وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فيلمنامه: فریاد مورچه ها

Fri, 23/07/2004 - 13:00

 
 
اين متن فيلمنامه اوليه فيلم فرياد مورچه هاست. فيلم ساخته شده از روى اين متن بسيار مختصرتر است.
 
 
فرياد مورچه ها
 
 
 
كنار ريل راه‌ آهن، روز:
   زن و مرد كولـه پشتى بر دوش و يكى كلاه لبه‌دار و ديگرى كلاه حصيرى بر سر از دو سوى ريل قطار مى ‌آيند. پسركى چند گاو را از خلاف جهت آن‌ها مى ‌برد، وقتى كودك و گاوها دور مى ‌شوند، آن دو در ميانه ريل همديگر را در آغوش مى ‌گيرند و مى ‌بوسند. وقتى غرقِ بوسه يك ديگر اند، موبايل زن در كولـه پشتى او زنگ مى ‌زند. دستان مرد كه تا به حال كولـه پشتى او را چون بخشى از پيكر زن نوازش مى ‌كرده است، از جيب كولـه پشتى موبايل را درمى ‌آورد و آن را به گوش زن مى ‌گذارد. در طول فيلم مكالمه زن و مرد با يك ديگر به فارسى است، اما با ديگران به انگليسى صحبت مى ‌كنند.
زن: الو ... شما؟
   مرد با بوسه‌اى طولانى دهان او را مى ‌بندد و نمى ‌گذارد كه زن حرف بزند. زن كه تنها به موبايل گوش مى ‌كند،  نمى ‌تواند پاسخى بدهد، كم‌كم حالش تغيير مى ‌كند و به گريه مى افتد. مرد با لبش اشك‌هاى زن را پاك مى ‌كند. زن دست‌هايش را از دوش مرد برمى ‌دارد و گوشى موبايل را مى ‌گيرد، به آن نگاه مى ‌كند، آن را خاموش مى كند و به بيابان پرت مى ‌كند و دوباره با مرد در دو سوى ريل قطار به راه خود ادامه مى دهند. اين بار دختركى با گله‌اى از گوسفند از ميانه ريل از خلاف جهت آن‌ها عبور مي‌كند.
مرد:(در كنار ريل به راه خود مى ‌رود.) پدرت بود؟ (زن سكوت كرده است و كنار ريل به راه خود مى ‌رود.) بازم اصرار داشت كه ما بريم پيش يك روحانى مسلمان تا مارو براى هم عقد كنه؟(زن سكوت كرده است.) نپرسيد من براى ازدواج با تو بالاخره مسلمون شدم يا نه؟
زن: ديگه مهم نيست. حالا كه موبايل رو انداختم دور و رابطه‌مو با گذشته‌ام قطع كردم.
مرد: مادرت چى؟
زن: تو كه خوابيده بودى زنگ زد، بهش گفتم عشق ازدواج مارو حلال مى ‌كنه، نه جملات يك آخوند. بهش گفتم پرنده ‌ها براى تأييد جفتى كه انتخاب كردند، پيش كشيش نمى ‌رن.
   دختركى كه گاوها را مى ‌برد، ديگر دور شده است و مرد و زن كه با نگاه، دورشدن او را مى ‌پاييده‌اند، دوباره هم ديگر را بغل مى كنند و مى ‌بوسند.
مرد: ازدواج من و تو پيوند خدا با بى ‌خداييه. پيوند سرمايه‌دارى و كمونيسم. من با اون گذشته كمونيستى ‌ام و تو با اون پدر مذهبى پولدارت، چه معجونى مى ‌شيم. مى ‌دونى ازدواج ما يه چيزيه مثل سوسياليسم اروپايى. حتى شايد به كارگردان پيشنهاد كرديم، اسم فيلمو بذاره سوسياليسم اروپايى.
زن:(كه تا قبل از اين مى ‌كوشيده است با بوسه لب مرد را از كلام باز دارد.) نه، من ماه عسل در هند‌رو بيشتر دوست دارم.
   مرد با بوسيدن لب زن مانع از اين مى ‌شود كه زن به حرفش ادامه دهد. بوسه‌اى طولانى و عاشقانه. صداى سوت قطارى كه نزديك مى ‌شود، چون موزيكى آن را همراهى مى ‌كند.
 
قطار مسافربري، روز:
   قطارى در بيابان‌هاى خشك مى ‌رود. مرد و زن درون قطارند و از پنجره بيرون را نگاه مى ‌كنند. كنار پنجره بغلى توريستى ايستاده است و عكاسى مى ‌كند و زن نيز با دوربين ديجيتال از مردش و از مناظر تصويربردارى مى ‌كند. لحظه‌اى چشمش به چشم توريست مى ‌افتد.
زن:(به انگليسى به توريست) شما هم مثل ما توريست هستين؟
مرد توريست: بله.
زن: آيا شما هم براى ديدن مرد كامل مى ‌رين؟
مرد توريست: منظور شما همون مرديه كه با چشماش قطارو نگه‌ مى ‌داره؟
زن: نمى ‌دونم. معلم مدتيشن ما آدرس يه مردى به نام مرد كامل ‌رو به ما داده كه به ملاقاتش بريم.
   نقشه‌اى را از جيبش درمى ‌آورد و علامتى كه روى نقشه زده شده را به مرد توريست نشان مى ‌دهد.
مرد توريست: من از نقشه هند چيزى نمى ‌فهمم. اما در همين نزديكى يه مرد عجيبى وجود داره كه با چشماش قطارو نگه مى ‌داره. من اجازه گرفتم اين صحنه‌رو از توى اتاق لوكوموتيوران ببينم.(به ساعتش نگاه مى ‌كند.) ديگه وقتشه. اگه دوست دارين شما هم مى ‌توونين همراه من بياين.
زن: واقعا.
   مرد و زن به دنبال مرد توريست از راهرو قطار عبور مى ‌كنند. قطار در بيابان‌هاى پر از بوته‌هاى خار، دودكشان و سوت كشان عبور مى ‌كند.
 
اتاقك لوكوموتيوران، روز:
   مرد و زن به همراه مرد توريست در اتاق لوكوموتيوران ايستاده‌اند.
مرد توريست:(به انگليسى) آيا واقعاً يك كسى قطار رو با چشماش نگه مى ‌داره، يا اين يك شايعه است؟
لوكوموتيوران: اين اتفاق هر روز براى من مى‌افته.
زن: بعد شما چيكار مى‌كنين؟
لوكوموتيوران: هيچى. مردم با احترام اون مرد‌ رو از مسير قطار كنار مى ‌كشن و ما به راه خودمون ادامه مى ‌ديم. بعضى از توريست‌هاى داخل و خارجى هم كه مثل شما براى ديدن اون اومدن، از قطار پياده مى ‌شن تا اون مرد رو از نزديك ببيننند.
مرد: من نمى ‌تونم باور كنم مگه اينكه با چشم‌هاى خودم ببينم.
زن:(دوربين ديجيتالش را روشن مى كند و آن را رو به لوكوموتيوران مى ‌گيرد.) اولين بار كى اين اتفاق افتاد؟
لوكوموتيوران: فكر مى ‌كنم ۷ سال پيش بود. شب بود. يك باره احساس كردم وسط ريل قطار يه چيزى افتاده، اما قبل از اين كه من اقدام به ترمز بكنم، يه انرژى به جاى ترمز عمل كرد و قطار‌ رو نگه ‌داشت. من ترسيده بودم. ترس نه، يه جور بهت زدگى. آروم با دستيارم از قطار پايين رفتيم و يه مرد مرتاض‌ رو ديديم كه چشماش ‌رو به قطار باز بود و ما كه به نزديكش رسيديم يه نيرويى مانع شد كه ما جلوتر بريم و تا اون پلك‌هاشو روى هم نگذاشت، ما نتونستيم نزديكش بشيم. بعد با احترام اونو از ريل قطار كنار گذاشتيم و قطار رو عبور داديم. اما قبل از رفتن هرچى آب و غذا همراه مون بود، براش گذاشتيم و رفتيم.
   زن از ريل جلوى قطار فيلم بردارى مى ‌كند. آرام آرام لوكوموتيوران در خلسه مى ‌رود و به وسط ريل چشم مى ‌دوزد. بعد حتى چشم‌هايش را مى ‌بندد.
مرد:(به زن) ريل‌ رو ول كن، از لوكوموتيوران فيلم بگير.
   لحظاتى بعد شبح مرد مرتاضى كه با چشم اش قطار را نگه‌ مى ‌دارد پيدا مى ‌شود. زن از صورت بهتزده مرد لوكوموتيوران به آنچه او نمى ‌بيند پَن مى ‌كند. حركت قطار كُند مى ‌شود و در نزديكى مرد مرتاضى كه با چشم اش به قطار خيره شده مى‌ايستد. در اطراف مرد مرتاض تعداد زيادى از مردم فقير و پرندگان جمع شده‌اند. عده‌اى از قطار پياده مى ‌شوند، از جمله مرد توريست و مرد و زن. بقيه مسافران براى مرد مرتاض و پرندگان و فقراى همراه او غذا و آب و دانه مى ريزند. پرندگان به خوردن دانه ‌ها مشغول مى ‌شوند. همراهان مرد مرتاض، مرد را از ميانه ريل كنار مى ‌كشند. قطار سوت ‌كشان از كنار مرد مرتاض عبور مى ‌كند، در حاليكه مسافران قطار، با دستانى كه به هم چسبانده‌اند به او احترام مى ‌كنند. مرد توريست و مرد و زن پياده مى ‌شوند. 
 
