نون و گلدون
محسن مخملباف
ریل راه آهن، روز:
مردی با چهره خشن روی ریل می آید. كلاكتی مكرر وارد كادر شده عناوین فیلم را اعلام می كند. مرد هر لحظه نزدیك تر می شود.
ورودی شهر، لحظه ای بعد:
گنبدی در كادر. مرد نشانی در دست به سوی گنبد می رود. اذان مؤذن زاده اردبیلی شنیده می شود. مرد گویی در یك سرازیری فرو می رود.
جلوی در یك خانه، ادامه:
مرد در می زند. لحظه ای بعد لای در باز می شود و دستی پوشيده در چادر، لای در دیده می شود. از زنی كه پشت در است فقط صدایی شنیده می شود.
زن: كیه؟
مرد: سلام خانوم. می بخشین من با آقای مخملباف كار داشتم.
زن: خونه شون اینجا نیست آقا.
مرد: به من اینجا رو نشونی دادن.
زن: از این ور تشریف می برین، كوچه اولی نه، كوچه دومی كه رسیدین، در سوم، یه درِ سبز رنگه.
مرد: خیلی ممنون.
در، بر دست پوشيده در چادر بسته می شود.
جلوی در خانه ای دیگر، لحظه ای بعد:
مرد نشانی در دست ایستاده است و در را ورانداز می كند. دختربچه كوچكی در مانتوى سورمه ای رنگ مدرسه سر می رسد. از جیبش كلیدی درمی آورد و در را باز می كند.
مرد: دختر خانوم، شما دختر آقا محسنی؟
دختر: بعله.
مرد: می تونین یه لحظه صداش كنین؟
دختر: نیستن.
مرد: كجا رفتن؟
دختر: سرِ كار.
مرد: كی می آن؟
دختر: شب.
مرد: من یه پیغامی دارم می تونین بهش برسونین؟
دختر: صبر كنین من برم كیف مو بذارم بیام.
دختر بچه وارد خانه می شود. كیفش را می گذارد و سر از لای در بیرون می كند.
دختر: بفرمايین، می خواین هنرپیشه شین؟
مرد: تو از كجا فهمیدی؟
دختر: آخر هر كسی می آد درِ خونه ما و من نمی شناسمش، می خواد هنرپیشه شه.
مرد: حالا می شه این پیغامو بهش برسونی؟
دختر: چه پیغامی؟
مرد: بهش بگو اون پاسبانه كه قبلاً می خواستی اسلحه شو بگیری، اومده بود.
دختر: اگه پاسبانی، پس چرا می خواین هنرپیشه بشین؟
مرد: الان كه پاسبان نیستم، الان شغلم آزاده. زمان شاه پاسبان بودم. از وقتی چاقو خوردم استعفا دادم.
دختر: شما كه پاسبانی پس اسلحه ات كو؟
مرد: اسلحه ام؟ بیست سال پیش كه بابات چریك بود، من پاسبان بودم و اسلحه داشتم. بابات اون وقت هفده سالش بود. اومد اسلحه منو بگیره، اما نتونست. منم با تیر زدمش. اونم به من چاقو زد و رفت.
دختر: بابام كه چاقو نمی زنه، فیلم می سازه.
مرد: آخه اون وقت می خواست اسلحه منو بگیره، منو چاقو زد، منم با تیر زدمش.
دختر: شما بابامو با تیر زدین؟
مرد: مال خیلی وقت پیشه.
دختر: چرا زدی؟!
مرد: مجبور بودم. چون اون منو با چاقو زد، منم مجبور بودم با گلوله بزنمش.
دختر: توی فیلم؟
مرد: توی فیلم نه، توی واقعیت.
دختر: اگه راست راستی چاقو خوردی پس چرا نمردی؟!
مرد: خب رفتم بیمارستان، دكتر بهم رسید، خوب شدم.
دختر: چرا به بابام تیر زدی؟
مرد: این حرفها مال خیلی وقت پیشه، حالا می شه این پیغامو بهش برسونی؟
دختر: بعله.
مرد: چی می گی؟
دختر: مى گم اون پاسبانه كه تو فیلم بهت چاقو زد، اومد.
مرد: من چاقو نزدم، اون به من چاقو زد. حالا بهش می گی؟
دختر: بعله.
مرد: آفرین. بهش بگو به پاسبانه یك نقش بده كه لازمش داره.
دختر: حالا برای چی می خوای هنرپیشه شی؟
مرد: خب دیگه. واسه یه موضوعی. آخه نمی تونم كه بگم.
دختر: چرا نمی تونی بگی؟
مرد: نمی شه دیگه. حالا شما این پیغامو بهش می دی؟
دختر: شما كه نمی تونی بگی، پس چه جوری می خوای هنرپیشه شی؟
مرد: حالا شما به بابات بگو، بعد بهش می گم. می ری دفترچه تو برام بیاری آدرسمو براش بنویسم؟
دختر می رود و كیفش را می آورد. مرد یك بسته نُقل و یك بسته جوراب را روی كیف دختر می گذارد.
مرد: این نقل ها رو آوردم برای تو كه بخوری. این جورابم آوردم برای بابات كه بپوشه.
دختر هدایا را پس می زند. مرد می خواهد در دفترچه او بنویسد كه دختر نمی گذارد.
دختر: توی این دفتر نمی شه بنویسی، چون كه نمره بیست توش دارم. خانوم مون گفته توش چیزی ننویسین. این دفترچه رم نمی شه، چون كه علومم هم بیست شده. دیكته مم تازه بیست شدم. (مرد مشغول نوشتن در دفترچه دختر می شود. دختر جیغ می زند.) وسطش كه نه! آخرش بنویس.
مرد: خیلی خب. اینم آدرسم. (دوباره هدایا را روی كیف می گذارد.) سلام منو بهش برسون.
مرد می رود و دختر پس از دور شدن مرد هدایا را در كوچه می گذارد و داخل خانه شده در را می بندد. كلاكت زده می شود.
صدای دستیار كارگردان: سوژه انتخاب شد.
استودیوی آزمون بازيگرى، روز:
عده ای پسربچه جلوی پرده سفید نمايش صف كشیده اند. محسن (مخملباف) پشت میزی نشسته و از آنها سوال می كند.
محسن: چند سالتونه؟
همه: هفده سال.
محسن: تو هم هفده سالته؟
پسربچه: نخیر پونزده سالمه.
محسن: پس بفرمایید بیرون. (رو به دیگران) شما می خوای چیكاره شی؟
یك نفر: من مى خوام مشهور بشم.
محسن: شما می خوای چیكاره بشی؟
دیگری: كارگردان یا بازیگر، اگرم نشد همون خیاطی.
محسن: شما؟
دیگری: می خوام پولدار شم. پوله كه به آدم شخصیت و خوشبختی می ده.
محسن: شما می خوای چیكاره شی؟
پسر هفده ساله: من می خوام بشريت رو نجات بدم.
محسن: بشريت رو نجات بدی؟!
پسر هفده ساله: یعنی آدمهای فقیر و آدمهای مظلوم رو نجات بدم.
محسن: با چه شغلی نجات بدی؟
پسر هفده ساله: شغلش مهم نیست.
محسن: می دونی بشريت چند میلیارده؟
پسر هفده ساله: یك میلیارد و نیم.
محسن: (از همه می پرسد) بشريت چند نفرن؟
همه: شیش میلیارد.
محسن: (از یك جوان كارگر) تو نمی خوای بشريتو نجات بدی؟
پسركارگر: من اگه بتونم مشكل خودمو حل كنم، بسمه.
محسن: به نظر تو این می تونه مشكل بشريتو حل كنه؟
پسركارگر: نه بابا نمی تونه.
محسن: تو كه نمی دونی بشريت چند نفره، چطوری می خوای نجاتش بدی؟
پسر هفده ساله: اولها می خواستم معلم بشم، بعد دیدم فوقش سالی سی نفر را با سواد می كنم؛ بعد گفتم برم دكتر بشم، دیدم روزی پونزده نفر رو معالجه می كنم؛ فوقش می شه ماهی چهار صد پونصد نفر. دیدم صرف نمی كنه.
محسن: مگه تاجری كه می گی صرف نمی كنه؟
پسر هفده ساله: خب وقت كمه دیگه. آدم این جوری كه نمی تونه برای همه یه كاری بكنه. خواستم نویسنده بشم، دیدم برای كی بنویسم؟ اونایی كه بدبخت و بیچاره اند كه هیچ كدومشون سواد ندارن. پس گفتم باید یه كاری گیر بیارم كه همه رو یكباره نجات بدم؛ تازه وقتم زیاد نبره. به خودم گفتم باید یه كار بزرگی بكنم.
محسن: سابقه كار هنری داری؟
پسر هفده ساله: یه كمی كار تئاتر توی مدرسه.
محسن: خیلی خب همه بفرمايین بیرون. (همه می روند) شما كه می خواستی بشريتو نجات بدی، نرو.
بقیه بیرون می روند و محسن دست بر گردن پسر هفده ساله، جلوی دوربین عكاسی دستیارش می ایستد. تصوير آنها با زدن فلاش دوربين عكس می شود.
