وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فيلمنامه: چرا رأی ها باطل شد؟

Sat, 14/09/2013 - 15:03

 
چرا رأی ها باطل شد؟
محسن مخملباف
 
ساحل دریا، تخت نگهبانی، روز:
   دریا آرام است. جز سربازی كه نگهبان است جنبنده ای دیده نمی شود. سرباز به ساعتش نگاه می كند و به سمت تختی كه سربازی دیگر روی آن خوابیده می رود و او را بیدار می كند. 
سرباز اول: بلندشو نوبت توئه.
   سرباز دوم بیدار می شود. از تخت پایین می آید و لباس های سربازی اش را كه شسته و روی بندی آویخته می پوشد و اسلحه را از سرباز اول می گیرد.
سرباز اول: (در حالی كه سرش را زیرپتو می كند.) امروز به جای نگهبانی از دریا، باید بری از صندوق انتخابات مواظبت كنی. ساعت هشت یكی می آد رأی جمع كنه.
سرباز دوم: (به ساعتش نگاه می كند.) الان كه ساعت هشته، پس چرا نیومده؟
سرباز اول: (از زیر پتو) می آد حالا.
سرباز دوم: قاچاقچی ها چی می شن؟ اگه من برم دنبال صندوق رأی، قاچاقچی ها ساحلو بی مأمور می بینند و هرچی قاچاقه خالی می كنند توی جزیره.
   سرباز اول پاسخی نمی دهد و می خوابد و سرباز دوم در كنار ساحل قدم می زند و به ساعتش نگاه می كند. لحظه ای بعد از دریا یك قایق موتوری می آید كه با خودش چیزی را می كشد. سرباز دوم نگاه مى كند. قایق نزدیك می شود و چتربازی را كه با خود می كشد در ساحل رها می كند و می رود. كسی كه با چتر در ساحل فرود می آید، یك دختر چادری است كه صندوق انتخاباتی را در دست دارد.
قایقران: ساعت پنج بعد ازظهر كه انتخابات تموم شد، همین جا باش می آم دنبالت.
   قایق موتوری می رود و دختر چتر پروازش را جمع می كند و در گوشه ای زیر بوته ها استتار می كند. سرباز جلو می رود.
دختر: سلام.
سرباز: سلام.
دختر: شما همون سربازی هستین كه قراره مراقب صندوق رأی باشین؟
سرباز: بله.
دختر: ساعت چنده؟ هشت شده؟
سرباز: (ساعتش را نگاه می كند.) هشت و ده دقیقه است.
دختر: ای وای. دیر شد كه. اول از خودمون شروع كنیم.
    دختر فرمی را درآورده شروع به پركردن آن می كند و در شناسنامه خودش مهر می زند.
دختر: شما مواظب من باشین تا من تقلب نكنم. هركسی فقط باید یه برگه توی این صندوق بیندازه، نگاه كنین اینم یه برگه. حالا نوبت شماست. این عكسها رو ببینین. از این ده نفر، دو نفر رو باید برای مجلس انتخاب كنین. لطفاً شناسنامه تونو بدین.
   سرباز جیب هایش را می گردد و شناسنامه را نمی یابد.
سرباز: شناسنامه ام اینجا نیست. بعداً می آرم. زیر تشك تختم گذاشتم. حالا رفیقم روش خوابیده. بیدار كه شد رأی می دم.
دختر: پس راه بیفتیم كه خیلی دیر شده. (راه می افتند. دختر نقشه ای را از جیبش در می آورد.) اول بریم سراغ انرژی خورشیدی.
 
