وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

دیالوگ لیست: سميرا چگونه تخته‏ سياه را ساخت ( فارسی )

Tue, 17/09/2013 - 20:59

 

چگونه سمیرا "تخته سیاه" را ساخت
“خاطرات ویدئویی" از میثم مخملباف
سمیرا مخملباف هستم
. ایرانی ام... و بیست ساله. 
تا به حال دو فیلم سینمایی ساختم. 
اسم اولین فیلمم "سیب" بود كه با اون در سال ۱۹۹۸ به كن اومدم. 
امسال كه سال دوهزاره، با دومین فیلمم "تخته سیاه" به بخش مسابقه فستیوال كن اومدم. 
من در یك خانواده سینمایی به دنیا اومدم. 
پدرم كارگردان سینماست و مادرم تا زنده بود همیشه در فیلمهای پدرم دستیارش بود. 
تمام خاطرات كودكی من با سینما و صحنه های فیلمهایی كه پدرم می ساخت، عجین شده. 
اولین باری كه من در یك فیلم سینمایی به عنوان بازیگر حضور پیدا كردم، یك ماهم بود
. ...در صحنه ای كه مادرم مرا بغل كرده بود و می كوشید تا گریه مرا ساكت كند. 
وقتی كه من هشت سالم بودم، در فیلم "بایسیكل ران" ساخته پدرم بازی كردم. 
داستان این فیلم درباره مردی افغانی است كه هفت شبانه روز سوار دوچرخه می شه و بی وقفه ركاب می زنه... 
... تا با پولی كه درمی آره خرج بیمارستان و جراحی زنش رو به دست بیاره. 
پدرم این فیلم رو در كشور ایران و پاكستان ساخت. خاطرم می آد، وقتی كه در پاكستان فیلمبرداری می كردیم به خاطر اینكه از دولت پاكستان اجازه فیلمبرداری نداشتیم، دستگیر شدیم... 
... و پدرم رو مثل زندانیان قرون وسطی غل و زنجیر كردند. با اینهمه ما اون فیلم رو ساختیم. 
وقتی هفده سالم بود، اولین فیلم سینمایی ام رو با نام "سیب" ساختم. 
فیلم "سیب" داستان دو دختر سیزده ساله است كه یازده سال توسط پدرشون درخونه زندانی بودند. 
سرانجام مردم محل با خبر می شن و این موضوع رو به بهزیستی اطلاع می دن و دخترها را از زندان آزاد می كنند
. وقتی دخترها آزاد شدند، رفتاری شبیه رفتار انسانها نداشتند و بجای كلام انسانی اصواتی شبیه اصوات حیوانات از دهانشان شنیده می شد. 
در مورد وضعیت زنان ایرانی ... 
برخی اوقات برنامه های مستندی را می بینیم كه حس می كنیم فعالیتهای اجتماعی در حال شكل گیری است. 
برخی اوقات دقیقا خلاف این موضوع به ما ثابت می شود. 
از شما، به عنوان كارگردان ۲۰ ساله ای كه برای دومین بار در جشنواره كن حضور می یابد... 
...تقاضا دارم حقایقی را برای ما بیان كنید كه همیشه در تلویزیون نمی بینیم و از دهان فعالان اجتماعی نمی شنویم. 
 
در طول این یازده سال، تنها تصویری كه دو دختر زندانی دیده بودند، منظره عبور سوزان خورشید از پشت میله های زندان بود. 
بهمین خاطر مثل آدمهای غارنشین احساس خودشون رو از آنچه میدیدند، با دستهای آلوده به سیاهی، روی دیوارها نقاشی می كردند. 
سئوال من اینه كه آیا پس از صحبت كردن با مادر آنها موضوع را فهمیدید وتصمیم گرفتید به این شكل موضوع را به ما توضیح دهید... 
ثانیا اینكه، آیا دیالوگها را شما نوشتید یا پدرتان؟
آیا دیالوگهای نوشته شده را مثل یك فیلم داستانی كارگردانی كردید، یا اینكه به طور مستند از پدر و مادر گرفتید... 
بعد از اون تصمیم گرفتید كه این پایان رو براش بذارین كه مادر كاملا لرزان از اینكه از خانه بیرون آمده... ...و می :گه برگردین خونه. برگردین خونه. گفتید كه مادر آنها مریض است. 
صدای خود او بود. دقیقا حرفهای خودش بود... 