اتاقك سوزنبان و كنار ريل، ادامه:
مرد و زن به اتاقك سوزنبان رفته‌اند. از دور مى ‌بينيم كه پرندگان و فقرا از آنچه براى مرد مرتاض ريخته‌اند، تغذيه مى ‌كنند و مرد مرتاض اسباب معيشت حواريون خود شده است.
   آن‌ها به كنار ريل مى ‌روند و مرد توريست از مرد مرتاض سوالاتى مى ‌كند. يكى از اطرافيان او حرف‌ هاى مرد توريست را براى او از انگليسى به هندى ترجمه مى ‌كند. زن فيلم بردارى مى ‌كند.
مرد توريست: شما قطار رو واقعا با چشم ‌تون نگه‌ مى ‌دارين؟
مرد مرتاض: اين لوكوموتيوران است كه مرا مى ‌بيند و نگه مى ‌دارد.
زن: شما چند ساله توى اين ريل زندگى مى ‌كنين؟
مرد مرتاض: حساب سال و ماه رو ندارم. اما خيلى پيش يك روز كه از گرسنگى و بدبختى از زندگى نااميد شده بودم، خودم ‌رو به اين ريل رسوندم و در انتظار يك قطار نشستم تا خودكشى كنم. هوا گرم بود و من همه چيزرو مثل سراب مى ‌ديدم. دو سه روز هيچ قطارى نيومد و من بارها از گرسنگى و هواى گرم از حال رفته بودم و همه چيز را مثل سراب مى ‌ديدم. تا اينكه احساس كردم ريل در حال لرزيدنه و از دور صداى سوت قطار رو شنيدم، اما چشمام ديگه چيزى ‌رو نمى ‌ديد. از اين كه زير چرخ‌ هاى قطار تكه تكه بشم، پشيمون شدم و دلم خواست فرار كنم، اما انرژى حركت نداشتم. اونقدر اينجا نشسته بودم كه زانوهام خشك شده بود و بعد تصميم گرفتم تكون بخورم و خودمو به لوكوموتيوران نشون بدم، اما قدرت حركت نداشتم. همينطور چشمام باز بود و چيزى نمى ‌ديدم. با وحشت به صداى نزديك شدن قطار گوش مى ‌كردم. قطار هر لحظه به سرعت جلوتر مى ‌اومد، اما يك باره نگه داشت. مردم از قطار پايين ريختند و لباس‌ها‌مو كندند و گفتند معجزه شد و به من غذا و آب دادند. گفتند تو با چشم‌ هات قطار رو نگهداشتى . اين خبر همه جا پيچيد و فقرا دور من جمع شدند و قطارهايى كه از اين جا رد مى ‌شدند، هر بار ايستادند و براى من و مردم آب و غذا ريختند، تا چشمام كم‌كم دوباره جون گرفت و ديدم. اما هر بار كه خواستم به دنبال زندگى ‌ام برم، فقرا مانع شدند و گفتند: صاحب مارو تنها نذار و منو به اين ريل برگردوندند تا قطار بعدى بياد. حالا دلم براى زن و بچه‌ام خيلى تنگ شده. اما مردم منو اينجا زندانى كردند و نمى ‌گذارند از اين ريل دور بشم.
مرد توريست: مى ‌گن شما مردمى ‌رو كه به ديدن تون مى‌آن، نصيحت مى ‌كنين. من از اروپا براى شنيدن نصيحت شما اومدم.
 
مرد مرتاض: من فقط يك جمله بلدم. به همه همين يك جمله‌رو مى ‌گم.
مرد توريست: به منم بگو لطفاً.
مرد مرتاض: بكوش تا عظمت و زيبايى در نگاه تو باشه و نه در چيزى كه به اون مى ‌نگرى. 
مرد توريست: خب از كجا به اين سخن زيبا رسيدى؟
مرد مرتاض: يه توريستى مثل تو اين‌رو به من ياد داد.
مرد توريست:(به زن) شما هم براى ديدن همين مرد اومده بودين.
 
   زن نقشه را در مى‌آورد و روى زمين پهن مي‌كند و چند سنگ را در چهار گوشه آن مى‌گذارد. باد ملايمى خاك و غبار را به روى نقشه مى‌آورد.
زن:(به مترجم) ما الان كجا هستيم، لطفاً روى نقشه به من نشون بده.(مترجم با ماژيك جايى از نقشه را علامت مى ‌زند.) ولى معلم مديتيشن من اينجا رو علامت زده. من به دنبال مرد كامل مى ‌گردم، نه مردى كه معلوم نيست با چشاش قطارو نگه‌ مى ‌داره، يا نگه نمى ‌داره.
مترجم: دنبال سايه بابا هستى؟
زن: نه نه، اسمش سايه بابا نيست.
مترجم: اگه دنبال دالاى لاما هستى، الان توى هيمالياست. بايد برى اينجا. [جايى از نقشه را نشان مى ‌دهد.]
زن: نه مرد كامل من مشهور نيست.
مرد توريست: مردى كه من به دنبالش بودم همين بود. من ديگه برمى ‌گردم.
زن: ما بايد خودمونو به اين جاى هند برسونيم.
   مرد توريست مى ‌رود و جماعتى كه دور مرتاض جمع شده‌اند، به دنبال مرد توريست مى ‌روند تا از او پولى بگيرند. زن‌ها و بچه‌ها لباس مرد توريست را مى ‌گيرند و با دست به دهان و شكم شان اشاره مى ‌كنند كه يعنى گرسنه‌ايم.
 
شنزار، ساعاتى بعد:
   هوا گرم است. مرد و زن در شنزار وسيعى كه تا چشم كار مى ‌كند گسترده شده مى ‌روند. آن‌ها گاه مى ‌ايستند و به اين سو و آن سو نگاه مى ‌كنند. اما تا بى ‌نهايت شنزار گسترده شده.
 
مرد: بيا از اين سفر برگرديم. توى هندم از حقيقت خبرى نيست. من و تو اصلا چرا عاشق هم شديم؟ منِ كمونيست بايستى به دست پدر مذهبى تو كشته مى ‌شدم و تو به جاى اين كه عاشق منِ بى ‌دين بشى، بايد زن يك آخوند پول دار مى ‌شدى.
زن: بى ‌دينى من معلول پيروزى يك حكومت دينى در ايرانه. حكومتى كه به خاطر حفظ دين دست به خشونت زد و من به خاطر نفرت از خشونت بى ‌دين شدم. اما اگه ماركسيست‌ها در ايران پيروز شده بودند، به خاطر حفظ كمونيسم، مثل استالين توى شوروى، دست به فاشيسم مى ‌زدند و اون وقت من به خاطر نفرت از فاشيسم ديندار مى ‌شدم. (باد مى ‌وزد و شن‌هاى نرم را به حركت درمى‌آورد.) اون وقت تو كه در حاكميت كمونيستى قرار مى ‌گرفتى، با من كه يك دختر ديندار بودم، چه مى ‌كردى؟ منو به جرم ارتجاع اعدام مى ‌كردى؟
   طوفان شديدتر مى ‌شود. زن را در پناه تپه‌اى از شن مى ‌گيرد و شرمسارانه بابت احتمال خشونت در وضعيت ديگر دست او را مى ‌بوسد.
مرد: بابت اونچه اگه ماركسيسم در ايران به قدرت مى ‌رسيد، من با تو انجام مى ‌دادم عذر مى ‌خوام.
(دست‌هايش را پس مى ‌كشد.) ديكته ننوشته ماركسيسم در ايران بيسته. 
زن: تاركوفسكى فيلمساز برجسته شوروى مذهبى شد، چون حاكميت شوروى كمونيستى بود.
مرد:(گونه زن را با خجالت مى‌بوسد.) بابت تاركوفسكى هم معذرت مى ‌خوام.
زن: اما تصور مى ‌كنم اگه اون در ايران اسلامي به دنيا اومده بود، بى ‌دين ‌ترين فيلمساز تاريخ مى شد.
   مرد زن را به سمت خود مى ‌كشد. زن خود را از دست مرد بيرون مى ‌كشد و مى ‌رود. مرد به دنبال او مى ‌رود. طوفان شدت يافته است و مرد به سختى حرف مى ‌زند.
مرد: من اول مثل تو مذهبى بودم. اما برادرم مخالف خشونت حكومت دينى بود و منم دنبال برادرم رفتم. اون مى ‌گفت زير نام خدا توى تاريخ بزرگترين تراژدى ‌ها اتفاق افتاده. مادرم با همه عشق فراوانى كه به بچه‌اش داشت، برادرمو به دست حكومت دينى سپرد تا اونو دار بزنند كه پس از مرگش در جهنم كمتر بسوزه.
زن:(برمى ‌گردد و مرد را بغل مى ‌كند و دست مرد را مى ‌گيرد و بالا مى ‌آورد و مى ‌بوسد.) بابت باورى كه قبلاً به يك حكومت دينى داشتم، معذرت مى ‌خوام. 
مرد:(دستش را پس مى ‌كشد.) منم وقتى ديدم باور دينى مى ‌توونه يه مادرى ‌رو اونقدر مسخ خداش بكنه، تا جايى كه پا روى غريزه مادرى ‌اش بگذاره، كافر شدم.
زن:(لب او را مى ‌بوسد.) منم از طرف خدا معذرت مى ‌خوام.
   طوفان هر دو را در خود مى ‌بلعد. در حاليكه ميانه طوفان هم ديگر را به عذرخواهى مى ‌بوسند. گاه باد يكى از آن‌ها را قل مى ‌دهد و با خود مى ‌برد تا دوباره در طوفانى ديگر آن‌ها را به آغوش هم برگرداند.
 