صدای دستیار كارگردان: جوانی كارگردان انتخاب شد.
محسن و جوانی اش بیرون می روند. روی یكی از صندلی ها مرد پاسبان نشسته است. محسن از كنار او عبور می كند.
محسن: (به دستیارش) زینال جان به این آقا بگو از بین جوونهای بیست ساله یك نفر رو انتخاب كنه كه نقش جوونی شو بازی كنه. (و بیرون می رود.)
حالا دستیار كارگردان پشت دوربین فیلمبرداری است و پاسبان پشت میز نشسته، از بین جوانان بیست ساله به دنبال جوانی خود می گردد. كسانى را كه نمی پسندد، یكی پس از دیگری حذف می كند، تا سرانجام به آخرین نفر می رسد.
پاسبان: شما موهاتو بزن عقب، حالا به من نیگاه كن. (جوان رو به او می چرخد.) آقا زینال چشمهاشو ببین. به من شبیه نیست؟! اگه یه كلاه پاسبانی سرش بذاریم، می تونه جوونی منو بازی كنه؟
دستیار كارگردان: این شبیه تو نیست آقا.
پاسبان: ولی فیزیك صورتش خیلی سینمايیه. اگه یه كلاه پاسبانی سرش بذاریم، می تونه نقش جوونی منو بازی كنه؟
دستیار كارگردان: فكر نكنم.
پاسبان: ولی من جوونی خودمو گیر آوردم (از جایش برمی خیزد و به سمت جوان می رود.) لطفا یه عكس از ما بگیرین.
دست بر گردن جوانی اش می اندازد. جوان از این كه كنار مردی با چهره خشن ایستاده اكراه دارد. دستیار كارگردان عكس آن دو را می اندازد.
دستیار كارگردان: برم این عكسو به محسن نشون بدم.
دستیار بیرون می رود. آن دو بر پرده سفید تكیه داده اند.
پاسبان: شما مال كجایی؟
جوان بیست ساله: (از حرف زدن با او اكراه دارد و نمی داند قرار است چه اتفاقی بیفتد. فقط در پاسخ او ادای وظیفه می كند.) مال تهران.
پاسبان: منم مال ارومیه ام. تا حالا فیلم بازی كردین؟
جوان بیست ساله: نه.
دستیار كارگردان برمی گردد. لای در را باز می كند و جوان بیست ساله را صدا می كند كه بیرون برود و به جایش یك جوان بیست ساله دیگر را كه قبلاً توسط پاسبان رد شده بود داخل می كند. پاسبان از این كه جوان بیست ساله خوش تیپی كه انتخاب كرده بود می رود و به جایش یك جوان معمولی باز می گردد، یكه می خورد. دستیار كارگردان، دوربین در دست به او نزدیك می شود.
دستیار كارگردان: حاضر باشین. دست بندازین گردن همدیگه و لبخند بزنین.
جوان تازه وارد، فوری دست بر گردن پاسبان می اندازد. اما این بار پاسبان از ایستادن كنار جوان تازه وارد اكراه دارد.
پاسبان: می بخشین آقا زینال، این آقا شبیه من نیست.
دستیار كارگردان: چرا شبیه نیست؟
پاسبان: عكس منو نیگاه كنین. (عكسی از جیبش در آورده نشان می دهد.) به اون آقا شبیه تر از این آقا هستم.
دستیار كارگردان: این آقا از همه به تو شبیه تره. برو كنارش بایست دست بنداز گردنش.
پاسبان: این آقا شبیه من نیست.
دستیار كارگردان: مگه در گوش من نگفتی این نقش برات از نون شبم واجب تره؟
پاسبان: گفتم. ولی نه اینكه این آقا جوونی مو بازی كنه. حالا چی می شه اون آقایی كه خودم انتخاب كرده بودم باشه؟
دستیار كارگردان: خیلی خب صبر كن برم از محسن بپرسم بیام.
دستیار كارگردان می رود و آن دو بر پرده سفید نمايش تكیه می دهند.
جوان تازه وارد: ببخشید شما بچه كجا هستین؟
پاسبان: (با اكراه) ارومیه.
جوان تازه وارد: منم بچه شهر بابكم. راسته كه می گن ارومیه هواش سرده؟ شهر بابك ما هم زمستونها هواش یه خرده سرد می شه. منتها نه به اون اندازه كه می گن ارومیه اینقدر هواش سرد می شه، كه اصلاً نمی شه بیای بیرون و آبها یخ می زنن. . . من دفعه اوله كه دارم بازی می كنم، راسته كه می گن كار سختیه؟
پاسبان: ای. . . .
جوان تازه وارد: یه طوری نباشه كه آبرومون بره. من الان دست و پام داره می لرزه. طوری نباشه كه فردا توی شهر بابك همه با انگشت منو نشون هم بدن، مسخره ام كنند.
پاسبان: نمی دونم.
جوان تازه وارد: پس چطوری نقش اول فیلمی، ولی بازم نمی دونی. بخیل بازی در نیار دیگه.
دستیار كارگردان: (برمی گردد.) خب تصمیم ات رو گرفتی؟
پاسبان: شما رفتی از آقا محسن بپرسی!
دستیار كارگردان: گفتش همین جوون نقش جوونیتو بازی می كنه. به نظر من هم راست می گه. این باوركردنی تره.
پاسبان: ولی این درد منو درمون نمی كنه. خداحافظ.
دستیار كارگردان: (به زبان تركی) كجا می ری؟ پشیمون می شی ها.
پاسبان: من می رم ارومیه. اگه شما پشیمون شدین، یه نفررو بفرستین دنبالم.
و می رود.
خیابان، روز:
خیابان زیر برف است. محسن و جوانی اش جلوی در خانه ای مشغول صحبت كردن اند. پاسبان مصمم و خشمگین از كنار آنها عبور می كند و در خیابان برفی دور می شود. لحظه ای بعد دستیار كارگردان دوان دوان از پی او سر می رسد، همین كه پاسبان را در حال رفتن می بیند، محسن را خبر می كند.
دستیار كارگردان: محسن یه دقه بیا. پاسبانه قهر كرد رفت.
محسن: چرا؟
دستیار كارگردان: سر جوونی اش مسئله داره.
پاسبان در كادری از درختان پوشیده از برف دور می شود.
محسن: عجله نكن زینال، اون برمی گرده. اون درخت كجه رو می بینی، به اون نرسیده برمی گرده. مگه نگفته بود از نون شبم براش واجب تره؟
پاسبان همچنان دور می شود. گویی خیال برگشت ندارد. حتی از درخت كج هم عبور می كند.
دستیار كارگردان: محسن داره می ره ها.
محسن: خیلی خب، اگه می خوای برو دنبالش.
دستیار كارگردان وارد كادر خیابان پر از برف می شود و دوان دوان به سمت انتهای خیابان می رود.
جوانی محسن: ببخشین آقا محسن موضوع و قصه فیلم چیه؟
محسن: برای چی می خوای بدونی؟
جوانی محسن: خب به بازی و نقشم كمك می كنه.
محسن: قراره من با یه دوربین بیام دنبال جوونی ام.
دستیار كارگردان و پاسبان از عمق خیابان باز می گردند.
جوانی محسن: اِ، داره برمی گرده!
صدای دستیار كارگردان: (از دور) اومدم باهات اتمام حجت كنم كه اگه برنگردی یكی دیگه رو جات می ذارم.
صدای پاسبان: (از دور) چرا دروغ می گی آقای عزیز؛ من از پشت درختها دیدم كه می خواستی با مخ بخوری زمین. چرا لامصب نمى خواى من خودم نقش جوونی مو بازى كنم.
دستیار كارگردان: خیلی خب قبوله. اومدم برت گردونم كه نقش جوونی ات رو كارگردانی كنی.
پاسبان: من كه كارگردانی بلد نیستم.
دستیار كارگردان: من كمكت می كنم. تو فقط كافیه به جوونی ات بگی اون روز بر تو چه گذشت. به چی فكر می كردی. در چه عالمی بودی. وقتی بهت حمله شد، چه حالی داشتی. همه چیزرو به جوونی ات بگو. بعد روز جمعه می ری محله قدیم بازار و منتظر ما می شی. حالا جوونی ات داره می آد. می بریش خیاطی. می گی براش یه لباس پاسبانی بدوزن. پولشو من می دم. بعد جوونیتو می بری سر پُست و منتظر می شی تا جوونی محسن بهش حمله كنه.
پاسبان: جوونی محسن دیگه كیه؟
دستیار كارگردان: اون دیگه به ما ربطی نداره. تو جوونی خودتو كارگردانی می كنی، محسنم جوونی خودشو. حالا برو زیر اون درخت و كنار جوونیت بایست. لبخند فراموش نشه. (دوربینش را آماده می كند.) حاضر؟تو بیست سالگىِ اینی، این چهل سالگىِ توئه. بیست سالگی دست بندازه گردن چهل سالگی اش.
كلاكت زیر كولاك برف زده می شود.
صدای دستیار كارگردان: جوانی پاسبان انتخاب شد.
