: ساعت نيست، كورنومتره، لحظات خوش و عاشقانه زندگى ‌مو باهاش ثبت مى ‌كنم.

زن اول: تا حالا چقدر شده؟

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   مرد و زن اول در رقص.

مرد: ٢٠ساعت ديگه كه عاشقى كنم، مى ‌شه ٤٠ساعت. اونوقت سالى يك ساعت زندگى مفيد داشتم.

زن اول: براى چى اين كارو مى ‌كنى؟

مرد: حجم زمانى خاطرات عاشقانه ‌مو اندازه مى ‌گيرم. اون پروانه ‌رو ببين.

 

جنگل، روز، زمان گذشته:

   پرواز يك پرنده لاى گياهان جنگل. مرد و زن در جنگل به پرواز پروانه نگاه مى ‌كنند. گويى زن پروانه را گم مى ‌كند و مرد پروانه را نشان او مى ‌دهد.

صداى مرد: هميشه دلم مى ‌سوخت كه عمر يك پروانه حدود يك روزه. از مادرم ‌مى ‌پرسيدم:"پروانه ‌ها كى وقت مى ‌كنند عاشق بشن؟"

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   همه در رقص.

مرد: مادرم مى ‌گفت براى همين عجله دارند و يك سره دور گل‌ها مى ‌چرخند. شايد اونا توى همون يك روز، بيشتر از ما عمر مفيد داشته باشن، چون همه عمرشون دور گل مى ‌گذره. راستى حجم زمانى خاطرات عاشقانه تو چقدره؟

 

جنگل، روز، زمان گذشته:

زن اول: من؟

مرد: آره تو.

زن اول:(خنده شرمناكى مى ‌كند.) در واقع هيچى.

مرد: يعنى هيچ وقت عاشق نشدى؟

زن اول: نه.

مرد: اينم جزو مقررات هواييه كه مهماندارها بايد دل سنگى داشته باشن؟

زن اول:(شرم و خنده) خب راستش فقط يك بار عاشق شدم.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

زن اول:(بغض و گريه) خب اون يه دفعه‌ رم خودم نفهميدم، مادرم بهم گفت.

   زن اول در روند رقص، خود را از روبروى مرد به روبروى زن دوم مى ‌رساند، اما به حرف زدنش ادامه مى ‌دهد. زن دوم حيرتزده مى ‌رقصد و گوش مى ‌كند.

زن اول: يه پسرى توى همسايگى ما بود كه وقتى من از خانه بيرون مى‌اومدم، جور وحشتناكى به من نگاه مى ‌كرد و من احساس مى ‌كردم از اون مى ‌ترسم و نفسم بند مى ‌اومد و قلبم شروع مى ‌كرد به تند‌تند زدن. موضوع‌ رو به مادرم گفتم. مادرم گفت: دخترم تو عاشق شدى. تپش قلبت علامت عشقته.

 

جنگل، روز، زمان گذشته:

مرد: حالا چى؟ قلبت هيچ تپشى نداره؟

   زن خودش را جمع مى ‌كند و خنده شرمناكى مى ‌كند.

مرد: اجازه مى ‌دى صداى قلبت‌ رو بشنوم؟

   زن اول شرم مى ‌كند و مرد سرش را به سمت سينه زن مى ‌برد تا صداى قلب او را بشنود. دوربين به صورت مرد آرام نزديك مى ‌شود و صداى تپش قلب زن را كه آرام آرام بلند و بلندتر مى ‌شود و تند و تندتر مى ‌زند را مى ‌شنود. مرد به كورنومترش نگاه مى ‌كند و با فشردن شاسى كورنومتر آن را به كار مى اندازد و از كادر خارج مى ‌شود و گل بنفشه ريزى را مى ‌چيند. برمى‌خيزد و در كادر زن مى ايستد و گل ريز را به سينه زن، درست روى قلبش مى ‌زند.

مرد: اجازه بده در آغوش‌ات بگيرم.

زن اول: چرا مردها به دنبال تصاحب تن زن اند؟

مرد: چون عاشقتم، مى ‌خوام اينو بهت ثابت كنم.

زن اول: آيا عشقبازى اثبات عشقه؟

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   زن اول روبروى زن دوم مى ‌رقصد و مرد روبروى زن سوم و زن چهارم در بك گراندِ زن سوم مراقب آن‌هاست.

مرد: من عشقبازى مى ‌كنم، پس هستم. فلسفه من اينه. ما به اين دنيا براى عشق‌بازى آمديم. فلسفه تو چيه؟

زن اول:(خود را به جلوى مرد اول مى ‌رساند و زن سوم را كنار مى ‌زند.) من دوست داشته مى ‌شوم، پس هستم. فلسفه منم اينه.

مرد: مى ‌خواستم در آغوش‌ات بگيرم، نذاشتى.

زن اول: من دوست داشتم جسمم ‌رو به كسى تسليم كنم كه روحم ‌رو قبلش تسخير كرده باشه.

 

جنگل، روز، زمان گذشته:

   مرد چشم‌هايش را مى ‌بندد و گل روى سينه زن را بو مى ‌كند و به صداى تپش قلب او گوش مى ‌كند. بعد آرام سرش را چون مارى كه آرام مى ‌خزد، به سوى صورت مهماندار مى‌آورد و لب‌هايش را آماده بوسيدن لب‌هاى زن مى ‌كند، اما قبل از آن كه لب‌هايش به لب زن تماس پيدا كند، كشيده‌ ريزى به صورتش مى ‌خورد. مرد تعجب مى ‌كند و دوباره حركت قبلى خود را از بوييدن گل شروع مى ‌كند و به صداى تپش قلب زن گوش مى ‌دهد و صورتش را چون مارى به سوى لب‌هاى زن مى ‌سُراند، اما قبل از آن كه لب‌هايش با لب زن تماس بيابد، سيلى ريز ديگرى مى ‌خورد و حالا مرد با چشم‌هاى بسته صورتش را نگهداشته است و زن كه صداى ضربان قلبش به وضوح شنيده مى ‌شود، با دست‌هايش سيلى ‌هاى ريزى كه معلوم نيست نوازش است يا تنبيه را به صورت مرد مى ‌نوازد. كورنومتر از زنجيرش آويخته شده و چون پاندول ساعتى مى ‌رود و مى‌آيد. حالا زن سكوت مى ‌كند و صداى تپش قلبش كند مى ‌شود و چشم‌هايش را مى ‌بندد و مرد چشم‌هايش را باز مى ‌كند. اما او هم به جاى بوسيدن او، با دست‌هايش سيلى ‌هاى ريزى به صورت زن مى‌زند. زن پس از چند سيلى مى ‌رود و مرد آرام كورنومتر را بالا مى ‌آورد و دكمه استاپ آن را مى ‌زند.

