به یاد احمد بورقانی
از دفتر خواب ها
یک
من از خوابیدن می ترسم. خواب های شبانه من روز بعد اتفاق می افتند. ماه پیش خواب دیدم پدرم مرده است و من دارم در گور او خاک می ریزم. همان شب با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. از کابوسی که دیده بودم هنوز می لرزیدم. ادامه زنگ تلفن مرا نیمه عریان از رختخواب بیرون کشید. گوشی را برداشتم. مادرم با ضجه گفت که پدرم مرده است و من فردا صبح همان خاکی را در گور پدرم می ریختم که در خواب شب قبل ریخته بودم...
سه هفته پیش، درست یک هفته پس از مرگ پدرم، خواب مرگ نزدیک ترین دوستم را دیدم. در همان خواب فهمیدم که دارم خواب می بینم. اگر پیش از این بود از خواب بر می خاستم و دست و صورتم را می شستم تا ببینم که خواب دیده ام. اما این بار فرق می کرد. یقین داشتم که اگر از جا برخیزم دوستم را از دست خواهم داد. صدای تلفن را نشنیده گرفتم. زنگ خانه که در آن صبح زود به صدا در آمده بود را با پناه بردن به زیر لحاف ندیده گرفتم. اما سر انجام برادرم که کلید خانه مرا داشت وارد شد، لحاف را از روی من کنار زد و تکانم داد تا چشم باز کنم و صاف توی چشم های پف کرده من نگاه کرد و گفت: پاشو رفیق ات را کشتند.
تمام روز بعد را در کنار بچه های رفیقم گریه می کردم و خاک گور او را بر سر می کردم. مثل خوابی که شب قبل دیده بودم. هیچ کس جرات نمی کرد از قاتل حرفی بزند اما همه درباره شوم بودن خواب های من حرف می زدند. حرف این و آن در مقابل رفیق از دست داده ام هیچ بود، اما وقتی مراسم تمام شد، از خواب هایی که دیده بودم دچار عذاب وجدان شدم. آیا رویاهای صادقی که دیده بودم، جرم نبود؟ قاتل همه گناه را به شومی خواب های من نسبت داد و خود را خلاص کرد و گریخت. آن قدر بدِ خواب های مرا گفتند که من دیگر می ترسیدم بخوابم.
پنج شب قبل دوباره از خستگی خوابم برد و خواب مرگ برادرم را دیدم. وحشتزده از خواب برخاستم. برای آن که از ترس بیرون بیایم، به خانه او زنگ زدم. زنش گوشی را برداشت. به او گفتم: خواب بدی دیده ام. آیا حال برادرم خوب است؟ زنش گفت: حالش خیلی خوب است. دیشب هم کلی خندید و حالا هم آرام خوابیده است. از او خواستم به خاطر اطمینان دل من لااقل صدای نفس اش را بشنود تا من بدانم که او زنده است. حتی او را تکان تکان بدهد و بیدار کند تا من با خیال راحت بخوابم. زن برادرم رفت تا از او برای من خبر بیاورد اما به دقیقه نکشید که صدای جیغ او خواب مرا تعبیر کرد. برادرم مرده بود و من همان طور که در خواب دیده بودم روز بعد شاهد شستشوی او در غسالخانه بودم.
از پنج شب پیش نخوابیده ام. هر کس دیگری هم بود نمی خوابید. هر گاه خوابم برده است، پیش از آن که خوابی ببینم وحشتزده از جا جسته ام. صورتم را شسته ام. قهوه نوشیده ام تا خوابم نبرد. دیگر من از خواب هایم می ترسم. حتی یک لحظه در خواب و بیداری دیدم که گربه همسایه مرد، روز بعد آن قدر برف آمد و هوا سرد شد که گربه همسایه که پشت در مانده بود شبانه یخ زد. اگر خوابم ببرد و در خواب ببینم که مادرم مرد، چه؟ اگر در خواب ببینم که دخترم یک باره ور پریده است، چه؟ نه دیگر نمی خوابم. خواب های من واقعیاتی است که یک شب زودتر اتفاق می افتند.
دو
پنج سال است که نخوابیده ام. خیلی ها حرف مرا باور نمی کنند. پشت سرم می گویند که او در خانه ای تنها زندگی می کند تا کسی خوابیدن او را نبیند. حتی چند بار فامیل و آشنایان به سراغم آمده اند و بهانه کرده اند که دیگر دیر شده و این وقت شب ماشین گیرشان نمی آید تا به خانه خود بروند و پیش من مانده اند. بعد تا نیمه شب بِر و بِر مرا نگاه کرده اند و با وقاحت تمام توی صورت من دهان دره کرده اند تا مرا خواب کنند. دست آخر همه خوابشان برده و صبح روز بعد خودم بیدارشان کرده ام، اما آن ها با پر رویی تمام گفتند:
صبح ها چه زود از خواب بیدار می شوی؟
من برای آن ها نیست که نمی خوابم. برای خاطر دل خودم است که نمی خوابم. اگر این پنج سال را خوابیده بودم، تا حالا بی کس و کار شده بودم. اگر خوابیده بودم نصفه عالم مرده بود. اگر خوابیده بودم، حالا دیگر مادر نداشتم. خاله و عمه و دایی و عمو نداشتم. بخصوص مادر بزرگم هفت کفن پوسانده بود. مادر بزرگم زنی نود و پنج ساله است. با این که هیچ جایش سالم نمانده اما نمی میرد، چون که من خواب مرگ او را ندیده ام. مادر بزرگم آسم دارد. وقتی نفس می کشد، همه از صدای نفس او به نفس تنگی می افتند. زانوهایش چنان درد می کند که سه سال است روی پایش نایستاده. زیر بغلش را می گیرند و او را به توالت می برند. فشار خونش بالاست. سرش گیج می رود. تیزاب معده اش را سوراخ می کند و از درد خوابش نمی برد اما نمی میرد. چند بار دستم را گرفته و التماس کرده است که بگذارم دیگر بمیرد. اما من جرات خوابیدن نکرده ام. چه کسی باور می کند که خوابیدن هم جرات می خواهد. هزار بار به خودم تلقین کرده ام که جرات خوابیدن داشته باش. ببین همه مردم چه خوب و بی خیال به خواب می روند و آب از آب هم تکان نمی خورد.