انرژی خورشیدی، دقایقی بعد:
   دختر و سرباز از دور می آیند. در محوطه انرژی خورشیدی كسی نیست. سرباز و دختر نزدیك می شوند.
سرباز: اینجا كه كسی نیست.
دختر: باید یه نگهبان وجود داشته باشه. روی نقشه نوشته یك رأی دهنده اینجا وجود داره. می شه صدا بزنین.
سرباز: آهای! كسی اینجا نیست؟ آهای!... اجازه بدین اونجا را ببینم.
   سرباز به سمت اتاقك می رود و دختر از دور نگاه می كند. سرباز سر توی اتاقك می كند و بعد به دختر اشاره می كند كه نزدیك شود.
سرباز : سلام بابا.
پیرمرد: (درون اتاقك) سلام.
سرباز: پس چرا جواب نمی دین؟ شما مثلاً نگهبانی پدرجان، باید مواظب باشی. اگه ما الان دشمن بودیم، كه فتح شده بودی.
پیرمرد: من نگهبان نیستم، من راهنما هستم.
   دختر جلو می آید و سرك می كشد. تازه پیرمرد دیده می شود. بسیار پیر است و حتی از راه رفتن عاجز است. پاهای لخت باد كرده اش را می مالد و پنجره كناری اش را باز می كند.
پیرمرد: بیاین جلو از این پنجره نگاه كنین تا بهتون بگم كه اینا چیه. اون قوریه.    خورشید كه در می آد با انرژی خورشید اون قوری گرم می شه و شما می تونین چایی بخورین. اینا رو درست كردن كه دیگه از نفت و گاز استفاده نشه.
دختر: بابا شناسنامه دارین؟
پیرمرد: نمی دونم دارم یا ندارم. هرچی هست توی همون ساكه. 
سرباز: بابا شناسنامه تو درآر لازمش داریم.
پیرمرد: خودت بگرد ببین توی ساكه.
   سرباز ساك را می گردد و دختر اوراق رأی دادن را حاضر می كند.
دختر: پدرجان سواد داری؟
پیرمرد: نه.
دختر: پس چه جوری روی این كاغذ می نویسی؟
پیرمرد: خب نمی نویسم.
دختر: نمی شه كه باید امروز روی این كاغذ اسم دو نفر رو بنویسی. من مأمور انتخاباتم.
پیرمرد: انتخابات؟
دختر: آره. انتخابات مجلس.
پیرمرد: مجلس برای چی؟
دختر: شما باید از بین این ده نفر به دو نفر رأی بدین.
پیرمرد: برای چی؟
دختر: برای این كه دو نفری كه شما فكر می كنین از بین این ده نفر بهتر از همه هستن، برن توی مجلس و قوانین خوب رو بنویسن كه سرنوشت ما بهتر بشه.
پیرمرد: سرنوشت دست خداست. آدم به دنیا كه می آد سرنوشتش اینجاش نوشته شده. (پیشانی اش را نشان می دهد.) همه چی دست خداست.
دختر: درسته ولی ... خدا خودش گفته انتخابات كنین، دو نفرو از بین این ده نفر انتخاب كنین كه براتون قانون بنویسن كه چی خوبه، چی بده.
پیرمرد: خدا كجا گفته؟
دختر: حالا شما بگو از این ده نفر اسم كدوما رو برای شما بنویسم؟
پیرمرد: من كسی رو نمی شناسم.
دختر: خب نگاه كنين و بشناسين ... اینجا عكسهاشون هست، اسمهاشونم هست.
   پیرمرد عكس ها را می گیرد و نگاه می كند و كاغذ را پس می دهد.
پیرمرد: من نمی شناسم.
دختر: نمی شه كه بالاخره باید به دو نفر كه می شناسین رأی بدی.
پیرمرد: من فقط خودمو می شناسم و خدارو. اینجام خیلی كم آدم می آد و می ره. قبلاً زنمم می شناختم كه مرد. خدا بیامرز مریض شده بود و هی ناله می كرد ...
دختر:(به سرباز) من چیكار كنم؟ این جوری كه طول می كشه. من باید تا شب نشده از صدتا آدم دیگه هم رأی جمع كنم.
سرباز: باباجان دوتا از این ده نفر رو انتخاب كن و بگو تا من برات بنویسم.
پیرمرد: شما می نویسی؟
سرباز: بله.
پیرمرد: بنویس خدا همه كاره است.
دختر: پدرجان خدا كه كاندیدای مجلس نشده. درسته كه خدا همه كاره است، ولی ما فعلاً دو نفر را برای مجلس می خوایم.
پیرمرد: خب، من فقط خدا رو قبول دارم.
دختر: خیلی خب بابا. هركسی رو می گه براش بنویس. به من گفتند رأی جمع كن، نگفتند با كسی چونه بزن كه.
   دختر چادرش را دور دستش می پیچد و دست پیرمرد را می گیرد و انگشت او را روی استامپ می زند وروی ورقه ای می چسباند و مهری را روی شناسنامه پیرمرد می زند.
سرباز: باباجان برات نوشتم نفر اول خدا، نفر دوم هم می خوام اسم خودتو بنویسم، اسمت چیه؟
پیرمرد: قربانعلی قوچانی.
    سرباز نام پیرمرد را روی ورقه می نویسد و برگه را داخل صندوق می اندازد. دختر بر می خیزد و با سرباز می روند. پیرمرد آنها را از پنجره نگاه می كند.
پیرمرد: اونم كه از كنارش رد می شین، قابلمه است كه هر وقت نفت تموم شد، می ذارمش زیر خورشید، خودش گرم می شه. غذا رو می پزه، شما غذاتونو بیارین، پختنش با من. غذا رو می پزیم، سفره رو پهن می كنیم، قشنگ می شینیم با هم ناهار می خوریم، شام می خوریم.
 