خیابان های زیر بارش برف، ساعتی بعد:
پاسبان و جوانی اش بی اعتنا به سرما و برفی كه می بارد، قدم زنان و حرف زنان می روند.
پاسبان: از دست من ناراحتی؟
جوانی پاسبان: برای چی؟
پاسبان: برای اینكه من دوست نداشتم جای جوونی ام بازی كنی.
جوانی پاسبان: راستشو می خوای؟ اولش یه خرده ناراحت شدم؛ ولی وقتی با هم عكس انداختیم و خندیدیم و دست انداختیم گردن همدیگه، از دلم رفت.
پاسبان: آخه من دوست داشتم خودم جای جوونی هام بازی كنم. اما اگه قراره یكی جای جوونی من بازی كنه، دیگه چه فرقی می كنه كه تو باشی یا یكی دیگه.
جوانی پاسبان: حقیقتش رو می خوای، اوّل دلت می خواست اون پسر ژیگوله جات بازی كنه، این طور نیست؟
پاسبان: نه بابا حرف ژیگول و این چیزها نبود. آخه اون فیزیك صورتش سینمایی بود. برای این می خواستم جای جوونی ام بازی كنه. حالا می ریم خیاطی، بدم برات یه دست لباس تهیه كنند.
خیاطی، روز:
پاسبان و جوانیش وارد خیاطی می شوند. خیاط مشغول اتو كردن لباس است.
پاسبان: سلام.
خیاط: سلام بفرمايین.
پاسبان: موهاتو سفید كردی؟
خیاط: روزگار موهامو سفید كرده.
پاسبان: منو نشناختی؟!
خیاط: به خاطر نمی آرم. لباس برات دوختم؟
پاسبان: یادته، بیست سال پیش می اومدم اینجا، برام لباس پاسبانی می دوختی؟
خیاط: من دیشب شام خوردم یادم نیست. حالا چیكار داری؟
پاسبان: می خوام یه دست لباس پاسبانی دوره شاه رو برای جوونی ام بدوزی.
خیاط: صحبت شاه رو نكن كه نه از شاه خوشم می آد، نه لباساشو دیگه می دوزم.
جوانی پاسبان: بحث شاه نیست، یه دست لباس برای فیلم بازی كردن من درست كنین.
خیاط: خب اینو زودتر می گفتین. یه دو دستی بالا دارم. (رو به طبقه دوم دكان) علی آقا! اون دو دست لباس سرجاش هستش؟
صدای علی آقا: (از طبقه بالا) پیداش می كنم.
خیاط: (رو به جوانی پاسبان) برو بالا ببین اندازه ات می شه. (رو به پاسبان) خب پس می خوای فیلم بازی كنی؟
پاسبان: بعله.
خیاط: نقش ات منفیه؟
پاسبان: اگه خدا بخواد اینجا مثبت بازی می كنم.
خیاط: نقش مثبت! یادش به خیر. یه موقعی خیابون لاله زار زیر پای ما بود. هی از این ورش می رفتیم سینما، هی از اون ورش می رفتیم سینما. كرك داكلاس یادته؟
پاسبان: آره یادمه.
خیاط: آنتونی كوئین یادته؟
پاسبان: آره یادمه.
خیاط: راستی شنفتم صورتشو پلاستیكی كرده، می خواد با سوفیالورن ازدواج كنه.
پاسبان: نه بابا اون مرد خوبیه، واسه خودش زن و بچه داره. هر كی مشهور بشه، مردم پشت سرش حرف درمی آرن. سینما همینه دیگه.
صدای جوانی پاسبان: (از طبقه بالا) اوسا زیپ شلوارش خرابه.
خیاط: اونم واسه ات درست می كنه. درست كن واسه اش علی آقا.
كنار دیوار كاهگلی یك باغ، روز:
جوانی پاسبان، لباس پاسبانی بر تن دارد و به همراه پاسبان بر برفها می آیند.
جوانی پاسبان: حالا داری ما رو كجا می بری؟ توی برفها لباسمون خراب نشه، آقا محسن یه چیزی بهمون بگه.
پاسبان: آقا محسن دیگه كیه! كارگردان تو منم. اتفاقاً خیلی بهتره كه توی برفها راه بری تا لباس هات واقعی تر بشه.
جوانی پاسبان: مگه تو كارگردانی؟
پاسبان: آره من كارگردانم. مگه نشنیدی آقای دستیار گفت برو جوونی خودتو كارگردانی كن.
جوانی پاسبان: مگه كارگردانی ام بلدی؟
پاسبان: اتفاقاً هر كس بهتر می تونه جوونی خودشو كارگردانی كنه. اون وقتها كه من پاسبان بودم، كسی نبود تا ببینه پاسبونی چیه تا ازش سر در بیاره.
جوانی پاسبان: حالا منو كجا می بری؟
پاسبان: می ریم آموزش پاسبانی بهت بدم. برو وایسا كنار اون در قدیمی. فرض كن اینجا درِ خونه یك تیمساره. (جوانی پاسبان كلاه را بر سرش می گذارد.) خبردار وایسا. ببین اینجا خونه تیمساره. اگه تیمسارو ترور كنن، تو اعدام می شی. ضمناً حواستم باشه كه فریب نخوری. اگه كسی اومد ازت آدرسی، چیزی پرسید، فریب نخوری ها، یا اگه دختر تیمسار اومد و رد شد یا دختر همسایه ها اومدند و رفتند، دلت به اونا نلرزه. فریب نخوری بیان اسلحه تو ببرن. همیشه حواست به اسلحه ات باشه. (دور می شود و از كادر بیرون می رود.) حالا من می آم ازت یه آدرس می پرسم. (دوباره برمی گردد.) سركار می بخشین كوچه بنفشه از كدوم وره؟
جوانی پاسبان: (با دست راست به سمتی اشاره می كند.) اون وره.
پاسبان: (جیغ می كشد) دستتو بذار روی اسلحه.
جوانی پاسبان: (می ترسد.) چشم چشم. (دستش را روی اسلحه می گذارد.)
پاسبان: حالا من می خوام گولت بزنم. (می رود و باز می گردد.) می بخشی سركار، این كوچه بنفشه كدوم وره؟ (جوانی پاسبان حواسش سرجاست.) آفرین، حالا من می رم و می آم. فكر كن تیمسار می خواد بیاد. (دور می شود و باز می گردد.)
جوانی پاسبان: سلام.
پاسبان: سلام چیه پسر! ما توی نظام سلام نداریم. (احترام نظامی می گذارد.) سلام نظام اینه. حالا احترام كن ببینم. (جوانی پاسبان سلام نظامی می دهد.) خیلی شله. اصلاً تو خودت یك تیمسار شاهی، برو از اونجا بیا تا نشونت بدم چطوری سلام نظامی می دن. (جوانی پاسبان می رود.) جناب تیمسار، تشریف بیارین. (جوانی پاسبان می آید و پاسبان برای او سلام نظامی می دهد. جوانی پاسبان خنده اش می گیرد.) چرا می خندی؟
جوانی پاسبان: آخه من كه تیمسار نیستم.
پاسبان: خنده نداره عزیزم. مگه رضا شاه كی بود. اولش یه قزاق بود، بعدش شد شاه. تو هم اگه توی كارت پیشرفت كنی، یه روزی تیمسار می شی. (با دست به امتداد دیوار آجری اشاره می كند.) حالا فكر كن این یه قشونه. فكر كن می خوای ازشون سان ببینی. دنبالم بیا. هر طوری من سان دیدم، تو هم سان ببین
پاسبان چون تیمساری پای بلند كرده بر زمین می كوبد و حركت می كند. صدای طبل و شیپور در فضا مى پيچد. پاسبان و جوانى اش از درخت های زیر برف مانده از جهات مختلف سان می بینند.
بازارچه قدیمی، روز:
پاسبان و جوانى اش از بازارچه ای قدیمی عبور می كنند. جوانی پاسبان اظهار گرسنگی می كند و پاسبان از دو زن كه بخار از كاسه آش نذری شان بلند است، آدرس جایی را می گیرد و بعد جلوی درِ قدیمی اى متوقف می شوند.
جوانی پاسبان: من روم نمی شه در بزنم.
پاسبان: چی چی رو روت نمی شه عزیزم، برو در بزن. (جوانی پاسبان مى رود كه در بزند) نه نه، اون كوبه رو نزن، اون كوبه مال زنهاست. اگه این كوبه رو بزنی، فكر می كنند زن پشت دره، وقتی ببینن مَرده، ناراحت می شن. باید این كوبه رو بزنی كه مال مردهاست. (با كوبه مردانه خودش دو ضربه به در می زند.) ببین من الان دو تا در زدم، می فهمند كه دو تا مرد پشت دره.
جوانی پاسبان: حالا بعد از اینجا مى ریم كجا؟
پاسبان: بعدش می ریم گلفروشی.
جوانی پاسبان: گلفروشی واسه چی؟
پاسبان: آخه من اون موقع كه می رفتم سرپُست، گل دستم بود؛ می خواستم بدم به یه دختری.
جوانی پاسبان: ای ناقلا حالا سر پُستم به دخترها گل می دی!
