سكوت
محسن مخملباف
تاجيكستان
روز اول:
خانه اى كنار آب، صبح.
دو رختخواب در ايوانى مُشرف به آب پهن است. دستى به فرمى موزون بر در خانه مى كوبد. مادر خورشيد از خواب برمى خيزد.
دوباره ضربه هاى موزون بر در. اين بار خورشيد كه پسربچه اى است ٩ ساله و نابينا، از خواب برمى خيزد؛ اما چشم نمى گشايد و با گوشش مادر را تا در خانه دنبال مى كند. در خانه باز مى شود، ولى خورشيد هر چه مى كند تا بداند دم در كيست، صدايى نمى شنود جز صداى يك زنبور. خورشيد دستش را دراز مى كند و شيشه اى را كه زنبورى در آن است برمى دارد. در شيشه را باز مى كند و زنبور را پرواز مى دهد و رو به آسمان دست به دعا برمى دارد.
خورشيد: اى خداجان، الهكم! تا زنبور به خانه اش برگرده، راهش سفيد(بى خطر) باشه، ره گم نزنه.
مادر: (در خانه را مى بندد و برمى گردد.) خورشيد جان!
خورشيد: هان؟
مادر: صاحبخانه آمده است، مى گويد كه اجاره پولى( اجاره خانه) را تى ييد( دهيد). اگر كه نتى ييد اسباب و انجام تان( اسباب و اثاثيه) را گرفته از خانه بيرون مى پرتايم. تا آخر ماه چند روز ديگر ماندَىْ؟
خورشيد: پنج روز ماندَىْ.
صف نان فروشان، دقايقى بعد.
صفى از دختران نان فروش، هر يك قرص نانى در دست. خورشيد و مادرش از جلوى آنها عبور مى كنند. مادر يكى دو نان را با دست مى سنجد و نمى پسندند.
دختران نان فروش: بيا اَپَه(خواهر بزرگ). بيا آپه. نان ببر خاله جان. ارزان كردم. هشتاد سُوم( واحد پول تاجيكى در آن زمان). ارزان ببر. نونه گرمه بين، هشتاد سُوم.
خورشيد: (نان ها را با دست لمس مى كند تا تازگى آنها را بسنجد.) نون هاتان چند پولَىْ( چنده)؟ . . . قاقَىْ ( خشكه). از شما چند پولَىْ؟ . . . سفيدَىْ( بياته). . . چند پول؟ . . . قاقَىْ. . . چند پولَىْ از شما؟
دختران نان فروش: نان گرمَىْ. بياين خاله جان ارزان كرديم.
خورشيد به صداها گوش مى كند. هر يك از دختران براى فروش نان خود چيزى مى گويد اما خورشيد سرانجام از زيباترين صدا نان مى خرد.
خورشيد: چند پول نان؟
دختر زيبا: يكصد و بيست سُوم. توبَه( به تو)صد سُوم مى تى يم.
خورشيد: آچه( مادر) اين آوازِ( صدا) دخترك نغزَىْ( خوبه).
مادر: كسى كه آوازش نغزَىْ، نان وى نغز نيست. خورشيدجان.
دختر زيبا: خاله جان نان من نغزه. منه بينيد خودتان. گيريد منه( بياييد بگيريد). باگيريد( باز بياييد بگيريد).
خورشيد: آچه جان نانش نغزى.
دختر زيبا: با بياييد خاله جان. با نان گيريد.
خورشيد نان را گرفته گاز مى زند. آن چنانكه گويى صاحب نان را. مادر به نان دست مى زند و درمى يابد كه پسرش خشك ترين نان را خريده است. خورشيد نان را مى جود و به موسيقى جويده شدن نان گوش مى دهد و لذت مى برد.
خورشيد: آچه جان نانش سختَى، ليكن آوازش نغزَىْ.
صف ميوه فروشان، ادامه.
صفى از دختران ميوه فروش. هر يك سينى يا سبد ميوه را بر دوش گذاشته اند. مادر از ترس آنكه خورشيد دوباره از وسوسه صداى دختركان نورس به خطا ميوه اى كال را برنگزيند به نجوا درمى آيد.
مادر: بچه جان! دخترانى كه ميوه مى فروشند آواز ندارند، من خودم ميوه جدا كرده مى گيرم.
خورشيد: نه آچه جان. من از آوازِ ميوه ها مى دانم كدام شيرين است.
دختر ميوه فروش١ : خاله جان انار گيريد.
دختر ميوه فروش٢: خاله جان سيب گيريد.
خورشيد مى رود. دخترى سينى سيبش را سد راه او مى كند. خورشيد سيبى از سبد برداشته، آن را با دست لمس مى كند و آنگاه سيب را مى فشارد تا صدايش برخيزد، و برمى خيزد.
خورشيد: آچه، ترشه.
خورشيد مى رود و آچه اش در پى اوست. اين بار دختركى كه او را نمى بينيم سبد گيلاسش را سد راه خورشيد مى كند. خورشيد دست به سبد برده يك جفت گيلاس درشت را برمى دارد و چون گوشوارى از انگشت خود مى آويزد و به تلنگرى آنها را به رقص درمى آورد. دخترك دست پيش آورده گيلاس را از او پس مى گيرد. خورشيد با دستش دخترك را لمس مى كند و دست به چانه او مى كشد. ما نيز جز تا چانه دخترك را نمى بينيم.
خورشيد: تو سعادت هستى؟
سعادت: از كجا فهميدى؟
خورشيد: (به شيطنت مى خندد.) روت(رويت)، رنگ(مثل) گلابيه.
سعادت: اَسَّلام خاله جان.
مادر: اَسَّلام سعادت. من گيلاس هاى تو را مى خرم. تو خورشيد را برده به ايستگاه افتوبوس( اتوبوس) مى رسانى؟
سعادت: مَيلَشْ(باشد).
مادر دستارش را مى گشايد و سعادت گيلاس ها را خالى مى كند. مادر دستار را به خورشيد مى دهد و سعادت دست خورشيد را گرفته با خود مى برد.
