وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فيلمنامه: تخته سیاه

Sat, 14/09/2013 - 14:52

 
 
فيلمنامه تخته سیاه
سمیرا مخملباف
 
جاده خاكی، روز:
   جاده ای خاكی در دل كوهستان. صدای گام مردانی رهرو به گوش می رسد. بعد صدای گپ و گفت آنها. آرام آرام گروهی از معلمان روستایی كه لباس كُردی پوشیده اند و هر یك تخته سیاهی را بر دوش دارند دیده می شوند كه به سمت پیچ انتهایی جاده نزدیك می شوند. یكی از آنها قمقمه آبی را كه نوشیده به دیگری می دهد.
مرد: عمو سعید این قمقمه آبت، دستت درد نكنه.
معلم اول: تو كه همه شو خوردی.
مرد: تشنه ام بود. ببخشید.
معلم اول: نوش جانت.
مرد: دیروز كجا بودی؟
معلم اول: توی روستاها در به در بودم.
مرد: واسه چی؟
معلم اول: دنبال شاگرد بودم. هیچكی ام حاضر نشد یه قرون به من بده تا دو تا كلمه یادش بدم. بابام قبلاً گفته بود معلم شدن به درد نمی خوره، اونوقت به حرفش گوش ندادم.
مرد: سعید خودت چند كلاس سواد داری؟
معلم اول: دوكلاس.
مرد: پس چطور با دو كلاس معلم شدی؟
معلم اول: آخه خیلی زحمت كشیدم.
مرد: حالا معلمی رو دوست داری یا نه؟
معلم اول: نه والله.
مرد: چرا؟
معلم اول: آواره ام. اگه یه دیوار پیدا كنم كه روش بمب نندازن، این تخته رو به اون دیوار آویزون می كنم تا آوارگی نكشم. بابام می گفت به جای معلمی برو چوپونی كه اقلاً شیر گوسفند بخوری تا از گشنگی نمیری.
   از دور صدایی گنگ در كوه می پیچد. معلم ها نگران می شوند. صدا رفته رفته نزدیكتر می شود. معلم ها می دوند و خود را زیر تخته سیاه ها مخفی می كنند تا هلیكوپترهایی كه از بالای سرشان می گذرند آنها را نبینند. صدای هلیكوپتر دور می شود و صدای كلاغها جای آن را می گیرد. یكی از معلم ها از لای تخته ها سر بیرون می كند و به صدای كلاغان چون خود آنها پاسخ می دهد. معلم ها احساس امنیت كرده برمی خیزند.
معلم دوم: تخته ها رو گِل مالی كنیم كه از اون بالا دیده نشه. زود باشین.
   معلم ها تخته های سیاه را گِل اندود می كنند و تخته ها كم كم به رنگ قهوه ای خاك درمی آیند. معلم اول تخته بر دوش ایستاده و دو نفر از معلم های دیگر تخته پشت او را گِل مالی می كنند.
معلم اول: از زنم كه جدا شدم سه تا بچه موند روی دستم. یكی شم شیرخوره است. روستا به روستا، خونه به خونه گشتم تا یه زن پیدا كنم به بچه ام شیر بده. آخرش شیر صد تا زنو خورد. حتی شیر گاوم خورد. الان باور كن قیافه اش شبیه صد نفره. چشاش شبیه گاوه، گوشش شبیه یه زنه، دماغش شبیه یه چیز دیگه است. همه شم مریضه. اگه توی روستا یك دكتر داشتیم، این طوری نمی شد. حالا من همه روستاها رو می گردم تا به یه نفر درس بدم كه دكتر بشه و ما مجبور نشیم به خاطر دكتر هی پیاده بریم تا شهر.
   معلم ها با تخته های گِل مالی شده راه می افتند و در جایی معلم اول و معلم دوم از آنها جدا شده، به راهی غیر از راه بقیه می روند.
معلم دوم: (به معلم های دیگر) از كدوم ور می رین؟
یكی از معلم ها: از این طرف می ریم كم خطرتره.
معلم دوم: از این ور كه ما می ریم امن تره. بیاین از این ور.
یكی از معلم ها: راهی كه شما می رین خطرناك تره. شما بیاین از این ور.
معلم دوم: پس خداحافظ. ما از این ور می ریم. (رو به معلم اول) تو كجا می ری؟
معلم اول: روستا.
معلم دوم: اگه با هم بریم شاگرد به اندازه كافی پیدا می كنیم؟
معلم اول: دوسه تا شاگرد پیدا می شه.
معلم دوم: پس این دو سه تا شاگرد واسه تو، من می رم بالای كوه توى ارتفاعات، تو برو پايین توی روستا.
معلم اول: بیا با من بریم توی روستا.
معلم دوم: من توی روستا شانس ندارم. شانس من اون بالاهاست. تو برو توی روستاها. من می رم پیش چوپونها.
   دوباره كلاغ ها بالای سر آنها غار غار می كنند. دو معلم از همدیگر خداحافظی كرده می روند. معلم های دیگر كه اكنون به رنگ محیط درآمده اند، دسته جمعی و ساكت هر یك به راه خود می روند.
 