پاسبان: می دونی چرا می خواستم بهش گل بدم؟ من كه می رفتم سرپُست، دختره می اومد هر روز یه سوالی از من می پرسید. یه روز آدرس می پرسید. یه روز ساعت می پرسید. اون قدر از من چیزی پرسید كه من یك هو بهش عاشق شدم و دلم هری ریخت پايین.
صدای زنی از پشت در: كیه؟
پاسبان: خانوم قدیمها اینجا آش نذری می دادن، حالام می دن؟
صدای زن: بعله. دو نفرین؟
پاسبان: دو نفریم، ولی یه آش بسمونه.
زن می رود كه آش بیاورد.
جوانی پاسبان: مرد حسابی این حرفها رو دیگه نزن. اگه بزنی، فردا نمى ذارن توی این فیلم بازی كنیم.
پاسبان: چرا نذارن بازی كنیم. مگه نشنیدی آقای دستیار گفت هر اتفاقی برات افتاد برای جوونی ات بگو. خب منم اون موقع توی این فكر بودم كه گل رو بدم به دختره كه چاقو خوردم.
جوانی پاسبان: بعدش چی شد؟
پاسبان: بعدش از عشق دختره مریض شدم.
زن از لای در دستی بیرون آورده آش را می دهد و می رود.
جوانی پاسبان: حالا آخرش چیكار كردی؟
پاسبان: هیچی، تا اومدم گل رو بهش بدم، این كارگردانه اومد بهم چاقو زد.
جوانی پاسبان: كدوم كارگردانه؟
پاسبان: همین محسن مخملباف دیگه. اون موقع هفده سالش بود، الان شده كارگردان.
خیابان، روز:
پاسبان و جوانی اش از كنار دیوار آجری قلعه ای عبور می كنند. پاسبان از پشت می رود و جوانی او گلدان در دست از جلو می رود.
جوانی پاسبان: (خجالت می كشد.) بابا من روم نمی شه جلوی در و همسایه این گل رو بدم دست دختر مردم.
پاسبان: روم نمی شه چیه عزیزم. گل رو بگیر دستت برو. ای كاش من جوون بودم. اون موقع بهت نشون می دادم كه چه جوری گل رو تو دست مى گیرن. برو عزیزم، برو باید یاد بگیری.
بازار قدیمی، ادامه:
هر دو وارد بازار مى شوند.
پاسبان: اون موقع ها من همین جا پُست می دادم. الان تو برو وایسا جای قدیمهای من. (جوانی پاسبان گلدان به دست گوشه دیوار می ایستد.) حالا من اون دختره ام، می آم ازت یه چیزی می پرسم، تو هم می خوای گل رو به من بدی، اما نمی تونی. (پاسبان از كادر خارج می شود و لحظه ای بعد وارد می شود.) سركار ببخشین كوچه بنفشه كدوم وره؟
جوانی پاسبان: كوچه بنفشه؟ . . . این وره.
پاسبان: (ادای بی عرضگی او را در می آورد.) این وره! یعنی چه! تو می خوای گل رو به من بدی، اما نمی تونی. یه بار دیگه می رم و می آم، ببینم چی كار می كنی! ( مى رود و مى آيد.) سركار ببخشین كوچه شبنم كدوم وره؟ (پاسبان جوان گلدان را به سمت او می گیرد.) نه بابا این جوری كه نه. اگه من گل رو بهش می دادم، الان تموم شده بود و بیست سال سرگردون نمی شدم. تو می خوای گل رو بدی، اما نمی تونی؛ دستت مى لرزه. (عصبانی می شود.) اصلاً كی تو رو انتخاب كرد؟ وقتی من اون جوونه رو انتخاب كردم، فقط به خاطر فیزیك صورتش كه نبود، برای این بود كه بلد بود بازی كنه. من مى رم یه بار دیگه می آم ببینم می تونی یا نه.
پاسبان از كادر خارج می شود، در همین لحظه یك دختر چادری وارد كادر می شود و از پاسبان جوان سوال می كند.
دختر: سركار ببخشین ساعت چنده؟
جوانی پاسبان: (هول شده می خواهد ساعت را بگوید كه یاد گلدان می افتد و گلدان را به سمت دختر دراز می كند، اما دستش می لرزد و خودش را جمع و جور می كند.) دو دقیقه به دوازده است.
دختر تشكر كرده می رود و پاسبان از پی او وارد كادر می شود.
پاسبان: دیدی این دختره ازت چطوری ساعت پرسید؟ عین همین بودها. من اول فكر می كردم دختر مدرسه ایه دیرش شده. بعد كه دیدم هر روز می آد سوال می كنه، فهمیدم كه یه حسابی توی كارشه.
ماشین در خیابان، همان روز، دو ساعت قبل:
محسن رانندگی می كند، جوانی اش كنار او نشسته. ماشین از خیابان های برفی عبور می كند.
جوانی محسن: آقا نمی شه یه ذرّه زودتر بگین؟!
محسن: برای چی؟
جوانی محسن: آخه مادرم مریضه، اگه دیر برم خونه ممكنه ناراحت بشه.
محسن: تو اگه این قدر بچه ننه هستی، پس چه جوری می خوای بشريّتو نجات بدی؟
جوانی محسن: مگه هركی می خواد بشريتو نجات بده، باید مادرشو ناراحت كنه؟!
محسن: حالا یه سوال دیگه، تو كسی رو دوست داری؟
جوانی محسن: بعله... خدارو ... مادرمو، پدرمو، دوستامو... انسان هارو.
محسن: نه نه، منظورم اینه كه كسی رو دوست داری كه فكر كنی می خوای بعداً باهاش ازدواج كنی؟ تو الان جوونیِ منی.
جوانی محسن: بعله.
محسن: پس دوست داری؟ خب تو كه می خوای بشريتو نجات بدی، پس چه جوری می خوای ازدواج كنی؟!
جوانی محسن: خب دو نفری كه بهتر می شه بشريتو نجات داد.
محسن: اینم یه حرفیه. حالا كیه؟ فامیله؟
جوانی محسن: ای.
محسن: دخترخاله؟
جوانی محسن: نه.
محسن: دخترعمه؟
جوانی محسن: نه.
محسن: دختردائیه؟
جوانی محسن: نه (مدتی سكوت می كند) بعله.
محسن: اونم تورو دوست داره؟
جوانی محسن: بعله.
محسن: خودش بهت گفته؟
جوانی محسن: نه.
محسن: از كجا می دونی؟
جوانی محسن: راستش من بهش كتاب می دم، وقتی كتابو پس می گیرم لاش گل گذاشته.
محسن: اون وقت كجا همدیگرو می بینین كه از این حرفها می زنین؟
جوانی محسن: هر وقت می ریم خونه شون مهمونی.
محسن: چه كتاب هایی بهش می دی؟
جوانی محسن: كتاب های شعر، رمان.
محسن: كتاب هارو می خونه و پس می ده، یا فقط لاش گل می ذاره؟
جوانی محسن: نه آقا می خونه.
محسن: از كجا مى دونی، ازش میپرسی كه خونده؟
جوانی محسن: نه آقا وقتی كتابو مى گیرم می بینم زیر جمله های خوبش خط كشیده.
محسن: اونم می خواد مثل تو بشريّتو نجات بده؟
جوانی محسن: بعله.
محسن: از كجا می دونی؟
جوانی محسن: از اون جمله هایی كه زیرش خط كشیده.
محسن: خیلی خب حالا می خوایم بریم خونه دخترخاله من. منم جوون كه بودم به دخترخاله ام كتاب می دادم، اونم زیر جمله های خوبش خط می كشید و لای كتاب گل می ذاشت و به من پس می داد.
جوانی محسن: مسخره ام می كنین؟
محسن: تو چرا فكر می كنی من هی می خوام جوونی مو مسخره كنم؟
جوانی محسن: آخه من هرچی می گم شما هم می گین.
محسن: پس تو داری منو مسخره می كنی، چون هر كاری كه من جوونی هام می كردم، تو الان داری می كنی. حالا گوش كن ببین چی می گم. وقتی من می خواستم اون پاسبان رو خلع سلاح كنم، دخترخاله ام همراهم بود. وقتی من دستگیر شدم، اونم دستگیر شد؛ اما چون جرمش كمتر بود، زودتر آزاد شد. وقتی آزاد شد، عروسی كرد؛ بعدش هم دختردار شد. حالا دخترش عین اون موقع های مادرشه. طوریكه من كه می بینمش، فكر می كنم بیست سال پیشِ مادرشه.
جوانی محسن: دختر خاله تون همراه تون می اومد چیكار كنه؟
محسن: دختر خاله ام همراه من می اومد تا بره حواس پلیسی كه قرار بود خلع سلاح بشه رو پرت كنه. مثلاً می رفت ازش ساعت می پرسید، آدرس می پرسید، كه من بتونم راحت تر بهش حمله كنم.
خانه دخترخاله، روز:
خانه كوچك سبز رنگ دختر خاله كه بی شباهت به نقاشی كودكان نیست، در دل برفها خودنمایی می كند. ماشین می ایستد و محسن پیاده می شود و تا چند قدمی خانه جلو می رود.