شهرى قديمى، روز:
   مرد و زن سوار بر ريكشا هستند. باربرى كه دوچرخه‌اى را به سختى پا مى ‌زند مرد و زن را به دنبال خود بر ريكشا مى‌كشد. از ديد مرد فقرا و آشغال‌ هاى شهر و از ديد زن رنگ‌ هاى شاد شهر.
 
مرد:(به زن) هند هم مثل همه جهان بى ‌‌معناست. حتى گاندى هم چيزى را عوض نكرد. اينجا هم مثل همه جا هزاران دليل بر بى ‌نظمى و بى ‌خدايى جهان وجود داره. هزاران دليل بر بى ‌تفاوتى انسان معاصر. هيچ كجا مدينه فاضله نيست.
   مردى كه دوچرخه را پا مى ‌زند و از شدت تلاشى كه مى ‌كند خسته شده، مى‌ايستد و پياده مى ‌شود.
صاحب ريكشا: پياده شين. شما خودتونم نمى ‌دونين كجا مى خواين برين.
زن: ما مى خواهيم بريم خونه مرد كامل.
صاحب ريكشا: از صبح تا عصر من سه بار دور شهر دور زدم، شما فقط درباره اين كه خدا وجود داره يا نداره حرف زدين.
   پياده مى ‌شوند و مرد به صاحب ريكشا پول مى ‌دهد. او از خستگى و عصبانيت پول را قبول نمى ‌كند. در نهايت با اصرار مرد پول را مى ‌گيرد. زن جلو رفته نقشه را به چند صاحب ريكشاى ديگر نشان مى ‌دهد.
زن: خانه مرد كامل.
   صاحبان ريكشا به زبان هندى با هم مشورت مى ‌كنند و از زن چيزهايى مى ‌پرسند كه مرد نمى ‌شنود. يكى از آن‌ها به زن اشاره مى ‌كند كه سوار شود. زن مردش را صدا مى ‌كند و دوباره با ريكشا در شهر قديمى راه مى‌افتند.
صاحب ريكشا:(در حال پا زدن) خونه مرد آينه مى ‌رين؟
زن: مى ريم خانه مرد كامل.
صاحب ريكشا: باشه. باشه.
   در شلوغى شهر گم مى ‌شوند.
 
خانه آينه بين، ادامه:
   مرد و زن به همراه صاحب ريكشا درون خانه مرد آينه بين هستند. زن عصبانى است و با مرد صاحب ريكشا دعوا مى ‌كند كه چرا آن‌ها را به جاى خانه مرد كامل، به خانه مرد آينه ‌بين آورده است.
مرد آينه بين: ناراحت نشين. من كمك تون مى ‌كنم كه مرد كامل دلخواه تونو پيدا كنين.(آينه‌اى را  به زمين مى ‌زند و مى ‌شكند و تكه‌اى از آن‌ را به سمت زن مى ‌گيرد.) اين تكه آينه سهم شماست از حقيقت.(تكه‌اى را هم به مرد مى ‌دهد.) اين تكه هم سهم شماست از حقيقت. حالا هر دو تا چشم تون را ببنديد برين كنار پنجره، آينه‌رو رو  به بيرون بگيرين و هر وقت گفتم يكى يكى چشم تون ‌رو  توى آينه باز كنين و هر چى ‌رو ديدين به من بگين.
مرد:(رو به زن به فارسى) ببين من را وارد چه بازى ‌هاى خرافى‌اى كردى!
   به فرمان مرد آينه بين هردو چشم‌هايشان را مى ‌بندند و يكى يكى به سمت پنجره مى ‌روند.
آينه بين: اول آقا.
   مرد چشمش را در آينه باز مى ‌كند و لحظه‌اى به آن چه ديده فكر مى ‌كند، بعد رو برمى گرداند تا ببيند آيا آنچه را درون آينه مى ‌بيند، بازتاب تصاوير بيرون است و بعد از اينكه آنچه را در آينه ديده، در برابر پنجره نديده است به حيرت مى افتد. دوباره به آينه نگاه مى ‌كند ولى ديگر آنچه را ديده باز نمى ‌يابد.
آينه بين: چى ديدين؟
مرد: يه لحظه، فقط يك تصوير رودخانه‌رو ديدم با پله‌هايي كه از آب به سمت آسمون رفته بود و مردم زيادى در آب غسل مى ‌كردند.
   زن با چشم بسته به مكالمه مرد و آينه بين گوش مى ‌كند و آينه در دست منتظر ايستاده است.
آينه بين: مرد كامل شما حوالى شهر مقدسه. بايد اونجا برين و حالا خانوم چشمش‌ رو توى آينه باز كنه.
   زن چشمش را در آينه باز مى كند و محو آينه مى ‌شود.
آينه بين: چى ديدين؟
زن: توى آينه يك جنينه. اين جنين ‌رو در خواب هم ديده بودم.
آينه بين: شما عروسى كردين؟
زن: هنوز نه.
آينه بين: اگه مى ‌خواين مرد كامل ‌رو ببينين، اول بايد با هم عروسى كنين و بچه ‌دار شين و بعد به شهر مقدس سفر كنين.
مرد: اين محاله. من نمى ‌خوام مسئوليت تولد يك انسان رو به عهده بگيرم.  
آينه بين:(از ظرف ميوه سيب دُم دار و بى ‌دمى را برمى ‌دارد و چون تصوير اول فيلم سيب‌ها را رو به زن مى‌گيرد.) پسر مى ‌خواى يا دختر؟
   زن ترديد دارد تا كداميك را بردارد. دست آخر سيب دُم دار را برمى ‌دارد.
آينه بين: اين سيب را با هم بخورين. 
   زن كه گويى با معجزه‌اى مواجه شده، دو دستش را به هم چسبانده و عقب عقب مى ‌رود كه از در خارج شود.
آينه بين: دست مزد پيشگويى من ٢٠٠دلار مى ‌شه.
مرد: ٢٠٠دلار؟
   زن از كولـه پشتى ‌اش پول درمى ‌آورد و ٢٠٠دلار را با احترام كنار ظرف ميوه مى ‌گذارد.
زن:(نقشه‌اش را در مى ‌آورد.) لطفا روى اين نقشه علامت بزنين كه شهر مقدس كجاست؟
   مرد آينه بين با ماژيكى كه از زن مى ‌گيرد روى نقشه علامت ميى زند و مرد كه از پول زيادى كه زنش داده است دلخور است ١٠٠دلار از پول را برمى ‌دارد.
آينه بين: (ماژيك را رو به زن مى ‌‌گيرد.) قلم شماست.
زن: نه متشكرم. قابلى نداره.
   دوباره دستش را به هم چسبانده و عقب عقب مى ‌رود و از در خارج مى ‌شود.
 
شهر قديمى، ادامه:
   زن و مرد سوار بر ريكشا مى ‌روند و صاحب ريكشا عرقريزان دوچرخه‌ را ركاب مى ‌زند.
مرد:(١٠٠دلار را به زن پس مى ‌دهد.) اگه هر كى گفت ٢٠٠دلار بده، بهش ٢٠٠دلار بدى، كه پول مون تموم مى شه و مرد كاملت‌ رو نديده بايد برگرديم.
 