سعادت: رفتيم(برويم) خورشيد.
مزرعه پنبه، لحظه اى بعد.
دخترانى نورس در كار چيدن پنبه ها. خورشيد و سعادت از مزرعه مى گذرند. سعادت در جايى مى نشيند و گل پنبه مى چيند.
سعادت: خورشيد!
خورشيد: هان؟
سعادت: من اين پَخْتَه(پنبه) را چينم كه تو گوش ات بمانى؟(بگذارى)
ايستگاه اول، ادامه.
سعادت و خورشيد در ايستگاه مى ايستند.
سعادت: خورشيد!
خورشيد: ها؟
سعادت: تو كه افتوبوس سوار شدى، دستاته گوش ات بدار. يگان(يك) آواز مى فهمى، هوش ات مى ره، گم مى شى. مادرت تشويش مى شه. ما مجبور تو را كاويم، يابيم، بياريم. فهميدى؟
خورشيد: ها.
سعادت: من تو بَه چى گفتم؟
خورشيد: در افتوبوس سوار شدم دستمو بگيرم در گوشم مانم. يگان آواز نغز نشنوم، هوشم نره، ره گم نزنم( گم نشوم).
سعادت: ره گم زنى، چى مى شه؟
خورشيد: مرا اوستا از كار پيش(بيرون) مى كنه.
اتوبوس از راه مى رسد و مى ايستد.
سعادت: خورشيد! افتوبوس آمد. . . اَسَّلام.
راننده: اَسَّلام.
سعادت: شما اين بچه رو مى برين؟
راننده: تا كجا ببرم؟
سعادت: تا ايستگاه آخر.
راننده: مَيلَش.
سعادت: (خورشيد را سوار مى كند.) اينَه نگاه كنيد(حواستان باشد). اين بچه چشماش نمى بينه. يگان جاى ديگر مى فراد(پياده مى شه)، گم مى شه.
راننده: نگاه مى كنم، بى پروا باش(نترس).
سعادت: (به راننده پول مى دهد.) راهِ سَفيد.
اتوبوس خورشيد را مى برد.
اتوبوس در راه، لحظه اى بعد.
خورشيد دستش را در گوشش كرده است. صدايى شنيده نمى شود. اتوبوس به راه خود مى رود. خورشيد لحظه اى انگشتش را از گوشش شل مى كند تا موقعيتش را دريابد. صداى دو دختربچه مدرسه اى حواس او را به خود جلب مى كند. خورشيد انگشتش را از گوشش دور مى كند تا به مكالمه دخترها گوش كند. آن دو از روى كتاب مدرسه شعرى را از حفظ مى كنند كه مربوط به خيام است:
از دى كه گذشت هيچ از او ياد مكن.
فردا كه نيامده است فرياد مكن.
بر نامده و گذشته بنياد مكن.
حالى خوش باش و عمر بر باد مكن.
دخترها در حالى كه شعر را مى خوانند چنان در بازى و خوشى غرق شده اند كه شعر را حفظ نمى شوند. بارها و بارها به كتاب نگاه مى كنند و دوباره از هم مى پرسند و به هم غلط جواب مى دهند. خورشيد شعر را حفظ مى كند. وقتى آنها از هم مى پرسند و غلط جواب همديگر را مى دهند، خورشيد شعر را بى غلط مى خواند و دخترها را به حيرت وامى دارد.
دختر اول: شما كه كور باشيد، از كجا خوانده گرفتيد( خوانديد)؟
خورشيد: چشم هوش آدمو مى بره. حاضر اگر چشمهاتونه پوشيد، نغزتر ياد مى گيرين. چشمهاتونو پوشيد و همراه من تكرار كنيد.
دخترها چشم هايشان را مى بندند و به همراه خورشيد تكرار مى كنند تا بلد شوند. ناگهان دختر اول چشم باز مى كند و خيابان را مى نگرد و درمى يابد كه از ايستگاه مدرسه شان عبور كرده اند.
دختر اول: [فرياد مى كشد.] ما از مكتب(مدرسه) گذشتيم. ايستا(بايست).
دختر دوم: (چشم مى گشايد و فرياد مى كند.) ايستا ما از مكتب گذشتيم.
خورشيد: [با حيرت] از مكتب گذشتين؟
دختر اول: عيب( تقصير) تو شد ما از مكتب گذشتيم. تو گفتى ما چشمهامونه پوشيم( ببنديم). هى ايستا.
اتوبوس مى ايستد و آن دو دختر برمى خيزند كه پياده شوند. خورشيد نيز به دنبال آنها مى رود.
راننده: [به خورشيد] كجا رفتى بَچَه(پسر)؟
خورشيد: مى روم دختركان از مكتب گم نشن.
راننده: خودت گم مى شوى. شين( بنشين).
ايستگاه آخر، لحظه اى بعد.
نادره، دختربچه اى است يازده ساله، در انتظار خورشيد ايستاده است. ما از ابتدا جز لب و بافه اى از موى او را نمى بينيم. اتوبوس مى ايستد و خورشيد پياده مى شود و نادره او را با خود مى برد.
نادره: امروز بر وقت(زود) آمدى، آوازِ نغز نشنويدى( نشنيدى)؟
خورشيد: شنويدم. آوازِ نغز دختركان.
نادره: براى خوردن چه آوردى؟
خورشيد: نان.
نادره: باز چه؟
خورشيد: گيلاس.
نادره: گيلاسش نغز است؟
خورشيد: ها.
بازار بزرگ، ادامه.