جاده روستا، ساعتی بعد:
   معلم اول می رود. از دوردست انفجاری بی صدا رخ می دهد. معلم اول نزدیك تر می شود. آنچه انفجار می نمود، انبوه كاهی است كه به پاروی پیرمردی به هوا پاشیده می شود. معلم اول نزدیكتر می شود و به پیرمردی می رسد كه روی خویش را بسته است.
معلم اول: دایی جان سلام.
پیرمرد: سلام.
معلم اول: دایی جان روستای شما مدرسه داره؟
پیرمرد: خدا می دونه.
معلم اول: روستای شما معلم نمی خواد؟
پیرمرد: خدا می دونه.
معلم اول: اگه من بیام، فكر می كنی منو معلم می كنن؟
پیرمرد: نمی دونم قربان.
معلم اول: پس خداحافظ.
   معلم اول می رود و پیرمرد دوباره او را صدا می كند. معلم اول راه رفته را بازمی آید. پیرمرد روی خویش را بالا می زند. نحیف و وامانده می نماید. پیرمرد از جیبش كاغذ تا شده ای را درمی آورد و به معلم اول می دهد.
پیرمرد: بی زحمت این نامه رو برام بخوون.
معلم اول: نامه كیه؟
پیرمرد: ترا خدا بگو چی نوشته؟
معلم اول: صبر كن دایی جان، (می كوشد نامه را بخواند، نمی تواند.) این نامه رو نمی تونم بخوونم. نه فارسیه، نه كُردیه، از كجا اومده؟
پیرمرد: (التماس می كند.) نمی دونم عربیه یا تركیه، فقط می دونم مال پسرمه. از عراق نوشته. اونجا اسیره. برام بخوونش.
معلم اول: دایی جان بلد نیستم، به چه زبونی نوشته؟!
پیرمرد: ترا خدا برام بخوونش. خیلی وقته ازش بی خبرم. 
معلم اول: (از خواندن نامه عاجز است. اما پرهیز دارد كه پیرمرد را ناامید كند. پس می خواند.) لابد مثل همه نامه ها اول نوشته سلام. اول به تو كه پدرش هستی سلام كرده.
پیرمرد: علیك السلام پسرم. 
معلم اول: بعد نوشته سلام به مادر، بعد از مادرش به خواهر و برادر.
پیرمرد: وضعش چطوره؟ خرجی داره؟ ننوشته گشنه است؛ سیره؟
معلم اول: (نامه را با ناامیدی وارسی می كند.) صبر كن دایی جان، بذار بفهمم چی نوشته. . . فكر كنم سه هزار دینار عراقی پول داره.
پیرمرد: حالش چطوره؟ خوبه؟ بده؟
معلم اول: (نامه را نگاه می كند و سعی می كند به او امید بدهد.) نوشته حالش خوبه، فقط دلش برای شما تنگ شده. پايین نامه هم نوشته خداحافظ.
پیرمرد: ننوشته كی از اسارت آزاد می شه؟
معلم اول: غصه نخور. انشالله به زودی آزاد می شه. خداحافظ.
   معلم اول نامه را به پیرمرد پس می دهد و می رود و پیرمرد دوباره روی خویش را می پوشاند و به پاشیدن كاه ادامه می دهد.
 
سنگلاخ و كوره راه كوهستان، همان زمان:
   معلم دوم از سنگلاخ می سُرد و بالا می رود تا خود را به ارتفاعات می رساند. راهی نیست اما در جایی به پسرك نوجوانی می رسد كه مشغول دیده بانی است.
معلم دوم: پسرجان حالت خوبه؟
پسرك: سلامت باشی.
معلم دوم: تو نمی دونی بچه چوپون ها كجان؟ (پسرك اعتناء نمی كند و به دیده بانی ادامه می دهد.) پسرجان با توأم. من معلمم.
پسرك: (سر می چرخاند.) معلمی؟
معلم دوم: آره.
پسرك: پس این جا چیكار می كنی؟
معلم دوم: اومدم دنبال بچه ها كه بهشون درس بدم. بچه چوپون ها كجان؟
پسرك: من نمی دونم. (و به دیده بانی ادامه می دهد.)
معلم دوم: پسرجان تو خودت سواد داری؟ (پسرك بی اعتناست.) هی پسر به من نگاه كن، تو خودت سواد داری؟
پسرك: (سر می چرخاند.) نه.
معلم دوم: سواد داری؟
پسرك: نه.
معلم دوم: دوست داری سواد یادت بدم؟
   پسرك بی اعتناست و دیده بانی می كند. كمی هم مضطرب شده. از دید دوربین او جماعت فراوانی از كوه سرازیر شده اند.
معلم دوم: می خوای بهت سواد یاد بدم؟
پسرك: (معلم را مزاحم سمجی می یابد. رو به او می كند.) سواد چیه؟ نه. (و دوباره سر می چرخاند.)
معلم دوم: به من نگاه كن.
پسرك: دوست ندارم سواد یاد بگیرم. تمام. سواد چیه؟ 
معلم دوم: پس دوستات كجان؟
پسرك: اون بالای كوه.
معلم دوم: دوستات دوست دارن سواد یاد بگیرن؟
پسرك: نمی دونم. چرا از من می پرسی؟
معلم دوم: پسر وایسا. به من راهو نشون بده... راه. (پسرك می گریزد.) كجا می ری پسر؟ پسر!
پسرك: (می ایستد.) بله؟
معلم دوم: راه كجاست؟
پسرك: (به هر سو اشاره می كند.) این ور راهه. اون ور راهه. همه جا راهه. (و می گریزد.)
معلم دوم: كجا می ری پسر؟ وایسا جواب منو بده.
پسرك: (مستأصل می ایستد.) به خدا از هر طرف بری راهه. باور نمی كنی؟
   پسرك می گریزد و معلم دوم درمانده به سویی می رود.
 