   

سالن رقص، روز، زمان حال :

   موسيقى تمام مى ‌شود و رقصندگان دست از رقصيدن برمى ‌دارند و زن اول به راهرو مى ‌گريزد و مرد آرام به دنبال او مى ‌رود. زن اول به رختكن رفته است و در را مى ‌بندد. از پشت شيشه پيداست كه زن در حال تعويض لباس است. مرد مى ‌خواهد در را باز كند كه زن نمى ‌گذارد. زن پشت به در مى‌ايستد و لباس‌هايش را عوض مى ‌كند. مرد نيز پشت به در مى‌ايستد و حرف مى ‌زند.

مرد: همه عشق‌ها، نتيجه چند حادثه پيش پا افتاده‌اند. اگه اون روز من تنها مسافر هواپيما نبودم، اصلا عشقى اتفاق نمى‌افتاد. اگه اون روز به جاى من كس ديگه‌اى مسافر بود يا به جاى تو كس ديگرى مهماندار بود، شايد حالا دو نفر ديگه در حال جدايى از هم بودند. اگه اون روز پرده سرخ هواپيما رنگ هوس روى موهاى تو نمى‌ريخت، اگه ابرهاى آفتاب خورده تا ابد مسى رنگ نشده بودند، اگه تو مجبور نبودى به سه زبان براى من آداب گريختن از درهاى هواپيمارو بياموزى، شايد من هم روم نمى ‌شد با تو سرحرف ‌رو باز كنم. من به دنبال يه عشق زمينى توى آسمون مى ‌‌گشتم، اما تو روى زمين هم، عشقت آسمونى موند. تو حتى نگذاشتى من تو رو ببوسم. مى ‌دونى مقدار خاطرات خوشى كه من و تو از عشق هم داريم، چقدره؟(به كورنومترى كه در دست دارد، نگاه مى ‌كند.) دو ساعت و بيست دقيقه. من با چهل سال عمر، هنوز به اندازه يك پروانه كه يك روز عمر مى ‌كنه، حجم زمانى زندگى عاشقانه نداشته‌ام.

   در باز مى ‌شود كه زن برود. مرد كورنومتر را جلوى زن مى ‌گيرد.

مرد: براى خداحافظى اين كورنومترو يادگارى ببر. دو ساعت و بيست دقيقه‌اش مال من و توئه. ده دقيقه‌ شم مال تپش قلب دوران كودكى‌ات. بقيه‌ شو از اين به بعد خودت با هركى خواستى ثبت كن.

   زن چپ چپ نگاه مى ‌كند.

مرد: خواهش مى ‌كنم.

   زن كورنومتر را مى ‌گيرد و از سالن بيرون مى ‌رود. مرد به سالن برمى ‌گردد. رقصندگان در حال خوردن و نوشيدن هستند. 

 

جنگل، روز، زمان حال:

   زن اول دور مى ‌شود. در حالى كه صداى هواپيمايى كه از آسمان عبور مى ‌كند، شنيده مى ‌شود. باد ملايمى برگ‌هاى پاييزى را به تكان آورده است.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

    مرد به سالن برمى ‌گردد. زن دوم او را مى ‌‌پايد. زن چهارم در مشروب را باز كرده است و مرد به سمت ميز مى ‌‌رود و لحظه‌اى روى صندلى كنار ميز مى ‌نشيند. زن چهارم براى مرد و خودش شراب مى ‌ريزد و مرد براى زن سوم شراب مى ‌ريزد و مى ‌برد. زن سوم نمى ‌خورد. بعد گيلاس مرد و زن چهارم به هم مى ‌خورد و هريك گيلاس‌ها را پايين مى ‌آورند تا به كف ميز مى ‌رسند و همچنان تنه بلورين گيلاس‌ها را به هم مى ‌زنند و گيلاس‌ها را به لب مى ‌برند. 

زن دوم:(جلو مى ‌آيد و سرش را جلو مى ‌آورد.) تو حتى اين خاطره رو هم از من گرفتى. من فكر مى ‌كردم اين نوع گيلاس شراب رو به هم زدن حادثه‌اى است كه فقط بين من و تو اتفاق افتاده، تو هيچ خاطره خاصى ‌رو براى من باقى نگذاشتى. (كورنومترش را كف دست مرد مى ‌گذارد.) اين سه ساعت و سيزده دقيقه كه خاطرات شيرين من و توئه، حالا ديگه خاطرات تلخ منه.

   زن سوم و چهارم آنقدر نزديك هستند كه مى ‌توانند حرف‌هاى زن دوم را بشنوند. مرد مى‌ايستد و رقصندگان به صف مى ‌شوند.

مرد: يه رقص جديد! اينو فقط يه نفر از شما بلده، بايد با پاهاتون اين جورى به زمين ضربه بزنين. 

   مرد با پاهايش كه به كف سالن ضربه مى ‌زند، آموزش رقص مى ‌دهد. بعد ضبط سوت را روشن مى كند. موسيقى جديدى پخش مى ‌شود. چيزى شبيه يك موسيقى اسپانيولى. مرد به رقص مى ‌زند و زن دوم را با خود همراه مى ‌كند. زن دوم نمى ‌خواهد برقصد، اما نگاه منتظر رقصندگان ديگر او را به اين كار وادار مى ‌كند. بقيه رقصندگان به پاهاى آن‌ها نگاه مى كنند. به جز زن سوم و چهارم كه به صورت مرد و زن دوم خيره شده‌اند و مى ‌كوشند لب ‌خوانى  كنند.

مرد:(در رقص) تو يه دفعه پيدات شد.

زن دوم: يه دفعه‌ام گم مى ‌شم.

مرد: من اون شب كه با تو آشنا شدم، يه مهمون داشتم. يه شاعر معروف كه به شهر ما اومده بود.

 

شراب فروشى ، شب، زمان گذشته:

   مرد و شاعر مست، هردو به شراب فروشى وارد مى ‌شوند و بطرى ‌هاى خالى شرابى را كه در دست دارند، به سطل آشغال مى‌اندازند.

مرد: استاد! شراب مورد علاقه شما چيه؟

شاعر مست: ديگر شراب هم، جز تا كنار بستر خوابم نمى ‌برد.