زن: ببخشيد.( پول را گرفته در كولـه پشتى‌اش مى ‌گذارد.)
صاحب ريكشا: دوست دارين بريم بازار شهر خريد كنين؟
مرد: نه.
زن: ما مى ‌خواهيم بريم شهر مقدس.
صاحب ريكشا: امروز ديگه ديره، صبح زود ماشين مى ‌ره. مى ‌خواين ببرمتون هتل؟
مرد: يه هتل ارزون.
صاحب ريكشا به سرعت پا مى ‌زند و مى ‌رود.
زن:(به مرد) يادته گفت، دوست دارم مثل فقراى هند گوشه خيابون عروسى كنيم.
مرد: آره.اين بهترين مدل عروسى براى يك كمونيسته سابقه.
زن:(به صاحب ريكشا) ببخشيد، ما مى ‌خوايم گوشه خيابون مثل فقرا عروسى كنيم. مى ‌توونى كمك مون كنى؟
مرد: يكى از اقوام ما امشب گوشه خيابون عروسيشه، مى خواين شما هم همون جا عروسى كنين.
   زن و مرد به هم ديگر نگاه مى ‌كنند و خوشحال مى ‌شوند.
زن: آره مى ‌خوايم.
صاحب ريكشا: پس اون صد دلار رو بده به من.
مرد: براى چى صد دلار؟
صاحب ريكشا: خرج مراسم عروسى. تن تو بايد ماساژ بشه. اين خانوم بايد سارى بخره. براى مردم بايد شيرينى بخريم.
   زن دوباره صد دلار را در مى ‌آورد و به مرد صاحب ريكشا مى ‌دهد.
مرد: ماركس اگه مى ‌دونست فقراى گوشه خيابون ١٠٠دلار خرج عروسى شون مى ‌شه، كتاب كاپيتال رو از نو مى نوشت.
 
گوشه خيابان، روز:
   مرد را لخت كرده و كسى بدن او را با روغن ماساژ مى دهد.
 
اتاقك حلبى، روز:
   به تن زن لباس سارى مى پوشانند و موهايش را با گلِ ريز مى بافند و به پايش خلخال مى‌اندازند.
 
كنار خيابان، شب:
   كنار خيابان عروسى است. عروس‌ها و دامادها را روى پيت‌هاى حلبى نشانده‌اند و چندين ريكشا دور محوطه عروسى را احاطه كرده است. كودكان مشغول رقص و آوازند و رسم و رسوم عروسى هندى ‌ها با جزييات تمام در كنار خيابان در حال اجراست. به پيشانى هر دو زن با انگشت علامت زن شوهردار را مى ‌گذارند. عروس ديگر خيلى بچه سال است. چوبى كه بر پايه‌اش به چپ و راست مى ‌رود و از زنگوله‌هاى آويخته بر آن صداى زنگ بلند است با شمع عروس و دامادها روشن مى‌شود. دو مرد سياهچرده با دو بادبزن بزرگ دو عروس و داماد را باد مى ‌زنند.
زن:(به مرد) قشنگ‌ ترين جورى كه مى ‌شد عروسى كنيم، غير اشرافى ‌ترين عروسى دنيا. براى ابد دوستت دارم. تو چى؟
مرد: ابد؟ جاودانگى، روياى آدم‌هايى است كه حداكثر صد سال زندگى مى ‌كنند.
زن: اگه هندى فكر كنى و تناسخ راست باشه، ما بعد از مرگ دوباره به دنيا مى‌آييم. اگه تناسخ راست باشه، آيا تو حاضر هستى توى زندگى دوباره، باز با هم عروسى كنيم؟
مرد: حتى اگه تناسخ راست باشه، وقتى تو زندگى گذشته‌ات رو به ياد نمى‌آرى و نمى ‌توونى از اون براى زندگى جديدت خاطره بسازى، چه فرقى مى ‌كنه كه تو دوباره به دنيا اومدى يا يك كس ديگه از ابتدا به دنيا اومده؟
 
زن: تو دوست ندارى يه بار ديگه به دنيا بياى، حتى اگه ندونى قبل از اين به دنيا اومدى؟
مرد: نه.
زن: چرا؟
مرد: به خاطر بى ‌عدالتى و خشونت در جهان.
زن: ولى من دوست دارم دوباره به دنيا بيام، به خاطر عشق.
صاحب ريكشا: (جلو مى ‌آيد و در گوش مرد و زن) تو مسافرخونه بالاى سرتون براتون يك اتاق گرفتم. (و ٢٠ دلار را پس مى ‌دهد.) اينم بقيه‌اش.
مرد: (بقيه پول را به خود او مى ‌دهد.) مال خودت.
 
مسافرخانه، شب:
   زن سارى بر تن، بر تخت مسافرخانه خوابيده است. سيب درون بشقابي زير نور شعله فانوسي كه از ديوار آويخته است پيداست. مرد كنار پنجره نشسته است و به خيابان مى ‌نگرد. آن پايين، در خيابان، ديگر از سرو صداى عروسى خبرى نيست. مردان و زنان و كودكان زير پارچه‌هايى كه لحاف آن‌هاست خوابيده‌اند. نرمه بادى مى ‌وزد و پارچه‌هايى كه پشه بند، يا لحاف ساكنين خيابان است به حركت درمى ‌آيد. با آن كه ديگر بادى نمى ‌وزد، پارچه‌هايي كه لحاف زن و شوهرهاست از هم‌آغوشى آن‌ها به حركت درمى ‌آيد. صداى گريه بچه‌اى مى ‌‌آيد.
مرد: يا اون سيب ‌رو از پنجره بنداز بيرون، يا اگه خيلى اصرار دارى مادر بشى، من مى ‌رم توى خيابون تا صبح قدم مى ‌زنم، تو برو از يكى ديگه حامله شو.
زن: اگه هر زن و شوهرى مثل تو فكر كنند و فقط صد سال آينده رو هيچ كس بچه‌اى توليد نكنه، ديگه نسل آدميزاد از روى كره زمين برچيده مى ‌شه.
مرد: اگه اون دوست نداشته باشه به دنيا بياد و نخواد متولد بشه و يه روز كه بزرگ شد فرياد بزنه كه چه كسى اجازه داده بود كه منو به دنيا بيارين؟ اگه از تو بپرسه مادر چرا مرا زاييدى؟ بهش چى جواب مى ‌دى؟ لابد مى ‌گيم ببخشيد، تو محصول ملاقات اتفاقى اسپرماتوزوييد پدرت با اُوول مادرت بودى. مى ‌دونى هيچ آدمى خلق شده عشق نيست. همه خلق شده حواس پرت، پدر و مادرشون در لحظه هم آغوشى‌اند. محصول غفلتى كه يادشون مى ‌ره، يا حيف شون مى‌آد، لذتى ‌رو كه رو به اوج مى ‌ره قطع كنند. ترس من به خاطر كودكى است كه قربانى يا جنايت كار به دنيا مى‌آد و من نمى ‌دونم به عنوان نيمى از علت پيدايش اون بهش چه جوابى بدم؟ صداى گريه اون بچه‌ رو مى ‌شنوى؟ اون داره به وضعيتى كه داره اعتراض مى كنه. مى گه چرا منو به دنيايى دعوت كردين كه براى پذيرايى از من امكانات كافى، يا عدالت كافى نداشت؟ در حاليكه مادرش فكر مى ‌كنه بچه‌اش گشنه است و پستون خشكش رو مى ‌ذاره دهنش.
 
   در خيابان مادرى بچه‌اش را به زير لحاف مى ‌كشد و مى ‌كوشد او را ساكت كند.
زن: چند ماهه با هميم، اما فقط يك بار طوفان  توى شنزار باعث شد ما با هم عشقبازى ناقص بكنيم.
مرد: پدرشدن من در حكم اينه كه به دنيا اعلام كنم من به دنيا اومدم. مزه زندگى رو چشيدم و اونقدر به نظرم خوب اومد كه توليد مثل رو وظيفه خودم مى ‌دونم.
زن: مى ‌دونى من از تو چى مى ‌خوام؟ يه بچه. و اينكه به خدا اعتقاد داشته باشى. نه اينكه مذهبى باشى و به يك دين معتقد باشى. فقط به خدا اعتقاد داشته باشى.
   مرد از اتاق بيرون مى ‌رود. زن نگران نيم خيز مي‌شود و منتظر مي‌ماند تا مرد برگردد اما مرد برنمى ‌گردد. زن خود را به پنجره مى ‌رساند، مرد به خيابان رفته است. صداى گريه بچه مى ‌آيد و مادرش مى ‌كوشد او را ساكت كند. زن نيز بيرون مى ‌رود.
 
خيابان، نيمه شب:
   زن به خيابان مى ‌رسد. از مرد او خبرى نيست. مردان، زنان، كودكان كنار خيابان خوابيده‌اند. زن از تاريكى و تنهايى ترسيده است و مردش را صدا مى ‌كند. پاسخ او را پارس سگ‌ ها مى ‌دهند.  صدايى مى‌آيد. زن سرمى ‌چرخاند. ميمونى كه بچه خويش را كول گرفته، از ديوارى صاف جيغ زنان مى ‌گريزد. زن وحشت كرده است و دوباره شوهرش را صدا مى ‌كند. باز هم صداى دور يك سگ پاسخ او را مى ‌دهد. زن به مسافرخانه بر مى گردد.
 
بيابان، سپيده دم:
   خورشيد طلوع مى ‌كند. مرد تنها در بيابان  مديتيشن مى ‌كند و از خود صداى بمى درمى‌آورد.
 
 جلوى مسافرخانه، روز بعد:
   همان صاحب ريكشا كه ديشب آن‌ها را به عروسى برده بود كولـه پشتى ‌هاى آن‌ها را به دست گرفته از هتل بيرون مى ‌آيد. به دنبال او مرد و زن بيرون مى آيند. هر سه سوار مى ‌شوند. ريكشا حركت مى ‌كند و از شهرى كه روزش را آغاز كرده عبور مى ‌كنند.
 
