وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

جراحی روح

Fri, 13/09/2013 - 21:08

اين داستان در اعتراض به كشتار سال ٦٧ نوشته شد و  در مجله سروش همان سال به چاپ رسيد.
 
جراحی روح
محسن مخملباف
 
داستان سیاهی را برای شما می نویسم. این اجازه را از ناشر گرفته ام تا به خواننده بگویم كه بهتر است آن را نخواند. حتی خودش قرار گذاشت ـ البته نگفت حتما ـ كه روی جلد بنویسد: " خواندن این كتاب برای افراد زیر هجده سال ممنوع است و هركس ناراحتی قلبی یا بیماری عصبی دارد، آن را نخواند." نمی دانم وقتی شما این كتاب را مى خوانید، روی جلد به چنین نوشته هشدار دهنده ای بر می خورید یا نه؟ حتی شك دارم كه اجازه داده باشند داستان با این چند سطر شروع شود. به هر حال من آدم قُدی بودم و كله ام مثل خیلی ها بوی قورمه سبزی می داد. ناشرم این یكی را اجازه نداده است كه بگویم، به درد شما هم نمی خورد كه بفهمید من جزو چه گروه و دسته و مرامی بودم. این ها فرع قضیه است. زمانی حتی فكر می كردم كه اگر جزو یك گروه و دسته دیگر هم بودم و یا به مرامی دیگر اعتقاد داشتم، بازهم وضع ازهمین قرار بود. بحث كلی است. مهم این است كه من كله ام بوی قورمه سبزی می داد و به این بو تعصب داشتم. حالا شما می توانید بگویید " اعتقاد". برای من دیگر واژه ها حساسیت شان را از دست داده اند. حتی برایم چیز مقدسی نمانده است تا برایتان قسم بخورم كه دیگر به معنای هیچ واژه ای معتقد نیستم. شاید بپرسید: " پس برای چه همین حرف ها را هم می زنی؟" خیلی روشن است. برای این كه از من خواسته اند بنويسم و من نوشته ام، به همان دلیل كه همه آن كارهای دیگر را انجام دادم. اول این طور فكر نمى كردم. حتی آن موقع كه دستگیر شده بودم به همه چیز فكر می كردم جز این یكی.
 
   همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. مرا توی خیابان دستگیر كردند. كمی از همان شكنجه های معمول، مثل بستن به تخت و شلاق زدن به كف پا و تخته كمر و باسن، یا شوك برقی و دستبند قپانی و آویزان كردن و سوزاندن با سیگار "وینستون" كه حرارتش بالاتر است. من هم طبق معمول همه را تحمل كردم و قرارهایم را كه سوزاندم، آن وقت همه چیز را لو دادم. باز هم طبق معمول، بازجویم به نتیجه نرسید، چون همه اطلاعات، سوخته بود. خودش هم می گفت: همان موقعی كه مرا می زده، اعتقاد نداشته است كه من ظرف آن چند ساعت حرفی بزنم و تنها یك كار اداری را انجام می داده است. من حرف نزدم، و وقتی هم حرف زدم، فقط برای این بود كه دیگر دلیلی نداشت كتك بخورم. در حالی كه هنوز هم می توانستم ساعت ها و شاید روزها كتك را تحمل كنم و چیزی را لو ندهم. اما حالا كه دلیلی نداشت و سازمان چريكى پیشرفته ما حساب همه چیز را كرده بود و من می توانستم دومین قرارم را كه سوزاندم، به راحتی حرف بزنم، بدون آن كه كسی دستگیر شود، چه اجباری داشتم كه شلاق بخورم؟ نشستم و قهرمانانه همه چیز را گفتم و به ریش بازجویم هم خندیدم. حتی برای اینكه دلش را بسوزانم، گفتم: "خیلی دلم می خواست تو را هم می كشتم." و بازجویم خیلی خونسرد پرسیده بود: "مگه منو می شناختی؟" گفته بودم: "آره از رادیوی انقلابیون اسمتو شنیده بودم و با كارات آشنا بودم. همین!" و او چقدر از این شهرت خوشش آمده بود و درست مثل یك آدم موفق كه از اعتماد به نفس اش شنگول است، برای خودش سیگار روشن كرده بود و بعد مثل یك گارسون "خوش برخورد" یكی از همان ورقه های شبه امتحانی آرم دار را آورده بود كه: " اظهارات خود را با چه گواهی می كنی؟" و من نوشته بودم: " با امضا". و او گفته بود انگشت هم بزنم. بقیه كار معلوم بود، حتی احتیاج نبود اتهامات دادستان را بشنوم و آن "ماده  دخول در دسته اشرار مسلح " را كه حداقل مجازاتش اعدام بود، در پرونده ام ببینم. این را حتی قبل از دستگیری هم می دانستم كه حكم تیر من درآمده است. برای همین، وقتی زنم "سوسن" و "مونا" دخترم و مادرم "نرگس" به ملاقاتم آمدند، با آن ها برای همیشه خداحافظی كردم و بهشان گفتم كه منتظر من نباشند، این ممكن است دیدار آخر ما باشد. علی الظاهر هم بود، چون بعد از دادگاه اول، مرا به سلول انفرادی بردند، دوباره پس از دادگاه دوم، به سلول انفرادی آوردند و من همه آن یك ماه ظاهرسازی فرجام خواهی را به سایه نحیف خودم روی دیوار نگاه كردم و حساب روز و ساعتش را نگه داشتم، تا شبی رسید كه فردا صبح اش باید تیرباران می شدم. آن قدر قبل از دستگیری ام راجع به زندان و مراحل شكنجه و اتفاقاتی كه ممكن بود بیفتد، خوانده و شنیده بودم كه همه چیز از قبل برایم مثل روز روشن بود. پس طبیعی بود كه فردا صبح، درست یك ماه پس از دادگاه دوم، مراسم اعدام من اجرا شود. از این رو سعی كردم خودم را برای این حكم آماده كنم. لابد می گویید چرا این قدر بی احساس از شب مرگم حرف می زنم و مثلا نمی گویم آن شب چه حالی داشتم و چه می كردم. این خیلی طبیعی است. من الان در شرایطی هستم كه بدون احساساتی شدن به آن لحظه ها می اندیشم و برایم علی السویه است كه در آن شب ترسیده باشم، یا شوق رفتن از این دنیا را داشته باشم. در واقع هر دو بود. وقتی بدانی رفتن ات حتمی است و همه چیز در اینجا تمام شده است، دلت می خواهد زودتر این اتفاق بیفتد. مرگ محتوم، راحت تر و پذیرفتنی تر از مرگ مشكوكی است كه معلوم نیست كی از راه می رسد. هر چه هست، در این لحظات آخر، انتظاری كشنده یقه آدم را می گیرد. از این كه همه چیز به این سادگی تمام می شود و امكان بازگشتش نیست و از این كه آدم نمی داند به كجا خواهد رفت، و این یكی از همه بدتر است.
 