ولی به خاطر اینكه این یك واقعه اجتماعی بود ما نمی توانستیم از قبل براش تصمیم بگیریم... 
به همین دلیل هرشب با پدرم در این مورد صحبت می كردیم... 
... و به نتایجی میرسیدیم كه پدرم یادداشتی از این نتایج تهیه می كرد، بدون اینكه وارد جزئیات شود. 
تصمیمگیری راجع به شكل دیالوگ بستگی به شخصیت فیلم دارد، و اینكه او در آن شرایط و آن فضا چه چیزی را می خواهد بگوید. 
بنابراین آنچه بیان شد، كلام خود او بود. 
پدر خانواده با آنكه زندانبان بود، اما به خاطر آنكه می دید من او را محكوم نمی كنم... 
می كوشم جهل فرهنگی او را دلیل اصلی این رفتار بدانم... ...به من اعتماد می كرد و خودش را مثل یك بازیگر در اختیار فیلم می گذاشت. 
فیلم "سیب" در سال ۱۹۹۸ به بخش "نوعی نگاه" فستیوال كن دعوت شد. 
"ژرار دپاردیو" و "ژان لوك گدار" از فیلم ستایش كردند و فیلم "سیب" در دهها فستیوال جهانی مورد استقبال قرار گرفت. یكی از منتقدین می :گفت فیلم "سیب" نه تنها یك فیلم واقعی است، بلكه حتی واقعیت را تغییر داده است. 
در همه كشورهایی كه فیلم "سیب" نشان داده شده بود، مردم كنجكاو وضعیت دو دختر بودند... 
...و وقتی می شنیدند كه آنها در خانه دیگری نگهداری می شوند... 
... و حالا به مدرسه می روند و یكی از آنها دوست دارد كارگردان سینما باشد، تعجب می كردند. 
نمی تونم بخونم. نه، بلد نیستم این رو بخونم. 
در سن نوزده سالگی فیلم "تخته سیاه" را ساختم. 
داستان فیلم "تخته سیاه" مربوط است به مردم آواره كردستان... 
...منطقه ناامنی بین ایران، تركیه، عراق و سوریه كه به خاطر جنگ همیشه دچار مشكلات فراوانی بوده است. 
در بخشی از این فیلم پیرمردانی را می بینیم كه پس از جنگ به كشور خود باز می گردند تا درجایی كه به دنیا آمده اند، بمیرند. 
به نظر خیلی مشكله. فیلمی با این تعداد زیاد بازیگر كه بیشترشون غیرحرفه ای اند و حتی زبان آنها با زبان شما متفاوته. اما تفاوت زبان ... آنها كردی صحبت می كردند، ولی فارسی را می فهمیدند... 
بنابراین من فارسی به آنها توضیح می دادم و آنها به كردی می گفتند. 
دایی... دایی جان... 
دایی؟ منو تماشا كن، برادرم. 
چرا منو تماشا نمی كنی؟! - بله؟
سلام دایی جان. 
علیك سلام. 
تو را خدا دایی جان، یه كاری به من بده. 
كاری نداریم قربونت برم. هیچ كاری نداریم. 
هركاری بگی... 
كاری نداریم. آواره ایم. 
چوپانی باشه... هركاری باشه... 
هیچ كاری نداریم قربونت برم. 
من پولم نمی خوام. فقط یه لقمه نون باشه بسه. 
نان هم نداریم. نون نیست... نون نیست. 
آبم نداری دایی جان؟ - نه والله. 
دایی جان، هر كاری بگی می كنم. 
برادرم، ما آواره ایم، داریم دور خودمون می چرخیم. 
دایی جان... - بله؟
سلام، دایی جان. - سلام. 
حالت خوبه؟ - بله. 
تو رو به خدا، دایی جان... یه كاری به من بده. 
هیچ كاری ندارم. 
یه كاری به من بده. - من هیچ كاری ندارم. 
چوپانی... 
چوپانی... هركاری كه بگی می كنم. 
ما خودمون آواره ایم. 
تنها چیزی كه داشتیم، دوربین بود كه آن هم خیلی مهم نبود... 
چون فیلمبردار آن را به خوبی روی دوشش حمل می كرد... 
چراكه ما دستگاه "استادیكم" نداشتیم. 
خدا را شكر كه آنرا نداشتیم، چون حالا صحنه ها خیلی واقعی تر به نظر می رسند. 
تمام مدت، دوربین روی دوش فیلمبردار بود و او مجبور بود از گذرگاههای بسیار باریك و مرتفعی رد شود. 