   چند جوان كه در شراب فروشى ايستاده‌اند، شاعر ميهمان را مى شناسند و دور او را مى ‌گيرند.

جوان‌ها: استاد سلام. به شهر ما خوش آمدين.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   مرد و زن در رقص.

مرد: جوان‌ها شاعر رو شناخته بودند و ازش مى ‌خواستند كه شب را با اون‌ها بگذرونه و شاعر طفره مى ‌رفت.

زن دوم: اين حرف‌ها به من چه ربطى داره؟!

مرد: هنوز ٥دقيقه مونده بود تا تو پيدات بشه. من گفتم استاد چرا به كسانى كه شما رو دوست دارند توجه نمى كنيد؟

 

شراب فروشى و خيابان، شب، زمان گذشته:

   مرد و شاعر مست از شراب فروشى با بطرى‌هاى پر بيرون مى‌آيند. مرد زير بغل شاعر مست را گرفته است.

شاعر: اين‌ها دوستداران شعر من نيستند، اين‌ها قاتلين عمر من هستند.

مرد: استاد اين‌ها عاشق شعر شما هستند.

شاعر: اگه قرار باشه من پنجاه سال عمر كنم، و يكى از اين‌جوان‌ها منو يك شب مونده به پنجاه سالگى بكشه، اونو قاتل مى ‌دونيم. در حالى كه اون فقط يك شب از عمر منو گرفته. اما اگه همين جوون، يك سال عمر منو در ٤٩ سالگى، يعنى يك سال قبل از مرگم‌ رو مى ‌گرفت، كسى اونو قاتل يه سال عمر من نمى ‌دونست. عمر اسمش وقته، اما ماهيتش عمره. عمر كوتاهه و يك لحظه از عمر‌ رو هم به خاطر رودرواسى نبايد هدر داد.  

   مرد سكوت كرده است و به صداى كفش زنانه‌اى كه از پشت سرش مى ‌آيد گوش مى ‌دهد. گويى ديگر صداى كفش نمى ‌گذارد آنچه را شاعر مست مى ‌گويد بشنود.

شاعر: به عرايض بنده گوش نكردى؟

مرد: چرا استاد. آموختم. اسمش وقته، ماهيتش عمره. عمر كوتاهه و يه لحظه از عمر رو هم به خاطر رودرواسى نبايد هدر داد.(سرش را به پشت مى ‌چرخاند.) مى ‌بيايى؟

صداى زن دوم: هان.

مرد: از قفاى من بيا.

   شاسى كورنومترش را فشار مى ‌دهد و قدم‌هايش را تندتر مى ‌كند و مى ‌رود. 

شاعر: كجا رفتى؟

 

محوطه پله‌ها، شب، زمان گذشته:

   بر روى ديوار بالاى پله‌ها، جمله‌اى از لنين نوشته شده، كه "هيچ كس و هيچ چيز، هيچ وقت فراموش نخواهد شد." ابتدا مرد، بعد زن دوم و بعد شاعر وارد كادر مى ‌شوند. از ديد شاعر، كفش‌هاى پاشنه بلند زن كه مى ‌رود. جوان‌هايى كه در شراب فروشى ديده بوديم، وارد كادر شاعر مست مى ‌شوند.

جوان‌ها: استاد تا آخرين شعرى رو كه سروديد، براى ما نخوونيد، دست از دامن شعر شما برنمى ‌داريم.

شاعر:(آهسته زمزمه مى ‌كند.) نامش وقت است، ماهيتش عمر است.

   از ديد شاعر كفش‌هاى زن روى پله‌ها مى ‌روند و حالا مرد در اغواى صداى كفش زن مى ‌رود.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   پاى كوبيدن زن دوم و مرد و دست در دست هم رقصيدن آن‌ها.

   با اشاره دست مرد، رقصندگان ديگر نيز به رقص مى ‌زنند و با پاهايى كه برزمين مى ‌كوبند، صدا درمى ‌آورند.

 

اتاقك ماشينى زن دوم، شب، زمان گذشته:

   مرد شراب ريخته و يكى از دو گيلاس را به دست زن دوم مى ‌دهد. زن مى ‌خواهد گيلاس را سر بكشد، اما مرد مانع او مى ‌شود. 

مرد: بايد گيلاس‌هارو به هم بزنيم و هر كدوم سعى كنيم گيلاس مون پايين ‌تر از گيلاس اون يكى قرار بگيره. اين معنى ‌اش اينه كه هر كى گيلاسش پايين ‌تر قرار بگيره، عاشق ‌تره.

   بعد با زن دوم گيلاس‌هايشان را مرحله به مرحله پائين‌تر مى ‌آورند تا به كف ميز مى ‌رسد و آن وقت گيلاس‌ها را به هم مى ‌زنند و قبل از آن كه مرد شراب را سر بكشد، زن مانع نوشيدن مرد مى ‌شود.

زن: حالا من يادت مى ‌دم.

   زن دستش را از پشت دست مرد رد مى ‌كند و شرابش را مى ‌نوشد و مرد نيز دستش را از پشت دست زن رد مى ‌كند، تا شرابش را بنوشد. زن لب تخت نشسته و كفش‌هايش را از پايش در مى ‌آورد و به گوشه‌اى مى‌اندازد. مرد نيمه لخت به سراغ كفش‌هاى پاشنه بلند زن مى ‌رود. كورنومترش را به كار مى ‌اندازد و زنجير آن را از گردنش مى آويزد و دست‌هايش را در كفش‌ها مى كند و اداى راه رفتن زن را با دست‌هايش كه چون پايى در كفش رفته‌اند درمى‌آورد. زن هوس‌انگيزتر شده است. مرد در حالى كه هردو كفش پاشنه بلند را در دست دارد، كف آن‌ها را به هم مى ‌زند.

 

 سالن رقص، روز، زمان حال:

   سالن در حال رقص. مرد چون يك مربى در حال تصحيح رقص زن دوم.

مرد:(آهسته به زن دوم.) عشق تو زمينى بود.

 

اتاقك زن دوم، شب، زمان گذشته:

   مرد كفش به دست جلو مى‌آيد و سرش را بر سينه زن مى ‌گذارد و صداى قلب زن را گوش مى ‌كند، اما صدايى نمى ‌شنود.

مرد: صداى اين كورنومتر از تپش قلب تو بيشتره. حالا تو صداى قلب منو گوش كن ببين چطور نفسم ‌رو بند آوردى.