محسن: دخترخاله . . . دخترخاله نیستی؟!
صدای دخترخاله: كیه؟
محسن: محسنم، سلام.
صدای دخترخاله: سلام. محسن تویی؟
محسن: یه دقه بیا دمِ در دخترخاله.
صدای دخترخاله: بیا تو دستم بنده.
محسن: تو نمی آم. یكی همراهمه.
صدای دخترخاله: بیا تو چایی حاضره.
محسن: قربانِ شما. تنها نیستم. با جوونی ام اومدم سراغ جوونى ات.
دختر دخترخاله با چادر سیاه بیرون می آید.
دختر دخترخاله: سلام پسرخاله.
محسن: سلام.
دختر دخترخاله: بفرمايین تو!
محسن: خیلی ممنون. به مامان بگین یه دقه بیان.(دختر دخترخاله به خانه برمی گردد.) دخترخاله! می خوام دخترتو ببرم جای جوونی هات بازی كنه. جوونی ها یادت می آد؟
صدای دخترخاله: یادش بخیر.
محسن: پاسبانه یادت می آد؟
صدای دخترخاله: پاسبانه؟ (یكباره به یاد می آورد؟) خدا ذلیلت نكنه محسن، چی كارش كردی بنده خدا رو؟
محسن: هیچی، اومده آرتیست بشه.
صدای دخترخاله: راست می گی؟
محسن: آره. حالا اومدم دختر تورم ببرم جای جوونی هات بازی كنه، می آد؟
صدای دخترخاله: محسن دیگه دست از سرِ ما بردار.
محسن: این بار دیگه فیلمه.
صدای دخترخاله: نه دخترم نمی آد. خودت بیا تو چایی بخور.
محسن: یادته با هم چایی نمی خوردیم خودمونو بسازیم.
صدای دخترخاله: آره یادش بخیر.
محسن: هنوزم چایی نمی خوری؟
صدای دخترخاله: چرا می خورم.
دخترخاله و دخترش بیرون می آیند. در دست دخترِ دخترخاله یك لیوان آبی رنگ سفالی پُر از چای است. همانطور كه دخترخاله به سمت محسن می رود، دخترِ دخترخاله نیز به سمت جوانی محسن كه در ماشین نشسته می رود.
دخترخاله: سلام.
محسن: سلام. خوبی؟
دخترخاله: خیلی ممنون. این ورها؟
محسن: خب دیگه، احوال شما؟
دخترخاله: ای، بچه هات خوبن؟
محسن: خوبن. شوهرت چطوره؟
دخترخاله: سلام داره خدمتت، دختر كوچكه ات چطوره؟
محسن: دست بوسه. خب بالاخره مى ذاری دخترت بیاد جای جوونیت بازی كنه؟
دخترخاله: نه محسن جون، دوست ندارم جوونی های دخترم مثل جوونی های خودم بشه.
محسن: اِ، بُریدی به این زودی؟!
دخترخاله: چه كنیم دیگه. یاد گذشته ها نكن.
دخترِ دخترخاله به ماشین می رسد.
دختر دخترخاله: سلام.
جوانی محسن: سلام.
دختر دخترخاله: بفرمايین (چایی را تعارف می كند.)
جوانی محسن: خیلی ممنون (چایی را پس می زند.)
دختر دخترخاله: چرا تعارف می كنین؟
جوانی محسن: اصلاً چایی نمی خورم.
دختر دخترخاله: چرا نمی خورین؟
جوانی محسن: تعارف نیست. نمی خورم.
دختر دخترخاله: (نگاهی به دور دست می اندازد، وقتی مطمئن می شود كه حواس مادرش به او نیست.) محسن پاسبانه رو كی خلع سلاح می كنیم؟
جوانی محسن: جمعه ساعت ده.
دختر دخترخاله: همه چی آماده است؟
جوانی محسن: آره.
دختر دخترخاله: من چیكار باید بكنم؟
جوانی محسن: مثل هر روز. می ری ازش یه سوال می كنی كه حواسش پرت شه تا من بتونم خلع سلاحش كنم.
دختر دخترخاله: راستی كتاب برام آوردی؟
جوانی محسن: آره (و كتابی را از داشبورد درآورده، به دختر دخترخاله مى دهد. كتاب آبی رنگی است.) ولی توش خط نكشی ها، امانته.
دختر دخترخاله: باشه، حتماً.
دخترخاله: (به دخترش) مریم، چیكار می كنی! بیا مدرسه ات دیر شد.
دختر دخترخاله: (گویی دوباره جوانی محسن را میهمان غریبه می داند) تشریف می آوردین تو. این طوری بده آخه.
جوانی محسن: خیلی ممنون.
دختر دخترخاله: پس با اجازه.
دخترِ دخترخاله راه می افتد و در بین راه به محسن برمی خورد. یكباره صدای التماس اش بلند می شود.
دختر دخترخاله: پسرخاله! به مامانم بگین بذاره بیام دیگه. چقدر باید درس بخونم! چقدر باید توی صندوقخونه نقش اینو و اونو بازی كنم! از بس قصه شو برام گفته، همه شو حفظ شدم، اما دیگه خسته شدم. می خوام برم. مامان تورو خدا بذار برم دیگه.
صدای دخترخاله: بیا تو غُر نزن. مدرسه ات دیر شد. بیا تو، فقط پنج دقیقه مونده.
محسن شانه بالا می اندازد و سوار ماشین شده بر برف ها مى رود. دختر نیز سر و صدا كنان و گریان از كادر خارج می شود. دوربین مدتی روی درخت های زیر برف مانده تأمل می كند. هنوز صدای دخترخاله و دخترش به گوش می رسد.
كوچه ها و خیابان های برفی، ادامه:
ماشین بر برف می آید.
محسن: فكر می كنی دختردایى تو می آد نقش دخترخاله منو بازی كنه؟
جوانی محسن: بله می آد آقا.
محسن: فكر می كنی دوست داره فیلم بازی كنه؟
جوانی مخملباف: بله.
محسن: باید بریم از باباش اجازه بگیریم؟
جوانی مخملباف: اول باید خودم باهاش صحبت كنم، اگه راضی شد، اون وقت شما برین از باباش اجازه بگیرین.
محسن: الان خونه اس بریم پیش اش؟
جوانی محسن: نه، الان مدرسه است. ولی چرا دختر دخترخاله خودتون نیومد بازی كنه؟
محسن: ندیدی مادرش مخالفت كرد؟
جوانی محسن: مگه مادرش نمی خواست با شما بشريتو نجات بده؟
جلوی مدرسه دختردایی، روز:
ماشین محسن می ایستد و جوانی او پیاده شده مدتی دم مدرسه منتظر می ماند. وقتی دختردایی اش از مدرسه بيرون مى آيد، موضوع را با او در میان می گذارد. معلوم است كه دختردایی راضی است كه با هم به سمت ماشین می آیند.
دختر: سلام.
محسن: سلام.
جوانی محسن: قبول كرد.
محسن: اگه من برم با باباتون صحبت كنم شما مشكلی ندارین؟
دختر: نه.
محسن: (حركت می كند) مواظب خودتون باشین، از حالا شما هنرپیشه این.
ماشین دور می شود.
كوچه بازارهای قدیمی، ساعتی بعد:
مردم در رفت و آمدند و جوانی محسن و دخترخاله اش می آیند.
جوانی محسن: به نظر تو دو نفر كه می خوان بشريتو نجات بدن، می تونن با هم ازدواج كنن؟
دختردایی: خب معلومه، آره.
جوانی محسن: خب اگه با هم ازدواج كردند و بچه دار شدن، بازم می تونن بشريتو نجات بدن؟
در همین لحظه جوانی محسن كه رهگذری را آشنا یافته، از دختردایی اش فاصله می گیرد و بعد به كوچه دیگری می پیچد. دختردایی كه گمان می كند پسر هنوز همراه اوست، همچنان با او حرف می زند، بی آنكه بداند حرفهايش شنونده ای ندارد.
دختردایی: آره می تونن، مثلاً خود من، اگه بچه داشتم، بچه مو خیلی دوست داشتم دیگه. وقتی من بچه خودمو دوست داشته باشم، مثل اینه كه تمرین می كنم بشريّتو دوست داشته باشم. همه چیز احتیاج به تمرین داره.
جوانی محسن برمی گردد و به دختر دايى اش مى رسد. دختردایی تازه متوجه مى شود كه او حرفهايش را نشنيده است.
دختردایی: اِ، كجا رفته بودی؟
جوانی محسن: همسایه مونو دیدم، خیلی فضوله. نمی خواستم مارو با هم ببینه.
دختردایی: دیرمون شد، ساعت چنده؟
در پیچ كوچه ای گم می شوند و از كوچه دیگری سر درمی آورند.
جوانی محسن: ببین من دوست دارم وقتی بزرگ شدم پدر بشريّت بشم. تو هم اگه دوست داشته باشی می تونی بشی مادر بشريّت.
دختردایی: چه جالب!
