سیب
محسن مخملباف
براى زهرا و معصومه كه سيزده سال دارند اما چون يازده سال در زندان بوده اند، به بچه هاى دو ساله مى مانند. زندانبان آنها معتقد است زندان جزو عمر آدم به حساب نمى آيد.
خانه، كوچه، خيابان، روز:
دست كودكانه اى ليوانى آب را به گلدانى مى ريزد. پدرى پير و مادرى نابينا رو به فضايى نامعلوم نشسته اند.
مادر: (به تركى) تو كجايى كه بياى منو ببرى؟ زهرا جان.
پدر در دستى نان و در دستى يخ دارد و از خيابانى غريب به سوى خانه برمى گردد. صداى يك فروشنده دوره گرد به گوش مى رسد.
فروشنده دوره گرد: نمكيه، نون خشكيه، نمك!
معصومه كه دختربچه اى است پشت ميله هاى خانه ماتش برده است.
صداى مادر: (به تركى) زهرا جان، معصومه جان، بياين بريم. آقا كجا رفتى؟
پدر در دستى نان و در دستى يخ به سوى خانه باز مى گردد.
تيتراژ، روز:
متن استشهاد همسايگان زمينه تيتراژ است و گروه سازنده فيلم به جاى همسايگان زير متن استشهاد را امضاء مى كنند و عنوان كار خود را مى نويسند. متن استشهاد اين است:
"رياست محترم سازمان بهزيستى! با سلام. به استحضار مى رساند خانواده اى در شهرك وليعصر تهران، واقع در جاده ساوه، خيابان سجادى، كوچه حسينى، پلاك١٠ زندگى مى كنند؛ در حقيقت در حال مرگ تدريجى هستند. اين خانواده متشكل از يك مرد و يك زن نابينا و دو دختربچه ١٣ ساله اند كه درون اين خانه محبوس هستند و تاكنون رنگ كوچه و جامعه را نديده اند و درب خانه و درب راهرو و درب اتاقها به روى اين دو كودك قفل است و حتى حرف زدن را هم بلد نيستند. سالهاست كه اين خانواده به حمام نرفته اند. كليه همسايگان از اين وضعيت شكايت دارند، ولى هيچكس جرأت رفتن به خانه آنها را ندارد. لذا ما امضاء كنندگان ذيل از شما سريعاً تقاضاى كمك داريم.
كوچه و خانه، روز:
مددكار بهزيستى كه خانمى است در كوچه مى رود. پدر التماس كنان به دنبال اوست و گزارشگر تلويزيون به دنبال هر دو.
مددكار: بچه ها رو مى گذارى توى خونه و مى رى. قبول دارى؟ الانم اگه بخواى بچه هاتو ببينى، من مى آرم ببينى شون. اون دخترها كه گناهى نكردند.
پدر: خانم به خاطر خدا يك كارى بكنيد كه اين مادر بچه شو ببينه.
مددكار: باشه. شما اول مادر رو به ما نشون بده.
پدر: مادرشون مى گه بچه هامو بردند و كشتند.
مددكار: نه بچه هارو نمى كُشيم. شما در خونه رو باز كن.
پدر در خانه را باز مى كند و مددكار از لابلاى پرونده اى كه در دست دارد برگه استشهاد همسايگان را به گزارشگر تلويزيون نشان مى دهد.
مددكار: خب اين موضوع رو اهالى محل از طريق نوشتن يك استشهاد به اطلاع سازمان بهزيستى رسوندن. ما هم براساس همين استشهاد به اينجا اومديم. حتى اهالى محل مى خواستند بچه ها رو ببرن حمام، اما اين پدر و مادر نگذاشتند. شايد اينها چندين ساله كه به حمام نرفتند.
مردم محل كنار آنها جمع شده اند. پدر در را باز مى كند.
پدر: مادرشون هى مى گه زهرا جان، معصومه جان.
مددكار: مى تونيم وارد شيم. شما خودت اول وارد شو. (وارد مى شوند.) اين بچه ها هيچ گونه رابطه اجتماعى با بيرون نداشتند.
در درون خانه كه به زندانى شبيه است مادر ايستاده است. وقتى مددكار از كنار مادر بچه ها رد مى شود، صداى پچ پچ او را مى شنود كه بچه هايش را صدا مى كند.
پاسگاه، روز:
پدر و مددكار به سوى بچه ها مى روند. معصومه كه يكى از دخترهاست، از جايش برمى خيزد و صورت خود را به صورت پدرش مى مالد. مددكار از دختربچه ديگر سوال مى كند.
مددكار: اين چيه؟
زهرا: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
مددكار: اين چيه؟
زهرا: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
مددكار: (ليوانى را نشان مى دهد.) اين توش چيه؟
زهرا: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
گزارشگر: (ميكروفن را جلوى دهان معصومه مى گيرد.) اسم شما چيه؟
معصومه: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
گزارشگر: معصومه؟
معصومه: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
گزارشگر: چند سالتونه؟. . . معصومه خانم چند سالتونه؟
معصومه كلمه اى نامفهوم مى گويد و ميكروفن را چنانكه گويى بستنى است، ليس مى زند. زهرا جمله اى نامفهوم را به تركى مى گويد كه فقط از ميان آن كلمه "مامان" فهميده مى شود.
مددكار: (به زهرا) مى خواى برى پيش مامانت؟ معصومه تو هم مى خواى برى پيش مامانت؟
پدر: خانم به خاطر رضاى خدا...
مددكار: خوب ما هم به خاطر رضاى خدا اين كارو كرديم. اينها فردا آينده دارند. مى خوان توى اجتماع بيان. چند ساله ديگه مى خوان شوهر كنند. مى خوان تشكيل خانواده بدن.
زهرا: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
پدر: شما پول بدين من مى شينم توى خونه از اينها مواظبت مى كنم.
كوچه، روز:
گزارشگر با همسايگان گفتگو مى كند.
گزارشگر: شما همسايه ديوار به ديوار اين خانواده هستين. حتماً با مشكلات اين خانواده رو به رو شدين. ممكنه اونو براى ما توضيح بدين؟
همسايه: اينها زندانى اند. حتى زندانى ها گاهى هواخورى مى رن، اما اين بچه ها هواخورى هم ندارند. پدره در خونه رو قفل مى كنه و صبح مى ره بيرون و شب مى آد.
گزارشگر: مقصرش كيه؟
همسايه: من چه مى دونم. شايد پدرشون.
گزارشگر: يعنى پدر صبح كه مى خواد بره بيرون در خونه رو قفل مى كنه و شب كه مى آد در رو باز مى كنه؟
همسايه: مى گه مى رن گم مى شن. خب اين بچه ها از اول بيرون نيومدند كه عادت كنند.
حياط خانه، روز:
پدر در ميان حياط مستأصل مانده است.
مددكار: چرا وقتى همسايه ها اومدن نگذاشتى بچه ها رو ببرن مدرسه؟
پدر: كى ها اومدند؟
مددكار: اينها.(رو به همسايه) شما بهش نگفتيد بگذاريد بچه ها برن مدرسه؟
همسايه: اولش بايد مى گذاشت برن مدرسه. الان كه ديگه فايده نداره.
مددكار: بله الان ديگه فايده نداره. چرا از اول نذاشتى برن مدرسه؟
پدر: از اول كه كسى نيومد بگه.
مددكار: خب ماشاءالله خودتم آدمى.
پاسگاه، روز.
گزارشگر: (رو به زهرا) مى خواى برى مدرسه؟
زهرا: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
گزارشگر: توى خونه چى يادت مى دن؟
زهرا: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
گزارشگر: چيزى ياد مى گيرى توى خونه؟
زهرا: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
خيابان، روز:
مددكار بچه ها را به سمت ماشين سازمان بهزيستى مى برد. بچه ها به خوبى راه نمى روند.
مددكار: الان ما دخترها رو مى بريم به يكى از مراكز نگهدارى بچه ها. اينها يك دوره مقدماتى رو طى مى كنند تا معلوم بشه آيا اين دخترها استعداد رشد دارند يا نه.