روستاها، روز:
   معلم اول وارد روستایی می شود كه خانه هایش در دل كوه ساخته شده. معلم اول فریاد می زند، اما كسی از پنجره ای سر بیرون نمی كند تا پاسخ او را بدهد.
معلم اول: صاحبخونه! كسی توی اون خونه نیست. اون پنجره ها رو باز كنین جواب منو بدین.
   معلم اول در كوچه های روستا دربه در به دنبال بچه ای می گردد تا شاگرد كلاس او باشد. از بچه ها كسی نیست اما پیرزنی وحشتزده از مقابل او و سوالاتش می گریزد.
معلم اول: خانوم، بچه هاتون كجان؟
پیرزن: هان؟
معلم اول: می خوام بهشون درس بدم. من معلمم.
پیرزن: معلمی؟ خب خیر باشه. (لنگ لنگان می گریزد.) خدا منو از این زندگی نجات بده. ای خدا چه گناهی به درگاهت كرده بودم.
   معلم اول در كنار پنجره ای پسربچه بسیار كوچكی را می یابد كه شاهد او و پیرزن است. اما همین كه معلم اول با او شروع به حرف زدن می كند، مادرش او را با خود می برد و پنجره را می بندد. معلم اول در كوچه ها فریاد می زند.
معلم اول: جدول ضرب یاد بگیرین. یك دوتا، دوتا. دو دوتا، چهارتا.
   معلم اول همچنان رو به پنجره های بسته فریاد می زند و از صاحبان خانه ها می خواهد كه سرك بكشند و او را بنگرند چرا كه اگر او بتواند به بچه های آنها درس بدهد نمره آنها ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ خواهد بود و حاضر است پول كمی بگیرد یا حتی پول نگیرد اما او را سیر كنند و او به آنها خواندن و نوشتن نامه را خواهد آموخت. باز هم از هیچ خانه ای جوابی برنمی آید.
 
كوره راه كوهستان، روز:
   معلم دوم در كوره راهی می رود كه با یك گروه بیست سی نفره از قاچاقچیان نوجوان روبرو می شود. طوری كه نه معلم و نه آنها به سبب باریكی راه نمی توانند از كنار هم رد شوند، معلم خوشحال می شود و آنها را شاگردان خود فرض می كند و می خواهد كه به آنها درس بدهد. همه پسرها باری به دوش دارند.
معلم دوم: به به از این همه بچه. بیاین جلو ببینم از كجا اومدین. (بچه ها می ایستند.) می دونین من از كجا اومدم دنبال شما؟ از اون ته دره. 
پسرك اول: آقا راهو باز كن ما بریم.
معلم دوم: آقاجون یه دقه صبر كن نمی خوام شما رو بخورم كه. دو دقیقه با شما حرف می زنم بعد راهو باز می كنم برین. بگو ببینم مدرسه دارین؟ 
پسرك اول: نه.
معلم دوم: معلم چی؟
پسرك اول: معلم هم نداریم.
معلم دوم: معلم نمی خواین؟
پسرك اول: نه.
معلم دوم: با این بارها كجا می رین؟
پسرك اول: می ریم باربری.
معلم دوم: می ذارین با شما بیام؟
پسرك اول: نه.
پسرك سوم: آقا راهو باز كن.
معلم دوم: عزیزم یه دقه صبر كن من حرف هام تموم بشه راهو باز می كنم. (رو به پسرك اول) فقط یه سوال، این بارها رو كجا می برین؟ 
پسرك اول: ما كولبریم، نمی تونیم زیر بار وایسیم. ترا خدا راهو باز كن. خسته ایم. دِ برو.
معلم دوم: گوش كن معلم ندارین؟
پسرك اول: نه معلم نداریم.
معلم دوم: كجا می رین؟
پسرك اول: نمی دونم.
معلم دوم: نمی دونی؟
پسرك اول: نه. راهو باز كن، خسته شدیم آقا. این همه آدم وایسادن فقط به خاطر تو. راهو باز كن.
   معلم دوم تخته سیاه را كول كرده از جلوی نوجوانان قاچاقچی راه می افتد. بچه ها به دنبال او به راه خود می روند.
معلم دوم: (راه می رود و با پشت سرش حرف می زند.) من معلمم، اومدم به شما درس یاد بدم. اومدم به شما خوندن و نوشتن یاد بدم. جمع و ضرب یاد بدم. پول كمی هم می گیرم. اگه پول هم ندارین، یه كمی از غذاتون رو به من بدین.
پسرك اول: باباجان ما كولبریم. همیشه بار مردمو می بریم. از اون ور مرز عراق بار قاچاق می آریم به این ور مرز ایران. همیشه هم در حال ترس و فراریم. كسی كه همیشه در حال ترس و فراره دیگه درس نمی تونه بخوونه.
معلم دوم: ببین عزیزم، سواد به درد این می خوره كه تو وقتی توی راه می ری به خاطر اینكه بیكار نشی، یه كتابی دستت بگیری، یه روزنامه ای دستت بگیری و ببینی توی دنیا چه خبره. بعد می تونی جمع و منها یاد بگیری و حساب اموالتو داشته باشی. تا دیگه كسی نتونه سرت كلاه بذاره. 
پسرك اول: جمع و منها به درد صاحب بارها می خوره. ما فقط بار دیگران رو می بریم. ما همه اش توی فراریم. كسى كه همیشه توی فرار و ترسه كه نمی تونه كتاب بخوونه. كتاب مال آدم نشسته است. ما همه اش داریم راه می ریم.
 