خورشيد و نادره وارد بازار بزرگ و شلوغى مى شوند. نادره كه دستار خورشيد را در دست دارد، دانه دانه گيلاس ها را از دستار درآورده مى خورد. خورشيد سايه به سايه نادره مى رود. از جايى صداى يك موسيقى دلنشين نزديك مى شود و از كنار خورشيد عبور مى كند و او را به دنبال خود مى برد. موسيقى از راديوى دستى عابرى است كه خورشيد را مست مى كند و راهش را از نادره جدا مى كند. لحظه اى بعد نادره درمى يابد كه خورشيد را گم كرده است. به دنبال او از هر سو مى رود و نام او را فرياد مى كند. اما خورشيد تا موسيقى راديو تمام نمى شود، به دنبال راديو مى رود. وقتى موسيقى تمام مى شود، خورشيد درمى يابد كه نادره را گم كرده است. با تشويش نام نادره را صدا مى كند و باز مى گردد، اما پاسخى نمى شنود. دوباره صداى يك موسيقى او را به خود مى كشاند. موسيقى از درون قهوه خانه اى پخش مى شود. پس خورشيد كنار ديوار قهوه خانه مى ايستد و مسحور موسيقى مى شود.
نادره كه از يافتن خورشيد از طريق چشم نااميد شده، چشمهايش را مى بندد و از طريق گوش او را مى يابد و چون مى داند كه او طبق معمول به دنبال صداى سازى ره گم زده است، با گوشش به دنبال صداى موسيقى مى گردد؛ تا سرانجام از دور صداى يك موسيقى به گوش نادره مى رسد. به آن سمت مى رود و خود را تا نزديك ترين محل به صداى موسيقى مى رساند و آنگاه چشم مى گشايد و خورشيد را مى يابد.
نادره: خورشيد!
خورشيد: ها.
نادره: ره گم زدى؟
خورشيد: ها.
نادره: دير مانديم( ديرمون شد).
خورشيد: رفتيم.
جلوى كارگاهِ سازسازى، ادامه.
نادره و خورشيد دست در دست هم به جلوى كارگاهِ سازسازى مى رسند.
نادره: خورشيد!
خورشيد: ها؟
نادره: رسيديم.
خورشيد: من از موسپيد( پيرمرد) مى ترسم.
نادره: موسپيد اگر جنگ( دعوا) كرد، مى گويم كه خورشيد ره گم زد. گوش ات را پوش. نترس.
از لاى دستار خورشيد گلهاى پنبه را درآورده كمى از پنبه ها را در گوش خورشيد مى چپاند و وارد دكان مى شوند.
كارگاه سازسازى، ادامه.
كارگاه بزرگى است. در گوشه اى تنه درختان را مى بُرند. در گوشه ديگرى تنه هاى بريده شده را مى تراشند و درونشان را خالى مى كنند و در جاى ديگرى آنها را به ساز تبديل مى كنند. در ميانه كارگاه اتاقكى شيشه اى است كه مخصوص كوك كردن ساز است و به خورشيد اختصاص دارد. زيرا صداى كارگاه به آنجا نمى رسد تا خورشيد بتواند بهتر سازها را كوك كند. خورشيد و نادره به اين اتاقك وارد مى شوند. موسپيد صاحب كارگاه مشغول صحبت با تلفن است. شماره تلفنى را كه مى خواهد يادداشت كند به حافظه چرتكه مى سپرد. و به اتاقك شيشه اى خورشيد و نادره وارد مى شود و پنبه از گوش خورشيد بيرون مى كشد و آن را نگاه مى كند و از تميزى پنبه درمى يابد كه آن را تازه در گوش گذاشته است.
موسپيد: چرا امروز دير آمدى؟
نادره: افتوبوس دير آمد.
موسپيد: همه روز افتوبوس دير مى بيايد؟
(گوش خورشيد را مى كشد و او را به گوشه اى مى كشاند كه صداى يك زنبور به گوش مى رسد.) چه خيل(چه جور) صدايى مى شنوى؟. . . (رو به نادره) بگو چرا جواب نمى تى يد(نمى دهد)؟
نادره: (مى كوشد گنگى صداى موسپيد را جبران كند تا خورشيد حرف موسپيد را دريابد.) خورشيد آواز چه را مى شنوى؟
خورشيد: زنبور.
نادره:(به مو سپيد) آواز زنبور را مى شنود.
موسپيد: زنبور گل نشين، يا گُه نشين؟
خورشيد: گُه نشين.
موسپيد: از كجا فهميدى زنبور گُه نشين است؟
خورشيد: آوازش گَنده(بد)است.
موسپيد: چرا آوازش نغز نيست؟
خورشيد: گلهاى بد را مى نشيند.
موسپيد: رنگ تو... اگر زنبورى روى گلِ گَنده نشيند، چه مى شود؟
خورشيد: عسل اش نغز نمى شود.
موسپيد: عسل اش اگر نغز نشود، چه مى شود؟
خورشيد: از كار او را پيش مى كنند.
موسپيد: فردا دير بيايى از كار ترا پيش مى كنم.
نادره: وقتى كه افتوبوس نشستى دستت را بر گوش ات نگذاشتى، هوش ات مى ره، ساز كوك كرده نمى توانى. فهما(فهميدى)؟
خورشيد: ها.
نادره: هر روز از مكتب موسيقى سازها را برمى گردانند. براى آنكه تو ساز را نغز كوك كرده نمى توانى. فهما؟
خورشيد: ها.
موسپيد: از چشمه رفته آب بيار.
نادره مى رود تا از چشمه آب بياورد.
كنار چشمه، لحظه اى بعد.
نادره كوزه در دست به چشمه مى رسد. از زير لباسش آينه اى را درمى آورد و خود را در آينه مى بيند و يك جفت گيلاس را از گوشش چون گوشوارى مى آويزد. حالا خم مى شود و گلبرگ هاى يك گل زيبا را از كنار چشمه مى چيند و چون لاك بر ناخنهايش مى چسباند و دوباره خود را در آينه مى نگرد.
ـ تصويرى كوتاه از دستهاى لاك زده بر كنار گوشوار گيلاسى اش.
كوزه از آب چشمه پر مى شود و نادره بازمى گردد.
كارگاه سازسازى، لحظه اى بعد.
نادره وارد مى شود و از كوزه در كاسه موسپيد آب مى ريزد.
موسپيد: برو پيش خورشيد، سازها را گَنده جور( كوك) نكند.
