بزها
واقعا مرد می خواهد که شب های زیادی خوابت نبرده باشد و هنوز سرپا باشی، اما دیگرمرد هم داشت از پا در می آمد. نه این که از پا در آید و خوابش ببرد، این که از بی خوابی دیوانه شود و سر به کوه و بیابان بگذارد. مگر پدرش از بی خوابی کارش به تیمارستان نکشیده بود ؟
برای همین تا بی خوابی اش شروع شد، نگران شد.
قبل از این که دیر شود، پیش روانشناس رفته بود. همه جور قرص خواب خورده بود، اما تنها گیج تر شده بود و حالت تهوع به او دست داده بود. تلویزیون نگاه کرده بود، اما تنها چشم هایش سوخته بود و سر درد گرفته بود. گویی هرچه بیشتر تلاش کرده بود، خواب بیشتری از سرش پریده بود. وحشت این که دیگر نتواند بخوابد، اکنون کابوس بیداری او شده بود. نمی خواست تکرار قصه پدرش باشد که در تیمارستان خودش را کشت.
از همه جا که نا امید شد، به سراغ جادو جنبل رفت و عاقبت یک رمال راه حل قدیمی خواب رفتن را پیش پای او گذاشت:
نگران نباش، با این شیوه هزاران مرد را خواب کرده ام. فقط یادت باشد هر شب پیش از خواب، بزها را از یک تا صد بشمار. خیال کن یک گله بز را به صحرا برده ای و حالا آن ها را به آغل باز می گردانی. بزها یکی یکی از جوی آب می پرند تا روی پشکل های خود در آغل به خواب روند. همین جور چیزها را خوب خیال کن...
و مرد خوب خیال کرد. خیال کرد به آن دورها، آن جا که تپه ها به کوه ها بدل می شوند و چمن های باران خورده از بس زیر دندان بزها جویده شده اند، بوی عطرشان فضا را پر کرده است. خیال کرد او یک گله بز سیاه ماده را به صحرا برده است. آن جا که یک بز نر، زنگوله به گردن، پیشاپیش هزارماده بز در حرکت است. مرد با خود گفت:
وای چه خیال خوش بویی! بوی چمن باران خورده. بوی شیر بز ماده در باد بهاری. بوی بهار که از برف گذر کرده است. بوی برف...
خیال کرد شیر تک تک ماده بزها را خودش دوشیده است، و حالا کنار جوی آب ایستاده است و پریدن بزها را از جوی آب یک به یک شماره می کند:
١ بز پرید.
٢ بز پرید.
٣ بز پرید.
٤ بز...
بز چهارم به جای پریدن عقب عقب رفت و سم به زمین کوبید و به بزهای دیگر شاخ زد. مرد فکر کرد شاید بز چهارم یک دردی اش شده که نمی پرد. جلو رفت و به بز نگاه کرد. از پستان هایش شیر به زمین می پاچید. مرد تازه یادش افتاد این یکی را فراموش کرده بدوشد. بز عادت نداشت با پستان های پر از شیر به آغل برود. مرد بی خواب هم دیگر حوصله نداشت دوباره دلو بیاورد و شیر بز بدوشد و... سعی کرد با یک راه حل ساده چوپانی بز را آرام کند. سرش را گذاشت زیر سینه بز و با لب هایش شیر او را داغ داغ مک زد و بز که بی قرار بود، رفته رفته آرام شد. به مرد احساس کودکی دست داد که سینه مادرش را می مکد. اما لذتی که از پشت کمرش به میان پایش دوید و تا نوک انگشتان پایش را سست کرد به او احساس بز نری را داد که با ماده بزی در حال جفت گیری است و گله بز ناگهان برایش به حرمسرایی بدل شد که در پی او در دشت جاری است.
فکر کرد در گذشته چه انتخاب خطایی کرده است که با زنی ازدواج کرده و بعد از طلاق هم نیمی از خانه اش را اجبارا به او داده و هنوز قسط وام بانکش را برای همان خانه می پردازد. از این که آدم بود خسته شده بود. از خودش پرسید: کدام بز در کدام آغل، یا کدام دشت، برای یک جدایی از جفتش، نیمی از پشمش را از دست داده است؟ واقعا کدام بز؟ درکدام دشت؟
مرد از این فکر چنان غمگین شد که چرتش پاره شد و دهان دره اش نیمه تمام ماند. زیر لب گفت:
بز چهارم پرید.
بز پنجم پرید.
بز ششم...
همه بزها یکی پس از دیگری می پریدند و به آغل می رفتند و با پریدن هر کدام پلک های مرد سنگین و سنگین تر می شد و رخوت خواب از نوک انگشتان پا تا به سرش می خزید و دیگر حتی دلش نمی خواست خود را تا رختخواب بکشاند.