 ايستگاه ماشين، روز:
   ريكشا زن و مرد را به بيابان آورده است و در جايى آن‌ها را پياده مى ‌كند. مرد پولى را به صاحب ريكشا مى ‌دهد و همينطور سيبى را كه آينه بين به آن‌ها داده بود، به صاحب ريكشا مى ‌دهد.
مرد: اين سيب نگذاشت ما ديشب خوش باشيم.
   صاحب ريكشا سيب را مى ‌گيرد و مى ‌رود. مرد و زن به سوى تابلوى ايستگاه ماشين‌ هاى سوارى مى ‌روند. دو ماشين در ايستگاه ايستاده‌اند. به محض رسيدن آن‌ها يكى از دو ماشين حركت مى ‌كند. مرد و زن به سمت ماشين ديگر مى ‌روند.
زن:(به راننده) ما مى ‌خواهيم به شهر مقدس بريم. يعنى حوالى شهر مقدس براى ديدن مرد كامل مى ‌ريم.
راننده: تا حالا نديدم كسى با ماشين به ديدار مرد كامل برسه و اونو زيارت كنه.
زن: اگه پياده بريم چقدر راهه؟
راننده: پياده يكى دو روز راهه، با ماشين يك ساعت.
زن: لطف كن مارو ببر.
راننده: هر طور ميل خودتونه. سوار شين. اگه شهر مقدس مى ‌خواين برين، مى ‌برمتون. اما اگه به ديدار مرد كامل مى ‌رين، من توصيه مى ‌كنم پياده برين.
   آن‌ها سوار شده راه مى‌افتند.
 
ماشين در راه شهر مقدس، ادامه:
جاده باريك و خلوتى است.
راننده:  لطفاً كمربندتو ببند.
مرد:(با كمربندى كه خراب است و بسته نمى ‌شود ور مى ‌رود.) مگه توى اين جاده خلوت هم پليس وجود داره كه ترا جريمه كنه؟
راننده: پليس نيست، اما خدا كه هست.
مرد:(رو به زنش) ديدى گفتم! خدارو حكومت‌ها براى ترسوندن مردم ساختند كه هر كجا پليس كم دارند، يك پليس معنوى وجود داشته باشه و بدون هيچ هزينه‌اى براى حكومت نقش پليس او را بازى كنه.
   تلاش مرد براى بستن كمربند سرانجام با كمك زن به نتيجه مى ‌رسد و نفس راحتى مى ‌كشد.
مرد:(به راننده) حالا اين مرد كامل چه جور آدمى است؟
راننده: من خودم هيچوقت اونو نديدم، اما مى ‌گن از او يك هاله روحانى ساطع است. بخصوص در پشت سرش يك انرژى متافيزيكى است. حالا شما كه به ديدار مرد كامل مى ‌رين، به خدا اعتقاد دارين؟
مرد: من نه.
راننده: پس نمى ‌بينى‌اش.
زن: من اعتقاد دارم.
راننده: شايد تو ببينى‌اش.
مرد: ما داريم با هم مى ‌ريم، چطور ممكنه يكى ‌مون اون ببينه، يكى ‌مون اونو نبينه؟
   صداى مگسى مى‌آيد و زن كه كلافه شده مگس را با دست از خود دور مى ‌كند.
مرد: شيشه‌رو بكش پايين باد ببرتش.
راننده: نه، نه، نه. اين مگس حتماً سر ايستگاه سوار شده. (روى ترمز مى ‌زند و به پشت سر نگاه مى ‌كند كه از نيامدن ماشين در جاده مطمئن شود و بعد دور مى ‌زند.) من بايد برگردم و اين مگس‌رو همون جايى كه سوار شده پياده كنم.
مرد: براى چى؟
 
راننده: براى اينكه اگه مگس زن باشد، لابد شوهر و بچه داره. اگه مرد باشه، لابد زن و بچه داره. اگه بچه باشه، كه ديگه بدتر. اگه ما اونو اينجا ولش كنيم، خانواده ‌شو توى اين بيابون گم مى ‌كنه و بيچاره تنها مى ‌مونه.
   راننده خم مى ‌شود و لاى شيشه پنجره كنار مرد را كه كمى باز است را بالا مى ‌كشد.
مرد: تو چى؟ به وجود خدا باور دارى؟ يا ترديد دارى؟
راننده: باور دارم.
مرد: دليلت چيه؟
راننده: براى اينكه اگه خدارو برداريم، هر كارى مجازه. همين مقدار كمى از اخلاق هم كه در كره زمين مونده، به خاطر اعتقاد به خداست والا در كره زمين جز قانون جنگل، قانونى حكمفرمايى نمى ‌كرد. اگه من خدارو قبول نداشتم، همين مگس رو توى همين بيابون ول مى ‌كردم مى ‌رفتم دنبال كاسبى خودم و كارى نداشتم اون از خانواده‌اش دور مى ‌شه و مجبور مى ‌شه ده كيلومتر پرواز كنه.
مرد: اينايى كه گفتى دليل بر وجود خدا نيست، دليل بر اينه كه اگه مردم از خدا بترسن، اخلاقگراتر مى ‌شن.
   به سر ايستگاه مى ‌رسند. راننده كمربند خودش را باز مى ‌كند و بيرون مى ‌رود و چهار در ماشين را باز مى ‌كند تا مگس برود. لحظه‌اى بعد صداى ويز مگسى كه از ماشين دور مى ‌شود، شنيده مى ‌شود. راننده مسير پرواز مگس را نگاه مى ‌كند. مگس كنار مگس‌هاى ديگر روى تابلوى ايستگاه مى ‌نشيند. راننده درها را مى ‌بندد و دوباره راه مى ‌افتد.
 
راننده:(رو به مرد) فرض كن اگه تو بميرى و خدا رو ملاقات كنى، پيش اون شرمنده نمى‌شى كه بهش باور نداشتى؟
 
مرد: نه: چرا شرمنده بشم؟!
راننده: اگه باشه بهش چى مى ‌گى؟
مرد: كلاهمو به احترامش برمى دارم. [كلاه لبه دارش را از سر برمى‌دارد.] مى گم عاليجناب ببخشيد، اما شما در دنيا به اندازه كافى دليلى بر اينكه وجود دارين ارائه نكردين. بهش مى ‌گم من فكر كردم اگه بگم شما حضور دارين و در مقابل اين همه ظلم و بى ‌عدالتى كه در جهان حضور داره، ساكت و بى ‌تفاوت موندين، شايد به خدائيه شما توهين باشه. اينه كه گفتم حتماً نيستين كه  اينقدر ظلم و بى ‌عدالتي در جهان وجود داره. اين همه فاصله بين ثروتمندها و فقرا، اين همه فاصله بين مرد و زن.
   دوباره صداى وزوزى مى‌آيد. مرد و زن و راننده گوش مى ‌كنند. اين بار صداى وزوز زنبورى است. راننده روى ترمز مى ‌زند و به پشت سر نگاه مى ‌كند و دور مى ‌زند.
 
مرد: اگه تو به خدا باور نداشتى، همه حشرات خانواده‌ شونو گم مى ‌كردندها.
زن: در ضمن هيچ مسافرى هم به جايى كه مى ‌خواست، نمى ‌رسيد.
مرد: نگه دار ما پياده مى ‌ريم.
راننده:(نگه مى ‌دارد.) زود درو باز كن و ببند كه زنبور اشتباهى پياده نشه. اين حتماً سر ايستگاه تو ماشين خواب بوده، اگه خواب نبود و ويز ويز مى كرد صداشو مى ‌شنيدم. توى راه هم سوار نشده، چون كه همه شيشه ‌ها بسته بود.
مرد:(پياده مى ‌شود.از پشت شيشه) كرايه ‌ات چقدر مى ‌شه؟
راننده:(باخنده) اگه به خدا اعتقاد نداشتم، ازت كرايه مى ‌گرفتم.
مرد: اگه به خدا اعتقاد نداشتى، لااقل آدم‌ها‌رو وسط بيابون پياده نمى ‌كردى، تا زنبورها رو به خانواده‌ شون برسونى.
 
راننده: ناراحتى، سوار شين زنبور رو پياده كنم شما رو مى ‌رسونم.
مرد: نه خيلى ممنون.
 
بيابان‌هاى به سوى شهر مقدس، ادامه:
   مرد و زن مى ‌روند و ماشين دور مى ‌شود. هوا گرم است و صداى وزوز حشرات در اطراف آن‌ها شنيده مى ‌شود. مرد و زن از قمقمه آب مى ‌نوشند.
زن: شايد حشرات هم مثل ما تشنه ‌شونه كه اينقدر دور ما مى چرخند و وزوز مى ‌كنند.
مرد: دلت مى ‌سوزه قمقمه تو براشون خالى كن. من در مورد حشرات سوسياليست نيستم.
   زن قمقمه آبش را در بشقابى براى حشرات خالى مى ‌كند و راه مى‌افتند.
مرد: زير پاتو نگاه كن! معلوم نيست در هر قدم چندتا مورچه زير پاى ما نابود مى ‌شه.
 