نادره به داخل اتاقك شيشه اى مى آيد. از بيرون صدايى نمى آيد. خورشيد سازها را كوك مى كند. موسپيد در آنسو نشسته است اما به دليل شيشه اى كه عايق صداست، صداى سازهايى را كه كوك مى شوند، نمى شنود. در عوض خورشيد نيز سر و صداى كارگاه را نمى شنود. حالا نادره با ريتم سازهايى كه به دست خورشيد كوك مى شوند، به صورت مقطع مقطع به رقص مى زند. موسپيد به رقص نادره مى نگرد تا از حركات او تشخيص دهد كه سازها درست كوك مى شوند. اين است كه گاه با اشاره به نادره مى فهماند كه ساز خورشيد كوك نيست و نادره از حركات دست موسپيد سخن او را درمى يابد و به كلامى منظور موسپيد را به خورشيد مى رساند.
نادره: خورشيد! موسپيد مى گويد ساز كوك نيست.
روز دوم:
خانه خورشيد، صبح زود.
رختخواب خورشيد و مادرش در ايوانى مُشرف به آب پهن است. صداى در خانه به فرم موزونى نواخته مى شود. مادر روسرى اش را به سر مى بندد. دوباره ضربه هاى موزون به در نواخته مى شود. اين بار خورشيد سر از رختخواب بلند مى كند و با گوشش مادرش را تعقيب مى كند كه به سمت در مى رود. خورشيد شيشه خالى زنبور را برمى دارد و رو به آسمان مى گيرد. لحظاتى بعد زنبور به شيشه بازمى گردد. خورشيد شيشه را در گوشش مى گذارد و به صداى زنبور گوش مى كند.
خورشيد: [به زنبور] اين قدر با زنبورهايى كه بالاى گُه مى ششتگى(مى نشينند)، گپ(صحبت) نزن. آوازت گَنده مى شه. ديروز مى پريدى مى گفتى زيزززز. اَكو(اكنون) برگشته آمدى مى گويى ووززز، من تو را از خانه پيش مى كنم.
مادر: خورشيد.
خورشيد: ها؟
مادر: وقتى كه جنگ بود، نهصد سُوم سى دلار بود. حاضر نهصد سوم يك دلار شده. اجاره پولى را بر زيادكردن در كار(بايد زياد كرد).
خورشيد: (رو به زنبور) اينقدر با زنبورهايى كه بالاى گُه مى ششتگى، گپ نزن؛ آوازت گَنده مى شه
مادر: خورشيد!
خورشيد: ها؟
مادر: صاحبخانه آمده است، مى گويد كه جنگ تمام شده، گريزه ها(فرارى ها) باز مى بيايند، اجاره پولى خانه بر زياد شده.
خورشيد: من چيكار كنم؟
مادر: معاش(حقوق) يك ماهه ات را از موسپيد گير تا به اين صاحبخانه تى ييم(بدهيم).
ايستگاه اتوبوس و اتوبوس، روز.
سعادت خورشيد را سوار اتوبوس مى كند. خورشيد در اتوبوس مى نشيند. شاگرد راننده با سطل به شيشه آب مى پاچد. خورشيد از صدا جا مى خورد و دست بر گوش مى گذارد. سكوت مى شود.
ـ تصويرى كوتاه از مادر خورشيد در حال ماهيگيرى كنار آب.
هنوز شاگرد راننده با سطل به شيشه اتوبوس آب مى پاچد. اتوبوس حركت مى كند. هر از گاهى خورشيد دست از گوش برداشته، صداهاى اطراف را مى شنود. اما چون هجوم صداى ترافيك او را مى آزارد، دوباره دست بر گوش مى گذارد. يك بار وقتى دست از گوش برمى دارد، صداى سازى را مى شنود. دقيق مى شود. دانش آموزى كه مشغول تمرين موسيقى است، ساز مى زند اما چون در ايستگاه بعدى پياده مى شود، خورشيد نيز به دنبال او مى رود.
بازار مسگرها، لحظه اى بعد.
حالا ضربات ساز دانش آموز ساز زن از يك سو و صداى چكش هايى كه بر ظروف مسى مى خورند درهم شده است. گويى چكش ها نه بر ظرف مسى، كه بر مغز خورشيد فرود مى آيند. خورشيد لحظه اى انگشت بر گوش مى گذارد، صداها تخفيف مى يابد؛ اما در عوض صداى ساز يكسره گم مى شود. دوباره انگشت از گوش برمى دارد، صداى محيط دوباره هجوم مى آورد. ديگر گيج شده است و با آن كه صداى ساز را مى شنود، نمى تواند تشخيص دهد كه اين صدا از كدام سوست. اين است كه هر لحظه اى از يك سو مى رود و لحظه اى بعد به سوى ديگرى بازمى گردد؛ تا درمانده مى شود و از يك پسر مسگر سراغ پسر ساززن را مى گيرد.
خورشيد: اَكَه( برادر)، اَكَه.
پسر مسگر: ها؟
خورشيد: آواز ساز از كدام سو مى رود؟
پسر مسگر: ها؟
خورشيد: آواز ساز از كدام سو مى رود؟
پسر مسگر: از آنسو.
خورشيد: كدام سو؟
پسر مسگر: (به پشت او مى زند.) از آنسو.
خورشيد مى رود.
مكتب موسيقى. ادامه.
خورشيد وارد مكتب موسيقى مى شود. در هر گوشه حياط دخترها و پسرها مشغول تمرين ساز هستند. خورشيد به دنبال ملودى گمشده اش، همه جا را مى گردد و ناگهان خود را در ميان صفوف دانش آموزانى مى يابد كه مشغول نواختن موسيقى اند. اما از همه سازها صداى ناهنجار شنيده مى شود. مدير مكتب كه در حال رهبرى موسيقى است، خورشيد را مى بيند و مى شناسد.
مدير مكتب: هى بَچَه، اينجا بيا.(به دانش آموزان) ننوازيد. اينجا بيا، هاى پسربچه.
خورشيد: ها.
مدير مكتب: تو در كارگاه همون موسپيد كار مى كنى؟
خورشيد: ها.