هفتاد بز پرید.
هفتاد و یک بز پرید...
مرد به معجزه خواب آور بزهایی که می پریدند، ایمان آورده بود و حالا چون مومنی که هر روز پنج بار نماز می خواند تا شکر گذار خداوندگاری باشد که خواب را آفریده است، بزها را از پی هم شماره می زد. می دانست بز صدم که از جلوی او بپرد، در خواب عمیقی فرو رفته است و می تواند تمام شنبه و یکشنبه را پی در پی بخوابد و صبح روز دوشنبه از خواب برخیزد. دست هایش را از دو سو باز کند و به سینه اش بکوبد و تنش را کشاله دهد و خواب را از خودش دور کند و مثل روزهای خوب گذشته سرحال به سر کار برود و پول های نقد را از مشتری های بانک بگیرد و بشمارد: یک دلار.
دو دلار.
هزار دلار.
صد هزار دلار.
یک میلیون دلار.
صد میلیون دلار.
یک میلیارد دلار.
دو میلیارد دلار...
درست است که این پول ها متعلق به بانک بود، اما لمس پول ها در او حس آشپزی را ایجاد می کرد که از بوی غذا سیر می شود. پس مرد چه مشکلی داشت که خوابش نمی برد؟ شاید زندگی تکراری بین خانه و محل کار. لبخندهای ساختگی به مشتریان بانک تا مبادا پولشان را به بانک دیگری بسپارند و او موقعیت شغلی اش را پیش ريیس از دست بدهد. یا بی پایانی بازپرداخت وام ها. این فکرها خاصیت نود و پنج بز پریده را از او ربود. دوباره شد همان مردی که انگار هیچ بزی را نشمرده است. دوباره شد همان مردی که انگار خوابش نربوده است. و دوباره شد همان مرد وق زده به صفحه تلویزیون روی دیوار و چشمش سوخت. با ناامیدی گفت:
٩٥بز پرید.
٩٦بز پرید.
٩٧بز.
بز۹۸
بز۹۹
١٠٠ بز...
صدمین بز اما نپرید. خیز برداشته بود بپرد که پشیمان شد و عقب نشست. مرد گفت:
بز عزیز بپر. نپری خوابم نمی برد.
صدمین بز گفت: به من چه که خوابت نمی برد. برو قرص خواب بخور. برو تلویزیون نگاه کن. برو دیوانه شو. مگرخودت ما را دیوانه نکردى؟
بزهای دیگر که منتظر بودند تا نوبت شان شود و از جوی آب بپرند و به آغل وارد شوند و از خستگی روی پشکل های تلنبار شده به خواب روند، از این که بز صدم نمی پرید به سر و صدا آمده بودند. اما بز صدم به جای پریدن حتی به مرد شاخ محکمی زد تا چرت او را بپراند. مرد که با شاخ های بز زابراه شده بود، به آن سوی جوی آب عقب نشست تا در امان باشد و با تعجب پرسید:
بز! من چه هیزم تری به تو فروخته ام؟ بد کردم از صبح ترا به صحرا بردم تا بچری و زیر آفتاب یله شوی و در هرم آفتاب و بوی علف باران خورده نشخوار کنی و چشم در چشم جفت نرت بدوزی و موج موج شهوت زیر پوستت بدود و به نرت که حالا با زنگوله اش به دنبالت گذاشته است، پشت کنی و بدوی و دنبه هایت بالا و پایین بپرند و نرت را دیوانه کنی، بعد در چاله ای فرو روی که نرت راحت تر بر پشتت سوار شود و بر تو بجنبد و تو از جنبش او بجنبی تا او بر خود بلرزد و در تو بزغاله ای رها شود و پستانهایت پر از شیر شوند و تو که از درد پستان هایت بی قراری، با دست های خودم آن ها را نوازش کنم و شُر شُر شیرت را بدوشم و تو حس کنی زنی هستی از آدم ها و مردت ترا در بغل می فشارد و چون کودکی از سینه هایت شیر می دوشد.
بز صدم سم به زمین کوبید و گفت: بس کن این رمانتیسم بیمارت را. اگر دست تو بود از بانک وام می گرفتی و آغل ما را به فاحشه خانه بدل می کردی. مرد به التماس گفت: بز خوبم، بز نازنینم، بز عزیز بپر. من از بی خوابی آخر می میرم، بپر.
بزهای دیگر که سراپا گوش بودند، از این همه ستایش که انسانی در وصف یک بز بر زبان می آورد، غرق غروری بزانه شدند.
صدمین بز نمی پرید اما. بی فایده بود جدل.