جوانی محسن: من دوست ندارم فقط بابای بچه های خودم باشم. چون این همه بچه توی دنیا هست كه بابا ندارن. اصلاً بشريّت بابا نداره كه حال و روزش اینه. حالا تو مادر بشر می شی؟
دختردایی: خب آره، اما به یه شرط.
جوانی محسن: چه شرطی؟
دختر دایی: یادته یه تئاتری تو مدرسه تون بازی می كردی با لهجه یزدی؟
جوانی محسن: خب؟
دختر دایی: الان با همون لهجه بگو تا من قبول كنم.
جوانی محسن: دارم جدّی بحث می كنم ها.
دختر دایی: خُب منم دارم جدّی می گم. مگه نمی شه حرفهای جدّی رو با لهجه گفت.
جوانی محسن: (تسلیم می شود و به لهجه یزدی حرف می زند.) ببین می آی بشیم ننه بابای بشريّت؟
دختر دایی: می آم.
جوانی محسن: اون وقت می دونی اگه بشی مادر بشريّت، باید از چند تا بچه نگهداری كنی؟
دختر دایی: خیلی.
جوانی محسن: خیلی نه، باید از شیش میلیارد تا بچه نگهداری كنی.
دختر دایی: شیش میلیارد تا بچه؟ جا نمى شن توى خونه.
جوانی محسن: ببین من كه نمى گم شیش میلیاردتا بچه رو نگهداریم توی خونه بهشون آب قند بدیم، یا قُنداق شون كنیم.
دختر دایی: پس تو چی می گی؟
جوانی محسن: من می گم باید دو نفر باشن كه پدر و مادر بشر باشند، برای بشر دل بسوزونن، غصه شونو بخورن، یه كاری واسه شون بكنن. تو كه نمی دونی بشريّت چند نفره، چطوری می خوای مادرشون بشی؟
دختر دایی: اگه یه خورده كم شون كنی، می شم.
جوانی محسن: نصفه شونو می تونی نگه داری؟
دختر دایی: زیاده.
جوانی محسن: یك میلیارد نفرشونو می تونی نگه داری؟
دختر دایی: بازم زیاده.
جوانی محسن: پونصد هزارتا شونو می تونی نگه داری؟
دختر دایی: آخه زیاده.
جوانی محسن: پس نمی خواد مادر بشريّت بشی. من مى رم یه مادر دیگه واسه بشریت پیدا می كنم. یه مادر پیدا می كنم كه همه بشريّتو نگهداره.
دختر دایی: من پدرِ مادرِ بشريّتو درمی آرم. خودم می خوام بشم مادر بشريّت.
جوانی محسن جلو می رود و دختردايى به دنبال او می دود.
دختر دایی: لوس نشو دیگه، من خودم می خوام مادر بشر بشم.
جوانی محسن: قول می دی بشی مادر بشر؟ قول می دی دیگه چایی نخوری؟
دختر دایی: قول می دم تا بیست سال دیگه ام چایی نخورم.
جوانی محسن: پس بیا شمع روشن كنیم، قول بدیم كه ننه بابای خوبی بشیم برای بشريّت. (به سقاخانه می رسند) یزدی حرف زدنم دیگه بسه.
دختر دایی: ولی خیلی بامزه بود.
جوانی محسن: ما باید بریم یه پاسبانی رو توی فیلم خلع سلاح كنیم، برای اینكه تفنگش رو برداریم و باهاش بریم بانك شاهنشاهی رو بزنیم.
دختر دایی: ما بریم بانك بزنیم؟!
جوانی محسن: كه با پولش بریم صحراهای افریقا رو گل بكاریم. یا مثلاً نون بخریم این فقیر بیچاره ها بخورن.
دختر دایی: تو حالت اصلاً خوب نیست ها. چی داری می گی؟ مگه مى شه صحراهای افریقا رو گل بكاریم؟!
جوانی محسن: مثلاً این زنه رو ببین اینجا نشسته. از بس نون نخورده، نمی تونه به بچه اش شیر بده.
دختر دایی: اینجا كه زنی ننشسته. باز خودتو لوس كردی.
جوانی محسن: قراره برای فیلم برداری بیارن بشونن اش. ما هم باید بیایم اینارو ببینیم و دلمون به حالشون بسوزه، كه انگیزه پیدا كنیم بتونیم بریم بانك شاهنشاهی رو بزنیم.
دختر دایی: خب من رفتم دیگه دیرم شد.
بازارچه، چند دقیقه به ساعت دوازده:
دختر می رود و از یك مغازه ساعت فروشی ساعت را می پرسد.
ساعت ساز: این ساعتها خرابند دخترم، اینارو برای تعمیر آوردند.
دختردایی بیرون می آید و به جوانی پاسبان می رسد.
دختردایی: سركار ببخشین ساعت چنده؟
پاسبان جوان: (هول شده می خواهد ساعت را بگوید كه یاد گلدان می افتد وگلدان را به سمت دختر دراز می كند، اما دستش می لرزد و خودش را جمع و جور می كند.) دو دقیقه به دوازده است. (این لحظه را به همین شكل و در همین زمان پیش از این دیده ایم.)
دختر تشكر كرده و پاسبان از پی او وارد كادر می شود.
پاسبان: دیدی این دختره ازت چطوری ساعت پرسید؟ عین همین بودها. من اول فكر می كردم دختر مدرسه ایه، دیرش شده، داره ساعت می پرسه. بعد كه فرداش شد و بعد كه پس فرداش شد و هی اومد چیزی پرسید، یواش یواش فهمیدم كه یه حسابی توی كارشه.
مسافرخانه، نیمه شب:
پاسبان و جوانی اش روی تخت لمیده اند و با هم حرف می زنند.
پاسبان: من فكر می كنم اگه یك ساعت یا نیم ساعت دیرتر به من چاقو زده بود، من با دختره قول قرارم رو گذاشته بودم.
جوانی پاسبان: من فردا می خوام برگردم شهربابك، بگم ما فیلم بازی می كردیم. پس این حرفها رو جلوی كسی نزن.
پاسبان: نه به كسی نمی زنم. فقط به تو می گم، چون به تو اطمینان دارم. من الان نمی دونم دختره منو دوست داره یا نداره. چون از همون موقع كه من چاقو خوردم، دختره رو دیگه ندیدم. دختره جیغ كشید و فرار كرد.
جوانی پاسبان: حالا چایی می خوری برات بریزم؟
پاسبان: نه. چایی هم ديگه بهم نمی چسبه.
جوانی پاسبان: من خوراكم چايیه.
پاسبان: بیست ساله هی دنبالش می گردم. از این پرسیدم، از اون پرسیدم، از در و همسایه پرسیدم. هیچكس به من جواب نداد كه دختره رو دیده یا نه. به نظر تو چرا این دختره نیومد؟
جوانی پاسبان: گمون كنم فكر كرده تو مُردی. اما ما آخرش نفهمیدیم تو هنرپیشه ای یا عاشق پیشه!
پاسبان: می دونی چرا می خوام فیلم بازی كنم؟ می دونی چرا می خوام نقشم مثبت باشه؟ برای اینكه می خوام به اون دختره برسم. الانم خدا شاهده اگه كارگردانه نقش مثبت این فیلم رو به من نده، من نمی بخشمش.
جوانی پاسبان: حالا اگه به دختره نرسیدی، چیكار می كنی؟
پاسبان: من نمی بخشمش. خدا هم نمی بخشتش. چون یه بار زندگى دمو از من گرفته، عشقمو گرفته، منو داغون كرده. حالا من به خاطر یه زن گرفتن، این همه زحمت می كشم، مى رم منت مخملباف رو می كشم كه به اون دختره برسم. راستش می دونی یه روزی داشتم توی بازار ارومیه می رفتم، دیدم همون دختره داره می ره. رفتم جلو، دیدم اون دختره نیست، اما شبیه اون دختره است؛ فقط یك كمی ابروهاش فرق می كرد. رفتم خواستگاریش. دختره از من پرسید: تو هنرپیشه ای؟ بهش گفتم: نه. بعد دیدم خیلی دوست داره كه هنرپیشه باشم. بهش گفتم: آره هنرپیشه ام. گفت: چرا از اوّل زندگی مون دروغ می گی. گفتم: نه من دروغ نمی گم، من هنرپیشه ام؛ حالا بهت ثابت می كنم. این شد كه اومدم سراغ مخملباف. چون غیر از اون كسی رو توی سینما نمی شناختم.
خیابان، ساعتی بعد:
كلاكت زده می شود.
صدای پاسبان: به دنبال جوانی پاسبان، دوربین یك، برداشت یك.
جوانی پاسبان گلدان به دست می رود و پاسبان و دستیاركارگردان دوربین به دست به دنبال او می روند.
بازار، ادامه:
هر سه وارد بازار می شوند. جوانی پاسبان كنار دیوار می ایستد. پاسبان و دستیار كارگردان روی سكویی می نشینند و منتظر می شوند.
پاسبان: (به دستیار كارگردان) ما اینو چطوری حواس شو پرت كنیم؟ اگه جوونی مخملباف بیاد به این چاقو بزنه، این می فهمه كه. بهتره یكی از این دخترایی كه می آد و می ره ازش یه چیزی بپرسه كه حواس این پرت بشه، تا اون بتونه بیاد چاقوشو بزنه.