   زن سر بر سينه مرد مى ‌گذارد. صداى تپش قلب او را مى ‌شنود. مرد دوباره به سينه زن سر مى ‌گذارد.

مرد: تا حالا عاشق شدى؟

زن دوم: نه. ولى تا حالا خيلى عاشقم شدند.

مرد: از كجا مى ‌فهمى عاشقت شدند؟

زن دوم: صورت شون مثل صورت تو سرخ مى ‌شه، نفس شون مثل نفس تو بند مى‌آد، حتى گاهى گريه‌شون مى‌گيره.

مرد: ديگه؟

زن دوم: ديگه هيچى. منو تصاحب مى ‌كنن و مى ‌رن. اون وقت من تنها مى ‌مونم و براى اين كه انتقام بگيرم، تصميم مى ‌گيرم يكى ديگه ‌شونو عاشق خودم كنم و راه مى ‌افتم توى خيابون و اولين كسى كه با صداى كفش‌هام تحريك شد، مى‌آرمش اينجا.

   با كفش‌هايش در اتاقك راه مى ‌رود تا مرد را تحريك كند.

مرد: حالا پاشو بريم.

زن دوم: كجا؟

مرد: جايى كه من زندگى مى ‌كنم.

 

سالن رقص، روز، زمان گذشته:

   مرد و زن دوم در سالن رقص تنها هستند. مرد موسيقى‌ مى ‌گذارد و زن دوم مى ‌رقصد. مرد كفش‌هاى زن را از پشت آويخته و از رقص او خوشش آمده. زن در رقص به گريه مى ‌زند. 

مرد: چرا گريه مى ‌كنى؟

   زن دوم براى مردى كه او را ترك كرده گريه مى ‌كند و خاطراتش را مى ‌گويد.

مرد: تو كه قلبت صداى تپش عاشقانه نداشت.

زن دوم: من تا مردها تركم نكنند، عاشقشون نمى ‌شم.

مرد: گريه نكن، بيا يه رقص جديد كشف كنيم.

   موسيقى‌ مى ‌گذارد. دختر غلط مى ‌رقصد و مرد رقص او را تصحيح مى ‌كند.

مرد: از صداى ريتم كفش تو مى ‌خوام به يك رقص جديد برسم.

 

اتاقك دختر دوم، روز، زمان گذشته:

   مرد بر تخت دراز كشيده و زن آشپزى مى ‌كند.

مرد: تو منو دوست ندارى؟

زن دوم: نه.

مرد: چرا؟

زن دوم: براى اين كه تو هم منو دوست ندارى.

مرد: نمى ‌بينى قلبم چطورى برات به شماره افتاده؟

زن دوم:(سرش  را بر سينه مرد مى ‌گذارد.) اين موقته.

مرد: من تا ابد عاشقت مى ‌مونم.

زن دوم: من تا ابدِ مردها رو صد بار تجربه كردم.   تا پيش ام مى ‌خوابند، ابدشون تموم مى شه.

   زن مشغول واكس زدن كفش‌هايش مى ‌شود. مرد به كورنومترش نگاه مى ‌كند و آن را به حركت مى ‌اندازد و با هوس به سمت زن مى ‌آيد و شانه هاى او را مى ‌گيرد.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   رقص قطع مى ‌شود و رقصندگان هر يك براى استراحت مشغول كارى مى ‌شوند. پرده سرخ را باد تكان مى ‌دهد و برگ ‌هاى زرد به داخل مى ‌آيند. زن دوم از نگاه مرد به راهرو مى ‌رود و لحظه‌اى بعد با  كفش پاشنه بلندش باز مى ‌گردد و از لاى پرده سرخ كه باد آن را تكان مى ‌دهد خارج مى ‌شود. مرد به دنبال او تا لب پرده مى ‌رود و به دنبال او به جنگل مى ‌زند. زن سوم خود را به لاى پرده مى ‌رساند و مى ‌نگرد.

 

جنگل، روز، زمان حال:

   طوفان برگ است. مرد به دنبال زن مى ‌رود كه در رقص برگ‌ها با كفش پاشنه بلندش مى ‌رود.

مرد: وايسا بذار توضيح بدم كه چرا به عشق‌ات شك كردم. اگه تو با دوست پسرت قهر نبودى و نمى ‌خواستى انتقام بگيرى، اون روز به خيابون نمى‌اومدى و عشقى اتفاق نمى‌افتاد. اگه من تحت تأثير حرف‌هاى اون شاعر نبودم كه عمر رو نبايد هدر داد، حتى صداى كفش‌هاى تو اونقدر برام با اهميت نمى ‌شد. و اگه من اون روز اون قدر مست نبودم، تو رو واقعى ‌تر مى ‌ديدم. اگه آدم معشوقه خودش رو از مجموعه شرايطي كه نخستين برخوردش با اون اتفاق افتاده جدا كنه، همه چيز يه جور ديگه مى ‌شه. عشق من و تو معلول چند تا حادثه پيش پا افتاده بود. 

   خودش را به زن دوم مى ‌رساند و كورنومترش را به او پس مى ‌دهد. زن دوم كورنومتر را مى‌اندازد و مى ‌رود. شيشه كورنومتر شكسته اما هنوز كار مى ‌كند. مرد كورنومتر شكسته را برمى دارد و مى ‌نگرد. زن سوم از كنار او مى ‌گذرد. مرد به  دنبال او مى ‌رود.

مرد: كجا مى رى؟ وايسا.

   مرد به دنبال زن سوم مى ‌رود. زن سوم در طوفان برگ از مرد مى ‌گريزد و گم مى شود.

مرد: تا وقتى منو دوست داشتى كه فكر مى ‌كردى مالك من هستى و اين عشق نبود. يك نوع علاقه بود به برده‌اى كه مالك اون بودى. تو عاشق من نبودى،  عاشق عشق من به خودت بودى، پس تو عاشق خودت بودى.

 

عتيقه فروشى، روز، زمان گذشته:

   مرد و زن سوم وارد عتيقه فروشى مى ‌شوند.

عتيقه فروش: تابلوى لنين داريم، خيلى ارزونه، نمى ‌خواين؟

مرد: نه من خودم تابلوى مسيح ‌مو با يك كورنومتر عوض كردم.

   مرد چند كورنومتر را به زن نشان مى ‌دهد. زن يكى از كورنومترهايى را كه پسنديده نشان مى ‌دهد و مرد آن را مى خرد و بيرون مى روند.