دختر بچه ها از جوى آب به سختى مى پرند.
اتاقى در بهزيستى، روز:
موهاى معصومه و زهرا را كوتاه كرده اند. چنانكه در ديد اول به پسربچه ها شبيه شده اند. يك مربى مى كوشد معصومه بر روى كاغذ مثلثى شبيه مثلث هاى ترسيم شده بكشد، اما او نمى تواند. پدر در گوشه اى ديگر با يك روانشناس در حال صحبت كردن است.
روانشناس: خيلى از پدر و مادرها نابينا هستند، اما بچه هاشون به مدرسه مى رن. اصلاً بعضى پدر و مادر ندارند، پس اونا چطورى درس مى خوانند؟!
پدر: روى پيشونى شون اين طورى نوشته شده آقا.
روانشناس: مثل اين كه خسته اى، بگذار برات آب بيارم.
پدر: از قديم گفتند كسى كه توى آفتاب صبح گرم نشد، توى آفتاب بعد از ظهر گرم نمى شه آقا. البته اگه دخترهاى منم مثل بچه هاى ديگه باسواد مى شدن، سرافرازى من بود، سرافرازى جامعه بود، اما حالا پيش آمدى است شده.
روانشناس: گوش كن پدر! تو نگذاشتى بچه هات درس بخونند.
پدر: گناهم را به گردن مى گيرم. نمى گم گناهى ندارم اما...
راهروى بهزيستى، همين لحظه:
مرد و زنى مادر را مى آورند. مادر چون هميشه رويش را زير چادر پوشانده و چهره اش ديده نمى شود.
پدر: (به تركى رو به مادر) مى خواى بريم خونه؟. . . هان؟. . . حالا اول بريم بچه ها رو ببين. مى خواى بچه ها رو ببينى؟
اتاق ناهارخورى در بهزيستى، لحظه اى بعد:
زهرا و معصومه در بين بچه هاى عقب افتاده مشغول غذا خوردن اند. مددكار به يك روانشناس زن درباره آنها توضيح مى دهد.
مددكار: اينها دوقلو هستند.
روانشناس: آيا صلاح بود كه اينها از خانواده جدا بشن؟
مددكار: بى گدار به آب نزديم. اول يكى دو بار بازديد انجام داديم. بعد به اين نتيجه رسيديم كه در شرايط فعلى بايد اين بچه ها از اون خونه بيان بيرون. چون واقعاً به اونجا نمى شه گفت خونه.
راهروى بهزيستى، ادامه:
مرد و زن مادر را به سمت اتاق بچه ها مى برند.
مرد: (به تركى رو به مادر) مى خواى بچه ها رو ببرى خونه؟ يا اينكه خودت پيش بچه ها مى مونى؟... چرا نگران هستى؟ اصلاً نگران نباش. اينجا از بچه هات مراقبت مى كنند.
اتاق بچه ها، لحظه اى بعد:
مددكار روى تختى كنار معصومه و زهرا نشسته است و منتظر ورود مادر است. مادر وارد مى شود.
مددكار: (رو به بچه ها) اون كيه كه داره مى آد؟
مرد: (به تركى) معصومه بلندشو بيا جلو.
مددكار: (به تركى) برو ببوسش. چادرشو بزن كنار.
مرد: (به تركى) اون يكى زهراست؟ تو زهرايى؟ باريكلا زهرا دخترم.
مادر: (به تركى) پس چرا نمى آى خونه؟ (به سر او دست مى كشد.) روسرى ات كوش؟
مددكار: (به تركى) روسرى شو برداشتيم. برديمش حموم. خواستيم سرش تميز باشه. لباساشونم عوض كرديم. زهرا برو ترا هم ببينه. اينم زهرا.
مادر: (به تركى) يه چيزى بيارين بندازيم روى سر اين. كجا رفتى؟ روسرى بيار بندازيم سر اينا. . . توله سگ . . . خب ديگه فحش نمى دم. . . فقط روسرى بيار مى خوام ببرمشون. (مددكار به دست مادر روسرى مى دهد و مادر بلافاصله روسرى را به سر بچه ها مى كشد.) زهرا مى ريم خونه. بچه هاى منو بدين ببرم. . . بچه ها رو مى برم خونه مى شورم.
مددكار: (به تركى) مى تونى بشورى؟
مادر: ها.
مددكار: (به تركى) اگه مى تونى بشورى مى دم كه ببرى شون.
مادر: (به تركى) چرا اينارو بى حجاب كردى؟
مددكار: (به تركى) روسرى شونو برداشتيم كه موهاشونو كوتاه كنند و سرشونو بشورند.
مادر: (به تركى) زهرا بيا بريم. آقا بچه ها رو بيار بريم. دامنت كجاست زهرا؟ دامنت رو چرا درآوردى؟
مددكار: (به تركى) زهرا به مادرت بگو كه چرا لباساتو درآوردى. مادر بليز شلوار تن شون كرديم.
مادر: (به تركى) لباسات كوش؟ چرا لباساتو عوض كردى؟
به تن بچه ها دست مى كشد و بعد براى آنكه آنها را گم نكند، دستشان را به سختى مى چسبد. بچه ها به سمت سينى سيبى كه روى تختى است مى روند و مادر را با خود به سمت سيب ها مى كشند. بعد هر كدام مى كوشند خود را از مادر دور كرده تا سيبى بردارند، برمى دارند. مادر همچنان زير لب غر نامفهومى مى زند.
مددكار: (به تركى) بابا اين چادر رو از دهنت دربيار، باهاشون راحت حرف بزن كه بفهمند چى مى گى.
مادر: (به تركى) مى خوام بچه هامو ببرم.
مددكار: (به تركى) خب ببرشون.
راهروى بهزيستى، ادامه:
مادر در حالى كه دست بچه ها را به سختى مى فشارد آنها را با خود به راهرو مى آورد. حالا ديگر معلوم نيست كه مادر نابينا بچه ها را با خود مى برد يا بچه ها او را به دنبال خود مى كشانند؛ به همين سبب گاهى از اينسو مى روند و گاهى به آنسو كشيده مى شوند.
مادر: (به تركى) قربونت برم برو اون طرف. . . عيب نداره برو. . . زهرا جان، معصومه جان بريم. به پدرت بگو بيا بريم… بريم خونه خراب شده مون. معلومه كجا مى ريم؟ داريم مى ريم قبرستون.
پدر به آنها مى رسد. بچه ها را مى بوسد. بچه ها هنوز با ولع در كار گاز زدن سيب هستند.
پدر: (به تركى رو به مادر) اينجا مى مونى يا بريم خونه مون؟
مادر: (به تركى) زهرا جان، معصومه جان...
با دستش آنها را لمس مى كند كه گمشان نكرده. باشد و دوباره آنها را با هم اشتباه مى گيرد.
مادر: زهراجان!
پدر: (به تركى) اين معصومه است. اون يكى زهراست. زهرا داريم مى ريم خونه. (رو به مادر) ديگه در راهرو رو نبندى ها، كه بچه ها نتونن بيرون بيان. نتونن هوا بخورند. گفتن بچه ها رو ببر، اما در راهرو را باز كن. يخچال رو مى ديم درست كنند كه آب خنك بخوريم. مى برمشون حموم بيرون از خونه. پول مى دم كه سر و تن شون رو خوب بشورند. اگه تميز نگه شون مى دارى، مى ذارن بچه ها رو ببريم. تميز نگه شون دار. اگه بيان ببينند بچه ها دوباره تميز نيستند، بچه ها رو از ما مى گيرند و ديگه پس نمى دن.
مادر: (به تركى) مى شورم شون.
پدر: (به مددكار) مى گه مى برم مى شورم.
مددكار: خيلى خب برين خونه تون.
پدر، مادر، معصومه و زهرا از راهروى خلوت بهزيستى مى گذرند و به سوى خانه مى روند.