بز با خود گفت: کجا چوپانی تا به حال درد بزی را فهمیده است؟ به خود بزها بگویم که شاید به جای تکان دادن کله اخفش شان، یک فکری به حال خود کنند. پشت به مرد رو به بزها گفت:
ای بزهای باقی مانده از گله ها. ای تمامی بزهای باقی مانده از گله ها. ما کارگریم. از صبح تا به شام در صحرا از این سو به آن سو می رویم. تپه ها و کوه ها را بالا می رویم. خوش رنگ ترین گل ها را می خوریم و خوش بوترین علف ها را می جویم، تا سفید ترین شیرها را تولید کنیم. اما کو کمترین شیر سهم بزغاله های ما؟ هزار بز ماده زیر فشار جنسی له می شویم و تنها یک بز نر داریم. در رقابت برای او روزی هزار شاخ به هم می زنیم. بیایید به جای این کارها دست به اعتصاب بزنیم. بیایید به جای این کارها دست به انقلاب بزنیم و به جای پریدن از جوی آب و به آغل رفتن برای خودمان به صحرا رویم. برای خودمان بچریم. بیایید ای بزها نگذاریم بزغاله های ما را به سلاخ خانه ببرند. بیایید نگذاریم سر بزغاله های ما را ببرند و کباب خوشمزه بخورند.
صد و یکمین بز که از خواب داشت می مرد گفت: ای بابا تو هم که کمونیست شدی! بعد از گورباچف کی دیگه حوصله داره کمونیست بشه! بپر یا برو کنار بگذار ما بپریم. تازه مگه این مرد کیه؟ جز یک کارمند ساده بانک، که از بدهی وام خونه اش به بانک خوابش نمی بره؟
دست آخر نهصد بز دیگر که از خواب داشتند می مردند، بی اعتنا به حرف صدمین بز از جوی پریدند و به آغل رفتند و صدمین بز تنهای تنها ماند.
کمی چرید. کمی آب نوشید از جوی. کمی پرسه زد و حیرانی کشید. بعد با خودش گفت: به جهنم که رفتند و مرا تنها گذاشتند. دیگر تا عمر دارم برای خودم می چرم. بز از تنهایی افسرده شود، به از آن که با یک گله بز اخفش زندگی کند.
ساعتی بعد هوا سرد، سردتر، و بازهم سردتر شد و صدمین بز دلش هوای گرمای نفس های بزهای آغل را کرد. زود به خودش نهیب زد:
بمیر از سرما به آغل باز نگرد بز.
اما جواب گوش هایش را چه می داد؟ اکنون به جای شنیدن نشخوار بزهای آغل، زوزه های گنگی از گرگ ها را می شنید. جواب دلش را چه می داد؟ که می ترسید و می لرزید. به خودش نهیب زد. از تنهایی و سرما، زیر دندان گرگ های گرسنه بمیر، اما به زندگی بزی باز نگرد. نمی دانست پاهایش از خستگی می لرزند یا از ترس زوزه گرگ هایی که نزدیک می شوند. روی زمین یله شد. شاید تسلیم ترس و خستگی اش می شد. شب های پیش وقتی زوزه گرگ ها را در آغل می شنید، نمی ترسید. به خودش می گفت: به من چه که بترسم. مردی که شیر ما را می دوشد و بزغاله های ما را کباب می کند، خودش برود جلوی گرگ ها را بگیرد. اگر گرگ هریک از بزها را بخورد، این مرد است که یک بز از دست داده است. گله که مال من نیست. گور پدر مرد. ما حتی صاحب گوشت تن خودمان نیستیم.
پس چرا حالا این همه می لرزید؟ چرا حتی سم سفت پاهایش سست و نرم می شد؟ برخاست که بدود و دور شود. پاهایش در هم پیچیدند و او را روی زمین رها کردند. حالا که نمی توانست بگریزد و لحظه ای بعد زیر دندان تیز گرگ ها دریده می شد، دلش خواست لااقل خوابش ببرد و شاهد این همه درد و رنج نباشد. فکر کرد اگر در آغل بودم حالا هفت تپه سر سبز را در خواب چریده بودم. اما سرما و وحشت از مرگ، خواب از چشمش می ربود. به یک راه حل قدیمی فکر کرد که بزها وقتی علف نارس جویده اند و از دل درد خوابشان نمی برد به کار می برند:
یک مرد پرید.
دو مرد پرید.
سه مرد پرید.
نه چندان خواب بود و نه چندان بیدار، که گلویش بریده شد و ندانست گلویش زیرچاقوی چوپان است یا دندان گرگ. اما تا مرگ به شمردن ادامه داد.
اسپانیا
می ۲۰۱۱
محسن مخملباف