هر لحظه ممكن بود هركسی به پائین بیافتد و خیلی خطرناك بود. 
هم خوب بود و هم بد بود. بد بود، چون ممكن بود برای كسی اتفاق ناگواری بیافتد... 
شكاك، وایسا. یك نفر از دره پرت شد پائین! 
...و خوب بود، چون نمی توان درباره دشواری های جنگ... 
...و فقر و جهل فیلم ساخت، در شرایطی كه همه چیز راحت باشد. 
برای من سمبل اولین انسانی است كه تا اندك دانشی یافت، خدا به او :گفت از بهشت بیرون شو. 
آنها به زمین آمدند و حیران به دور خود میگشتند و آواره بودند و برای خویش خانه ای نمی یافتند. 
این اندك دانش، چون بار سنگینی همواره بر دوش آنها بود و آنها مجبور به تحمل این بار بودند. 
وهمچنین برای من مثل... شما بهش چی میگین؟ صلیب مسیح... 
می دونی، این اندك دانش برای من مثل یك بال است برای پروازكردن. 
اما نه... این بال به او اجازه پرواز نمی دهد، میدانید، اینها بالهای سنگینی است، او چگونه می تواند پرواز كند؟
با اون كه به نظر می آد این فیلم از شدت واقعیت شبیه یك فیلم مستنده... 
...اما در حقیقت تمام لحظات اون بازسازی شده و هیچ لحظه ای از فیلم مستند نیست. 
به عنوان مثال آب خوردن كاری است كه هركس در طول روز بارها اینكار را انجام می ده... 
...اما در سینما برای اینكه صحنه آب خوردن در مقابل دوربین، واقعی دربیاد، گاهی نیاز است كه ساعتها تمرین كنیم. در عین حال، هم سخت بود و هم آسان. 
سخت، زیرا بازیگران غیرحرفه ای با سینما آشنا نبودند. بعضی روزها به دلایل سنتی كار را تعطیل می كردند و نمی دانستندكه اینكار امكان ندارد. 
...و آسان بود، زیرا آنها پیچیدگی مردم شهرها را نداشتند و خیلی ساده بودند و كارگردانی آنها آسانتر بود. 
وقتی تو پرسوناژهایت را دوست داشته باشی، آنها را پیدا می كنی... 
من همه بازیگرها را یكی یكی انتخاب كردم، به خاطر ظاهر صورتشان وجغرافیایی كه روی چهره آنها نقش بسته بود... 
...و همچنین به خاطر شخصیتشان و هر روز تعدادی را از روستائی وتعدادی را از روستای دیگری جمع می كردیم... 
من مستقیما با آنها درگیر می شدم و به خاطر همین آنها می توانستند مرا بشناسند... 
...و من به عنوان یك كارگردان شخصیت عجیب و غریبی برای آنها نبودم كه در جایی مخفی شده است. 
من هر روز برخوردم مثل روز اول بود. 
داستان فیلم در یك روز اتفاق می افته، اما برای این یك روز ما حدود دوماه فیلمبرداری می كردیم... 
بازیگران غیرحرفه ای هر روز صبح كه ازخانه هایشان به سرصحنه می آمدند... 
...حمام كرده بودند و موها و صورت و لباسهایشان تمیز بود... 
دیگر به نظر نمی رسید كه مدتی دركوه آوارگی كرده اند... 
به خاطر این ابتدا با خاك همان محیط لباس، اشیاء و موی آنها را گریم می كردیم. 
جنگها در هركجا، بالاخره روزی تمام می شن... 
اما كسانی كه جنگها رو شروع كردند یادشون می ره مین هایی رو كه توی زمین كاشتند، جمع كنند. 
پس هر روز بچه ها روی مین می رن و كشته می شن. جنون جنگها تموم می شه... 
...اما كسانی كه جنگهای جنونآمیز رو شروع كردند، فراموش می كنند... 
...زنهایی كه شوهرانشون كشته شدند از تنهایی دچار چه جنونی شده اند. 
وقتی پانزده ساله بودم، مدرسه معمولی رو ترك كردم تا در مدرسه پدرم سینما رو بیاموزم. 
درحقیقت مدرسه سینمایی ما صحنه های فیلمسازی پدرم بود. 
برای من به عنوان یك زن، در یك كشور شرقی، فیلمسازی با مشكلات خاصی همراهه. 