كوچه و حياط و راهروى خانه، ساعتى بعد:
خانواده به كوچه وارد مى شوند. پدر قفل در را باز مى كند و مادر و بچه ها را به حياط مى برد و قفل در ميله اى راهرو را باز مى كند و آنها را به داخل مى فرستد و در را دوباره قفل مى كند. بعد از گوشه حياط پيت نفت را برمى دارد و از خانه خارج مى شود.
با رفتن پدر، زهرا و معصومه به كنار ميله هاى راهرو مى آيند و بيرون را نگاه مى كنند. از ديد بچه ها و از پشت ميله ها تنها دوچيز پيداست: يكى پنجره همسايه روبرو كه از آن صداى گريه بچه اى به گوش مى رسد. دومى خورشيد آسمان، كه از لابلاى تورى لب ديوار به اين خانه مى تابد. بچه ها محو تماشاى خورشيد مى شوند كه از لابلاى تورى چون ستاره اى مى درخشد. يكباره به هيجان مى آيند و به راهرو مى دوند و جعبه واكس مستعملى را با خود به كنار پنجره مى آورند و دوباره به خورشيد نگاه مى كنند و بعد دست خود را به واكس سياه آغشته مى كنند و پنجه دست به ديوار مى كوبند. پنجه اى از اينسو و پنجه اى از آنسو. تصوير خورشيد به رنگ سياه بر ديوار حك مى شود.
بچه ها: (فرياد مى كشند.) گل. . . گل!
معصومه ليوانى از آب را برمى دارد. ابتدا كمى از آن را مى خورد، بعد دستش را دراز كند و مى كوشد از لاى ميله ها به گلدانى كه در حياط است آب بدهد. پدر با پيت نفت به خانه باز مى گردد. مادر كه در اتاق است صداى قفل در را مى شنود.
مادر: (به تركى) آقا كمك كن، من مى ترسم.
پدر در چراغ نفت مى ريزد و قيف را مى تكاند تا آخرين قطرات نفت به داخل چراغ بريزد و حتى قطره اى هدر نرود. بعد قابلمه را روى چراغ مى گذارد.
پدر: (رو به زهرا) اين قابلمه رو مى گذاريم روى چراغ. اين دستور غذا پختنه. ما چهار نفريم. براى من يك استكان پر برنج مى ريزى. براى مادرت صغرى، يك استكان كه سرش خالى باشه و براى خودت و خواهرت نصف استكان برنج مى ريزى. نگاه كن! براى من يك استكان پر مى ريزى. (يك استكان برنج را در قابلمه خالى مى كند و استكان را مى تكاند تا هيچ ذره اى از برنج به استكان چسبيده نمانده باشد.) فهميدى؟ ياد بگير. فردا مى خواى شوهر كنى. پس بايد غذا پختن بلد باشى تا مردم نگويند چون مادرش چشم نداشت، اين دختر غذا پختن را بلد نشده. ياد بگير. دختر را خدا خلق كرده كه شوهر كند.
زهرا: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
پدر: چى مى گى؟
زهرا: (نامفهوم)شو...هر...نمى...خوام.
صداى زنگ خانه مى آيد. پدر به سمت در راهرو مى رود و قفل را باز مى كند و به سمت در حياط مى رود و در را باز مى كند. يكى از همسايه هاست. پدر با او مشغول صحبت مى شود. بچه ها در غفلت پدر از راهرو به حياط مى روند و مشغول بازى مى شوند.
همسايه: پس چرا نيومدى؟
پدر: از قصد نيومدم خانوم.
همسايه: چرا؟
پدر: براى اينكه شما نشستيد و يك افتراء به من زديد. يك بهتان عظيم. من كه نمى بخشم، خدا هم نمى بخشد. به دروغ گفتيد اين مرد بچه اش رو كه نمى گذاره بره بيرون هيچ، زنجير هم گذاشته به دست و پاشون.
همسايه: افتراء؟ هركى افتراء زده بد كارى كرده. اما همه مى دونند كه يازده سال بچه هاتو انداختى توى خونه و در را به روشون بستى.
پدر: خدا را خوش مى آد كه در تمام ايران، تلويزيون و همه روزنامه ها بگن كه...
همسايه: مگه برات بد شده؟! عوضش از طرف بهزيستى اومدن به بچه هات رسيدگى كردن، تر و تازه شون كردن.
پدر: عوضش خيابون كه مى رم، كوچه كه مى رم، همه منو نشون مى دن.
همسايه: مگه يازده سال بچه هات رو ننداختى توى خونه؟
پدر: نمى گم ننداختم توى خونه، نمى گم فرستادم مدرسه، ولى ديگه زنجيرشون نكردم كه (با عصبانيت) اين چه دروغيه كه به من بستيد؟! چرا باعث آبروريزى من شدين؟!
همسايه: چه فرقى مى كنه كه بچه ها رو زنجير كنند، يا بندازن توى خونه؟
پدر: نه فرقش خيليه. همه منو نشون مى دن كه اين بود تلويزيون اونو نشان مى داد ها. اين بود روزنامه نوشته بود ها. اين بود بچه شو زنجير كرده بود ها.
همسايه: زندانش مهمه. قفل و زنجيرش كه مهم نيست.
پدر: نه خيلى مهمه. باعث آبروريزى من شدين. من بچه ام رو زنجير نكردم كه شما به من دروغ بستين.
همسايه: فرقى نمى كنه. بچه ها چه يازده سال در زنجير باشن، چه يازده سال رنگ آفتاب رو نبينند. حالا به تو پول مى دم نذر بچه منه، براش دعا كن.
پدر: نخير. يك ميليارد هم بدى نمى خوام. اصلاً نمى خوام.
همسايه: من نذر بچه ام كردم اينو بگير. (و پول را آهسته در دست او مى گذارد.)
پدر: (متأثر مى شود.) عرض كنم كه روزنامه نوشته بود كه بچه هاشو زنجير كرده. . .(گريه مى كند.)
همسايه: گريه نكن.
پدر: آخه من براى چى بچه مو زنجير كرده باشم؟! خب مادرش كوره. در رو بسته كه بچه هاش بيرون نرن تا يه بلايى سرشون نياد. چرا به من دروغ بستن؟ من كه نمى بخشم هيچ، خدا و پيغمبر خدا هم راضى نيست. الان هوا گرمه، همه آب يخ مى خورند، همه كولر دارند، من نه پنكه دارم، نه كولر دارم، بدبختى خودم بسه، اين تهمت و بهتان عظيم رو خدا و پيغمبر و همه مقدسين عالم هم نمى بخشند. والسلام من ديگه حرفى ندارم.
همسايه: پول نذر بچه منه، من رفتم.
همسايه مى رود و پدر در كوچه را مى بندد و به حياط برمى گردد.
زهرا و معصومه از ترس پدر به سمت راهرو مى گريزند. پدر آنها را باز مى دارد.
پدر: معصومه جان، زهراجان، باريكلا. يكى تون برين لباس بشورين، يكى تون برين جارو بردارين و خونه رو جارو كنين؛ تا فردا از بهزيستى نيان بگن اينا هيچ چيز بلد نيستن؛ بعد شما رو با خودشون ببرن. باريكلا، يكى تون برين لباس بشورين. يكى تون حياط رو جارو كنيد. منم براى شما غذا درست مى كنم.
معصومه حياط را جارو مى كند و زهرا به شستن رختها مشغول مى شود، اما هيچ كدام از پس كارها به خوبى برنمى آيند. زن همسايه نيز در پنجره مشرف به حياط رخت پهن مى كند. از كوچه صداى پسرك بستنى فروش به گوش مى رسد. معصومه جارو را رها كرده از در بسته حياط بالا مى رود و سر به كوچه مى برد.
بستنى فروش: بستنيه، خوشمزه است.
معصومه: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
بستنى فروش: بستنى مى خواى؟
معصومه: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
بستنى فروش: (از فلاسك همراه خود بستنى بيرون آورده نشان مى دهد.) از اينها مى خواى؟. . . پول بده. . . از اينا نمى خواى؟. . . پس از كدوم ها مى خواى؟. . . اين يكى رو؟. . . برو پول بيار.