 

سالن رقص، روز، زمان گذشته:

   مرد و زن سوم در سالن نشسته‌اند و كورنومترهاى خود را در دست دارند و صورت‌هايشان براى بوسيدن هم ديگر نزديك مى ‌شود. وقتى لب‌هاى آن‌ها به هم مى ‌خورد، شاسى كورنومترها فشار داده مى ‌شود و كورنومتر مرد و كورنومتر زن سوم هر يك در دست خودشان به كار مى‌افتد. وقتى شاسى كورنومترها را فشار مى ‌دهند و عقربه‌اش مى‌ايستد، لب‌هايشان از همديگر جدا مى ‌شود. آنگاه كمى به هم نگاه مى ‌كنند و چشم‌هايشان در چشم هم خمار مى ‌شود و دوباره لب‌هايشان به هم نزديك مى ‌شود و كورنومترها را فشار مى ‌دهند. دوربين كورنومترها را نشان مى دهد و از حركات دست شان معلوم است كه همديگر را عاشقانه مى ‌بوسند. انگشت‌هاى مرد و زن سوم در كنار عقربه كورنومتر، گويى به نمايش آنچه نمى ‌بينيم مشغول است.

زن سوم: حالا بذار من يه چيزى ياد تو بدم.

   برمى ‌خيزد و از كيف اش دو گوشى پزشكى را درمى ‌آورد و يكى را به گوش‌هاى مرد مى ‌گذارد و يكى را به گوش خودش و هردو ادامه گوشى ها را روى قلب هم مى ‌‌گذارند و به صداى ضربان قلب هم گوش مى ‌كنند و در چشم هم نگاه مى ‌كنند و لب‌هايشان به هم نزديك مى ‌شود و دوربين به گوش‌ها و گوشى ‌هاى آن‌ها كات مى ‌كند و صداى ضربان قلب بلند و بلندتر مى ‌شود. بعد هر دوى روى زمين مى ‌خوابند. گوشى ‌ها به گوششان است و ادامه گوشى‌ها روى سينه يكديگر است.

مرد: نظرت راجع به عشق چيه؟

زن سوم: قصه‌هاى عاشقانه غير از اين كه اتفاق مى ‌افتند، هيچ معناى ديگه‌اى ندارند.(صداى تپش دو قلب شنيده مى ‌شود.)

مرد: تا حالا عاشق شدى؟

زن سوم: آره.

مرد: چند بار؟

زن سوم: يك بار.

مرد: كى؟

زن سوم: الان.

مرد:(به زن نگاه مى ‌كند. زن مى ‌خندد.) دروغ نگو، گذشته‌ رو مى ‌گم.

زن سوم: عاشق نه، ولى از چند نفر خوشم اومده.

مرد: منظورم اونيه كه بيشتر از همه قلبت ‌رو به تپش آورده؟

زن سوم: من حافظه خوبى ندارم.

مرد: چه بد. آدم با نشخوار خاطراتش زنده است. قشنگ‌ ترين سرگرمى، شنيدن قصه‌هاى عاشقانه است.

زن سوم: پس تو بگو.

مرد: از چى؟

زن سوم: از اولين خاطره عاشقانه‌ات.

مرد:(به زبان روسى) توى بچگى‌ام من با پدر و مادرم توى روسيه زندگى مى ‌كرديم. اون وقت بيشتر روسى حرف مى ‌زدم.(بقيه ديالوگ‌ها را به زبان روسى مى ‌گويد. زن سوم كورنومترش را فشار مى ‌دهد. صداى مرد روى كورنومتر در حركت.) اونجا زمستان سردى داشت و تپه‌هاى اطراف خونه ما اونقدر برف داشت كه بچه‌ها يكسره روى اون سورتمه سوارى مى كردند. همبازى من يه دخترى بود، به اسم نادنكا كه از سُرخوردن با سورتمه مى ترسيد.

 

تپه‌هاى برفى روسيه، روز، زمان گذشته، :

   چند بچه سورتمه سوارى مى ‌كنند. پسربچه‌اى سوار سورتمه شده و آماده سُرخوردن است و نادنكا را كه ترسيده جلوى خود سوار مى ‌كند.

پسربچه: نادنكا نترس، محكم بشين.

   پسربچه دست‌هايش را دور كمر نادنكا حلقه مى ‌كند. نادنكا جيغ مى ‌زند و سُر مى ‌خورند. سورتمه به صورت وحشتناكى به پايين سُر مى ‌خورد. دوربين از ديد نادنكا در حال سقوط.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   مرد پشت زن نشسته و دستش را دور كمر او انداخته و گوشى را از گوش زن برمى ‌دارد و در گوش او حرف مى ‌زند.

مرد: نادنكا اونقدر ترسيده بود كه فكر مى كرد قبل از اين كه به پايين تپه برسيم مرديم. باد زوزه مى كشيد و من يه جورى كه صدام شبيه زوزه باد بشه، آهسته گفتم: نادنكا من ترا دوست دارم.

 

تپه‌هاى برفى روسيه، روز، زمان گذشته:

   پسربچه و نادنكا به پايين سُر مى ‌خورند و روى زمين ولو مى ‌شوند و نادنكا گريه مى ‌كند و پسربچه دست او را مى ‌گيرد و بلند مى ‌كند.

نادنكا: ديگه اگه منو بكشى هم، سوار سورتمه نمى ‌شم.

پسربچه:(به سمت بالا حركت مى ‌كند.) پس من رفتم سُر بخورم.

نادنكا به رفتن پسربچه نگاه مى ‌كند.

نادنكا: وقتى سُر مى ‌خورديم، تو چيزى گفتى؟ 

 

سالن رقص، روز، ادامه، زمان حال:

   مرد و زن مى ‌رقصند.

مرد: بهش جواب ندادم. نادنكا يكباره شك كرد كه آيا كسى واقعا به اون گفته كه دوستش داره، يا اين كه توى زوزه باد همچنين خيالى رو كرده.

   عاقبت دست منو كشيد و دوباره به زور سوار سورتمه شد و گفت: بيا يك دفعه ديگه سورتمه سوار شيم.

 

تپه‌هاى برفى روسيه، روز، زمان گذشته:

   پسربچه نشسته و نادنكا نيز مى نشيند و آرام آرام خود را به لب سرازيرى تپه مى ‌رسانند. نادنكا  مى ‌ترسد و مى ‌خواهد بگريزد و جيغ مى ‌زند. پسربچه از پشت بازويش را دور كمر او حلقه مى ‌زند و سُر مى ‌خورند. نادنكا جيغ مى ‌زند و حسابى ترسيده و موهايش در باد به حركت درآمده، پسربچه دوباره در گوش او حرف مى ‌زند.