گله گوسفند، ساعتی بعد:
   سرباز و دختر عرق ریزان از راه می رسند. زنان نقاب زده مشغول دوشیدن شیر گوسفند هستند. با آمدن سرباز، زن ها فرار می كنند.
سرباز: (می ایستند.) شما برو جلو خانوم، اینا مرد ببینند فرار می كنند.
دختر: (جلو می رود.) سلام.
زن اول: سلام. خانوم بگین اون آقا بره عقب.
دختر: با شما كاری نداره. اون مواظب صندوقه. من اومدم رأی جمع كنم برای مجلس.
زن اول : ما آقامون نیست.
دختر: آقاتون كجاست؟
زن اول: رفته دریا، شب می آد.
دختر: شب كه دیره. انتخابات عصری تموم می شه. حالا شما رأی بدین، بعد كه آقاتون اومد بهش بگین.
زن اول: نه. ما آقامون نباشه كاری نمی كنیم.
دختر: ای بابا این چه حرفیه. اینجا اسم و عكس ده نفر كه كاندیدا هستند نوشته شده، شما باید دو نفر رو انتخاب كنین كه برن به جای شما توی مجلس بشینن، مشكلات زندگی تون رو حل كنن.
زن اول: برین پیش آقامون توی دریا از اون بپرسین.
دختر: شما مگه خودتون چتونه؟! شما به جای خودتون رأی بدین، آقاتونم به جای خودش.
زن اول: ما اول باید از آقامون اجازه بگیریم.
دختر: من نمی تونم وایسم.
   راه می افتند و می روند.
سرباز: (می كوشد صندوق را از دختر بگیرد.) خانم خسته می شین، بدینش به من.
دختر: صندوق اگه بره دست كسی غیر از من، غیرقانونیه.
 
دریا، ساعتی بعد:
   دختر و سرباز در قایقی نشسته اند. سرباز پارو می زند. یك قایق موتوری رد می شود.
سرباز: (فریاد می كشد.) هی پسر! بیا اینجا رأی بده.
   قایقران كه سرباز را می بیند، مسیرش را عوض می كند و می گریزد.
سرباز: ایست! ایست! (با خودش غر می زند.) بی شرف قاچاقچی بودها!
   سرباز تیر هوایی شلیك می كند. دختر می ترسد.
دختر: تیراندازی نكن.
سرباز: قاچاق داشت كه وای نایستاد، من اینا رو می شناسم خانوم.
دختر: نه خواهش می كنم تیراندازی نكنین. امروز روز انتخاباته. باید مردم از چیزی نترسن كه آزادانه رأی بدن.
سرباز: (اسلحه اش را مى گذارد و دوباره پارو را بر می دارد.) حالا كه شما می گی باشه. ولی خدا شاهده اسلحه نباشه، موج رو موج وای نمی ایسته. این سكوتی كه می بینی دریا داره، برای اینه كه گاهی یه تیری در رفته.
 