   مورچه‌ها از هر سو مى ‌روند و آن‌ها براى آنكه مورچه‌ها را زير پا له نكنند، آهسته راه مى روند.
مرد: يا بايد مرد كامل رو ببينى و قاتل مورچه‌ها باشى. يا بايد همينجا بايستى و ديگه حركت نكنى.(زن لحظه‌اى مى‌ايستد و مرد دور مى ‌شود.) اگه وايسى قربانى زندگى مورچه‌ها مى‌شى، اگه راه برى، جنايتكار زندگى مورچه‌ها مى ‌شى. اگه خدايى باشه، معلوم نيست بابت اين وضعيت قربانى يا جنايتكار بايد اونو بخشيد يا بايد ازش تشكر كرد.
   زن زير پايش را نگاه مى كند و مى ‌آيد. مدتى مى ‌گذرد. از دور پيرمردى را مى ‌بينند كه چند گاو را هدايت مى ‌كند. مرد و زن به سوى او مى ‌روند. ديگر خسته به نظر مى ‌رسند.
مرد و زن: سلام.
مرد گاودار: سلام.
مرد: پدر اسمت چيه؟
مرد گاودار: اسم من مرد گاوداره.
 
زن: ما مى ‌خواهيم بريم خونه مرد كامل. شما اونجارو بلدين؟
مرد گاودار: بله. منم از همون ور مى ‌رم.
زن: شما ديدينش؟
مرد گاودار: چندبار ديدمش.
زن: شما ازش تا حالا معجزه‌اى، كرامتى، چيزى ديدى؟
مرد گاودار: نخير.
مرد: پس براى چى مردم از راه دور به ديدنش مى ‌آن؟
مرد گاودار: اينو بايد از مردمى كه مى ‌آن پرسيد.
مرد:(به زنش) اين آدم جالبيه.(رو به مرد گاودار) پدر مارو راهنمايى مى كنى تا در خونه مرد كامل ببرين.
مرد گاودار: اشكال نداره. با من بيايين.
مرد: پدرجان تو به خدا اعتقاد دارى؟
 
مرد گاودار: بستگى داره.
زن: پدرجان اگه تنها شدى، اگه در رنج افتادى، از كى كمك مى ‌خواى؟
مرد گاودار: رنج؟ تولد رنجه. مرگ رنجه. شكست رنجه. پيروزى رنجه. اونچه ما داريم و نمى خواهيم داشته باشيم، رنجه. اونچه نداريم و مى ‌خواهيم داشته باشيم، رنجه.
زن: بالاخره اين رنج‌ ها تو به كى مى ‌گى؟
مرد گاودار: به هيچكى. گفتنش هم رنجه.
مرد: پدرجان بين من و زنم اختلافه. من مى ‌گم خدا نيست، اين مى ‌گه هست. تو قضاوت كن حق با كيه.
مرد گاودار: اگه بگى خدا هست، هست. اگه بگى خدا نيست، نيست.
زن: پدر تو چى مى ‌گى؟ هست يا نيست؟
مرد گاودار: (گاوهايش را به يك خط مى ‌كند.) يه مردى گفت: خدايا چه جورى بدونم هستى؟ اگه هستى، با من حرف بزن. يه پرنده به صداى زيبا آواز خواند. مرد به پرنده گفت: اينقدر سر و صدا نكن كه اگه خدا حرف زد، صداشو بشنوم. شب كه شد، مرد دراز كشيد رو به آسمون و گفت: خدايا امروز كه با من حرف نزدى، اقلاً امشب خودتو نشونم بده. هى ستاره‌ها چشمك زدند تا مرد خوابش برد. سپيده دم پاشد رفت لب چشمه. دست و صورتش رو شست و گفت: خدايا نه با من حرف زدى، نه خودت رو نشونم دادى، لااقل يه جورى منو لمس كن تا بدونم حضور دارى. خدا دستش رو از آسمون به زمين دراز كرد و مرد رو لمس كرد. اما مرد پروانه‌اى رو كه روى صورتش نشسته بود از خودش دور كرد و نفهميد كه پروانه خداست. ستاره خداست. آواز پرنده آواز خداست. من خدام. تو خدايى. اين زن خداست. اون سنگ خداست. اين گاو خداست.
مرد: گاوم خداست؟
مرد گاودار: اگه بگى اين گاو خدا نيست، پس جاييكه اين گاو شروع مى ‌شه، خدا تموم مى ‌شه و خدا محدود مى ‌شه به هر جايى كه گاو نيست، يا من نيستم يا تو نيستى، يا اين زن نيست يا اون سنگ نيست يا هيچى نيست. پس هر چى هست خداست. حالا  اگه بگى خدا هست، هست. اگه بگى نيست، نيست. 
 
جلوى خانه مرد كامل، روز:
   مرد گاودار و زن و مرد به جلوى در خانه‌اى مى ‌رسند.
مرد گاودار: همينجاست. در بزنين تا بياد. اگه طول داد تا در رو باز كنه، نااميد نشين‌، در بزنين.
   خودش مى رود و گاوها را مى ‌برد. زن و مرد در مى ‌زنند اما كسى در را باز نمى ‌كند. بارها و بارها در مى ‌زنند و هنگامى كه ديگر نااميد شده‌اند، مرد گاودار از داخل خانه در را باز مي‌كند.
مرد گاودار: ببخشيد رفته بودم گاوها رو بذارم توى طويله.
زن: شما هم توى اين خونه زندگى مى ‌كنين؟
مرد گاودار: بله. با كى كار دارين؟
مرد: مى ‌دونين كه ما به دنبال مرد كامل هستيم.
مرد گاودار: خودم هستم.
مرد: شما كه گفتى اسمت مرد گاوداره.
مرد گاودار: هر كى به يه اسم صدام مى ‌كنه.
مرد: تو كه گفتى چند بار بيشتر مرد كامل ‌رو نديدى؟
 
مرد گاودار: ما توى خونه‌ مون آينه نداريم. آينه خودپرستى مى ‌آره. من فقط چند بار خودمو توى آب ديدم. حالا چه خدمتى از من براى شما برمى‌آد؟
زن: (بهتزده) من و دوستم.
مرد: بگو من و عشقم.
زن: من و همسرم از كشور ايران براى ديدار شما اومديم. اونقدر هيجان زده شدم كه نمى ‌دونم چى ازتون بخوام. نمى ‌دونستم شما اينقدر ساده و معمولى هستين. راستش شوهر من كمونيست بوده اما حالا نيست. من مذهبى بودم و حالا فقط خدارو قبول دارم. اونم گاهى بهش شك مى ‌كنم. اگه مى ‌شه به من يك نصيحتى بكنين كه مثل يك ايمان تازه، يك خداى تازه، ازش استفاده كنيم.
مرد گاودار:(فكر مى ‌كند.) اگه دفترچه همراه تون دارين بدين براتون بنويسم، سه روز ديگه بياين و پس بگيرين.
زن:(از جيب پيراهنش دفترچه تلفنش را در مى آورد.) ببخشيد، جز دفتر تلفن چيزى همراهم نيست. توى اين دفترچه شماره‌هايى است كه من رو به گذشته وصل مى ‌كنه. شما يه چيزى بنويسين كه منو به آينده وصل كنه.
مرد گاودار: من براى هر كس با قلم خودش مى ‌نويسم.
   زن جيب‌ها و كولـه پشتى‌اش را مى ‌گردد تا قلمى بيابد.
مرد گاودار: [رو به مرد] شما به نصيحت احتياج ندارين؟
مرد: نخير. من استعداد هيچ ايمانى رو ندارم. اگه خواستين آدرس ايميل تونو بدين گاهى درباره خدا با هم چت كنيم.
زن:(سرانجام جز ماتيكش چيزى را نمى ‌يابد.) جز اين قلم، چيزى كه بشه باهاش نوشت همرام نيست.
   مرد گاودار ماتيك را مى ‌گيرد و نگاه مى ‌كند و گويى نمى ‌داند چگونه مى ‌شود از ماتيك براى نوشتن استفاده كرد. زن با دستپاچگى و احترام ماتيك را پس مى ‌گيرد و در آن را باز مى ‌كند، نوك ماتيك بيرون مى ‌زند. زن ماتيك را روى دفترچه تلفن مى ‌كشد.
زن: اين طورى لطفاً.
مرد گاودار:(ماتيك را مى گيرد.) سه روز ديگه صبح زود بياين. قبل از اين كه من گاوهامو به صحرا ببرم.
زن: تا سه روز ديگه چيكار كنيم؟
مرد گاودار: برين شهر مقدس رو ببينيد.
   مرد گاودار در را مى ‌بندد و زن همانطور بهتزده رو به در بسته مانده است.
مرد: خوبه ديديمش. اين مرد نه تنها مرد كامل نيست، كه حتى مرد ناقص هم نيست. اما تو هنوز  شيفته‌اش هستى؟
   زن راه مى‌افتد. در حاليكه با احترام عقب عقب  دور مى‌شود و دو دستش را به حالت احترام رو به در خانه مرد كامل به هم چسبانده است و دعا مى ‌كند.
زن: تو با اين رفتارت دنبال اثبات چه چيزى هستى؟
مرد:(شانه زن را در دو دست مى ‌گيرد و به دو چشم او نگاه مى ‌كند.) من به  دنبال اثبات هيچ چيز نيستم. من تجربه مى كنم تا پيش‌داورى ‌هامو نفى كنم. من دنبال تو افتادم، براى اينكه من به دنبال كسى مى ‌رم كه در جستجوى حقيقته. اما از كسى مى ‌گريزم كه حقيقت رو يافته. حقيقت يافته فاشيست مى ‌شه و من ديگه از تو جدا مى ‌شم. (شانه‌هاى زن را رها مى ‌كند.) با اين حساب بهتره ترديد درباره خدا رو تموم كنيم و از كارگردان بپرسيم اين فيلمو چه جورى بايد تموم كرد؟
زن:(به گريه مى ‌زند. سرش را بر شانه مرد مى ‌گذارد.) نه نه من نمى ‌خوام فانتزى ‌مو از دست بدم و به واقعيت برگردم.(مرد نيز او را در آغوش مى ‌گيرد. زن با دست‌هايش مرد را مي‌زند و هق‌هق گريه مى ‌كند.)اينقدر بى ‌رحم نباش. من به آينده اين قصه دل بستم. اگه پايان خوبى داشته باشه، خيلى از مشكلات من حل مى ‌شه.
مرد: گريه نكن بريم.(اشك‌هاى زن را با لبش پاك مي‌كند.)
زن: قول مى ‌دى تنهام نذارى؟
مرد: قول مى ‌دم.
   هر دو مى ‌روند.
 