معصومه: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
بستنى فروش: ده تومنه.
معصومه: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
بستنى فروش: تا پول نيارى نمى دم.
معصومه: (كلمه اى نامفهوم مى گويد.)
بستنى فروش: تو كه پول ندارى، پس برو خونه تون بابا.
معصومه به حياط برمى گردد و با زهرا رختها را پهن مى كنند. پدر آنها را براى خوردن غذا صدا مى كند.
راهرو، لحظه اى بعد:
سفره اى پهن است. پدر براى هر دو دختر غذا مى كشد، اما خودش بى ميل است و وقتى دخترها به غذا خوردن مشغول مى شوند، به آواز مى زند.
پدر: (به آواز) "يا رب از گردش ايام ز بس دلگيرم."
"ديگر از عمر گرانمايه الهى سيرم."
"يا به زندان برسان مرگ مرا ياالله."
"يا نجاتم بده از زير غل و زنجيرم."
"كنج زندان بلا مُردم و اما افسوس."
"من ندانستم آخر چه بود تقصيرم."
"ز غريبى نكنم ناله به زندان يا رب."
"چون كه از روز ازل بوده چنين تقديرم."
حياط و كوچه، ساعتى بعد:
پدر در راهرو و در خانه را قفل كرده، مى رود. بچه ها به سمت ميله ها مى دوند و قاشق هاى غذا را به ميله ها مى كوبند تا توجه زن همسايه را كه مشغول پهن كردن رخت است به خود جلب كنند. اما زن همسايه در كار روزانه خود غرق است. لحظه اى بعد زن مددكار از كوچه مى آيد اما هر چه زنگ در خانه را مى زند، پاسخى نمى شنود. به در خانه همسايه بغلى مى رود و در مى زند. پسر همسايه در را باز مى كند.
پسر همسايه: بله؟
مددكار: با همسايه بغلى تون كار داشتم.
پسر همسايه: پدرشون در را بست و رفت.
مددكار: شما پسر فرح خانم هستيد؟
پسر همسايه: بله.
مددكار: مامانت نيست؟
پسر همسايه: نخير.
مددكار: من چه جورى مى تونم بچه ها رو ببينم؟
پسر همسايه: الان نردبان مى آرم.
مددكار: دستت درد نكنه.
پسر همسايه نردبان مى آورد و از ديوار خانه زهرا و معصومه بالا مى رود.
مددكار: از اون بالا نگاه كن. ببين چه خبره.
پسر همسايه: بچه ها توى زندانند.
مددكار: اين كيف منو بگير بيام بالا ببينم. اوا سلام بچه ها. زهرا جون چطورى؟
همسايه: (از پنجره روبرو) سلام خانوم!
مددكار: (متوجه همسايه لب پنجره مى شود.) سلام. حال شما خوبه؟
همسايه: خانوم چرا بچه ها رو به خونه برگردونديد؟
مددكار: خب اينها بايد هم توى خونه باشن، هم به بيرون برده بشن تا كم كم آموزش ببينند.
همسايه: پدرشون در خونه رو قفل كرد و رفت. دست شما درد نكنه كه اومدين.
مددكار: پسرجون مى تونى اين نردبان رو بگذارى اون طرف، در رو باز كنى؟
پسر همسايه: بله.
پسر همسايه نردبان را به حياط گذاشته، پايين مى رود و در را باز مى كند. مددكار به خانه داخل مى شود.
مددكار: سلام بچه ها جون. حالتون خوبه؟
بچه ها: (كلمه اى نامفهوم مى گويند.)
مددكار: چطورى معصومه، خوبى؟ اين چيه دستت؟. . . قاشق؟! بده ببينمش! اين تو چيكار مى كنين؟
معصومه: (به شكل نامفهوم) زندانى.
مددكار: زندانى هستين؟ براى چى؟
بچه ها: (به شكل نامفهوم) در قفله.
مددكار: در قفله؟ قاشق براى چى گرفتين دستتون؟
بچه ها: (كلمه اى نامفهوم مى گويند.)
مددكار: خب چى مى خواين براتون بگيرم؟
بچه ها: سيب.
مددكار: سيب؟ باشه. دفعه ديگه كه اومدم براتون سيب مى آرم. اما اين دفعه يه چيز قشنگى آوردم كه خودتونو توش ببينيد. (به هريك از آنها آينه اى مى دهد.) اين مال تو، اينم مال تو.
دخترها در آينه ها مى نگرند، اما چون آينه را كج گرفته اند، تنها قفل در ديده مى شود. پدر به خانه بازمى گردد. در يك دست نان داغ و در دست ديگر تكه اى يخ دارد. متوجه حضور مددكار مى شود.
پدر: سلام. خوش آمدين.
مددكار: خيلى ممنون. كجا بودى شما؟
پدر: رفته بودم خريد خانوم.
مددكار: مگه قرار نبود بچه ها رو نذارى توى خونه؟! مگه قرار نبود در رو رويشان قفل نكنى؟!
پدر: مجبورم.
مددكار: هيچم مجبور نيستى.
پدر: من يه نفرم خانوم. هم بايستى كار خونه رو بكنم، هم كار بيرون رو. مادرشون كه چشم نداره و نمى تونه جايى بره. من هم كه نمى تونم سه نفر زن و بچه رو بذارم گرسنه بمونند. مجبورم برم نون بگيرم، يخ بگيرم. الان اين نون داغه و دستم رو مى سوزنه، اين دستم هم يخ كرده؛ بفرماييد تكليف من چيه؟
مددكار: هيچى. بچه هارو مى ذاشتى توى حياط، به همسايه روبرو هم سفارش مى كردى كه از اين بالا مواظب شون باشه. مگه شما به من قول ندادى كه با بچه ها بهتر رفتار كنى؟
پدر: اگر در راهرو رو قفل نكنم، توپ پسر بچه ها مى افته توى خونه ما، اون وقت از ديوار مى پرند توى خونه. اگر دخترهام توى حياط باشند، يه بلايى سرشون مى آرن آبروى من مى ره.
مددكار: شما مى تونستيد در كوچه رو ببندين، به اين همسايه روبرويى هم سفارش كنيد كه هر از گاهى از اون پنجره بچه ها رو نگاه كنه.
پدر: همسايه كه همسايه نيست خانم. من الان يخچال ندارم. يك همسايه تا امروز يك قالب يخ آورده بگه تو كه يخچال ندارى، بيا اين يخ. من مجبورم خانم.
مددكار: (كليد را از جيب پدر آورده در راهرو را باز مى كند.) بچه ها بياييد بيرون.
بچه ها از راهرو بيرون مى آيند و معصومه براى آنكه هديه اى را كه مددكار آورده، به پدرش نشان دهد، آينه را رو به پدر مى گيرد. مددكار بچه ها را از خانه بيرون مى كند. بچه ها كه از زندان رها شده اند، در كوچه شروع به دويدن مى كنند. پدر خودش به راهرو داخل مى شود و در را به روى خود مى بندد. مددكار به سمت او مى آيد.
مددكار: (به پدر) مى خواى حالا در روى خودت قفل كنم، تا ببينى زندانى بودن چقدر بده؟!
بچه ها در خانه را باز مى كنند و به داخل باز مى گردند و مى كوشند به پشت ميله ها بروند.
مددكار: ببين پدر! عادتشون دادى. اينها رو شرطى كردى كه برگشتن خونه. (رو به بچه ها) برگرديد بيرون ببينم.
مددكار بچه ها را بيرون مى كند و پدر هراسان به ته راهرو مى رود تا مادر بچه ها را خبر كند.
پدر: (به تركى) صغرى! صغرى! بيا بچه ها رفتن بيرون. بيا كه يه موقع نرن زير ماشين.
مادر: (به تركى) بچه ها رو نبرى ديوونه شون كنى پدرسگ.
مددكار: (به تركى) صغرى خانوم فحش نده.
مادر: (به تركى) توله سگ چرا بچه ها رو مى برى بيرون؟
مددكار: اگه بخواى بچه ها رو اين طورى نگه دارى، بچه ها رو با خودم مى برم.