مادرم می گوید به فکر خودت نیستی، به فکر من باش. به فکر من نیستی، به فکر دختر بیچاره ات باش. اگر از بی خوابی سکته کنی و بمیری چه کسی غم دخترت را می خورد؟ مادر بزرگ می گوید: لااقل بخواب و خواب مرگ مرا ببین. دیگر از زندگی سیر شده ام. بعد از مرگ پسرم که در میدان شهر او را به دار آویختند، از این زندگی سیر شده ام. مادر بزرگ نمی داند که پسرش خودکشی کرده است. به او گفته اند که پسرش را دار زده اند. اگر بگویند پسرش خودش را کشته است و این را هم من ۶ سال پیش در خواب دیده بودم، تتمه ایمانش را هم به نوه و نبیره و فک و فامیل از دست می دهد. فقط به او یاد داده اند که از من یکی بخواهد بخوابم. می گوید: عزیز دلم همه خوابیدند، خب تو هم بخواب. مگه وکیل وصی مردمی که همیشه بیدار می شینی؟! می دانم که مادر بزرگ نیاز دارد بمیرد. می بینم که زندگی اش از هزار جور مرگ بدتر است. اما می ترسم که بخوابم. از کجا که به جای مرگ او مرگ مادرم را در خواب نبینم. از کجا که مرگ دخترم را که حالا به دبیرستان می رود در خواب نبینم. خوابیدن دست من است. اما خواب ندیدن دیگر دست من نیست. همین که پلک هایم را بر هم بگذارم هر خوابی ممکن است مرا ببیند. کافی است چشم بر هم بگذارم و لحظه ای با خوابیدن نجنگم و خواب مرگ یکی را ببینم و اوبمیرد. مثل برادرم که خواب مرگش را دیدم... آه ای برادر مرا ببخش. من خوابیدم که تو مردی. ای پدر مرا ببخش. اگر نخوابیده بودم...ووی...ووی...گریه می کنم بی اشک. چشمی که خواب ندارد اشک از کجا بیاورد.
هر چند که از بی خوابی اعصابم به هم ریخته است. هرچند که توانایی هر کاری را جز نخوابیدن از دست داده ام، اما نخوابیدن تنها مسئولیت من است. چکنم؟ اولویت زندگی من همین است. همان مدتی را هم که خوابیده بودم بر خودم نمی بخشم. من خوابیدم که پسر مادر بزرگ خودش را کشت. من خواب بودم که رفیق های نازنینم را یکی یکی در گور کردند. حالا کم کم دارد یادم می آید که چه دوستان نازنینی را با خواب خود در گور کرده ام. ای لعنت بر شب هایی که در خواب بودم...ای لعنت...ای
سه
دیشب همه جمع شدند خانه من. مادرم را هم آورده بودند. یکی یکی مرا قسم دادند که لااقل یک شب را به خاطر آن ها بخوابم. حتی اگر برای خودم هم نمی خوابم به خاطر مادر بزرگم بخوابم. بیچاره له له مرگ را می زد. مرا به ارواح پدرم قسم داد که بخوابم و او را راحت کنم. آن قدر گفتند که خوابم برد. خواب دیدم مادرم مرده است و مادر بزرگم ضجه می زند. جیغ کشیدم و از خواب پریدم. مادرم مرده بود و همه گریه می کردند و مادر بزرگم ضجه می زد.
گفتم: ای بی انصاف ها! پنج سال بی خوابی مرا خراب کردید که مادرم را بکشید. خدا شاهد است می خوابم و خواب مرگ تک تک تان را می بینم. وقتی همه برای خاک کردن مادرم به گورستان رفتند، من بهانه کردم و نرفتم. هرچه کردند گفتم: دیگر می خواهم تا ابد بخوابم. واقعا هم خوابم می آمد. پنج سال بود نخوابیده بودم. انگار هزار سال بود نخوابیده بودم.
حالا خوابیده ام و می فهمم که خوابیده ام. خواب می بینم که همه مرده اند. دخترم مرده است. زنم مرده است. مادر بزرگم مرده است. همسایه ها مرده اند. دوستانم مرده اند. گربه ها در جوی ها یخ زده اند. می آیم توی کوچه، هیچ کسی نیست. سر می کشم به خیابان، هیچ کسی نیست. سراغ آجان سر چهار راه را می گیرم که به جای چراغ قرمز سوت می کشید، در خيابان کسی نیست تا جواب مرا بدهد. همه شهر مرده اند. به سر چهار راه می رسم. آجان هم مرده است. همین طور صاف صاف زیر چراغ خطر چهارراه ايستاده مرده است.
تمام پیاده روها پر از مرده است. همه آن قدر مرده اند که کسی نیست جمع شان کند. یک تنه شده ام مرده شور و گور کن. آن قدر مرده خاک می کنم که از خستگی دارم می میرم اما مرده ها تمام نمی شوند. خیلی خيلى خسته می شوم. آرزو می کنم در خواب خوابم ببرد و خواب ببینم که مرده ام تا دیگر این همه را در گور نکنم...
محسن مخملباف
تاجیکستان
بهمن ۱۳۸۶