 

سالن رقص، روز، زمان گذشته:

   در حال رقص.

مرد:(در گوش زن) نادنكا من تورو دوست دارم. وقتى سورتمه پايين تپه ايستاد، نادنكا كه از ترس رنگ توى صورتش نبود، برگشت و به من كه بى ‌تفاوت نگاهش مى كردم نگاه كرد، دوباره احساس كرد دچار خيالات شده و زوزه باد رو با يك زمزمه عاشقانه عوضى گرفته.

   بعد از اون نادنكا حتى تابستون‌ها مى ‌رفت بالاى تپه، دست‌هاشو دراز مى ‌كرد و انگار از باد خواهش مى ‌كرد كه به گوشش بوزه و دوباره اون كلمات رو براش زمزمه كنه. تا اين كه يه روز طوفان سهمگين اونو به صخره‌ ها كوبيد و كشت. مى ‌بينى اولين خاطره عشقى من چه غمگين بود؟!

زن سوم:(لب مى ‌گزد كه بغضش به گريه تبديل نشود.) آره.(كورنومترش را نگه مى ‌دارد.)

مرد:(به زبان تاجيكى برمى ‌گردد.) حالا چرا مى خواى گريه كنى؟

زن سوم:(به كورنومترش نگاه مى ‌كند.) هفت دقيقه به خاطرات عاشقانه من اضافه شد.

مرد: اون هفت دقيقه‌ رو برش گردون. اشك‌هاتم پاك كن. چون اين خاطره عاشقانه واقعى من نبود، اين يه قصه از چخوف بود، به روايت من.

زن سوم: شنيدن يه قصه عاشقانه، اون جورى كه انگار خودم تجربه كردم، مثل لحظات خوش واقعى زندگى خودم مى ‌مونه.

   زن مى ‌چرخد و دست دور گردن مرد مى ‌اندازد و لب‌هايش را به لب مرد مى ‌رساند. كورنومتر به زمين مى ‌افتد و به كار مى‌افتد‌.

 

جنگل، روز، زمان حال:

   هوا طوفانى است. مرد در پى زن مى ‌رود.

مرد: تو مى ‌گفتى من روح مو در اختيار كسى مى ‌گذارم كه بهتر جسم منو تسخير كرده باشه و من در تسخير روح تو كوتاهى نكردم.

 

گاودارى، روز، زمان گذشته:

   هوا همچنان طوفانى است . صداى آژير مى‌آيد و آمبولانسى وارد گاودارى مى ‌شود. زن سوم آژير آمبولانس را خاموش مى ‌كند و پياده مى ‌شود. دخترى شير گاوهاى اصطبل را در سطلى مى ‌دوشد و در وان حمامى خالى مى ‌كند. زن سوم مرد را به كنار وان مى ‌آورد.

زن سوم: خيلى بهداشتيه! نه؟

مرد: خيلى اشرافيه.

زن سوم: آدميزاد محكوم به ابتذاله. ما همه تولد يافته پس از لحظات ابتذالِ بين پدرو مادرمون هستيم. هيچكس پس از عشق متولد نشده. همه پس از ابتذال خلق شدند.(مى ‌رود پشت پرده لخت مى ‌شود و به وان مى ‌خزد. حالا تنها سر و گردنش از زير شير سفيد رنگ درون وان بيرون است و از شير گرم بخار بلند است.) توى جوونى مشتاق معناى عشق بودم و مى ‌خواستم جسمم رو به كسى تسليم كنم كه روح مو تسخير كرده و حالا روح مو به كسى تسليم مى ‌كنم كه جسم مو به خوبى تسخير كنه.

   مرد به سراغ سطل شيرى كه زير پستان گاو در حال دوشيده شدن است مى ‌رود و سطل شير رابرمى دارد و سر مى ‌كشد.

صداى زن: اگه توى وان نمى ‌آى، اون حوله‌ رو برام بيار.

   مرد به دنبال حوله مى ‌رود. با اشاره دست دختر جاى حوله را مى ‌يابد. اما حوله دركنار تپاله گاوها روى زمين افتاده.

مرد: حوله‌ات خيلى بهداشتيه! بيارمش؟

زن سوم: چى مى ‌گى؟

   مرد به دنبال چيز ديگرى مى ‌گردد كه بتوان به جاى حوله مصرف كرد و مشتى روزنامه مى ‌يابد. آن‌ها را باز مى ‌كند. زن بيرون آمده خودش را در روزنامه مى ‌پيچد. 

 

جنگل، روز، زمان حال:

   مرد به دنبال زن سوم مى ‌رود.

مرد: اگه من اسهال خونى نگرفته بودم تا سر از بيمارستانى كه تو اون شب توش كشيك بودى دربيارم، و اگه تو از من نپرسيده بودى كه شغلم چيه و اگه من نگفته بودم كه شاعرم و اگه تو  نگفته بودى كه تو هم به شعر علاقه دارى، الان بين من و تو اين جدال صورت نمى ‌گرفت. تو خودت گفتى عشق‌ها جز اون كه اتفاق مى افتند، چيزى براى گفتن ندارند. نه دل بستن دو دلداده چيزى رو در جهان عوض مى ‌كنه و نه جدايى دو دلداده چيزى رو از جهان مى ‌كاهد. اين‌ها حوادث پيش پا افتاده روزمره بشريه. همه عشق‌هاى تاريخ جهان، حتى به اندازه سوراخ شدن لايه ازون بر زمين اثر نگذاشته‌اند.

   زن آمبولانسى را كه در جنگل پارك شده سوار مى ‌شود و آژيركشان دور مى ‌شود.

 

 بيمارستان، شب، زمان گذشته:

   زن سوم در لباس پزشكى، شكم بالازده مرد را با دست معاينه مى ‌كند و به ضربان قلب مرد گوش مى ‌كند.

زن سوم: غذا چى خوردين؟

مرد: سبزى پلو.

زن سوم: اين روزها سبزى نخورين بهتره. يه بيمارى انگلى اومده. شكم تون امروز چند بار كار كرده؟

مرد: يك بار.

زن سوم: يك بار كه اسهال نيست!

مرد: يك بار اما از صبح تا شب.

زن سوم: بايد بهتون سرُم بزنم. دست تونو دراز كنين.