راه عراق، روز:
   معلم اول درمانده می رود كه به گروهی پیرمرد آواره و خسته برمی خورد. هر یك از پیرمردان بقچه ای یا باری بر دوش دارند. بعضی از پیرمردان آن قدر پیرند كه دیگران زیر بغل آنها را گرفته و می برند. زنی كتری دود زده ای را در دست دارد. و با دست دیگرش بچه كوچكی را به دنبال می كشد.
معلم اول: دایی جان سلام. من معلمم. دوست داری سواد یادت بدم؟
پیرمرد: نه والله.
معلم اول: (به سراغ پیرمرد دیگری می رود.) دایی جان، دایی جان با شمام. سواد داری؟ چرا جواب منو نمی دی؟! (به سراغ دیگری می رود.) دایی جان من به تو سواد یاد می دم، تو به من یه لقمه نون بده.
پیرمرد: ما آواره ایم. سواد نمی خوایم.
معلم اول: (به سراغ دو پیرمرد دیگر می رود كه پیرمرد سومی را كمك می كنند تا رو به دره بشاشد.) سلام دایی جان، به خاطر خدا یه كاری به من بدین. هر كاری باشه می كنم.
پیرمرد اول: ما خودمونم بیكاریم.
معلم اول: چوپونی بلدم. كارِ خونه بلدم. معلمی بلدم، فقط بهم نون بدین.
پیرمرد دوم: ما خودمونم بی نونیم. از كجا نون بیاریم بدیم به تو. ما آواره ایم.
معلم اول: من گشنه ام. یه تیكه نون به من بدین. هر جا برین دنبال تون می آم كمك تون می كنم.
پیرمرد اول: وقتی حلبچه بمبارون شد، ما آواره شدیم اومدیم ایران. حالا پیر شدیم. موقع مردن مونه، می خوایم برگردیم توی زادگاه مون بمیریم. اما هر چی می ریم، مرزو پیدا نمی كنیم. تو اگه بلدی راهِ مرز عراق رو نشون مون بده.
معلم اول: راهش سخته، ولی نشون تون می دم.
پیرمرد دوم: حلاله! حلاله! آبو بیار برای بابات.
معلم اول: شما رو اگه تا مرز ببرم دستمزدم چیه؟
پیرمرد دوم: والله ما هیچی نداریم.
معلم اول: بی هیچی كه نمی شه. چطوری مرزو نشون تون بدم؟ به من نون بدین.
پیرمرد دوم: نون مون كجا بود.
معلم اول: آخه تا مرز نصف روز راهه. راهش هم سخته.
پیرمرد اول: ما هیچی نداریم.
معلم اول: چطوری بی هیچی مرز رو نشون تون بدم. اقلاً یه چیزی به من بدین.
پیرمرد دوم: چهل تا گردو بهت می دیم.
معلم اول: همه اش چهل تا گردو؟
پیرمرد دوم: مگه چقدر تا مرز راهه؟
معلم اول: پس اقلاً ۵۰ تا گردو بدین. راهش خیلی خطرناكه. ولی قبول می كنم.
   پیرمرد اولی زنی را كه در جمع پیرمردان می رود صدا می كند. زن می آید و كتری آبی را كه در دست دارد رو به دهان پدر پیرش می گیرد. پیرمرد از خوردن سر باز می زند، اما پیرمردهای دیگر او را مجبور به خوردن می كنند. زن به پدرش آب می دهد و دست بچه اش را می گیرد و می رود. معلم اول حواسش پیش زن می رود و به دنبال او راه می افتد تا از او آب بگیرد و بنوشد. زن كه به نظر كمی دیوانه می آید، به او اعتنا نكرده، بچه اش را كول می كند و می رود. پیرمرد دیگری معلم اول را صدا می كند.
پیرمرد اول: عموجان بیا اون پیرمرد مریضه، بذار اونو سوار تخته سیاه ات بكنیم. پنج تا گردو بیشتر بهت می دیم.
معلم اول: پنج تا؟ پنج تا كمه.
پیرمرد اول: بیا طمع نكن.
   معلم اول تخته سیاهش را روی زمین می گذارد تا پیرمرد مریض را سوار تخته او كنند و عده ای زیر تخته را می گیرند و بر دوش می برند.
معلم اول: (زیر تخته را گرفته و می رود.) عموجان این پیرمرد چشه؟
پیرمرد اول: نمی تونه بشاشه.
معلم اول: پس این مریض رو كجا می برین؟
پیرمرد دوم: می بریمش عراق. شهر حلبچه. اون زنیكه هم دخترشه. اون بچه هم نوه شه. می خواد شوهرش بده تا خیالش راحت شه و بعد بمیره.
معلم اول: می خواد شوهرش بده؟
پیرمرد اول: آره.
معلم اول: مهرش چقدره؟
پیرمرد دوم: هیچی. تو اگه مشتری هستی بگو.
معلم اول: آخه چطوری هیچی. اون زن بالاخره به یه چیزهایی احتیاج داره.
پیرمرد دوم: اگه می تونی یه درخت گردو از باغ ات مهرش كن.
معلم اول: من باغ و درخت ندارم. معلمم. فقط این تخته سیاهو دارم.
پیرمرد دوم: همین تخته سیاه؟
معلم اول: آره.
پیرمرد دوم: باید از پدرش بپرسم ببینم آیا با یه تخته سیاه راضیه؟
   پیرمرد شاش بند شده با مشت به روی تخته می كوبد تا او را زمین بگذارند. بعد زیر بغلش را می گیرند و تا كنار دره او را می برند، تا پشت به جمعیت راحت تر بشاشد.
معلم اول: از پدرش اجازه نمی گیری؟
پیرمرد دوم: نه. اون بیوه است. به اجازه پدرش احتیاجی نیست. بریم از خودش اجازه بگیرم.
 