دستیاركارگردان: والله نمی دونم.
از ته بازار جماعتی از مردم جنازه ای را می آورند. حواس پاسبان به آن سو می رود.
پاسبان: خدا بیامرز مادر منم همین طور غریبانه مُرد.
دستیاركارگردان: خدا بیامرزتش.
بعد هر دو به دنبال تشییع كنندگان می روند. جوانی پاسبان كه تنها مانده به اطراف نگاه مى كند و به دنبال تشییع كنندگان می دود و در جایی گلدان را در یك لكه آفتاب می گذارد و می رود. وقتی در پیچ كوچه ای به تشییع كنندگان می رسد، دستیار كارگردان او را برمی گرداند. جوانی پاسبان برمی گردد، اما هرچه می گردد، گلدان را نمی یابد.
جوانی پاسبان: (از یك پیرمرد) بابا اینجا یه آفتاب بود، حالا نیست، ندیدیش؟
پیرمرد: آفتاب كه یك جا وای نمی ایسته سركار.
جوانی پاسبان: آخه من یه گلدون گذاشته بودم توش.
پیرمرد: گلدون دست یه زنی بود از ته بازار داشت می رفت.
جوانی پاسبان: گلش سفید بود؟
پیرمرد: اونشو من نمی دونم.
جوانی پاسبان به سمت ته بازار می دود و از هر دكانی سراغ گلدانش را می گیرد و هیچ كس به او پاسخی نمی دهد تا به یك نانوایی می رسد. تعدادى زن چادر سياه جلوی دكان نانوایی ایستاده اند و جوانی پاسبان به آنها می رسد.
جوانی پاسبان: خانم ها هیچ كدومتون یك گلدون سفید ندیدین؟
یك زن: چرا من دیدم.
جوانی پاسبان: شما ورش داشتی؟
همان زن: بله.
جوانی پاسبان: حالا كجاست؟
همان زن: گذاشتم پیش تنور. گفتم یخ نبنده زبون بسته.
جوانی پاسبان: كار ما رو لنگ كردی. حالا كجاست؟ بده به من.
همان زن: شاطر آقا اون گلدونو بده به من.
شاطر گل را به زن و زن گل را به جوانی پاسبان می دهد. جوانی پاسبان دوان دوان به سرِ بازار برمی گردد.
ماشین در خیابانها، نیم ساعت قبل:
محسن ماشین را سر كوچه ای نگه می دارد و بوق می زند. جوانی محسن دوان دوان خود را به ماشین رسانده، سوار می شود و ماشین راه می افتد.
جوانی محسن: سلام.
محسن: سلام. یه چاقو توى داشبورده وردار... شستی شو بزن... بزن به دستت.
جوانی محسن: بزنم به دستم؟
محسن: سینمايیه نترس، خاصیتی نداره.
جوانی محسن: حالا نمی شه یه جور دیگه بشريتو نجات داد.
محسن: (به جوانی اش) محسن دوباره ترسیدی و بهانه آوردی؟ (مدتی سكوت) به دختردایی ات گفتی سر كوچه نگار وایسه؟
جوانی محسن: بله گفتم.
محسن: كوچه نگار همینه؟
جوانی محسن: بله همینه.
محسن: می دونه كجا باید وایسه؟
جوانی محسن: بله اوناهاش.
منتظر می مانند تا دختردایی سر برسد.
محسن: دیدی چاقو رو به دستت زدی طوری نشد!
جوانی محسن: آره دیدم، ولی مگه نمی شه بشريتو یه جور دیگه نجات داد؟
محسن: آره ولی این حرف جوون های هفده ساله امروزه، قدیم ها، بیست سال پیش. . .
دختردایی: (سر رسیده، سوار می شود.) سلام.
محسن: سلام خانوم، حال شما خوبه؟
دختردایی: ممنون.
محسن: از باباتون رضایت نامه رو گرفتین؟
دختردایی: بله بفرمايین. ( كاغذى را به دست محسن مى دهد.)
جوانی محسن: چرا دیر كردی؟
دختردایی: ببخشید داشتم كتاب می خوندم. (و كتاب آبی رنگی را كه جوانی محسن به دخترخاله محسن داده بود، از دختردایی خودش پس می گیرد. جوانی محسن لای كتاب را باز می كند و گل را برمی دارد.)
محسن: خانوم چرا لای كتابها گل می ذارین؟
دختردایی خجالت می كشد و خنده بر لب جوانی محسن می نشیند.
محسن: (رو به جوانی اش) ببین با دختردایی ات مى ری توی بازار، دختردایی ات مى ره از پلیسه سوال می كنه و حواس شو پرت می كنه تا تو بری خلع سلاحش كنی. اگه دیدی شلوغه، رد می شین دوباره مى آيین. اگرم یه وقت مردم ریختن، شعار بدین.
جوانی محسن: (به دختردایی) چرا توی كتاب خط كشیدی؟ مگه نگفتم امانته.
دختردایی: آخه خیلی قشنگه. اینو بخوون.
جوانی محسن: (می خواند.) اگه مردم ریختن همین جمله رو شعار می دیم.
دختردایی: كدومو؟
جوانی محسن: اینو.
دختردایی: تا شقايق هست، زندكى بايد كرد.
محسن: پاشین بچه ها دیر شد.
هر سه پیاده می شوند و محسن دوربینی را از صندوق عقب ماشین برمی دارد و به دنبال آنها می رود. كلاكت زده می شود.
صدای محسن: به دنبال جوانی كارگردان، دوربین دو، برداشت یك.
ابتدای بازار، روز:
دختردایی و جوانی محسن وارد كادر شده، به سمت نانوایی حركت می كنند. دوربین به دنبال آنها راه می افتد.
جوانی محسن: تو می ری ازش سوال می كنی، تا حواس اش پرت بشه و من اسلحه شو بگیرم.
دختردایی: می ترسم بو ببره وا.
جوانی محسن: بو نمی بره. اگه حواس اش پرت نشه، من مجبور می شم بهش چاقو بزنم. دوست ندارم بهش چاقو بزنم.
محسن: پس چرا به دوربین نگاه می كنین؟ برو نون بگیر. ( آن دو به سمت نانوایی می روند.) خانم، عقب تر وایسین من اونو توى كادر ببینمش. (دختر از جلوی كادر عقب می رود.) ازش بپرسین برای چی نون گرفتی؟
دختردایی: برای چی نون گرفتی؟
جوانی محسن: (چاقویش را زیر نان پنهان می كند.) می خوام چاقو رو زیرش مخفی كنم.
هر دو به سمت سقاخانه راه می افتند. زن گدایی كنار سقاخانه نشسته است. با دیدن آن دو شروع به گریه و زاری می كند.
زن گدا: آقا، خانوم، ترا خدا، بچه ام گشنه است، به منِ عاجز كمك كنین. آقا به من عاجز كمك كنین.
جوانی محسن از دو نان، نانی را به او می دهد.
زن گدا: مرسی.
صدای محسن: (از پشت دوربین) مرسی چیه خانوم؟! گدا كه مرسی نمى گه.
زن گدا: ببخشین. (رو به آن دو) خدا عمرت بده. خدا عوض ات بده. به من گشنه كمك كنین. بچه ام گشنه است تو رو خدا.
میانه بازار، لحظه ای بعد:
هر دو وارد بازار مى شوند.
جوانی محسن: (به دختردایی) تو برو من می آم.
صدای محسن: (از پشت دوربین به جوانی اش) آماده ای؟ (جوانی محسن به گریه می زند.) پس چرا گریه می كنی؟
جوانی محسن: (هق هق گریه می كند.) من نمی تونم بهش چاقو بزنم.
محسن: مگه نمی خوای بشريتو نجات بدی؟ مگه نمی خوای توى افریقا گل بكاری؟
جوانی محسن: من نمی خوام چاقو بزنم. همین جورم می شه گل كاشت. همین جوری ام می شه نجاتشون داد. (تكه ای نان به دهانش می برد.) این طوری نجاتشون می دن.
محسن: برگردیم پلان رو تكرار كنیم.
میانه بازار، لحظه ای بعد:
دختردایی و جوانی محسن دوباره می روند. جوانى محسن جایی كنار دیوار كمین می كند.
جوانی محسن: (به دختردایی) تو برو من می آم.
جوانی محسن راه می افتد. جلوی او دختردایی می رود و از عمق بازار زنی می آید كه گلدان را برداشته بود. حالا به دختردایی برمی خورد. زن نگاهی به گلدان و نگاهی به دختردایی می كند و گلدان را برمی دارد.
زن: خانوم این گلدون مال شماست؟
دختردایی: نه.
زن: زبون بسته یخ بسته.
گلدان را می برد.
دختردایی: (رو به دوربین می چرخد.) اینجا كه پاسبان نیست، من از كی سوال كنم؟
محسن: (دوربین را از چشم برمی دارد.) ما چند دقیقه زود اومدیم، بریم دوباره بیایم.