مادر: (به تركى) تو بچه ها رو از خونه بردى بيرون!
مددكار: ببين چى مى گه بابا! مى گه تو بردى شون بيرون.
مادر: (به تركى) زهرا، معصومه، بياين.
مددكار: كجا بيان؟ من كه نمى ذارم بيان تو. اينها تازه از اين زندان آزاد شدن.
پدر: (به تركى به مادر) چون بچه ها رو آزاد نمى ذارى، چون در رو قفل مى كنى، براى اين نمى ذاره بچه ها برگردن تو خونه.
مادر: (به تركى) توله سگ...
مددكار: صغرى خانوم من با تو صحبت كردم، گفتم بيا با من بريم دكتر، از اين خونه بيا بيرون. بيا با همسايه ها حرف بزن. اين زندگى نيست كه توى اين خونه براى خودت درست كردى.
پدر: (به تركى) از اين خانم خواهش كن كليدرو بده در رو باز كنيم و بريم ببينيم بچه ها چى شدن. صغرى! صغرى! لال كه نيستى ازش خواهش كن.
مادر: (به تركى) مگه خواهش نكردم توله سگ؟!
مددكار: به شما كليد داده نمى شه. تا قول ندين كه اين بچه ها رو زندانى نكنين، در باز نمى شه و شما همين جا مى مونيد. سر بچه هاتونم هر بلايى توى كوچه اومد بذار بياد. چون كه اون بلا بهتر از اين نوع زندگيه.
كوچه اى ديگر، لحظه اى بعد:
هر دو دختر آزادانه در كوچه هاى خلوت مى دوند. از كنار در حياطى آبى جارى است. بچه ها آينه هاى خود را زير آب مى گيرند و براى اولين بار تصوير خود را در آب و آينه مى بينند و حيرت مى كنند.
حياط خانه، لحظه اى بعد:
بچه ها به خانه باز مى گردند.
پدر: خانم ديدين؟ من كه زندانى شون نكردم. خودشون دوست دارند اين تو باشند. تازه شب هم كه اين در رو باز مى گذاريم تا هوا بخورند، مى آن در رو به روى خودشون مى بندند.
مددكار: به اين زندگى عادتشون دادى.
پدر: خودشون عادت كردن.
مددكار: خب شما عادتشون دادى ديگه.
پدر: نه من چيكار دارم.
مددكار: من نمى تونم ازت قبول كنم. برگرديد بچه ها. من از دستتون خسته شدم. (بچه ها را از در بيرون مى كند.) شما خودتون هم بايد برين دنبال دوست پيدا كردن يا نه؟
كوچه ها، ادامه:
بستنى فروش در كوچه مى رود. دو دختر به دنبال او مى روند. زهرا كنار بزى كه به درخت بسته است مى ايستد. پسربچه اى از بستنى فروش بستنى مى خرد و مى رود. معصومه از فلاسك بستنى فروش يك بستنى را قاپ مى زند و مى گريزد. بستنى فروش به دنبال معصومه مى رود. حالا زهرا خود را به فلاسك بستنى فروش مى رساند و دو بستنى را برمى دارد و مى رود و با بزى كه در كوچه به درختى بسته شده، مشغول خوردن بستنى مى شود و يكى از بستنى ها را به بچه اى كه از كوچه مى گذرد، مى دهد.
آنسوتر بستنى فروش يقه معصومه را مى گيرد.
بستنى فروش: پول بستنى رو بده. (معصومه بستنى را پس مى دهد.) بستنى رو آب كردى، حالا دارى پس اش مى دى؟
همسايه اى از پنجره سرك مى كشد.
همسايه: چيكارش دارى پسرجون؟
بستنى فروش: پول بستنى مو نمى ده.
همسايه: چقدر مى شه پول بستنى ات؟
بستنى فروش: بيست تومن.
همسايه: اين دختر بعد از يازده سال از زندان آزاد شده، حالا هم تو يقه شو گرفتى؟!
بستنى فروش: پول بستنى مو نمى ده.
همسايه: من پولشو مى دم. وايسا برات بيارم.
بستنى فروش: (رو به معصومه) آره؟ خانومه راست مى گه؟ تو يازده سال زندان بودى؟
معصومه: ها.
بستنى فروش: مگه هر كى يازده سال زندان بوده، بايد پول بستنى منو نده؟
همسايه: بيا اين پول بستنى ات. اينم پول براى خواهرش، كه بهش بستنى بدى. اين پولم براى خودت. ديگه دعوا نكنيد ها.
بستنى فروش از فلاسك به معصومه بستنى هاى ديگرى مى دهد. معصومه اول دور مى شود و بعد بازمى گردد و آينه و شانه اش را به پسر بستنى فروش مى بخشد. بستنى فروش تشكر مى كند و خودش را در آينه مى بيند.
خانه، ساعتى بعد:
مددكار كنار ميله ها مى نشيند. پدر سينى غذايش را كنار ميله ها مى گذارد. پدر ليوان آب را از لاى ميله ها به دست مددكار مى دهد.
پدر: بفرماييد اين آب را بخوريد. زير آفتاب گرم مانديد، خسته شدين.
مددكار: دست شما درد نكنه.
پدر: بچه ها غذا خوردن، من ناراحت بودم، ميلم به غذا نكشيد. حالا ميل دارم كه با شما اين نون و پنيرو بخورم.
مددكار: شما بفرمايين.
در همين لحظه توپى به حياط مى افتد. مددكار سر مى چرخاند. توپ در حياط به اين طرف و آن طرف مى رود.
پدر: خانم به شما عرض نكردم كه مجبورم در رو ببندم. براى اينكه بچه هاى كوچه توپ مى اندازند توى حياط ما، بعد هم زنگ مى زنند، وقتى ديدند كسى جواب نداد، مى پرند و مى آن توى حياط. اون وقت اگر يكى شون يه بلايى سر دختراى من آورد، تكليف من چيه؟! (چند پسربچه از در بالا مى آيند و به حياط سرك مى كشند.)
يكى از پسرها: خانم ببخشيد اون توپ رو بندازين.
مددكار برمى خيزد و توپ آنها را به بيرون مى اندازد و سر جايش مى نشيند.
مددكار: مشكل مى دونى چيه پدر؟ اينها دخترند. اگر پسر بودن، با شما مى اومدن بيرون و توى كوچه بازى مى كردند. شايدم از ديوار مردم مى رفتن بالا.
پدر: خانوم شما كتاب "نصايح پدران" رو ديدين؟
مددكار: نه.
پدر: ديدين در حق دختر چى نوشته؟
مددكار: نخير.
پدر: (كتاب قديمى را از جيب كتش درمى آورد و از لاى ميله ها به دست مددكار مى دهد.) بفرماييد مطالعه كنيد ببينيد در حق دختر چى نوشته. نوشته دختر مثل گُله. و آفتاب مثل مرد نامحرم. اگه آفتاب به گل بزنه، پژمرده مى شه. قصه مرد و زن، قصه پنبه و آتشه. اگر آتش به پنبه بگيره، فورى اونو مى سوزونه.
مددكار: شما چقدر درس خوندى؟
پدر: من درس قديمى خوندم. چهار زمستون رفتم مكتب.
مددكار: شغلت چيه؟
پدر: شغلى ندارم. مردم به من كمك مى كنند و من هم اونارو دعا مى كنم كه خدا مرده هاشونو بيامرزه.
مددكار كتاب قديمى را ورق مى زند و در نهايت آن را مى بندد.
كوچه ها، همان لحظه:
دخترها محو چيزى هستند كه روى زمين كشيده مى شود. پسركى آن چيز را مى كشد. پس از لحظاتى معلوم مى شود كه پارچ آبى به چوب بسته شده و با نخى كشيده مى شود. دخترها به دنبال اين شى چنان مى روند كه گويى جادو شده اند. در كوچه ديگرى به سيبى مى رسند كه با نخى از پنجره اى آويخته شده. سيب به دست پسركى بالا و پايين مى رود. دخترها هر چه مى كوشند سيب را بگيرند، نمى توانند.