كنار دره، ادامه:
   دو پیرمرد، پیرمرد شاش بند را كنار دره نگه داشته اند تا بشاشد.
پیرمرد اول: زود باش دو روزه نشاشیدی. نترس. بشاش.
   دختر پیرمرد نیز بچه كوچك را رو به دره سرپا گرفته است. پیرمرد دوم و معلم اول به كنار او می رسند. پیرمرد دوم تخته را از معلم اول گرفته، طوری روی زمین می گذارد كه تخته بین دختر و معلم اول فاصله ایجاد كند، معلم اول از بالای تخته به زن به چشم خریدار نگاه می كند. پیرمرد او را از این كار منع می كند.
پیرمرد دوم: نگاه نكن. این زن هنوز به تو حلال نیست. (دست او را گرفته می نشاند.) حاضری با حلاله ازدواج كنی با مهریه این تخته سیاه؟
معلم اول: بله.
پیرمرد دوم: راضی هستی؟
معلم اول: بله.
پیرمرد دوم: حلاله!
زن: (سرگرم بچه خویش است.) جیش. . . جیش. . . جیش كن.
پیرمرد دوم: حلاله!
زن: هان؟
پیرمرد دوم: حاضری با مهریه تخته سیاه زن این مرد بشی؟
زن: هان؟
پیرمرد دوم: تخته سیاه!
زن: تخته سیاه؟
پیرمرد دوم: هان!
زن: آهان.
پیرمرد دوم: (عصایی را كه در دست دارد رو به آسمان می گیرد و از معلم اول می خواهد كه دستش را به عصا بگیرد و رو به آسمان نگاه كند.) قول می دی این زن گشنه نمونه؟
معلم اول: قول می دم گشنه نمونه.
پیرمرد دوم: قول می دی تشنه نمونه؟
معلم اول: قول می دم تشنه نمونه.
پیرمرد دوم: قول می دی تنها نمونه؟
معلم اول: قول می دم تنها نمونه.
پیرمرد دوم: حلاله!
زن: هان؟
پیرمرد دوم: حلاله! تو حاضری زن این مرد بشی، با مهریه تخته سیاه؟
زن: هان؟
پیرمرد دوم: حاضری زن این مرد بشی در مقابل مهریه تخته سیاه؟
زن: تخته سیاه؟
پیرمرد: هان.
زن: هان!
   پیرمرد برمی خیزد و تخته سیاه را از بین معلم اول و زن برمی دارد و پشت آنها می گذارد. خودش می رود و آنها را تنها می گذارد.
پیرمرد دوم: حالا به هم حلال شدین.
 
قله سنگی، همان زمان:
   گروه قاچاقچیان نوجوان به تخته سنگ بزرگی می رسند كه بر نوك قله قرار دارد. اكنون فرصتی برای استراحت است. معلم دوم از كسی می پرسد كه آیا دوست دارد درس بخواند، او كه نوجوانی خسته است، از درد دندان می نالد. معلم دوم به سراغ پسرك معصومی می رود كه پشت به بار خویش تكیه داده و خستگی در می كند.
معلم دوم: اسمت چیه پسر خوب؟
حيّاض: حيّاض.
معلم دوم: تو سواد داری؟
حيّاض: نه.
معلم دوم: دوست داری سواد یاد بگیری؟
حيّاض: نه.
معلم دوم: می دونی سواد به چه دردی می خوره؟ تو اگه سواد یاد بگیری، می تونی كتاب بخوونی، روزنامه بخوونی، وقتی بتونی كتاب بخوونی، می تونی داستان هم بخوونی.
حيّاض: داستان؟ خودم صد تا داستان بلدم. بهار بود با چهار تا از رفیقام حیوان بردیم، ها، اون بالا. اون نوك قله. حیوونها رو خوبِ خوب چروندیم. یه دفعه اون ور یه خرگوش داشت فرار می كرد، ما هم این ور و اون ور دنبالش كردیم. دنبالش كردیم، ول نكردیم. رفتیم رفتیم تا خسته شد. رفیقم گرفتش. خوبِ خوب اذیتش كرد. بعد گفتش كه سرشو ببریم. گفتم سرشو نبر گناه داره. رفیقم گفت اذیتش كنیم، بعد سرشو ببریم. من گفتم گناه داره. هی اذیتش كرد، هی اذیتش كرد، اینقدر اذیتش كرد. . . دوباره خواست سرشو ببره، من گفتم پسر گناه داره، سرشو نبر. دستشو گرفتم. اونم به من فحش داد و سرشو برید و پاكش كرد و گوشت هاشو تكه تكه كرد، سهم منم نداد. منم ناراحت شدم رفتم اون ور تا دلم خواست گریه كردم، بعدم حیوون های خودمو از حیوون هاش جدا كردم. اون وقت بین ما جنگ شد.
معلم دوم: بابا ول كن قصه گفتن رو. من كه نگفتم برای من قصه بگو. من می گم سواد، تو هم ما رو سر كار گذاشتی ها.
   معلم دوم به سراغ نوجوان دیگری می رود.
معلم دوم: می خوای سواد بهت یاد بدم؟
نوجوان: نه. ما كولبریم.
معلم دوم: اگه كسی كولبری بكنه، نباید سواد یاد بگیره؟
نوجوان: ما از مرز عراق تا مرز ایران یه روز كولبری می كنیم تا هزار تومن گیرمون بیاد.
معلم دوم: اگه كسی كولبری كنه، نباید سواد یاد بگیره؟
ریبوار: (نوجوانی كه در گوشه دیگری نشسته) آقا، آقا، جنابعالی، بی زحمت یه دقه تشریف بیارین.
معلم دوم: حالا می خوای سواد یاد بگیری یا نه. پس خداحافظ.
ریبوار: سلام. حالت خوبه.
معلم دوم: اسم تو چیه؟
ریبوار: اسمم ریبواره.
معلم دوم: ریبوار؟ اسم منم ریبواره.
ریبوار: ترا خدا؟
معلم دوم: می دونی معنی ریبوار چیه؟
ریبوار: نه نمی دونم.
معلم دوم: ریبوار یعنی كسی كه هی راه می ره، هی راه می ره. یعنی رهگذر. تو دوست داری سواد یاد بگیری؟
ریبوار: آره به خدا، دوست دارم. تو معلمی؟
معلم دوم: آره.
ریبوار: یعنی بلدی به من یاد بدی اسم خودمو بنویسم و بخوونم.
معلم دوم: تا حالا اسم خودتو ننوشتی؟
ریبوار: نه والله.
 