مدير مكتب: به موسپيد مى گويى كه در آينده اگر همين خيل(گونه) اسبابها ساز كند(بسازد)، ما ديگر نمى خريم. (رو به يكى از بچه ها) اينجا بيار اسباب را بچه. (ساز را رو به خورشيد مى گيرد.) اين اسبابها تماماً ناجور(ناكوك)، همه جايش ويران پرده ها. (ساز را مى نوازد. صداى ناهنجار مى دهد.) اگر همين خيل اسباب ساز كند، ما در آينده از ديگر جا مى خريم. البته همين سخن هاى ما را به موسپيد مى رسانى. اين اسباب را گير دستت، بر. (رو به بچه ها) طيار(آماده) شديد؟
بچه ها سازها را آماده نواختن مى گيرند و مدير مكتب رهبرى اركستر را شروع مى كند. خورشيد كه سازِ خراب را در دست دارد، از تكانهايى كه مدير مكتب مى خورد، كنجكاو مى شود و دستهاى مدير مكتب را لمس مى كند و گويى رابطه حركت دستها و صداى سازها را آرام آرام درمى يابد. خورشيد از مكتب بيرون مى رود.
كنار درياچه، لحظه اى بعد.
باران مى بارد و خورشيد مى دود كه ساز را از باران برهاند. پايش به سنگى گير مى كند و به زمين مى خورد و ساز از دست او پرت مى شود. حالا روى زمين را دست مى كشد، تا ساز را بيابد. بى فايده است. گوش مى كند. قطرات باران بر ساز مى بارند و موسيقى خاصى نواخته مى شود. خورشيد از صداى موسيقى باران، ساز را مى يابد و دوباره شروع به دويدن مى كند و خود را به حصيرى مى رساند. اما چون جا تنگ است، ساز بيرون مى ماند و دوباره باران بر ساز مى نوازد. خودش بيرون مى آيد و ساز را زير حصير مى گيرد. حالا از سرما مى لرزد. لحظه اى بعد حصير حركت مى كند و دوباره خورشيد و ساز زير باران مى مانند. به دنبال حصير مى دود. تازه درمى يابيم كه حصير بالاپوش رهگذرى بوده است. لحظه اى بعد خورشيد تا گردن در آب درياچه فرو رفته و ساز او بر امواج ملايم آب مى لغزد. گويى ديگر خورشيد و ساز و آب با هم اخت شده اند.
ـ تصويرى كوتاه از خورشيد كه چون مدير مكتب دستش را حركت مى دهد و پرندگان به پرواز در مى آيند.
كارگاه موسيقى، ساعتى بعد.
نادره از دور نگران خورشيد است كه در اتاقك شيشه اى با موسپيد رو در رو شده. لحظه اى بعد موسپيد نادره را به سراغ خورشيد مى فرستد.
موسپيد: (به نادره) خورشيد امروز به كار دير آمد، معاش دَرَكَشْ نيست(از حقوق براى او خبرى نيست)، برده به افتوبوس، برود خانه اش.
نادره: مَيلَش.
نادره به اتاقك شيشه اى مى رود. خورشيد سازى را كوك مى كند. نادره روبروى او بر تنه درختى مى نشيند.
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها؟
نادره: موسپيد تو را از كار پيش كرد. گفت كه از معاش خبرى نيست. خيز رفتيم نزد افتوبوس.
خورشيد: نه.
نادره: چرا؟
خورشيد: هر روز مردكى(مردى) مى بيايد و در خانه ما را مى كوبد: بابابابام. بابابابام. مردك مى گويد اگر اجاره پولى خانه را نتى ييم، اسباب را بيرون مى پرتابد. تماماً چهار روز وقت مانده. آچه ام گفته از موسپيد پول يكماه را پيشكى گير تا به مردك بتييم.
نادره: گفتى مردك چه خيلى(چگونه) در زد؟
خورشيد: بابابابام.
نادره: بابابابا...؟
خورشيد با رباب(نام يك ساز) مى نوازد: بابابابام.
نادره كه از گوشش گيلاسى آويخته و بر ناخن هايش از گلبرگها لاك زده است در نماهاى بسيار نزديك مى رقصد. طوريكه از او جز لبى يا چشمى يا گوشى و گوشوارى پيدا نيست. موسپيد تهديدكنان به شيشه مى كوبد و نادره را مى ترساند.
مكانى نامعلوم، روز.
خورشيد مى رود و دستش را چون مدير مكتب حركت مى دهد. از حركت دست او كه چون مدير مكتب به اينسو و آنسو مى رود، پرندگان به پرواز درمى آيند.
روز سوم:
خانه، صبح زود.
ضربه هايى موزون بر در خانه نواخته مى شود. مادر به سمت در مى رود و در را مى گشايد و با صاحبخانه گفتگو مى كند و بازمى گردد.
مادر: خورشيد.
خورشيد: ها؟
مادر: فقط سه روز ديگر مانده.
خورشيد: من به موسپيد مى گم، گپ مرا گوش نمى كند.
ايستگاه اتوبوس، اتوبوس، ساعتى بعد:
خورشيد سوار اتوبوس مى شود. حالا چنان انگشتش را به گوشش مى فشارد كه هيچ صدايى را نمى شنود. صورتش از فشارى كه به گوشش مى آورد سرخ شده است. اتوبوس مى ايستد و نوازنده دوره گرد تركمنى وارد مى شود و شروع به نواختن مى كند خورشيد دست بر گوش مى گذارد. دوباره صداى آب در گوشش مى پيچد. نوازنده تا نزديك او مى آيد و كنار گوش او مى نوازد. براى خورشيد كه دست بر گوش دارد چنان است كه نوازنده موج ملايم دريا را مى نوازد. دست از گوش برمى دارد، نوازنده گويى چون باران كه بر ساز مى ريخت، مى نوازد. پس وقتى اتوبوس مى ايستد و نوازنده دوره گرد پياده مى شود، خورشيد نيز به دنبال او مى رود.
خيابانها، ادامه.
خورشيد از پى صداى ساز ذهن خود مى رود، اما هرچه مى رود گويى صداى ساز از او دورتر مى شود. نوازنده دوره گرد بر يك درشكه نشسته است و مى رود. خورشيد جلوى يك گارى دستى را مى گيرد.