   سرمى را مى آورد و به دست مرد وصل مى ‌كند.

زن سوم: شغل تون چيه؟

مرد: شاعر.

زن سوم: شاعرى كه شغل نيست. منم شعر دوست دارم. گاهى هم شعر مى ‌گم، اما شغلم پزشكيه. حالا شغل شما چيه؟

مرد: اگه حالم خوب بشه، شغلم عاشق پيشگيه.

زن سوم: مگه عشقم شغله؟

مرد: راستش دنيايى رو كه نمى ‌پسندم، با اشتغال به عشق قابل تحمل مى ‌كنم. شما تا به حال سوژه عشق يك مرد بودين؟

زن سوم: خيلى. به خصوص مردهاى مريض.

مرد: يه مرد مريض شمارو دعوت مى كنه به سراغ شاعرى بريم كه عشاق جوون زير پنجره‌اش فال عشق مى ‌گيرند.

 

زير بالكن شاعر، روز، زمان گذشته:

   باران مى ‌بارد. عشاق جوان كه دو به دو زير چترها ايستاده‌اند، منتظر بازشدن در بالكن شاعر شهر هستند. 

مرد: اينجا هميشه همين قدر شلوغه. شاعر آخرين شعرى رو كه سروده بلافاصله براى عشاق جوون مى ‌خوونه و اونا آينده عشق ‌شونو پيش بينى مى ‌كنند.

زن: اگه معنى شعرش جدايى باشه چى؟

مرد: چاره‌اى نيست بايد از هم جدا شن.

زن: و اگه معنى شعرش عشق باشه؟

   در بالكن باز مى ‌شود و شاعر بيرون مى ‌آيد.  سرهاى زوج‌هاى عاشق جوان از زير چترهايى كه به عقب داده شده نمايان مى ‌شود. باران بر صورت آن‌ها مى ‌ريزد. شاعر شعرى مى ‌خواند كه معنى ‌اش جدايى است. بعضى از زن‌ها غمگين سر بر شانه مردهاى همراهشان مى ‌گذارند. شعر شاعر تمام مى ‌شود و در بالكن پشت سر شاعر بسته مى ‌شود.

 

كوچه‌ها ، روز، زمان گذشته:

   پرندگان دسته جمعى پرواز مى كنند. از ديد آن ها زمين خيس است. عشاق با چترهايشان مى ‌روند و از زير هر چترى يك مرد يا يك زن از جفت‌شان جدا مى ‌شوند. چترها و آدم‌ها به كوچه‌ها مى ‌پيچند. مرد و زن سوم كه چتر سرخرنگى دارند، از هم جدا مى ‌شوند. اما لحظه‌اى بعد، مرد به دنبال زن سوم مى ‌دود و چتر را به او پس مى ‌دهد. حالا خودش بى ‌چتر است و برمى ‌گردد. لحظه‌اى بعد چتر سرخ به دنبال مرد مى ‌دود و آن را به مرد پس مى ‌دهد و برمى ‌گردد. حالا اين  زن سوم است كه  بى ‌چتر است. 

 

جنگل، روز، زمان حال:

   طوفان نيست. نرمه بادى مى ‌وزد. مرد به سالن رقص باز مى ‌گردد.

 

سالن رقص، روز، زمان حال:

   مرد وارد سالن مى ‌شود. برگ‌ ها همه جا را پر كرده‌اند. رقصندگان رفته‌اند. او پرده‌هايى را كه از باد آشفته شده مرتب مى ‌كند و اشيايى را كه به زمين واژگون شده‌اند، سرجايش مى چيند. ظرف غذا ريخته است. گل ‌ها روى زمين است. نوارها اين سو و آن سو افتاده‌اند و شيشه شراب به زمين افتاده است. مرد شيشه شراب را برمى ‌دارد. در آن را باز مى ‌كند و تا ته سر مى ‌كشد. بعد جاروى دسته‌ دار بلندى را مى‌آورد و شروع به جارو كردن برگ ‌ها مى ‌كند. دوباره باد برگ ها را به داخل سالن مى‌آورد. مرد دست از جارو كردن برمى ‌دارد و به برگ‌ها مى ‌نگرد. باز هم باد برگ به داخل مى‌آورد. صداى  موسيقى شنيده مى ‌شود. مرد حيران به اين سو و آن سو حركت مى ‌كند تا منبع موسيقى را بيابد. منبع موسيقى يك موبايل است. آن را برمى ‌دارد و در گوشش مى ‌گذارد.

مرد: الو؟

صداى زن چهارم: منم.

مرد: من با اون سه تا حرف زدم، اما تو نموندى.

صداى زن چهارم: موبايلم رو جا گذاشتم تا بتوونم باهات حرف بزنم.

مرد: خب حرفتو بزن.

صداى زن چهارم: حالا من بى ‌رقيب شدم. اون سه تا كم ظرفيت بودند و رفتند و من و تو مونديم.

مرد: پس چرا رفتى؟

صداى زن چهارم: ديگه سالن رقص واسه من حسى نداشت. تو بيا خونه من. مى‌آى؟

مرد: آره. الان مى‌آم.

زن: نه، نيمه شب بيا. ساعت دوازده.

مرد: باشه.

   مرد گوشى را قطع مى ‌كند و آن را روى ميز مى ‌گذارد. سرش گيج مى ‌رود. دوباره جارو را برمى ‌دارد و مشغول جارو كردن مى ‌شود. باد شدت مى ‌گيرد و پرده تكان مى ‌خورد و طوفان برگ‌هاى فراوانى را رقص‌كنان به داخل سالن مى‌آورد. موبايل زنگ مى ‌زند. زنگ موبايل چون يك موسيقى والس است. مرد كه ديگر مست شده، جارو را رها كرده و با زنگ موبايل درميان برگ ‌ها به رقص مى ‌زند. اين رقص تنهايى است. 

 

خانه شيشه‌اى زن چهارم، شب، زمان حال:

   مرد به خانه زن چهارم مى ‌رسد. از درون خانه شيشه‌اى همه چيز نمايان است. مرد زنگ مى ‌زند. زن چهارم در را باز مى ‌كند و از او استقبال مى ‌كند. مرد موبايل زن را پس مى ‌دهد. دوباره زنگ در خانه زده مى شود و مرد ديگرى با دسته گلى وارد مى ‌شود و از ديدن مرد شوكه مى شود. زن آن‌ها را به هم معرفى مى ‌كند. دو مرد ديگر در جايى نشسته‌اند، زن همه مردها را به هم معرفى مى ‌كند.