نه از این بابت كه موضوع زن، همیشه توسط سیاستمداران با مشكل سانسور روبرو می شه... 
بلكه حتی به خاطر خودسانسوری، كه توسط فرهنگ و سنتهای جامعه و حتی توسط خود زنها در مورد زنها اعمال می شه. 
فیلم "روزی روزگاری سینما" ساخته پدرم، یكی از كلاسهای سینمایی است كه من در اون هنر سینما رو آموختم. 
بازیگر زن فیلم از بازیگران تئاتر بود كه هر روز صبح ابتدا به صورتش فون می زد كه شبیه آدمهای آفتاب سوخته بشه. 
بعد كمك می كرد تا صورت بچه فیلم رو به رنگ صورت پیرمردان آفتاب سوخته در بیاره. 
تخته سیاه؟ هان! تخته سیاه؟
او كُردی نمی دونست... 
بنابراین هر روز صبح جملات و لهجه كردی رو با گنگی یك زن دیوانه تمرین می كرد... 
ما قبل از اونكه به میزانسن و كمپوزیسیون بپردازیم، ابتدا صداها را تمرین می كردیم... 
بعد از آنكه صداها را كنترل می كردیم، تازه فیلمبرداری شروع می شد. 
تخته سیاه، هان... 
تخته سیاه! 
جیش... جیش... جیش... 
فكر كردم كه آیا می توانم یك فیلمی یكساعت و نیمه در كوهستان بسازم كه هر كس با دیدن اون احساس كنه كه در كوهستان بوده. 
آب می خوری؟ آب می خوای؟
بنوش... 
بنوش! 
حلاله، آب بیار! 
حلاله، آب بیار! 
تا مرز چقدر راهه، دایی جان؟
راه زیادی نیست. 
من برای آنكه یك بازیگر مناسب برای این نقش پیدا كنم، به تك تك سیاهی لشگرها فكر كردم... 
...و با تك تك اونها صحبت كردم تا ببینم كدامیك در زندگیشون مریض دارند یا خودشون مریضند... 
...و می تونند رنج یك آواره مریض رو درك كنند تا بتونند اون نقش رو بازی كنند. 
بشاش برادر، وگرنه می میری! 
كارگردانی به نام آلفرد هیچكاك می گفت كه مرحله فیلمبرداری خسته كنندهترین و كم اهمیتترین مرحله فیلمسازی است. 
تمام مراحل جالب فیلمسازی قبل از فیلمبرداری صورت می گیرد. 
زمانی كه فیلمبرداری شروع میشود،كار قبلا تمام شده است. 
از قبل می دانید كه می خواهید چه بكنید. 
تمام آنچه كه مهم است، قبل از فیلمبرداری صورت می گیرد. 
زمان فیلمبرداری فقط باید مواظب باشید كه آنچه جلوی دوربین اتفاق می افتد، همانی باشد كه می خواستید. 
ولی نه همیشه... بعضی اوقات اتفاقهایی جلوی دوربین می افتد كه مانند معجزه است. 
چراكه آدم درحال خلق اثر است، ولی فرایند خلق هنوز به پایان نرسیده. 
چرا كه تمام شخصیتهای فیلمهای من جلوی دوربین قرار می گیرند... 
تمام اتفاقها و وقایعی كه در انتظارشان هستم، برخی اوقات به شكل معجزه آسایی رخ میدهند. 
بعضی وقتها آنها برای اولین بار اتفاق می افتند. 
درعین حال منتظر وقوع آنها هستم. 
در مورد چیزهایی كه قبلا تصمیم گرفتهام، باز هم منتظر میشوم تا ببینم چه چیز جدید دیگری مشاهده خواهد شد. 
زندگی نویی روبروی دوربین خواهد بود، مانند همین الان كه ما جلوی دوربین هستیم. 
فیلمبردار چیزی را می بیند كه در همین لحظه رخ میدهد. چراكه من كه جلوی دوربین، یك فرد زنده هستم. 
اینطور نیست كه او من را كشته باشد و سپس :بخواهد سمیرا، چیزی را بیان كن. 
من زنده هستم و زندگی می كنم وهمان وقت او فیلمش را می سازد. 
من "كن" را دوست دارم. 
"كن" را نه به خاطر "كن"، بلكه به خاطر مردمی كه از سراسر جهان برای سینما به "كن" می آن تا با حضورشون به سینما انرژی بدن. 
پس فیلمی كه در كن نمایش داده می شه، فیلمی است كه در اولین نمایشش توسط نمایندگان تماشاچیان همه كره زمین دیده می شه. 