حجله، كنار رودخانه، روز:
   زن شلوارهای بچه اش را شسته و روی سنگ سفید و بزرگی می اندازد تا خشك شود. معلم اول تخته سیاه را طوری به ستونهای سنگی تكیه می دهد كه گویی تخته سیاه در اتاق آنهاست. بعد بچه زن را از بالای تخته بیرون می گذارد. بچه گریه می كند و به رودخانه می نگرد. پیرمرد شاش بند شده راه می رود و رو به آسمان می نالد و از خدا كمك می طلبد. پیرمردی كه عقد معلم اول را خوانده بود سر می رسد و بچه گریان را با خود می برد تا هم او را از حجله دور كرده باشد، هم سر او را گرم كند.
   اكنون بچه در جمع پیرمردانی است كه برای رفع خستگی در كنار رودخانه اتراق كرده اند. یكی یكی از كیسه هایشان گردو درمی آورند و یكی از آنها بچه را به گردو بازی سرگرم می كند. كم كم پیرمردان دیگر با ایراد گرفتن از بازی نفر قبلی كه نتوانسته سر بچه را به خوبی گرم كند، به گردو بازی می پردازند. آرام آرام یادشان می رود كه قصدشان سرگرم كردن بچه بوده، خودشان در گردو بازی و بُرد و باخت غرق می شوند. برای هم رجز می خوانند. بچه در غفلت آنها به سوی حجله می رود و از كنار تخته سیاه به داخل حجله دید می زند. زن رو به سنگ نشسته و معلم اول رو به زن. تخته سیاه رو به داخل حجله است و معلم اول جمله "دوستت دارم" را روی تخته نوشته است و از زن می خواهد كه این جمله را بخش بخش به همراه او تكرار كند. زن جواب نمی دهد.
معلم اول: من. . . تو. . . را. . . دوست. . . دارم. . . بگو دیگه. نمی گی؟ جواب نمی دی؟ حالا یه صفر بهت می دم تا جواب بدی. صفر بدم؟ اگه صفر بدم، رفوزه می شی. حالا بهت این دفعه هجده می دم تا دفعه دیگه.
   زن سر چرخانده بچه اش را می بیند و به سراغ او رفته او را كنار رودخانه می برد تا بشاشد. بچه نمی شاشد. زن شلوار بچه را درآورده، پاهایش را در آب سرد می گذارد تا تحریك شده بشاشد. پیرمرد شاش بند شده، با حسرت به آب رودخانه نگاه می كند و رنج می برد و می نالد.
پیرمرد: خدایا نجاتم بده. . . 
پیرمرد دیگر: (به سراغ او می آید و به پشت او می كوبد.) بابا یالله دیگه. جیش كن. سه روزه كه داری عذاب می كشی، زود باش دیگه. اگه نشاشی می میری. یالله.
   لحظه ای بعد پیرمردان او را در آب انداخته اند و به او آب می پاشند تا بشاشد. پیرمرد از سرما و درد فریاد می كشد. اما پیرمردان دست برنمی دارند.
   زن كه رخت های بچه اش را روی تخته سیاه پهن كرده، با لگد به تخته سیاه می زند. معلم اول تخته را كول كرده به جای دیگری می روند كه آتشی روشن است و پیرمردان در آب رفته خود را در گرمای آتش خشك می كنند.
زن: (رو به پدرش) چی شد؟ شاش ات نیومد؟
پیرمرد: نه.
پیرمرد اول: اگه شیطونم می ذاشتیم توی اون آب می شاشید. 
پیرمرد دوم: توی اون آب من خودمم شاشیدم، اما اون نشاشید، حتماً یه گناهی كرده كه نمی تونه بشاشه. 
 
قله سنگی كوره راه ها، كمی بعد:
   معلم دوم مشغول آموختن نام ریبوار به اوست. حروف نام ریبوار را روی تخته نوشته و آن را هجی می كند كه یكباره پسرك دیده بان فریادكنان سر می رسد. به فریاد او بچه ها فرار می كنند. همین كه از منطقه دور می شوند، معلم دوم تخته بر دوش در حالی كه می دود مشغول آموختن به ریبوار است. ریبوار درست پشت سر او در حركت است و حروفی را كه روی تخته نوشته شده، با صدای بلند می خواند كه یكباره یكی از بچه ها، همان كه قصه شكار خرگوش را روایت می كرد، به دره سقوط می كند. ترس بچه ها را می گیرد. عده ای به كمك پسرك سقوط كرده می روند.
 
قله های دیگر، ساعتی دیگر:
   به ضربه های تبر، تخته گل مالی شده معلم دوم، تكه تكه می شود تا از قطعات آن ابزاری برای شكسته بندی پای پسرك درست شود، پسرك قصه گو كه از درد پا مشغول گریستن است، براى فراموش كردن درد، توسط سرگروه به روایت كردن قصه خویش خوانده مى شود. او اما این بار قصه شكار خرگوش را معصومانه تر تعریف می كند و چیزهایی را در آن جا به جا می كند. معلم برمی خیزد كه به آنها درس بدهد، سرگروه نمی گذارد و آنها را حركت می دهد. معلم نیز تخته ای را كه اكنون نیمی از آن باقى مانده به دوش می كشد و به دنبال آنها می رود و از یكی از آنها می پرسد چرا آنها درس نمی خوانند و جواب می شنود كه بعضی از آنها درس بلدند، اما به غریبه اعتماد نمی كنند تا راز خود را در میان بگذارند.
 