قایق ماهیگیری، روز:
   لنج ماهیگیری در حركتی آرام است. ماهیگیران، آوازخوانان تور ماهیگیری را از دریا بالا می كشند. قایق سرباز و دختر به آنها می رسد و درست روبروی تور ماهیگیری می ایستد. ماهیگیران از آوازخواندن می مانند.
دختر: ما مأمور انتخاباتیم، برای رأی گیری اومدیم. چه جوری بیایم بالا؟
ماهیگیران: ما از همین جا رأی می دیم. بیاین بالا خطرناكه.
دختر: شناسنامه دارین؟
ماهیگیران: بله داریم.
دختر: چند نفرین؟
ماهیگیران: هفت نفر.
دختر: بالاخره باید یه جوری بیاین پایین روی این كاغذ رو انگشت بزنین، یا امضا كنین.
   ماهیگیران سطلی می آورند و شناسنامه ها را با سطل پایین می دهند و اوراق و استامپ را بالا می كشند.
دختر: سواد دارین؟
یكی از ماهیگیران: یكی مون داره.
دختر: پس روی هر برگه اسم دو نفر از این ده نفر رو بنویسین.
یكی از ماهیگیران: چشم خانوم.
   ماهیگیران مشغول می شوند و دختر و سرباز معطلند كه از دور قایقی موتوری پیدا می شود. یك ژاندارم و یك سرباز داخل قایق موتوری اند. آنها جلو آمده دور لنج می چرخند.
ژاندارم: عبود باز داری قاچاق می بری؟
عبود: نه والله.
ژاندارم: هرچی قاچاق داری خودت بفرست پایین. اگر من بیام بالا و باز خودت نگفته باشی، خالی اش می كنم توی دریا.
عبود: تو لنج هیچی نیست سركار.
   ژاندارم تور را می گیرد كه بالا برود.
عبود:(تسلیم می شود.) نه خودم می گم سركار، یه آدم رو قاچاق می بریم.
   ژاندارم بالا می رود. از حالا به بعد فقط صدایشان می آید.
ژاندارم: اینو كجا می بری؟
عبود: عروسه می بریم برای دامادش. از بندر لنگه است. زن یه نفر شده توی دبی.
ژاندارم: پاسپورت داره؟
عبود: نه. دلم سوخت گفتم بره خونه بختش. (سعی میكند شوخی كند.) مگه آدم بی پاسپورت دل نداره سركار.
ژاندارم: عروس خانوم یالله پایین.
   ژاندارم عبود وعروس گریان را كه روى لباس عروسی نقاب زده است را از تور ماهیگیری پایین می دهد و سوار قایق موتوری می شوند و می روند.
دختر: (سطل رأی ها را می گیرد.) یه رأی كه كمه، هفت نفر بودید كه .
یكی از ماهیگیران: یكی اش مال عبود بود كه بردنش.
دختر:عروسم كه رأی نداد. ببین چطوری باز دو تا رأی از دست رفت.
   سرباز پارو می زند و با دختر دور می شوند.
سرباز: عروسه كه حقش بود، بگو داماد قحطیه، می ری دبی شوهر كنی.
محله كارتن های تلنبار شده، ساعتی بعد:
   كارگرانِ لخت، كارتن های خیس و كپك زده را بر سر گذاشته می روند. دختر و سرباز به آنها می رسند.
دختر: سلام.
كارگران: (جمع می شوند.) سلام.
دختر: ما مأمور انتخاباتیم. اومدیم رأی بگیریم برای مجلس.
یكی ازكارگران: ما رأی نمی دیم خانوم جان.
دختر: چرا؟
همان كارگر: ما تازه این كار را پیدا كردیم. اون دفعه رأی دادیم، وضع عوض شه، یكی اومد، یكی رفت، باز ما بیكار شدیم. بعدش دوسال و نیم دنبال كار بودیم.
دختر: مجلس چه ربطی به كار شما داره.
كارگر دیگر: اگه ربطی نداره، پس برای چی رأی بدیم؟
   كارگران می روند و دختر و سرباز پشت آنها راه می افتند.
دختر: ببینین مجلس به كار شمام ربط داره، ولی لابد اون دفعه بد رأی دادین كه به ضرر شما شده، حالا این دفعه درست رأی بدین، ایشالله درست می شه. به یكی رأی بدین كه خودتون می شناسین اش.
   كارگران می ایستند. دختر عكس كانديداها را نشان آنها می دهد.
دختر: ببینین كدومشونو می شناسین كه بهترن. (همه نگاه می كنند.)
یكی ازكارگران: ما هیچ كدومشونو نمی شناسیم.
كارگر دیگر: ما اونا رو نمی شناسیم. اونام مارو نمی شناسند.
كارگر دیگر: پس چه فایده؟ تازه تا می آیم بشناسیم كه وقت انتخابات بعدیه.
كارگر دیگر: ببین داداش! من تا حالا به هر كسی رأی دادم، كارش به چهار سال نكشیده، یا رفته خارج یا رفته داخل.
كارگر دیگر: حرف مفت نزن بابا. دنبال دردسر می گردی.
   كارگران راه می افتند و می روند. دختر دنبال آنها می رود و اصرار می كند.
دختر: بابا وایسین به هر كی می خواین رأی بدین. فقط رأی بدین.
سرباز: به یكی رأی بدین كه شما رو می شناسه و دردتونو می دونه.
یكی از كارگران: درد مارو فقط خودمون می دونیم.
سرباز: خب به خودتون رأی بدین.
دختر: بابا این جوری كه رأی باطله. اینا اول باید برن كاندیدا بشن. اگه تأیید بشه، می تونن به خودشون رأی بدن.
كارگران: پس ما رفتیم دنبال كارمون.
دختر: بیاین رأی بدین. فوقش رأی سفید بندازین، آدم به خودش كه رأی نمی ده!
سرباز: وایسین دیگه بی معرفت ها. آدم روی این خانومو كه زمین نمی اندازه. اگه پول نداریم، معرفت كه داریم.
    كارگران می ایستند و یك به یك رأی سفید را در صندوق می اندازند و می روند.
 