زن چهارم: من صداقت امشبمو مديون اين مرد هستم. وقتش بود كه اعتراف كنم من همزمان با هر چهار نفر شما رابطه عاشقانه داشتم.

يكى از مردان:(برمى ‌خيزد.) زنيكه فاحشه.

    از خانه مى ‌رود. زن به دنبال او مى ‌رود و حالا سه مرد با هم تنها شده‌اند.

مرد دوم: من احمق به دنبال كشف همسر آينده‌ام در اين زن مى ‌گشتم.

   زن برمى ‌گردد و مرد دوم نيز پرخاش‌كنان مى ‌رود. زن چهارم به دنبال مرد دوم مى ‌رود.

مرد سوم: از آشنايى ‌تون خوش وقتم. ديشب تلويزيون رو نگاه مى ‌كردين؟

مرد: نه.

مرد سوم: با يه مرد صد ساله‌اى كه قيافه يه مرد چهل ساله رو داشت، مصاحبه مى ‌كردند. ازش مى ‌پرسيدند: راز جوانى شما در چيه؟ مى‌گفت:"من از تمام مسائل اين قرن، بى ‌تفاوت گذشتم." اون مى ‌گفت: اگه زندگى در جهان ‌رو يك بازى نگيريم، يكسره اسباب اضطراب و دلهره خواهد بود. (شرابش را مى ‌نوشد.) نظر شما چيه؟

مرد: درباره چى؟

مرد سوم: من فكر مى ‌كنم وفادارى، وقتى كه عشقى به پايان رسيده كسالت باره. من خودم از حضور دايمى زن‌ها مى ‌ترسم. حتى از حضور دايمى عشق. يه بار يكى از من پرسيد: وفادارى چيه؟ گفتم: اسارت آينده‌اى قطعا سرد، براى گذشته‌اى احتمالا گرم. گذشته‌اى كه فقط شايد در لحظه‌اى گرم بوده. عشق معجزه يك لحظه است. هيچ معجزه‌اى اگه خودش تدوام نيابد، با هيچ قراردادى نمى‌شه تداومش ‌رو تضمين كرد.(دوباره شراب مى ‌خورد.) شما چقدر ساكتين؟

مرد: چى بگم؟

مرد سوم: نكنه دچار احساس غيرت شدين. غيرت در مردها چيزى جز همون حسادت در زن‌ها نيست. فقط اسمش فرق مى ‌كنه ... شما خيلى جدى به نظر مى ‌آيين.

مرد: اتفاقا نه. ديگه همه چيز جدى جهان، براى من به شكل مضحكى، به يك شوخى شبيه. به شكل احمقانه‌اى، ما در چيدمان علل، تكليف معلوليت مون از قبل معلوم شده.

مرد سوم: ولى شما نگفتين نظرتون راجع به وفادارى چيه؟

مرد: بدون وفادارى، زندگى ما به صورت صدها احساس ناپايدار پراكنده درمى‌آد.

مرد سوم: عشق چيه؟ زيستن كنار ديگرى؟ يا زيستن تا مرگ در كنار ديگرى؟

مرد: نمى دونم. اما هر معشوقه‌اى، جزيى ناشناخته از راز عشق را براى من گشوده، هرچند احساس مى ‌كنم در جهان معاصر، امكان شكوفايى عشق سخت به خطر افتاده.

   زن چهارم وارد مى ‌شود و مرد سوم با او خداحافظى مى ‌كند و مى رود. 

زن چهارم:اميدوارم ناراحت نشده باشى، چيزى كه عوض داره، گله نداره.

مرد:(برمى ‌خيزد.) خب حالا وقتشه كه من از خونه تو قهر كنم و بعد تو دنبال من بياى و سعى كنى بى ‌وفايى ‌تو توجيه كنى و منم بذارم و برم. خب حرف‌ هاتو آماده كردى؟

زن چهارم: آره. اما قبلش دلم مى ‌خواد تورو در آغوش بگيرم. عشق‌بازى براى من فراموشى رنج‌هاى بودنه.

   هر دو به سوى هم آرام حركت مى ‌كنند و در چشم هم نگاه مى ‌كنند و وقتى خيلى به هم نزديك شدند، هر دو شاسى كورنومترهايشان را فشار مى ‌دهند و صداى تپش قلب‌هايشان شنيده مى ‌شود. بعد دوباره شاسى كورنومترها زده مى ‌شود و عقربه‌ها از كار مى ‌ايستد. لب‌هاى زن چهارم و مرد از هم جدا مى ‌شود.

زن چهارم: آخرين بوسه خداحافظى، چه فرقى با اولين بوسه آشنايى داره؟

مرد: مزه‌ اولى شيرينه، مزه دومى تلخ.

زن چهارم: بالاخره تونستى تا حالا به اندازه عمر يك روزه يك پروانه عاشقانه زيسته باشى؟

   دوباره شاسى كورنومترها زده مى ‌شود و به نظر مى ‌رسد كه آن‌ها همديگر را مى ‌بوسند. يا سايه آن‌ها بر ديوار نشانه اين بوسه است. دوباره شاسي كورنومترها زده مى ‌شود و عقربه‌ها مى ‌ايستند و لب مرد و زن از هم جدا مى ‌شود.

مرد: امروز يه فكر ديگه‌اى به سرم زد. فكر كردم اگر ما به جاى ٨٠ سال، هزار سال يا ده هزار سال عمر مى ‌كرديم و مى ‌توونستيم همه اين ده هزار سال رو با هم ديگه عشقبازى كنيم، در سال نه هزار و نهصد و نود و نه، چه بر سر رابطه عاشقانه يك مرد و يك زن مى‌اومد؟!

   دوباره لب‌ هاى مرد و زن به سوى هم مى ‌رود و شاسى كورنومترها زده مى ‌شود و عقربه‌ها مى ‌چرخد و صداى تپش قلب‌ها بالا مى ‌گيرد.

صداى مرد: ليلى و مجنون، رومئو و ژوليت، محصول قرون گذشته است و حالا دوران ديگه‌اى آغاز شده و ما ديگه محروميت جنسى نداريم، اما از عشق محروميم.

   شاسى كورنومترها زده مى ‌شود و عقربه‌ ها مى‌ايستند و پروانه‌اى به پرواز درمى‌آيد.

 

تهران

تیر۱۳۸۳

محسن مخملباف