خورشيد: ايستا. ايستا.
پسر گارى كش: كجا مى روى؟
خورشيد: از دُم وى ساز(به دنبال آن ساز).
پسر گارى كش: ده سُوم مى تى مى برم.
خورشيد: تو مگر افتوبوسى كه ده سُوم مى گيرى. هر ايستگاه به يك سُوم.
پسر گارى كش: هر ايستگاه سه سُوم.
خورشيد: هر ايستگاه به دو سُوم.
پسر گارى كش: بيا سوار شو.
حالا درشكه مى رود و گارى مى رود. درشكه مى پيچد و گارى مى پيچد. پسر گارى كش به نفس نفس افتاده است.
پسر گارى كش: ايستگاه اول شد، دو سُوم. . . ايستگاه چهارم شد، هشت سوم. (در جايى از درماندگى مى ايستد.) ده سوم شد، من ديگر مانده(خسته) شدم
خورشيد پياده مى شود و گارى به راه خود مى رود.
بازار مسگرها، دقايقى بعد.
خورشيد وارد بازار مسگرها شده است. هنوز با دهانش صداى ضربه هايى را كه صاحبخانه بر در مى نواخت تقليد مى كند. اما صداى ضرباتى كه مسگران بر مس ها مى كوبند، آنقدر بالاست كه مزاحم ريتم او مى شوند. جايى مى ايستد و به ضربه هاى دست مسگرى گوش مى كند. صداى ضربه ها را نزديك به ريتم در زدن صاحبخانه مى يابد. مى كوشد با دهانش با ضربه ها همراهى كند، اما در ضربه چهارم با ريتم مسگران ناهماهنگ مى شود. دست در گوشش مى گذارد، صدا كم مى شود. مى كوشد با دهانش ريتم درزدن را تكرار كند تا بتواند محل اختلاف صداى درزدن و صداى مس كوبيدن را بيابد، مى يابد. اختلاف در همان ضربه چهارم است.
خورشيد: (رو به پسر مسگر اول) اين خيل كه تو مى زنى، نغز نيست. اين خيل كه من مى گويم زن(بزن). بابابابام.
پسر مسگر اول: از اينجا رو.
خورشيد: (رو به پسر مسگر دوم) بى زيب(زشت) نزن، نغز زن.
پسربچه مسگر دوم او را گدا مى يابد، دست در جيب كرده پولى در دست او مى نهد. خورشيد پول را پس مى دهد.
خورشيد: من بَه پول در كار نيست( دنبال پول نيستم). من آواز نغز مى پرسم(جستجو مى كنم).
پسر مسگراول: هى بچه او گدا نيست. مى گويد اين خيل زن. (و ريتم بابا بابام... را مى زند.) فهما؟
پسر مسگر دوم: بچه بيا اينجا، نرو.
كارگاه سازسازى، ساعتى بعد.
نادره ايستاده است و دايره زنگى ها را يكى يكى كنار صورتش مى گيرد و بر آنها ضربه هايى مى نوازد. خورشيد به صداى دايره زنگى ها گوش مى كند.
نادره: گوش كن، آيا اين آواز دايره نغز است؟
خورشيد: (مى شنود) نه.
نادره: (دايره ديگرى را امتحان مى كند.) اين ديگر(اين يكى)؟
خورشيد: كوك نيست.
موسپيد پشت سر خورشيد ظاهر شده، به شيشه مى كوبد. نادره پيام موسپيد را درمى يابد.
نادره: موسپيد مى گويد كه خورشيد هم دير مى بيايد، هم نغز ساز را كوك نمى كند. هركس ساز مى خرد، برمى گرداند. موسپيد مى گويد كه از تو بسيار زيان كشيده ايم. وَى(او) تو را پيش كرد.
جلوى كارگاه، ساعتى بعد.
نادره از كارگاه بيرون مى آيد. خورشيد گوشه اى نشسته است.
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها.
نادره: خيز از قفاى من بيا.
خورشيد: نى. موسپيد گَنده است. مرا غم داد.
نادره: تو غم مخور. موسپيد حاضر خفه(ناراحت) است. پسرش را در جنگ كشتند. حاضر به يادش آمد. خيز به نزد چشمه مى رويم.
خورشيد به دنبال نادره مى رود.
راه چشمه، چشمه، دقايقى بعد.
هر دو مى روند. ناگهان نادره ترديد مى كند و مى ايستد.
نادره: من مى ترسم خورشيد.
خورشيد: چى بَه(چرا)؟
نادره: يك مرد آفتامات دار(تفنگ دار) آنجا مى نشيند. هر دخترچه اى كه رومال(روسرى) ندارد، جنگ مى كند. رفتيم از آنسو.
خورشيد: رفتيم از آنسو.
راه را كج مى كنند و مى روند. دوباره در جايى نادره مى ايستد. وحشتزده است.
نادره: نادرست آمديم. آن مرد آفتامات دار آنجا نشسته است. چه كار كنيم؟
خورشيد: تِز(تند) مى گذريم، نگاه نكرده.
به سرعت مى روند. در جايى يك چريك مسلح ريشو نشسته است و براى خودش ساز مى زند و به آنها كارى اش نيست. خورشيد مى ايستد و به ساز چريك مسلح گوش مى كند. نادره او را با خود مى كشاند و مى برد.
به چشمه مى رسند. نادره از زير لباسش آينه اى را درآورده، خود را در آن مى بيند و آينه را به دست خورشيد مى دهد.
خورشيد: (به آينه دست مى كشد.) اين چيه؟
نادره: آينه.
خورشيد: براى چى؟
نادره: براى ديدن. من خودم را درونش مى بينم
نادره مينشيند و گل مى چيند تا لاك انگشتانش باشند.
خورشيد: من هم درونش هستم؟
نادره: ها.