قله سنگی دیگر، ادامه:
   نوجوانان می آیند. معلم دوم در حال حركت، نام ريبوار را به ريبوار می آموزد. پسرك معصوم كه پایش شكسته و اكنون بر كول كسی می رود، قصه خرگوش را به شكل دیگری حكایت می كند. یكی از نوجوانان در حالی كه باری را می برد، آواز می خواند. پسرك دیده بان خود را به كنار دره می رساند و با دوربین اطراف را كنترل می كند و نگران می شود و خود را به جمع نوجوانان می رساند.
دیده بان: اونا پشت سر ما هستند، هر چند نفر از یك طرف بریم. ریبوار وگروهش از این طرف برن، گروه دوم از اون طرف برن. بقیه هم بیان دنبال من. خداحافظ.
   هر چند نفر از سویی می روند.
 
راه كوهستان، ادامه:
   پیرمردان می روند. خسته اند. نفس نفس می زنند. معلم اول تخته بر دوش پیشاپیش آنهاست. در پی او زن است. بچه زن آستین او را گرفته می رود. پیرمردان پشت سر این خانواده می آیند. معلم اول جدول ضرب را می آموزد. زن همچنان جواب نمی دهد. بچه یكباره خرگوش را می بیند كه می گریزد. پس به دنبال خرگوش می رود. زن كه آستینش كشیده شده، لحظه ای آستینش را رها شده می بیند. به دنبال بچه می گردد و از خلاف حركت پیرمردان می رود. معلم اول از سروصدا می چرخد و از كنار پیرمردان عبور می كنند و به دنبال زن می رود.
معلم اول: كجا رفتی خانوم؟ خانوم جان وایسا.
زن: (به دنبال بچه است و او را نمی یابد.) شوان. . . شوان كجايى؟
معلم اول: آقا اون خانوم كجا رفت؟
   بچه گم شده است. زن به دنبال بچه می رود. معلم اول به دنبال زن می رود تا از انتهای جمعیت، اول بچه، بعد زن بیرون می زنند. زن دویده بچه را می گیرد. بچه با لگد مادرش را می زند. زن او را گرفته روی زمین می نشاند و برای آرام كردن او برایش گردو می شكند. معلم اول به آنها رسیده، تخته سياه را كنار آنها می گذارد.
معلم اول: خانوم جان اگه ریاضیات سخته، بیا خوندن یاد بگیریم. دوستت. . . دا. . . رم.
   زن جواب نمی دهد.
معلم اول: چرا جواب نمی دی؟ بگو دیگه. بگو. . . نمی گی؟ خانوم جان پس تو چه شاگردی هستی؟ الان بهت یه نمره هشت می دم. نه بهت هشت نمی دم، اگه هشت بدم، رفوزه می شی. بهت ده می دم كه قبول شی. بگو! نمی گی؟ تو چه شاگردی هستی كه جواب نمی دی؟! حالا یه نمره صفر بهت می دم. (نمره های صفری كه می دهد را جلوی نمره ده قرار می گیرد و رقم آن را علیرغم تهدید او به كم دادن نمره، بیشتر می كند.) اقلاً بگو من تو را دوست ندارم. خانوم جان بگو من تو رو دوست ندارم. نمی گی؟ نمی گی؟ این دومین صفر. حالا یه صفر می دم به بچه ات. خوبه؟ اینم یه صفر به بچه ات. (بچه از این كه نام او برده شده، عكس العمل نشان می دهد.) نمی گی؟ حالا یه صفر می دم به بابات. اینم مال بابات. خانوم نمی گی؟ یه صفر هم می دم به خریت خودم كه دنبال تو افتادم.
   بعد تخته اش را برمی دارد و می رود. لحظه ای بعد زن از پی او می آید و او را صدا می كند. معلم اول می ایستد و می چرخد. زن رو در روی او می ایستد.
زن: دل من یه واگن قطاره كه توی هزار و یك ایستگاه وای می ایسته. توی هر ایستگاه یكی سوار می شه، یكی ازش پیاده می شه. اما یكی هست كه هیچ وقت پیاده نمی شه. اون عشق منه. (دست دور گردن او می اندازد. معلم اول دچار توهم می شود كه زن مى خواهد او را بغل كند، اما زن رختهای بچه اش را از روی تخته سیاه جمع می كند.) اون عشق بچه مه. (و می چرخد و می رود.)
معلم اول: خانوم جان. . . خانوم. . . 
   زن می رود و معلم اول به دنبال او می رود. زن به بچه اش می رسد. ناگهان از دور پیرمردانی كه رفته بودند، هراسان بازمی گردند. یكی از آنها فریاد می زند كه باید گریخت و دیگری می گوید كه یكی از آنها به شلیك سربازی از آن سوی مرز كشته شده. همه می گریزند و هركس در كنار تخته سنگی پناه می گیرد. معلم اول زیر تخته اش پنهان مى شود. لحظه ای بعد زن و بچه اش نیز از ترس خود را به زیر تخته سياه معلم اول می رسانند. پیرمرد شاش بند شده از ترس به خود می شاشد و دخترش می آید و او را هم به زیر تخته سیاه می برد. زن می كوشد تا با جمع كردن سنگریزه ها سنگری بسازد.
 