پسرك: نمى تونى بگيريش؟ از اسب هم بالاتر بپرى نمى تونى بگيريش. . . حالا كى سيب مى خواد؟ (بچه ها باز هم به هوا مى پرند اما نمى توانند سيب را بگيرند.) . . . يه دقه وايسين الان مى آم.
لحظه اى بعد پسرك از در بيرون مى آيد، در حالى كه سيب خود را از چوبى آويخته و بر دوش گذاشته است.
پسرك: هركى سيب مى خواد دنبالم بياد.
دخترها به دنبال سيب مى روند.
كوچه، لحظه اى بعد:
مددكار از خانه دخترها بيرون مى آيد و زنگ خانه همسايه مجاور را مى زند. زن همسايه بيرون مى آيد.
مددكار: سلام خانوم. حال شما خوبه؟
همسايه: خيلى ممنون.
مددكار: شما اره دارين؟
همسايه: خانوم من دنبال شما بودم تا ازتون تشكر كنم كه بچه ها رو برگردونديد.
مددكار: خواهش مى كنم. وظيفه مون بوده. شما اره دارين؟
همسايه: چه اره اى؟
مددكار: اره آهن بر.
همسايه: نه. اره چوب بر داريم.
مددكار به در خانه روبرو مى رود. در مى زند. لحظه اى بعد زن پيرى بيرون مى آيد.
مددكار: سلام.
همسايه: سلام خانوم.
مددكار: شما اره دارين؟
همسايه: خانوم چرا بچه ها رو برگردونديد؟
مددكار: درست مى شه. شما اره دارين؟
همسايه: ما اين قدر زحمت كشيده بوديم كه بچه ها از خونه شون برن، شما كه باز برشون گردونديد. نخير اره نداريم.
مددكار: خداحافظ.
مددكار به در خانه ديگرى مى رود و در مى زند. همسايه ديگرى در را باز مى كند.
مددكار: سلام خانوم.
همسايه: سلام.
مددكار: ببخشيد، شما اره دارين؟
همسايه: چه نوع اره اى؟
مددكار: اره آهن بر مى خوام.
همسايه: الان مى آرم.
مددكار: ممنون.
همسايه مى رود و اره آهن بر را مى آورد و به مددكار مى دهد.
همسايه: بفرماييد خانوم.
مددكار: دست شما درد نكنه.
همسايه: خانوم تكليف اين بچه ها چى مى شه؟ اگر قراره اينا رو ببريد، خوب ببريد؛ اگه قراره نبريد، پس نبريد؛ چرا هى اينارو مى برين و مى آرين؟!
مددكار: كم كم درست مى شه. خداحافظ.
همسايه: خداحافظ.
مددكار به خانه دخترها بازمى گردد.
خانه، ادامه:
مددكار با اره وارد مى شود. پدر نيست.
مددكار: پدرجون كجايى؟
پدر: اينجام خانوم. (و مى آيد.)
مددكار: من دارم مى رم. بايد برم به بچه هاى ديگه سر بزنم. شايد شما بخواى برى دستشويى. چون در قفله، اين اره رو بگير تا بتونى ميله ها رو با اره ببرى و بياى بيرون.
پدر: خانم من اين ميله ها رو اره كنم؟!
مددكار: بله شما. بعدازظهر هم از بهزيستى مى آن سر مى زنن، اگر در باز نشده باشه، بچه ها رو با خودشون مى برن.
پدر با حيرت به اره آهن برى كه به دستش داده شده نگاه مى كند.
پدر: خانم من اين ميله ها رو واقعاً ببرم؟
مددكار: (كه از در بيرون مى رود.) بله، حتماً. من رفتم. اگه نبرى بعد از ظهر از بهزيستى مى آن و بچه ها رو مى برند.
مددكار مى رود. پدر مشغول بريدن ميله ها مى شود. آرام آرام صداى مادر به گوش مى رسد و بعد سر و كله اش پيدا مى شود.
مادر: (به تركى) توله سگ نبر. نبر خونه ام خراب مى شه. آقا اجازه نده ببرن. مگه شما از طرف دولت نيستى؟! نبر. نذارين ببرن. آقا بندازش بيرون، نذار ببره. نبر توله سگ. نبر. . . باشه مى ذارم بچه ها توى حياط بازى كنند. نبر. ديگه در رو قفل نمى كنم. نبر. فقط شب ها در رو قفل مى كنم. نبر توله سگ.
خيابانها، ميوه فروشى، ادامه:
دخترها به دنبال سيب سر از خيابان ها در مى آورند تا سرانجام به ميوه فروشى مى رسند و به دنبال پسرك وارد مى شوند.
پسرك: آقا سيب مى خوايم.
ميوه فروش: سيب مى خواى؟ كيلويى دويست تومنه. پول آوردى؟
پسرك: ما پول نداريم.
ميوه فروش: پول ندارى؟ پس همين جورى اومدى سيب بخرى؟! باريكلا! . . . برو از بابات پول بگير بيار.
زهرا و معصومه بى اجازه به خوردن سيب ها مشغول شده اند.
ميوه فروش: به اون سيب دست نزن. برو از بابات پول بگير. بگو سيب كيلويى دويست تومنه.
پسرك: دويست تومنه؟ الان مى رم از باباش پول مى گيرم ومى آم. (دخترها هنوز سيب ها را گاز مى زنند كه به فرياد ميوه فروش آنجا را ترك مى كنند.
خانه، همان لحظه:
پدر خسته از گرماى كار و تشنگى به سراغ آب مى رود. نيمى از آب ليوان را مى نوشد و نيم ديگر آن را از لاى ميله ها به گلدانى كه در حياط است مى ريزد. مادر هنوز اعتراض مى كند.
مادر: (به تركى) نبر آقا، قفلش خراب مى شه. اگه ببرى، شب نمى شه در رو قفل كرد. نبر توله سگ.
دخترها به دنبال پسرك وارد خانه مى شوند.
دخترها: (نامفهوم) پول. . . پول.
پسرك: آقا به اينا پول بده ديگه، سيب مى خوان.
پدر: زهراجان، معصومه جان، تا حالا كجا رفته بودين؟ من كه نصفه عمر شدم.
پسرك: آقا به اين بچه هاتون يه ذره پول بدين ديگه. دلشون سيب مى خواد. هر چى دست بچه هاى كوچه مى بينند قاپ مى زنند.
پدر: بچه جان من اين قدر خسيس نيستم كه پول ندم. اينها بچه كه بودن يه روز به هر كدوم يه تومن پول دادم و رفتم. غروب كه برگشتم خونه، ديدم معصومه هيچ چيز نمى خوره. پول را قورت داده بود و توى گلوش گير كرده بود. بردمش بيمارستان، يه شبانه روز هم ماندم، بيست تومن هم خرج كردم تا اون يك تومن رو از گلوش درآوردم.
پسرك: خب پول اسكناسى بدين تا نخورند.
پدر: بيا اين سيصد تومن رو مى دم به شما، اين صد تومن رو مى دى به معصومه. از اين دويست تومن هم صد تومن مى دى به زهرا و صد تومنش رو هم براى خودت برمى دارى. حالا كه من اينجا زندانى هستم، تو مواظب اين بچه ها باش.
پسرك: اين صد تومن رو خودم برمى دارم. اين دويست تومنم مى دم به اينها. چون خانم مددكار گفت بذار اينا خودشون برن چيز بخرن تا ياد بگيرن.
پدر: ما هر چى مى كشيم از دست اين خانم مددكار مى كشيم.
پسرك: بچه ها من رفتم. خودتون برين سيب بخرين.
پسرك مى رود. زهرا به كنار ميله ها مى آيد و آينه اش را به پدرش مى دهد و حرف نامفهومى مى زند و مى رود. پدر در آينه تصوير غمگين خودش را در پشت ميله ها مى بيند.