ساحل دریا، عصر:
   سرباز و دختر به محل آمدن اولیه دختر رسیده اند. دختر چتر را به پشت می آویزد. سرباز به او كمك می كند. از دور قایق موتوری می آید.
سرباز: خانوم دلمون تنگ می شه. باز از این طرفها بیاین. روزهایی كه انتخابات نیست، جزیره خیلی سوت و كوره.
دختر: چهار سال دیگه می آم.
سرباز: چهارسال دیگه كه دیره، دلمون تنگ می شه خانوم. چی می شه انتخابات را سالی یك دفعه برگزار كنن؟!
    دختر طناب چتر را به سوی قایقران پرتاب می كند. قایق راه می افتد و چتر و دختر را به هوا می برد. سرباز برای دختری كه حالا در آسمان است دست تكان می دهد و به دور شدن او نگاه می كند. لحظه ای بعد دختر سر و صدا می كند و دست و پا می زند و قایقران مجبور می شود دور بزند و دختر را در ساحل پایین بیاورد. دختر كه به زمین می رسد به سمت سرباز می آید.
دختر: آخرش نه رفیقت رأی داد، نه خودت. 
   سرباز می دود و می رود و سرباز دیگر را كه خواب است بیدار می كند و با شناسنامه بر می گردند، سرباز دیگر هنوز چشم هایش را می مالد و خواب آلود است. دختر شناسنامه آنها را مهر می زند و انگشت آنها را به استامپ زده روی كاغذ می مالد.
دختر: خب خودتون سواد دارین. از بین این ده تا، دو تا را انتخاب كنین.
سرباز دوم: منم به اینا رأی نمی دم. چه می دونم كی هستن. دفعه اوله كه عكسشونو می بینم. (دختر با حیرت به او نگاه می كند.) می خوام هر دو تا رأی را بدم به شما. لااقل یه روزه كه می شناسمتون. 
دختر: نمی شه.
سرباز دوم: چطور اون پیرمرده به خودش و خدا رأی داد و شد؟! چطور كارگرها رأی سفید دادن و شد؟
دختر: آخه این طوری كه همه رأی ها یا سفید بوده یا غلط بوده.
سرباز دوم: پس من رأی نمی دم.
دختر: بابا دیرم شد. هركاری می خوای بكن. خورشید رو نگاه كن! دیگه داره غروب می كنه.
سرباز دوم: اسم شما چیه؟
دختر: (حرص می خورد.) معصومه، مریم، صغری، كبری، چه فرقی می كنه.
سرباز دوم: پس من رأی نمی دم.
دختر: خیلی خب فرض كن معصومه محمدی.
   سرباز دوم نام او را می نویسد و توی صندوق می اندازد. خودكار دست سرباز اول است. كم كم از خواب آلودگی درآمده. سرباز اول نیز كمی فكر می كند، بعد تند و تند چیزی می نویسد و توی صندوق می اندازد. قایق از جا كنده می شود و چتر و دختر و صندوق رأی را به هوا می برد.
سرباز اول: اگه گفتی به كی رأی دادم؟
سرباز دوم: به دختره؟!
سرباز اول: نه.
سرباز دوم: به خودت؟
سرباز اول: نه.
سرباز دوم: سفید رأی دادی؟
سرباز اول: نه.
سرباز دوم: به یكی از اون ده تا؟
سرباز اول: نه.
سرباز دوم: به خدا؟!
سرباز اول: نه.
سرباز دوم: پس به كی؟
سرباز اول: فكر كن.
سرباز دوم: فكرم جای دیگه است. خودت بگو.
سرباز اول: نمی گم تو خماری اش بمونی!
 
بیابان، مدتها بعد:
   باد به بیابانی پر از كاغذ می وزد. تعدادی از كارگران بازیافت زباله، كاغذهای سفید را از كاغذهای غیر سفید انتخابات جدا می كنند.