 بيابانى در راه شهر مقدس، روز:
   مرد و زن مى ‌‌روند و به دوردست نگاه مى ‌كنند. در هر سو برهوت است و راهى پيدا نيست. تنها در يك جهت، تعدادى سياهى به چشم مى ‌زند. به آن سو مى ‌روند. كمى جلوتر به پيرمردى مى ‌رسند كه از فرت ناتوانى روى زمين نشسته است و مرد ديگرى كه دهان و بينى‌اش را با دستمال بسته ، مى ‌كوشد پيرمرد را با خود ببرد.
زن:(به مرد) اين چقدر شبيه پدر منه!
مرد: پدرجان كمك مى ‌خواى؟
مرد دستمال بسته: با پيرمردهاى ديگه مى ‌رفت. ديگه پاهاش ناى رفتن نداشت، جا موند.
   مرد با مرد دستمال به دهان بسته كمك مى ‌كند تا پيرمرد را به دوستانش برسانند.
مرد: كجا مى ‌ره؟
مرد دستمال بسته: به شهر مقدس. مى ‌ره كه توى شهر مقدس بميره.
   پيرمرد به حرف زدن مى‌آيد و به هندى چيزى مى ‌گويد كه مرد دهان بسته جمله به جمله ترجمه مى ‌كند.
پيرمرد: بارها به دنيا اومدم. بعضى ‌هاشو يادم مى ‌آد. يه بار گاو بودم. يه بار چوپان بودم. يه بار كفاش بودم. يه بار مرتاض بودم. يه بار مهاراجه بودم و اين بار فقير بودم و حالا خسته شده‌ام. مى ‌رم كه در شهر مقدس بميرم كه ديگه به خدا برسم. از اين كه دوباره به دنيا بيام، خسته شدم، تو اين دنيا مرد كامل شدن دشواره.
مرد دستمال بسته: هر كى توى شهر مقدس بميره، به مرد كامل تبديل مى ‌شه و لازم نيست بعد از مرگ بارها و بارها به دنيا بياد تا مرد كامل بشه.
مرد: (به مرد دهان بسته) ازش بپرس خدارو قبول داره؟
   مرد دهان بسته مى ‌پرسد و پيرمرد جواب مى ‌دهد.
پيرمرد: آره.
مرد: آخه از كجا مى‌دونى كه خدا هست، پدر جان؟
پيرمرد: پدرم گفته. اون آدم دروغگويى نبود.
مرد: شما چى خدارو قبول دارى؟
مرد دستمال بسته: جستجوى ما دليلى بر وجود خداست. اگه اون نبود، پس ما براى چى دنبالش مى ‌گشتيم؟
مرد: چرا دهنت رو بستى؟
مرد دستمال بسته: از بچگى‌ام پدر و مادرم دستمال به دهانم بسته بودند و بعد هم كه بزرگ شدم، خودم هميشه اين دستمال‌رو بستم.
مرد: چرا؟
مرد دستمال بسته: نمى خوام وقتى نفس مى ‌كشم، ميليون‌ها موجود ريزى كه نمى ‌بينم، برن تو سينه من و كشته بشن.
   پيرمرد ناله مى ‌كند و به سختى نفس مى ‌كشد و مى ‌نشيند و چيزى مى ‌گويد.
مرد دستمال بسته: مى ‌گه گرمشه. آب دارين؟
   مرد بطرى آبش را درمى ‌آورد و مرد دستمال بسته آب را به خاك مى ‌ريزد و گِل درست مى ‌كند و پيرمرد با انگشت‌هايش گِل را به پيشانى‌اش مى ‌مالد. مرد و زن آب مى ‌نوشند و مرد آب را روى سر خودش و زن مى ريزد كه خنك شوند. لحظه‌اى بعد باد ملايمى مى ‌وزد و پيرمرد با لبخندى كه به سختى مى ‌شود تشخيص داد چيست، زير لب چيزى مى ‌گويد.
مرد: چى مى ‌گه؟
مرد دستمال بسته: مى ‌گه وارونا [خدا] مى ‌وزه.
   پيرمرد از جيبش سيب پلاسيده بى ‌دُمى را به رسم تشكر به مرد و زن مى ‌دهد.
پيرمرد: اين سيب مال شما. من ديگه از اينكه دوباره به دنيا بيام خسته شده‌ام.
مرد: (سيب را مى ‌گيرد) انسان يا قربانى است يا جنايتكار. ببين ما براى اينكه زنده بمونيم تا حالا چقدر حيوون را خورديم. چقدر گاو، چقدر گوسفند، چقدر مرغ و ماهى. با نفس كشيدن مون چقدر موجود ميكروسكوپى رو توى ريه‌‌ مون كشتيم. چقدر مورچه‌ رو زير پامون لگد كرديم. انسانِ معصوم ناممكنه.
زن: تو زندگى رو فقط از وجه بدش تفسير مى ‌كنى. اما آدم‌هايى هم بودند كه زندگى انسان ‌رو عوض كردند. بتهوون با موسيقى‌اش، پيكاسو با نقاشى‌اش، اديسون با برق‌اش، گاندى با عدم خشونتش. 
 
كنار رودخانه، بازار چوب، روز:
   عده‌اى از آن‌ها مشغول خريدن چوب هستند.
مرد: اين‌ها براى چى چوب مي‌خرند؟
مرد دستمال بسته: براى اين كه وقتى مردند با اين چوب‌ها سوخته بشن و خاكسترشون به رودخانه گنگا ريخته بشه.
   پيرمرد فرتوت كه پول خريد چوب را ندارد گوشه‌اى از قايق چوبى بزرگ نشسته، از هم اكنون گويى در حال مردن است. پيرمردان ديگر هر يك بر چوب‌هاى خريده خود مى ‌نشينند. قايق راه مى‌افتد و قايق‌هاى ديگرى كه بار چوب يا مسافر دارند، در پس و پيش قايق آن‌ها حركت مى ‌كند.
 
درون قايق، در راه، و كنار شهر مقدس، ادامه:
   مرد كنار قايق نشسته، دستش را به بازى در رودخانه فرو مى ‌برد و مشتى آب را بالا مى‌آورد و دوباره مى ‌كوشد قطره قطره آن‌ها را به رودخانه بازگرداند. زن مشغول تصويربردارى با دوربين ديجيتال از پيرمردان و پيرزنانى است كه چوب‌هاي سوختن خود را بغل گرفته‌اند و بعضى از آن‌ها چوب‌ها را نوازش مى‌كنند.
صداى زن: آيا تولد ما كار درستى بوده؟ وقتى خوشبختم، جوابم مثبته و وقتي احساس بدبختى مى‌كنم، جوابم منفيه. از مردى كه مثل جفت يك پرنده ماده، منو همراهى مى ‌كنه، بارها خواستم تا موافقت كنه تا من و اون در يك عشقبازى بدون لذت و بدون غفلت، كودكى رو درست كنيم. اما اون جواب داده: ما فقط مى ‌توونيم مثل يك طبيعت بيشعور، انسانى رو درست كنيم كه يا قربانيه يا جنايتكار و ما نمى ‌توونيم خداوار تقدير كودك مون رو رقم بزنيم.
مرد:(با نوك انگشتش جلوى تصوير دوربين زن يك قطره آب به رودخانه مى ‌چكاند.) يك قطره نمى ‌توونه طعم رودخانه ‌رو عوض كنه. مى ‌توونه؟
   قايق به شهر مقدس مى ‌رسد. در حاشيه رودخانه پله‌هايى كه از آب برآمده‌اند تا ارتفاع بلندى كه معابد را به آسمان رسانده است، كشيده‌ شده‌اند. عده‌اى در رودخانه غسل مى ‌كنند. عده‌اى خود را مي‌شويند. گاوهاى سياه بزرگ خود را در حاشيه رودخانه با آب خنك مى ‌كنند و از آتش‌هايى دود به هوا بلند است. قايق نزديك ‌تر مى ‌شود. آتش‌ها از جنازه‌هايى است كه سوخته مى ‌شوند. گروهى مرد عريان كه حلقه گل‌هاى زرد را بر شانه انداخته‌اند، به رودخانه گنگا مى ‌روند. زن دوربينش را از حيا پايين مى‌آورد.
 