پارك، لحظه اى بعد:
دو دختربچه در پاركى لى لى بازى مى كنند. زهرا و معصومه به آنها مى رسند و نظم بازى را به هم مى زنند.
دختر بزرگتر: (رو به معصومه) برو كنار ببينم.
دختر كوچكتر: گناه دارن، بذار اينا هم با ما بازى كنند.
دختر بزرگتر: فكر كنم اينا دوتايى شون پسرند.
دختر كوچكتر: فكر كنم اين پسره، اون يكى دختر.
دختر بزرگتر: تو پسرى يا دختر؟
معصومه: (جواب نامفهومى مى دهد.)
دختر بزرگتر: چى؟. . . چى؟. . . خيلى خب تو يار من باش، اين هم يار اون باشه. قبول دارى؟ بيا اين طرف. بيا اينجا. (و بازى را شروع مى كنند.)
دختر كوچكتر: (به زهرا) بپر تو خونه دوم. . . اين طورى كه نمى پرند. . . اين طورى بپر.
دختر بزرگتر: (به معصومه) اسم تو چيه؟. . . اسمت چيه؟. . . چى؟ (معصومه با سيب به سر او مى زند.) مى زنى؟ باشه! (رو به دختر كوچكتر) اصلاً بيا باهاشون قهر باشيم. (معصومه او را مى بوسد.) خيلى خب بخشيدمت. بيا از نو بازى كنيم. ببين من چه جورى بازى مى كنم. (لى لى مى كند و در كادر ديگرى به او مى رسد.) چند سالته؟ (معصومه دوباره با سيب به سر او مى زند و گريه اش را درمى آورد. رو به دختر كوچكتر) بيا ديگه باهاشون قهر كنيم. (رو به معصومه) برو من ديگه با تو قهرم. (معصومه سيبش را به او تعارف مى كند.) با سيب مى زنى، بعد هم همون سيبو مى دى كه بخورم. من تازه مى خواستم به تو يه بازى ديگه ياد بدم. (معصومه او را نوازش مى كند و سيب اش را به او مى دهد. دختر بزرگتر مى گيرد.) دستت درد نكنه.
دختر بزرگتر مشغول خوردن سيب مى شود، اما معصومه با سيب ديگرى كه در دست دارد، دوباره به سر او مى كوبد و صداى او را به هوا مى برد. در تصويرى كوتاه، دوباره دستى كودكانه به دست كودكانه اى ديگر سيب مى دهد.
گوشه ديگرى از پارك، لحظه اى بعد:
هر چهار دختر بر قلوه سنگ ها نشسته اند. در دست هر يك سيبى است.
دختر بزرگتر: بچه ها بيايين بخوابيم و مسابقه بديم. هركس زودتر سيب اش رو خورد، اون برنده است...
هر چهار نفر روى قلوه سنگها مى خوابند. دو دختر با لذت سيب مى خورند، اما زهرا و معصومه با رنج بر قلوه سنگها مى غلتند.
دختر بزرگتر: زهرا عقب موندى ها زود باش.
دختر كوچكتر: بچه ها من سيب خودمو يواش مى خورم كه خوشمزه تر باشه.
دختر بزرگتر: اما تو بازنده مى شى ها. تند تند بخور.
محوطه بازى در پارك، لحظه اى بعد:
دختر كوچكتر زهرا را تاب مى دهد. زهرا از وحشت جيغ مى زند.
دختر كوچكتر: نترس. نترس.
زهرا و معصومه از فلزى كه به صورت نيم دايره اى است و شبكه هاى فلزى اش زندان را تداعى مى كند، بالا مى روند. دو دختر نيز به آنها ملحق مى شوند. در لحظه اى چشم معصومه به دست دختر بزرگتر مى افتد و ساعت مچى او را مى چسبد.
دختر بزرگتر: ساعت مى خواى؟ خب بيا پايين تا بريم ساعت بخريم.
هر چهار نفر دور مى شوند.
خيابانى پر درخت، ادامه:
هر چهار نفر دست در دست هم مى روند.
دختر بزرگتر: يه ساعت فروشيه، اون قدر ساعتهاى قشنگى داره. تو از اون ساعتها مى خواى؟ از اون ساعتها كه بابام هر شب كوك مى كنه كه ساعت شيش صبح زنگ بزنه و از خواب بيدارش كنه؟ ساعت بابام شنبه زنگ مى زنه، يكشنبه زنگ مى زنه، دوشنبه زنگ مى زنه، سه شنبه زنگ مى زنه، چهارشنبه زنگ مى زنه، پنجشنبه زنگ مى زنه، جمعه ها هم زنگ مى زنه. ولى روزهاى جمعه بابام مى گه ساعتو خفه اش كن بذار بخوابم.
دختر كوچكتر: اين ساعتو نخرى ها. اصلاً خوب نيست. چون صبح هاى زود بايد از خواب بلند شين.
دختر بزرگتر: يه دوست دارم اسمش رقيه است. هميشه ديكته هاشو بيست مى گيره. بهش ساعتو جايزه دادند. يه بار به خانم معلم گفتم: خانم معلم! گفت زر نزن اصلاً به تو ربطى نداره. يه ساعتم هستش مامانم داره؛ وقتى مى خواد گلدوزى كنه، دستش مى كنه. اين قدر قشنگه، تو از اون ساعتها بخر.
دختر كوچكتر: راست مى گه. ساعت مامانم خيلى قشنگه.
دختر بزرگتر: اصلاً از ساعت من بخر، هميشه عقربه اش روى چهاره. اما ساعت خواهرم به درد نمى خوره، هميشه روى هشته. . . حالا از كدوم ساعتها مى خواى؟ از اون ساعت قشنگه كه مامانم داره؟ من اگه پول داشتم مى خريدم. اين قدر دلم مى خواد.
كوچه و خانه، همان لحظه:
همسايه اى كه پول بستنى معصومه را داده بود، زنگ مى زند.
پدر: (از داخل خانه) در بازه.
همسايه: (در خانه را هل مى دهد.) سلام. اجازه هست؟
پدر: بفرماييد.
همسايه: حال شما خوبه؟
پدر: خوش آمديد.
همسايه وارد مى شود. پدر با اره هنوز ميله ها را مى برد.
همسايه: عكس بچه ها رو كه توى روزنامه چاپ كردند، ديدين؟
پدر: نه. ملاحظه نكردم.
همسايه: بفرماييد ببينيد.
روزنامه را به دست پدر مى دهد. پدر به روزنامه خيره مى شود. عكس همسرش صغرى و دو دخترش به چاپ رسيده و بالاى عكس نوشته است:
پدر دوقلوهاى زندانى تحت تعقيب قانونى قرار مى گيرد.
پدر: (به تركى) واى پدرم دراومد. اى داد بيداد. (و گريه مى كند.)
همسايه: پدر جان مى خوايم كمكت كنيم، مى خوايم بچه هاتو نجات بديم.
پدر: شصت و پنج سال زندگى كردم، كسى نمى دونست من اصلاً كجا هستم، كجا زندگى مى كنم.
همسايه: روزنامه ها! اين قدر زيادش كردن پدرجان.
پدر: ببين چقدر آبروى مرا بردند، خدايا.
همسايه: (تصوير همسايه در آينه اى كه زهرا به پدرش داده بود و حالا از ميله ها آويزان است ديده مى شود.) ما خودمون هم ناراحتيم كه شما ناراحتيد. بچه هاى تو مثل بچه هاى خود ما هستند.
پدر: شاعر مى گه "شيشه بشكسته را پيوند كردن مشكل است." اگه مادرش چشم داشت كه اين طور نمى شد خانم. منم مجبورم، بچه هام دخترن.
همسايه: ما خواستيم خوبى كنيم كه اطلاع داديم به بهزيستى. بهزيستى هم اومد به بچه هات كمك كنه. ببين بچه هات چقدر تغيير كردن. اول حرف زدن بلد نبودن، سلام كردن بلد نبودن، بستنى خريدن بلد نبودن.
پدر: الان ديگه آبروى من رفت. اين عكس زن و بچه منه كه توى روزنامه چاپ شده ديگه.