   آن شب، تقریبا ساعت هشت بود كه صدای درِ بند بلند شد و صدای گام های نگهبان تا پشت در سلولم آمد و تملیك در سلول كشیده شد و نور بر من ریخت و من هیكل ضد نور نگهبان را چون یك هیولا روی خودم دیدم. نمی دانم چرا این قدر در خودم احساس كوچكی می كردم. انگار قدم نصف شده بود و حتی وقتی بی اختیار به صدای او بلند شدم و ایستادم، باز هم همین احساس را داشتم. درست نصف قد او را داشتم و او از پهنا چند برابر من بود. به هرجهت، نگهبان چشم بند را به چشمم زد و دستم را گرفت و درِ سلول را بست و با پوتین هایش دمپایی های پلاستیكی خشك را به سمت پایم سر داد و من آن ها را پوشیدم و راه افتادم. از پله ها كه بالا مى رفتم، فهمیدم به اتاق بازجویم در طبقه دوم فلكه می رویم. احساسم با بارهای قبل كه برای بازجویی از این پله ها ایستاده و نشسته رفته بودم، فرق می كرد. وارد اتاق بازجویم كه شدم، نگهبان چشم بند را برداشت و رفت و مثل همیشه چند ثانیه طول كشید تا چشم هایم بازجو و اتاقش را به وضوح ببیند. هیچ از آن نورهای موضعی توی فیلم ها خبری نبود. دو مهتابی، اتاق را روشن می كرد و زیر آن نور، رنگ بازجویم پریده می نمود. برای یك لحظه احساس كردم او هم از مرگ من ترسیده است. تعارف كرد كه بنشینم و حتی برایم سیگار روشن كرد و پرسید:"چیزی میل داری؟" منگ تر از آن بودم كه جوابش را بدهم. اگر امكانش بود، حالا از خودش می پرسیدم كه در آن لحظه چه جوابی به او داده ام. ولی احساس می كنم كه زیاد در بند آن نبودم كه قُدگری كنم و بگویم نه. در آن لحظات آخر با خودم صمیمی تر از آن شده بودم كه با رد تعارف او مقاومت منفی خود را به رُخش بكشم و باز هم انقلابی بنمایم. همین كه به راحتی آماده مرگ بودم و پل های پشت سرم را خوب خراب كرده بودم كه حتی اگر هم بخواهم، نتوانم برگردم، برای من كافی بود. نمی ترسیدم و امیدی به زندگی نداشتم و پرونده ام سنگین تر از آن بود كه احتمال عفوی وجود داشته باشد و من اصلا بى حوصله تر از این بودم كه "حبس ابد" را مثلا از اعدام بهتر بدانم. اما اگر هم در مقابل تعارف او چیزی نخواسته بودم، برای این بود كه لابد چیزی نمی خواستم. نمی توانم حس آدمی را كه از مرگ خودش با خبر است برای شما بگویم. این حس، قابل انتقال نیست. حتی شنیده ام خیلی از محكومین عادی، این را باور نمی كنند كه رفتنی اند و برای همین، آرام و رام تا پای چوبه دار می روند. اما من باور كرده بودم. پس شاید این گفته در مورد آن ها هم دروغ باشد. چند لحظه ای نگذشته بود كه دوباره بازجویم به حرف آمد: "هیچ دلم نمی خواست بهت یه خبر بد بدم." كلماتش به نظرم مسخره می آمد. پیش خودم فكر كردم آن قدر احمق است كه نمی داند من خبر اعدامم را در دادگاه شنیده ام و حتی می توانم ساعت و دقیقه اش را هم حدس بزنم، اما او مثل این كه حس مرا خوانده باشد ـ تجربه این قیافه اش را داشتم. خیلی این نقش را بازی می كرد كه همه چیز را می داند و حتی افكار مرا می تواند بخواند ـ گفت: "نه، نه، اعدامتو نمی گم، اونو می دونی. یه خبرِ بدتره. برای همین دلم نمی خواست تو این لحظه كه داری برای مرگ آماده می شی، این خبر و بهت داده باشم. بیا خودت ببین. همه چیزو توى روزنامه نوشته." روزنامه ای را جلوی من انداخت. هنوز منگ بودم. برای همین، عكس العملی نشان ندادم و روزنامه افتاد زمین. خودش آن را برداشت تا نشانم بدهد. لای ورق هایش را باز كرد، اما چیزی نیافت. دوباره نگاه كرد و باز هم ادای آن را درآورد كه چیزی را كه می خواهد، نمی یابد. روزنامه را روی میز من گذاشت و بیرون دوید. احساس كردم به خاطر آن آرمانی كه تا اینجا كشیده شده ام، باید هوشیارتر از آن باشم كه گول بازی آخر او را بخورم. هرچند به حكم سازمان پیشرفته ای كه داشتم، اگر هم گول مى خوردم و تصمیم می گرفتم به آن ضربه ای بزنم، نمی توانستم و همین به من یك اعتماد به نفس تشكیلاتی می داد. ولی یك حس درونی، كنجكاوی مرا تحریك كرده بود و مى خواستم ببینم چه خبری ممكن است از خودشان ساخته باشند، یا چه خبر واقعاً درستی است كه از خبر اعدام یك نفر هم مهم تر است. بازجویم با یك روزنامه مچاله شده چرب و چیلی به اتاق برگشت و گفت: "بیا، ایناهاش، با ظرف غذا برده بودنش بیرون. این نگهبانا خرند." از توی روزنامه عكس یك ماشین تصادف كرده را نشان من داد. مدتی به او، انگشت اشاره اش و عكسی كه نشانم می داد، خیره شدم و چیزی درنیافتم. بعد روزنامه را روی دسته صندلی من گذاشت و رفت پشت میزش نشست و گفت: "به هر جهت متأسفم، سرنوشت، این طور می خواسته كه تو و خانواده ات یه جا از این دنیا برین." در آن لحظه، همان حسی را داشتم كه موقع وصل كردن باتون برقی، بارها به من دست داده بود. كرخ شده بودم، تنم سوزن سوزن می شد و از چشم هایم ابر برمى خواست. برای چند لحظه نمی دانستم كجا هستم. دقیق یادم نیست كه چطور روزنامه را نگاه كردم و توانستم بر آن همه ستاره كه در چشم هایم منبسط می شدند، فايق آیم. درست بود. سوسن، مونا و مادرم، و یك مرد غریبه كه راننده بود، در اثر تصادف با یك مینی بوس كشته شده بودند.
 