خورشيد: من كجا هستم؟
نادره: (برمى خيزد و با انگشتش روى غبار آينه دايره اى مى كشد.) اين رويت. (در داخل دايره دو خط كوتاه افقى مى گذارد.) اين ابرويت. (يك خط كوتاه عمودى مى گذارد.) اين بينى ات. (و يك خط كوتاه افقى ديگر.) اين دهانت. (از درون طرح روى آينه، تصوير خورشيد بيرون مى آيد.) اين تويى خورشيد!
آينه را در دست خورشيد رها مى كند و به چيدن گلها مشغول مى شود. لحظه اى بعد صداى شكسته شدن آينه را مى شنود.
نادره: شكستى اش؟!
خورشيد: بخشش كلان مى پرسم(خيلى عذر مى خواهم).
نادره به سمت آينه مى رود. آينه دو تكه شده است. تصوير نادره در يك نيمه شكسته آينه مى افتد. خورشيد نيز جلو مى آيد. تصوير او در نيمه ديگر آينه مى افتد. نادره نيمه اى از آينه را كه تصوير خورشيد در آن است، برمى دارد و خورشيد نيمه ديگرى را كه تصوير نادره در آن است.
اكنون پيراهن سياه خورشيد بر روى برگهاى زردى كه زمين را فرش كرده اند افتاده است. خورشيد بر لباس خود مى خوابد.
نادره: من مى روم. حاضر موسپيد غمگين است. هرگاه خرسند شد مى بيايم تو را با خود مى برم.
خورشيد: مَيلَش.
نادره از كنار درختانى كه جز برگ زرد ندارند مى رود. كات. خورشيد زير لحافى از برگ زرد خوابيده است.
روز چهارم:
خانه، صبح زود.
همان ضربه موزون بر در نواخته مى شود. مادر از پيش در به پيش خورشيد مى آيد.
مادر: خورشيد جان.
خورشيد: ها؟
مادر: فقط يك روز ديگر مانده است. رفته پيش موسپيد زارى و تَولاّ كن، تا معاش يكماهه ات را پيشكى(زودتر از موعد) تى يد. آورده به اين صاحبخانه تى ييم. اگر نتى ييم ما را از خانه بيرون مى كند. پس من يك زن كجا مى روم؟!
خورشيد: زارى كردم آچه جان نمى تى يد.
مادر: بچه جانم مى تى يد. التماس كن.
اتوبوس اول، ساعتى بعد.
خورشيد به دنبال نوازنده دوره گرد در هر اتوبوسى سرك مى كشد.
خورشيد: يگان مرد كه چون باران، سازِ نغز مى زد را نديدى؟
مسافر۱: نى نديدم.
خورشيد: (از مسافر ديگر) يگان كس را نديدى كه چون باران ساز نغز مى زد؟
مسافر۲: بچه بود يا مرد؟
خورشيد: مرد.
مسافر۳: سازش نغز بود؟
خورشيد: ها.
مسافر۳: من يك مرد را ديدم از آدم ها پول مى پرسيد(پول گدايى مى كرد). وَى دو ايستگاه پيشتر فرآمد.
خورشيد: ايستا. ايستا. من مى فرام.
اتوبوس دوم، دقايقى بعد.
خورشيد سوار مى شود و سراغ نوازنده دوره گرد را مى گيرد.
خورشيد: شما يگان مرد را نديدين ساز نغز مى زند؟
مسافر۱: نه نديدم.
خورشيد: شما نديدين يگان مرد ساز نغز مى زند؟
مسافر۲: نه نديدم. (دست او را مى گيرد تا به نشستن او كمك كند.) بيا شين.
خورشيد: (مى نشيند.) چه خيل من وَى را كاوم، يابم؟
مسافر۲: براى چى تو او را كاوى، يابى؟
خورشيد: ديروز از پشت وَى من ره گم زدم. منه اوستا از كار پيش كرد. من گفتم عيب من نبود، عيب ساز وَى بود. اوسا گفت وَى را بيار براى تو بخشش كلان پرسد تا به كار برگردانمت.
مسافر۲: نه من نديدم.
خورشيد: ايستا. ايستا. من مى فرام.
مسافر۲: ايستا. بچه مى فراد.
خورشيد پياده مى شود و مى رود.
كنار درياچه، همان زمان.
مادر كنار درياچه ماهيگيرى مى كند. مرد ديگرى نيز كنار او ماهى مى گيرد. هر دو به زبان روسى صحبت مى كنند.
مرد ماهيگير: حالا مى خواهى چيكار كنى؟
مادر: وقتى اين حوادث شروع شد، شوهر من رفت روسيه و ديگه برنگشت. من ديگه كسى رو ندارم كه پسرم رو سرپرستى كنه و تنها موندم.
مرد ماهيگير: من خودم هم مى خوام برم روسيه. اما اونجا كسى منتظرم نيست.
مادر: من يه اجاره نشينم. صاحبخونه از من پول مى خواد. منم پول ندارم كه بدم. اگه شما پول دارين به من قرض بدين.
مرد ماهيگير: پولم كجا بود عزيز من. من يه بازنشسته ام. يه قرص نون هم به زور پيدا مى كنم.
مادر: من ديروز از صبح تا شب اينجا نشستم، اما يك دونه ماهى ام نگرفتم.
مرد ماهيگير: من دو سه روز اينجا مى شينم، اگه بتونم يه دونه ماهى ام بگيرم، خيلى كار كردم.
جلوى كارگاه سازسازى، ساعتى بعد.
خورشيد نوازنده دوره گرد را يافته است. هر دو به سمت كارگاه مى روند. نادره كنار در بسته كارگاه ايستاده است.
خورشيد: (به نوازنده دوره گرد) موسپيد را بگو عيب راننده بود كه من ره گم زدم. من ديگر دير نمى آيم.
نادره: خورشيد!
خورشيد: (مى ايستد.) ها؟
نادره: موسپيد در كارگاه را محكم(قفل) كرده است. رفته است يك شاگرد ديگر يابد. (رو به نوازنده دوره گرد) اگر تا پگاه(فردا) اجاره پولى خانه را نتى ييد، صاحبخانه اسباب و انجام شان را بيرون مى پرتابد.