هر سه با هم می دوند و در پیچ كوچه ای گم می شوند. در همین لحظه جوانی پاسبان كه به دنبال تشییع جنازه ای رفته بود، برمی گردد و با پیرمرد برخورد می كند. (این لحظه را دقیقاً به همین شكل پیش از این دیده ایم.)
جوانی پاسبان: (از یك پیرمرد) بابا اینجا یه آفتاب بود، حالا نیست، ندیدیش؟
پیرمرد: آفتاب كه یك جا وا نمی ایسته سركار.
جوانی پاسبان: آخه من یه گلدون گذاشته بودم توش.
پیرمرد: گلدون دست یه زنی بود داشت می رفت.
جوانی پاسبان: گلش سفید بود؟
پیرمرد: اونشو من نمی دونم.
جوانی پاسبان به سمت ته بازار می دود.
قسمت اول بازار، لحظه ای بعد:
كلاكت زده می شود.
صدای محسن: به دنبال جوانی كارگردان. دوربین دو، برداشت دو.
جوانی محسن و دختردایی وارد كادر شده نان می خرند و چاقو را زیر نان مخفی مى كنند و به آن سمت بازار می روند.
قسمت میانی بازار، لحظه ای بعد:
پاسبان و دستیاركارگردان منتظر ایستاده اند. جوانی پاسبان سر به هواست. پاسبان به او اخطار مى كند كه حواس اش را جمع كند.
دستیاركارگردان: جوونی محسن داره می آد. حواستو جمع كن، این صحنه یه بار اتفاق مى افته.
از دور جوانی محسن و دختردایی نزدیك می شوند.... دختردایی به جوانی پاسبان می رسد.
دختردایی: سركار ببخشید، ساعت چنده؟
پاسبان جوان دست بر اسلحه گذاشته و آماده شليك است، اما از سوال دختردایی حالش تغییر می كند. خم شده گلدان كنار پایش را برمی دارد و به سوی دختردایی دراز می كند. دست پاسبان وارد كادر دوربین دستیاركارگردان می شود.
پاسبان: كات. كات.
دستیاركارگردان: (دوربین را پایین می آورد.) چرا؟
پاسبان: خانوم ببخشین شما با جوونی آقا مخملباف هستین؟
دختردایی: بله.
پاسبان: من شرمنده ام، ديگه نمی تونم بازی كنم.
و می رود.
دستیاركارگردان: (به تركی) كجا می ری؟ (به جوانی پاسبان) برو دنبالش، باز زده به سرش.
جوانی پاسبان چند قدمی می دود، بعد بازگشته گلدان را از زمین برداشته به دستیاركارگردان می سپارد و بعد به دنبال پاسبان كه در انتهای بازار دور می شود، می دود. در همین لحظه محسن نزدیك می شود.
محسن: زینال چی شد؟
دستیاركارگردان: از این خانوم یه سوالی كرد و ناراحت شد و رفت.
محسن: چی پرسید خانوم؟
دختردایی: از من پرسید شما دنبال جوونیِ آقاى مخملباف هستين.
از انتهای بازار صدای بگو مگوی پاسبان و جوانی اش به گوش می رسد.
محسن: امروز دیگه نمی شه كار را ادامه داد، الان بازار شلوغ می شه.
جوانی محسن: ما هم بریم آقا؟
محسن: برین جمعه دیگه می آم دنبالتون. (رو به دستیارش) برو دنبالش.
مسافرخانه، شب:
پاسبان اثاثیه اش را جمع كرده دارد می رود. جوانی پاسبان با او گلاویز است كه مانع از كار او شود. پاسبان عصبانی است. اثاثیه اش را جمع كرده از اتاق مسافرخانه بیرون می زند.
جوانی پاسبان: كجا داری می ری؟
پاسبان: دیگه برمی گردم ارومیه.
جوانی پاسبان: تكلیف فیلم چی می شه؟
پاسبان: به من چه كه چی مى شه، نمی خوام دیگه بازی كنم.
جوانی پاسبان: نمی ذارم بری.
پاسبان: بكش كنار دستتو.
جوانی پاسبان: (به دنبال پاسبان می دود.) بابا خودت گفتی كه اون دختر ارومیه ای، با دختر بیست سال پیش، ابروهاش فرق می كنه. پس چرا می خوای به خاطر دختر بیست سال، پیش این یكی رو هم از دست بدی.
پاسبان: آره خودم گفتم كه ابروشون با هم فرق می كنه، ولی وقتی اصلش قلابی در اومد، فرعش می خوای چی باشه برای من؟
جوانی پاسبان: بابا اقلاً به خاطر من نرو. من اگه این فیلمو بازی نكنم و برگردم شهر بابك كه آبروم مى ره.
پاسبان: به جهنم كه آبروت مى ره. مگه من كه بیست سال سرگردون شدم و زندگیم از دست رفت، كسی برای من ناراحت شد؟
آنها در شب شهر گم مى شوند. و هر چه در نماى شب شهر دورتر مى شوند، صدای آنها نزدیك تر می شود.
بازار، روز بعد:
پاسبان و جوانی اش می آیند. هر دو غمگین اند و سنگین راه می روند.
پاسبان: یك ماه بود می خواستم گل رو بهش بدم، اما نمی تونستم. تا می خواستم گل رو بهش بدم، دست و دلم می لرزید. الان تو اون بیست سالگى منی، منم اون دختره ام. تو برو وایسا اونجا.
جوانی پاسبان: اینجا خوبه؟
پاسبان: آره خوبه. فكر كن من اون دختره ام. هركس اومد ازت سوال كرد، تو با تیر می زنى اش.
جوانی پاسبان: خاطرت جمع باشه.
پاسبان: منم اگه رفتم و اومدم ازت یه چیزی پرسیدم، منم با تیر بزن.
جوانی پاسبان: تورو هم بزنم؟
پاسبان: آره منم بزن. حالا می آم یه چیزی ازت می پرسم ببینم چی كار می كنی! (از كادر خارج می شود.) آماده ای؟
جوانی پاسبان: آماده ام.
پاسبان: من كه نمی دونستم اون عاشق من نیست، قاتلمه، پس بزن.
جوانی پاسبان: ترتیب شو می دم.
پاسبان می آید و سوال می كند اما جوانی پاسبان به او تیر شليك نمى كند.
پاسبان: بزن دیگه!
جوانی پاسبان: دلم نمی آد تو رو بزنم.
پاسبان: پس چرا نمی زنی؟
جوانی پاسبان: من فكر می كنم دارم داداشمو می زنم، من نمی تونم.
پاسبان: اون بیست ساله زندگى منو از دستم گرفته.
جوانی پاسبان: من نمی تونم.
پاسبان: بیست ساله منو سرگردون كرده، پس بزن.
جوانی پاسبان: این كار من نیست. من نمی تونم.
پاسبان: می گم بزن.
جوانی پاسبان: رفیقمی، نمی تونم.
پاسبان: تو چقدر خری پسر. من می گم من من نیستم، من اون دختره ام، پس بزن.
جوانی پاسبان: باشه برو دفعه دیگه می زنم.
پاسبان: اسلحه رو بده من. (كلاه او را هم برمی دارد.) حالا تو برو و بیا. (جوانی پاسبان از كادر بیرون می رود.) تو اون دختری، منم اون پاسبانه ام، بیا از من بپرس.
جوانی پاسبان: (از خارج كادر) حواس ات پرت باشه.
پاسبان سوت می زند و می كوشد حواسش را پرت كند. جوانی پاسبان به كادر برمی گردد. پاسبان ناگهان به سمت او شلیك می كند.
اول بازار، همان لحظه:
جوانی محسن و دختردایی می آیند. هر لحظه در گوشه ای كمین می كنند. این سوی بازار، جوانی پاسبان كاملاً آماده شلیك است. طوری كه هر زن و دختری كه از جلوی او رد می شوند، دست او به سمت اسلحه می رود تا شلیك كند. جوانی محسن چاقو را زیر نان مخفی كرده، به دنبال دختر دايى می آید.
دختردایی: (به پاسبان می رسد.) سركار ساعت چنده؟
جوانی پاسبان دست به روی اسلحه می برد و آرام دكمه غلاف اسلحه را باز می كند. جوانی محسن نان به دست آماده است تا حواس او را پرت ببیند.
دختردایی: ببخشید سركار ساعت چنده؟
پاسبان جوان، آرام آرام اسلحه را از غلافش درمی آورد. جوانی محسن منتظر حمله است. جوانی پاسبان نگاهی به اطراف مى كند، بعد مسحور چهره پرسشگر دختر می شود.
دختردایی: ببخشید سركار! شما می دونین ساعت چنده؟
جوانی پاسبان دیگر طاقت نمی آورد. اسلحه را از غلاف می كشد، اما ناگهان خم می شود و گلدان را از كنار پایش بالا می آورد و به سمت دختر می گیرد. در همین لحظه نانی كه در دست جوانی محسن است، وارد كادر دختر و پاسبان و گلدان می شود و فیكس می ماند. روی عناوین پایانی فيلم، موسيقى اذان مؤذن زاده اردبیلی را می نوازد.
تهران
پاييز ١٣٧٤
محسن مخملباف