شهر مقدس، ادامه:
   مرد و زن در كوچه‌هاى شهر مقدس راه مى ‌روند. زن از دودى كه فضا را گرفته كلافه است. دهان و بينى ‌اش را با دستمال مى ‌پوشاند. زنى سركوچه‌اى گريه مى ‌كند. مردانى مانع از نزديك‌ شدن مادر به منبع بو مى ‌شوند. از حرف‌هاى مادرى كه ضجه مى ‌كشد، شنيده مى ‌شود كه بوى جنازه پسرش را مى ‌شنود. كسى گدايى مى ‌كند تا براى مرده‌اى كه بدون چوب مانده و نمى ‌شود او را سوزاند، چوب جمع كند. در كنار رودخانه آدم‌ هاى ژوليده‌اى در حال مديتيشن كردن هستند. مردى عريان كه موى سر و ريشش بلند است، دو دستش را رو به هوا بلند كرده و بسان درختى است كه رو به خورشيد قد كشيده. روى پله‌هاى ديگرى مردى خم شده و دو شست پايش را در دست گرفته و بى ‌حركت مانده است و از خود صداى بمى را درمى ‌آورد. زن كنار رودخانه مى ‌نشيند. روبروى او عده‌اى زن كه سارى پوشيده‌اند به دنبال مردى كه چند چوب نى را به هم چسبانده در حالت دعا تا نيمه در آب رفته‌اند. زن دست و پايش را به فرمى كه براى مديتيشن لازم است در مي‌آورد و چشم‌هايش را مى ‌بندد و مرد در حاشيه رودخانه به راه مي‌افتد و از زن دور مى ‌شود. از ديد مرد در حوالى رودخانه، پيرمردى كه با كمك آن‌ها به شهر مقدس آمده، افتان و خيزان در حال جمع‌آورى تكه‌هاى چوب از اين سو و آن‌ سوست، پيرمرد مقدارى چوب خرد فراهم كرده است. مرد دهان بسته در جايى در حال مديتيشن است. مرد آرام آرام وارد فضايى مى ‌شود كه دود بيشتر مى شود و احساس مى ‌كند كه بو او را مى‌آزارد. از كنار او جنازه‌اى را كه در گُل و پارچه پيچيده شده عده كمى تشييع مى ‌كنند و با صداى بلند چيزي را فرياد مي‌كنند.
 
تشييع كنندگان: راما نام خداست و تنها اين نام در جهان باقى مى‌ماند.
   مرده را به گروهى تحويل مى‌دهند كه در كار سوزاندن مردگانند. مرد نگاه مى ‌كند و جلوتر مى ‌رود، طورى كه دود و رقص آتش به صورت او غلبه مى ‌كند. زن از حالت مديتيشن خارج مى ‌شود و جفتش را كنار خود نمى ‌يابد. برمى ‌خيزد و به اين سو و آن سو مى ‌رود. دوباره ميمونى كه كودك خود را به كول گرفته مى ‌گريزد و از ديوارى بالا مى ‌رود. كسى از رودخانه با ظرفى آب مى‌آورد و به  پيرمردى كه در حال جان دادن است آب مى دهد. پيرمرد آب رودخانه گنگا را مى ‌نوشد و جان مى ‌دهد و همراهان او پارچه‌اي بر او كشيده و گل زرد بر او مى ‌گذارند و او را به سوى آتش زنندگان تشييع مى ‌كنند. زن به دنبال شوهر خود به هر سو مى ‌رود. در گوشه‌اى از ساحل، پسرانى كه سرهاى خويش را از ته تراشيده‌اند، دسته‌جمعى در حال خواندن كتابى هستند.
 
معلم بچه‌ها: آرام بنشين. کاری انجام نده تا
گياه تو از تو برويد.
   بچه‌ها حرف معلم را تكرار مى ‌كنند. مرد دوان دوان به سوى زن مى ‌آيد.
مرد: بيا.اون پيرمرد از تو خداحافظى مى ‌كنه.
   با هم مى ‌دوند. پيرمردى كه با كمك آن‌ها به شهر مقدس آمده، افتان و خيزان به سوى چوب‌هايى كه جمع كرده است مى ‌رود. بارها به زمين مى ‌خورد. مرد دستمال بسته زير بغل او را مى ‌گيرد و كمكش مى ‌كند تا به چوب‌ها مى ‌رسد و چون مرده‌اى روى چوب‌ها دراز مى ‌كشد. مرد دستمال بسته به سوى رودخانه مى ‌دود تا با دو دستش براى او آب بياورد. مرد و زن از نزديك به پيرمرد نگاه مى ‌كنند.
پيرمرد: مرا بسوزان.
 
مرد جوانى كه مشعل آتشى را در دست دارد آماده سوزاندن او مي‌شود.
زن:(جيغ مى ‌كشد.) نه! او هنوز زنده است.
پيرمرد: مرا بسوزان.
   مرد دستمال بسته سر مى ‌رسد و با دستش آب به دهان او مى ريزد و كنار مى‌آيد. زن سر بر شانه مرد گذاشته گريه مى ‌كند و مرد به پيرمرد مي‌نگرد. مرد جوانى كه مشعل آتش را در دست دارد، سر بر سينه پيرمرد مى ‌گذارد.
مرد جوان: نفس نمى ‌كشد، بيا گوش كن.
   مرد دستمال بسته نيز سر بر سينه پيرمرد مى ‌گذارد و با سر حرف او را تأييد مى ‌كند.
   زن گريان به پيرمرد نگاه كند. مرد نمى ‌خواهد زن صحنه را ببيند. سر او را مى چرخاند. مرد جوان مشعل را به چوب‌هاى خيس از نفت مى ‌زند. چوب‌ها آتش مى ‌گيرند. صداى ضجه گاوى مى‌آيد. از ديد زن گاوى گوساله‌اى را در دود آتشى كه از پيكر پيرمرد بلند است، مى ‌زايد. پيرمرد در شعله‌هاى آتش مى ‌سوزد.
 
شهر مقدس، شب: 
   صدها مشعل آتش در دست كسانى است كه در رودخانه به عبادت و غسل مشغولند و آواز دسته‌جمعى عباد، آن‌ها به گوش مى ‌رسد. مرد و زن كنار آب نشسته‌اند و سيب نيمه پلاسيده‌اى را كه از پيرمرد گرفته‌اند، مى ‌خورند.
مرد: (به سيب گاز مى ‌زند.) اگه خدا وجود داشته باشه، از اين كه بشررو آفريده پشيمون شده. براى همينه كه آدم‌هايى رو كه يكى ‌يكى آفريده، گروه گروه با سيل و زلـزله و طوفان و مريضى نابود مى ‌كنه.
زن:(به سيب گاز مى ‌زند.) با اين حساب هر بچه‌اى هم كه به دنيا مى‌آد، معنى‌اش اينه كه خدا از خلقت بشر هنوز نااميد نشده.
 
   صداى آواز دسته جمعى كسانى كه با مشعل در رودخانه غسل و عبادت مى ‌كنند اوج مى ‌گيرد و زن و مرد همديگر را در آغوش مى ‌گيرند و به زير كادر مى ‌روند. گويى در كنار رودخانه هر يك لباس ديگرى را در تاريكى درمى‌آورد و به آب رودخانه مى‌اندازد و زير صداى آواز عبادى و امواج ملايم آب به عشقبازى مشغول مى ‌شوند. عشقبازى ‌اى كه بيشتر به عبادت شبيه است و در لابلاى آن مراحل شكل‌گيرى يك جنين، پيوند اسپرماتوزوييد با اُوول، جنين در ماه‌هاى مختلف تدوين مى ‌شود. گاهى آن‌ها در لابلاى عشقبازى دچار لذت مى ‌شوند و عشقبازى را قطع مى ‌كنند و دوباره از نو شروع مى ‌كنند. گاه از جنينى كه آفريده‌اند پشيمان مى ‌شوند و بوسه‌ها را از لب هم پاك مى ‌كنند و جنين ساخته شده محو مى ‌شود و با بوسه‌اى ديگر، جنين ديگرى را خلق مى ‌كنند. جنينى كه گوياقرار است انسان ديگرى باشد.
 
 
تهران
١٣٨٣مرداد                                                               محسن مخملباف