نوازنده دوره گرد: (به نادره) مگر به پدرت موسپيد نگفتى مشكل اين پسر چيه؟!
نادره: موسپيد مرا نگاه مى كند(نگه مى دارد)، به من پدر نيست(پدرم نيست).
نوازنده دروه گرد: (به خورشيد) حالا گريه نكن. برو خونه تون فردا بيا.
خورشيد: عيب ساز تو شد من دير آمدم. من گوشم را هر روز محكم مى گرفتم. ساز تو نغز بود من ره گم زدم.
نادره: بخشش مى پرسم، كاش من همراه شما مى شدم.
نوازنده دوره گرد: اشكال نداره دخترم. بيا بريم پيش دوستان من ببينم چيكار مى شه كرد.
و هر سه مى روند.
كنار درياچه، ساعتى بعد.
نوازنده دوره گرد مى خواند. آواز او چيزى شبيه صداى سگ و گوسفند است. پس سگ گله با شنيدن صداى او به سمتش مى آيد و گوسفندان از او استقبال مى كنند. هر سه به محل اتراق دوستان نوازنده دوره گرد مى رسند و مى نشينند.
نوازنده دوره گرد: خوب خورشيد جان، ما فردا مى آييم در خونه تون، براى صاحبخونه تون ساز مى زنيم كه اثاثيه شما رو بيرون نندازه. خوبه؟
خورشيد: صاحبخونه ما ساز دوست نداره، پول دوست داره.
نوازنده دوره گرد: موسيقى رو كه همه مردم دوست دارند. حالا ما مى آئيم و امتحان مى كنيم و براى صاحبخونه تون ساز مى زنيم كه شايد دلش به رحم اومد و بالاخره براى شما مهلت داد.
نادره: اگر شما به وَى پول تى ييد، اسباب را بيرون نمى پرتابه.
نوازنده دوره گرد: اى بابا. ما اگه پول داشتيم كه اينور و اونور سرگردان نمى شديم.
نادره: خورشيد دير شد ما بَه(ما ديرمون شد)، خيز.
خورشيد: تو اونسو، من اينسو.
آنها برمى خيزند ونوازنده دوره گرد با دوتارش ريتم راه رفتن اسب را مى نوازد. اسب گله در آب يورتمه مى رود و خورشيد نيز يورتمه وار از كنار گله دور مى شود.
روز پنجم:
خانه و كنار درياچه، صبح.
نوازنده دوره گرد و دوستانش به همراه اسب و سگ و گوسفندان كنار آب، روبروى خانه خورشيد صف بسته اند. خورشيد و نادره نيز كمى دورتر از آنها نشسته اند و منتظرند. لحظه اى بعد قايقى به سمت خانه مى رود. نوازنده دوره گرد و دوستانش شروع به نواختن موسيقى مى كنند، اما مرد صاحبخانه به سمت خانه همچنان پارو مى زند و به تجمع اينسوى آب بى اعتناست.
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها.
نادره: يك كشتى(قايق) است كه به طرف خانه تان مى رود.
خورشيد: در درونش كى شيشتگى(نشسته)؟
نادره: يك مرد كلان. كشتى رفت پيش خانه تان ايستاد. . . وَى مرد با آچه ات گپ مى زند.
خورشيد: چى مى گه؟
نادره: من نمى دانم.
سگ پارس مى كند و گوسفندان بى قرارى مى كنند و نوازندگان دست از نواختن برمى دارند.
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها.
نادره: وَى مرد به آچه ات غم مى تى ييد. وى اسباب و انجام تان را به كشتى مى پرتابد.
نوازندگان، موسيقى ديگرى مى نوازند تا شايد دل صاحبخانه را به رحم بياورند، اما حتى نمى توانند حواس او را به خود جلب كنند. مادر خورشيد با اثاثيه اش كه جز آينه اى از آن پيدا نيست پيش مى آيد. درون آينه، نور خورشيد آسمان تابيده است.
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها.
نادره: آچه ات با اسباب و انجام در كشتى پيش مى بيايد. (خورشيد برمى خزد كه برود.) خورشيد به كجا مى روى؟
خورشيد به سمت نوازندگان دوره گرد مى رود. آنها دست از نواختن برمى دارند.
خورشيد: من راه دور مى روم. راه رفتن اسبو بزنيد.
آنها راه رفتن اسب را مى نوازند و خورشيد يورتمه وار دور مى شود. مادر خورشيد از دور او را صدا مى كند، بى فايده است.
بازار مسگرها، ساعتى بعد.
خورشيد هنوز چون اسبى يورتمه مى رود.
شاگرد مسگر: (كه بار پيش او را گدا تصور كرده بود.) هى بچه بيا اينجا.
بعد ريتم بابابابام... را با چكش بر ديگ مسى مى كوبد. خورشيد با شنيدن صدا مى ايستد و به سمت آن باز مى گردد. حالا شاگرد مسگر ديگر نيز براى خورشيد همين ريتم را تكرار مى كند. خورشيد گويى خود را رهبر اركسترى مى داند. روبروى بچه ها مى ايستد و دستهايش را بالا مى آورد.
خورشيد: ديگ كلان(بزرگ) به يك بار، ديگر خرد( كوچك) به سه بار. فهما؟
شاگرد مسگرها: ها.
خورشيد دستش را چون مسگران و در واقع چون رهبر اركستر بالا و پايين مى برد و شاگرد مسگرها به تبعيت از دست او مى نوازند. تمام بازار تحت تأثير حركت دست خورشيد كه در ميانه چهارسو ايستاده است، درآمده اند و خورشيد بازار مسگرها را رهبرى مى كند: بابابابام...
خورشيد در جايى زير ستون نورى كه از سقف مى تابد مى ايستد و دستهايش را بى حركت نگه مى دارد. سكوت بازار را فرا مى گيرد. لحظاتى بعد خورشيد دوباره دستهايش را حركت مى دهد. اين بار صداى بابابابام... از سمفونى پنج بتهوون به گوش مى رسد.
تاجيكستان
زمستان ۱۳۷۶
محسن مخملباف