ایرانی! ایرانی! 
شما به عنوان یك كارگردان و نه صرفا یك كارگردان جوان... 
خسته نیستید از اینكه... 
من از این مسئله خسته نیستم و به آن عادت كرده ام. 
برایم قابل انتظار است كه چنین سئوالهایی از من پرسیده شود. 
دلیلش به نظر من این است كه مردم ذهنیتی از سینما دارند كه آن را در انحصار افراد میانسال و مسن می بینند. 
برداشتشان این است كه هرچه سن كارگردان بیشتر باشد، تجربه بیشتری دارد. آنها سینما را شكلی از هنر و یك نوع زبان نمی دانند. 
همه، حتی افراد جوان... منظورم ۲۰ ساله ها نیست... 
بلكه حتی كودكان می توانند دنیا را ببینند، تجربه كنند، یا تصور كنند، و دیده ها یا تصورات خود را از طریق رسانه سینما بیان كنند. 
به نظر من مشكل آنها نیست، مشكل من نیستم... مشكل سینما است. 
مایلم این جایزه را به ایشان تقدیم كنم. 
جایزه "مدال فدریكوفلینی" از سازمان جهانی یونسكو برای ساخت فیلم فوق العادهای در صد سالگی سینما. 
شما واقعا لایق این مدال هستید و امیدوارم كه فیلمهای عالی بیشتری بسازید. 
متشكرم. 
بسیار متشكرم. 
از دریافت این مدال بسیار خوشحالم، چون از نظر من این فقط یك جایزه سینمایی نیست، بلكه یك جایزه فرهنگی است... 
دوست دارم این جایزه را به موزه سینمای ایران هدیه كنم، برای آنكه ارزش صلح و دانش در ایران پایدار شود. 
بسیار متشكرم. 
دروغه. اینجا مرز ما نیست، برادر. 
اون خاك زادگاه ما نیست. 
این مرز ما نیست. مرز ماگم شده... اون كلاه سرما گذاشته، به ما دروغ گفته! 
دایی جان، به خدا بهتون دروغ نمی گم، بخدا این مرز خودتونه. 
اینجا به خدا خاك زادگاه ماست. 
قسم بخور تا باوركنم! 
خدا شاهده كه این مرزه. 
قسم بخور! 
به خدا این مرزه. 
اون حلبچه است. یعنی نمیدونین این حلبچه است؟
من از قبل تصمیم داشتم تا آخرین صحنه فیلم "تخته سیاه"رو درمه بگیرم... برای اینكه بمباران شیمیایی این منطقه تداعی بشه. 
اما مه وسیع رو نمی شد ایجاد كرد. 
پس منتظر نشستیم تا مه اومد. اما به سرعت از ما عبور كرد. 
تاجائیكه ما مجبور شدیم با همه امكانات و آدمها هرلحظه به دنبال مه بدویم تا بتونیم صحنه های آخر فیلم رو درمه فیلمبرداری كنیم. 
ما به مرز رسیدیم، تو چیكار می كنی؟
اگه اون منو نمی خواد، چیكار می تونم بكنم؟
چیكار می كنی؟ میای، یا طلاقش می دی؟
اگه طلاق می خواد، طلاقش می دم. 
بذار از خودش بپرسیم. حلاله، حلاله... حلاله... 
حلاله... بیا طلاقتو بگیر! 
تخته سیاه؟
من... تو... رو... دوست... دارم! 
رئیس هیئت داوران، "لوك "بسون. خانمها، آقایان، "."میشلیو رئیس هیئت :داوران "لوك بسون"
خانمها، :آقایان "میشلیو"
جایزه هیئت داوران به فیلمی تعلق می گیرد كه با استقبال پرشور اعضای هیئت داوران مواجه شود. 
این جایزه از سوی رئیس و اعضای هیئت داوران است كه از صمیم قلب اهدا می شود. 
"تخته سیاه" سمیرا مخملباف
عصرتان بخیر... خیلی متشكرم. 
می خوام یه چیزی بگم. 
از جانب نسل جوان امیدوار میهنم، با افتخار این جایزه را می پذیرم. 
نسل جوان قهرمانی كه... 
نسل جوان قهرمانی كه برای دموكراسی و یك زندگی بهتر در ایران تلاش می كنند. 
با تشكر از هئیت داوران، و با تشكر از شما تماشاچیان مهربان.