همسايه: بچه هات در عذاب بودند پدرجان.
پدر: مى گن من بچه هامو زنجير كردم. من كى بچه هامو زنجير كردم. ايناهاش من كه ميله ها رو بريدم. من كه اين در رو هم بريدم.
ريل راه آهن، همان لحظه:
هر چهار بچه دست در دست هم در ريل راه آهن مى روند.
دختر بزرگتر: يه ساعت فروش هم هست، يه ساعت داره مثل قطار صدا مى كنه. هو هو چى چى مى كنه. معصومه از اين ساعتها بخرى ها. اگه ساعتهاشو ببينى، از بس قشنگه شاخ در مى آرى. من هرچى بگم بازم كم گفتم.
از دور صداى قطار به گوش مى رسد. زهرا از ترس صداى قطار جيغ مى كشد. بعد صداى ريتم رفتن قطار به ريتم دست زدن و پاى كوبيدن مسافران قطار تبديل مى شود.
محوطه زير پل، لحظه اى بعد:
هر چهار نفر به محوطه زير پل قطار مى آيند. زهرا از خستگى مى نشيند. اما بچه هاى ديگر خود را به ساعت فروشى كنار ديوار مى رسانند. تعدادى ساعت قراضه روى زمين چيده شده. ساعت فروش مشغول تعمير يكى از آنهاست.
دختر بزرگتر: سلام آقا.
ساعت فروش: سلام خانوما.
دختر بزرگتر: آقا ببخشيد از اون ساعت هايى كه مثل قطار"هو هو چى چى" مى كنه دارين؟
ساعت فروش: نه بابا جون ما اصلا ساعت "هو هو چى چى" نداريم
دختر بزرگتر: اون دفعه كه من اومدم يه ساعت بود كه صداى "هو هو چى چى" مى داد.
ساعت فروش: اون موقع كه شما اومدى، تا يه ساعت رو ورداشتى، از اين بالا قطار رد شد "هو هو چى چى" كرد، شما احساس كردى كه ساعته داره "هو هو چى چى" مى كنه.
در همين لحظه قطارى از روى پل رد مى شود.
دختر بزرگتر: معصومه حالا كدوميك از اين ساعتها رو مى خواى؟. . . از اينها مى خواى؟
معصومه ساعتى را برمى دارد كه با خود ببرد.
ساعت فروش: نه باباجون برو با پدرت بيا، تا بهت ساعت بدم. به بچه ساعت نمى فروشيم.
دختر بزرگتر: ساعتو بذار بريم باباتو بياريم.
بچه ها به سمت خانه برمى گردند.
خانه، دقايقى بعد:
بچه ها وارد خانه مى شوند. مددكار هم آنجاست.
دختر بزرگتر: خانوم اين بچه ها ساعتهاى ما رو ديدن، دلشون هم ساعت مى خواد. رفتيم ساعت فروشى، خودشونم ساعتهاشونو انتخاب كردن. ساعت فروشه گفت: بايد برين با پدرشون بياين. خانم اين آقا پدرشونه يا پدربزرگشونه؟
مددكار: پدرشونه.
دختر بزرگتر: آقا خب بچه هاتون دلشون ساعت مى خواد، بريد براشون ساعت بخريد ديگه.
مددكار: تا اين آقا ميله ها رو اره نكنه، نمى تونه از اينجا بياد بيرون.
پدر: خانم شما لطف كنين اين در رو باز كنيد، من شب همه اين ميله ها رو مى برم. الان خسته شدم.
مددكار: من به شما گفتم تا اين ميله ها رو اره نكنى، از اون پشت نمى تونى بياى بيرون.
پدر: آخه من خسته شدم. الان ديگه حالشو ندارم. شب همه شو مى برم.
مددكار: خودت بايد اره كنى و بياى بيرون.
پدر: عرض كردم شب همه شو مى برم. الان ديگه خسته شدم.
مددكار: چون خودم در رو قفل كردم، نمى تونم در رو باز كنم. اگه بچه هات تونستند با كليد در رو باز كنند، مى آرنت بيرون. و الا همون تو مى مونى. حالا كليدت رو مى دم به زهرا. زهرا مى تونى در رو باز كنى؟
زهرا كليد را مى گيرد، اما از باز كردن در عاجز است. معصومه نيز به كمك او مى آيد، اما كارى از پيش نمى رود. كم كم ناله آنها از هيجان به هوا بلند مى شود تا سرانجام در را باز مى كنند و دست پدر را مى گيرند و از پشت ميله ها بيرون مى كشند.
پدر: صغرى! بچه ها منو بردند. مواظب خونه باش. كسى نيست. در بازه.
دخترها با پدرشان بيرون مى روند. مددكار به دنبال آنها خارج مى شود. مادر كه خود را تنها مى يابد، به راهرو مى آيد.
مادر: (به تركى) آقا كجا رفتى؟. . . زهرا جان بيا ناهارتو بخور. (با خودش پچ پچ مى كند) توله سگ. . . پدرتو درمى آرم. بى شرف. (با فرياد) بيار لباسارو مى شورم. زهرا جان، بلندشو بيا پيش من.
مادر از در راهرو خارج مى شود و به طور ناخودآگاه رو به روى آينه مى ايستد. تصوير او در آينه است. چهره اش زير چادر پوشيده است و او را نمى بينيم. با خودش پچ پچ مى كند.
مادر: تو را كجا مى برند؟ بچه ها رو نمى تونى نگه دارى. . . آقا كمك كن اينارو ببرم. (با صداى بلند) زهرا جان كجايى؟ (پچ پچ) باور نمى كنم بچه ام، پدرم دراومد. . . نبر بى پدر. اين طورى مى رم. . . نرو آب از اينجا مى آد. . . نرو. . . از كجا مى رى؟ … منو ول كن، چادرم! ول كن. آقا كمك كن اين بچه ها رو ببريم. . . پدره مى گه بچه ها رو ببريم، ولى من مى ترسم. . . بيا دست بچه هاتو بگير بريم.. . .
آرام آرام از حياط مى گذرد و از در خانه بيرون مى رود. زن مددكار كه تا اين لحظه منتظر بوده به محض خروج مادر به دنبال كار خود مى رود.
مادر: (حضور كسى را در كوچه حس مى كند.) گه نخور توله سگ!
از جوى ميان كوچه مى گذرد و به سمت ديوار روبرو مى رود. سيبى كه از نخى آويخته به صورت او مى خورد.
مادر: جانم بيا. بيا پيش ام زهرا جان. . . آقا بيا بريم.
حالا به خوبى معلوم است كه اين سيبى كه دور سر مادر مى چرخد و گاهى به سر و صورت او مى خورد، از شيطنت پسرك همسايه است. حالا پسرك با پايش، نخ بسته شده به سيب را كنترل مى كند.
مادر: (پچ پچ مى كند.) نبر بى پدر. كجا مى رى؟ كدوم طرف مى رى؟ يا ابوالفضل كدوم طرف مى رى؟ بچه ها اينجان. . . بيا پيش شون. . . بچه ها رو ول نكنى ها. . . (با صداى بلند) زهرا به آقات بگو در حياط بازه، بياين بريم تو.
سيب بارها به سر مادر مى خورد. مادر كه تا به حال سيب را با بچه هاى خود عوضى گرفته، از كنجكاوى دستش را از زير چادر مى سُراند تا سيب را بگيرد. اما سيب از دست او مى گريزد. مادر براى گرفتن سيب دستش را بيشتر بيرون مى دهد. طورى كه رنگ لباسش به همراه دستش و كمى از صورتش بيرون مى زند. پسرك لب پنجره با گوشه پايش مى كوشد سيب را در دست بيرون آمده مادر بگذارد و مى گذارد.
مادر: (سيب را مى گيرد.) بيا از پيش من نرو.
تصوير مادر، سيب در دست عكس مى شود.
صداى فروشنده دوره گرد: نمكيه، نون خشكيه، نمك.
تهران
تابستان ۱۳۷۶
محسن مخملباف