راه گله رو، همان زمان:
   معلم دوم می رود و درس می دهد. ریبوار و دو سه نفر دیگر در پشت او می آیند و درس جواب می دهند. یكباره ریبوار می ایستد و از معلم عذرخواهی می كند و اعلام می كند كه در خطرند و بایستی از هم جدا شوند. بعد هر چهار نفر چهار دست و پا به زمین می افتند و می روند. معلم دوم، حیرتزده رفتار آنها را می نگرد و دلیل آن را نمی فهمد تا این كه گله ای گوسفند وارد كادر می شود و نوجوانانی كه چهار دست و پا بر زمین می روند، خود را وارد گله گوسفندان كرده، استتار می كنند. گله گوسفندان، بچه ها و معلم را با خود می برد و از جلوی نگهبانان عبور می كنند.
 
گله، دقایقی بعد:
   بچه ها منتظرند كه نوجوانان دیگر بیایند. معلم از شیری كه توسط دختر بچه چوپانی در دستش دوشیده می شود، سیراب می شود و ریبوار بر تخته ای كه بر دوش معلم است، نام خود را سرانجام می نویسد.
ریبوار: جنابعالی نوشتیم.
معلم دوم: چی نوشتی؟
ریبوار: نام خودمو نوشتم. نوشتم ریبوار.
   صدای تیری برمی خیزد و تخته سیاه و ریبوار درهم می غلتند. بچه های دیگر می گریزند و هر یك به صدای تیری به زمین می افتند.
 
كوه مجاورِ مرز، همان زمان:
   زن همچنان با چیدن سنگریزه ها برای خودش پناهگاه درست می كند. آرام آرام همه چهار دست و پا راه می افتند. كسی كه برادرش تیر خورده و به دره افتاده، می نالد كه: قرار نبود او در اینجا بمیرد. او می رفت كه در خاك زادگاه خودش بمیرد. زن بچه اش را به زیر شكمش برده، چهار دست و پا می رود و می نالد. 
زن: الان می میریم. . . شیمیایی.
معلم اول: شیمیایی نیست. سربازهای اون ور تیر انداختن. نترس.
زن: شیمیایی. . . حلبچه... الان می میریم.
   معلم اول همان طور كه چهار دست و پا می رود، تخته سیاه را روی سر زن وبچه می گیرد و به زن دلداری می دهد.
 
مرز، آخرین ساعات روز:
   گروه پیرمردان به همراه معلم اول و زن و بچه و پیرمرد شاش بند شده، به مرز می رسند. باد می وزد. مه همه جا را فرا گرفته است.
معلم اول: رسیدیم. اینجا مرزه. اینجا خاك زادگاه شماست.
   هیچكس باور نمی كند. یكی فریاد به اعتراض برمی دارد كه دروغ است و دیگری می گوید كه معلم اول سر آنها كلاه گذاشته است. معلم اول اصرار می كند كه اینجا مرز است و اگر نشانه های سابق را ندارد، به دلیل جنگ است.
معلم اول: نگاه كنین اونجا حلبچه است. اونجا خاك زادگاه شماست.
   پیرمردان آرام آرام باور می كنند و به سویی كه معلم اول اشاره می كند می دوند و در كنار سیم های خاردار خود را به زمین می اندازند و خدا را شكر می كنند و خاك وطنشان را بر سر می كنند و بعد با كفش های درآورده وارد خاك خودشان می شوند. پیرمرد واسطه جلو آمده، چهل گردویی را كه وعده كرده بود، به معلم اول می دهد.
پیرمرد: اینم گردوهات. دستت درد نكنه كه مرزو نشون ما دادی. حالا چی كار می كنی؟ تو می آی به وطن ما یا می مونی؟
معلم اول: نه من نمی تونم بیام. من به این خاك عادت دارم.
پیرمرد: اما زنت می خواد بره اون ور مرز. تو رو نمی خواد. تكلیفش چیه؟
معلم اول: وقتی با من نمی خواد بمونه چی كار كنم؟
پیرمرد: خودت می دونی. طلاقش می دی؟
معلم اول: اگه منو دوست نداره، طلاقش می دم.
پیرمرد: بذار صداش كنم. حلاله. حلاله. (و به سوی حلاله می روند.) تخته سیاه رو بذار زمین. (معلم اول می گذارد.) حاضری حلاله رو طلاق بدی با مهریه تخته سیاه؟
معلم اول: بله.
پیرمرد: حلاله!
زن: هان؟
پیرمرد: حاضری طلاق بگیری با مهریه تخته سیاه؟
زن: تخته سیاه؟ هان.
پیرمرد: هنوز به هم حلالین. آخرین نگاه رو به هم بكنین. (معلم اول به زن نگاه می كند.) حالا هر دوتاتون عصای منو بگیرین و رو به آسمون نگاه كنین. (آن دو عصا را گرفته به آسمان نگاه می كنند.) خدایا هیچ كدومشونو گشنه نذار. خدایا هیچ كدومشونو تشنه نذار. خدایا هیچ كدومشونو تنها نذار. بیا این تخته سیاه مهر توست. خداحافظ.
   پیرمرد و معلم اول می روند و زن، تخته سیاه را به دوش كشیده می رود. كمی كه دور شدند، می ایستد و پسرش را صدا می كند.
زن: شوان. . . شوان. . . زود باش بیا.
   پسر بچه به غفلت با لاشه بمبی بازی می كند و به فریاد مادر بمب را رها كرده عصایی را كه بر زمین افتاده برمی دارد و دنبال مادرش می رود. صدای آوازی محزون بر تیتراژ پایانی شنیده می شود.