   نگهبان، مرا به سلولم برگرداند و بازجویم اجازه داد كه آن كاغذ چرب روزنامه را با خودم به سلول ببرم. توی سلول، آن خبر را هزار بار خواندم و باور نكردم. لابد وقتی از ملاقات من بر می گشته اند، دچار حادثه شده اند. لابد راننده خواب بوده... و اصلا چه فرقی می كرد؟ مهم این بود كه آن ها غیرمترقبه و زودتر از من مرده بودند. به هزار شكل مختلف، تصادف آن ها را برای خودم تصویر كردم. حتی یادم هست كه بلند بلند گریه كردم و سرم را به ديوار سلول كوبیدم. نزدیكی های صبح، بازجویم آمد توی سلول من و صندلی نگهبان را گذاشت و از فلاسك دستی همراهش برایم چایی ریخت و گفت كه این اتفاق برای همه می افتد و بهتر است زیاد خودم را ناراحت نكنم و برای اعدام خودم آماده باشم. حتی چایی خودش را نخورد و اصرار كرد كه من بخورم. خیلی حرف ها زد كه من به هیچ كدام گوش نكردم؛ چرا كه در ذهنم تصاویر غریبی عبور می كرد و خیال مرا با خود می بُرد: تصادف خانواده ام، مأمورین تیرباران، بچه هایی كه آن بیرون از فردا اعلامیه شهادت مرا پخش می كنند… بعد دوباره صدای در بند آمد و بازجو از من خداحافظی كرد و من مثل آدم های مرده احساس كردم كه كینه ام را از دست داده ام. سایه مرگ، مرا در خلسه ای برده بود كه اصلاً به یاد نمی آوردم كه او دشمن من است و مرا برای اعدام می فرستد. و ابدا بهایی نمی دادم به نگهبان هایی كه مرا می بردند و آن قدر آرام دست مرا گرفته بودند كه گویی مریضی عزیز را با احتیاط برای ملاقات یا مداوا می برند. حالا نمی دانم چرا یك باره فكر كردم وقتی تیربارانم كنند، یك ضرب پیش خانواده ام می روم و نمی دانم چرا احساس می كردم آن ها را با همان سر و كله شكسته و خونى می بینم و چرا خودم را آن طور با سینه سوراخ تصور می كردم، بیچاره مونا، بیچاره سوسن، خدا كند زود مرده باشند. حتی نمی توانستم تصمیم بگیرم كه ای كاش آن ها زنده بودند و غصه مرا مى خوردند و در آن زندگی پرمشغله بیرون، روزگار می گذراندند، یا این كه خوب شد مردند. هر چه بود حس عزیز مرده ای را داشتم كه برای اعدام او را می برند و بین مادرمردگی و خودمردگی، بندبازی می كند. از حالا مرده ای بودم عزادار خویش، كه غصه مزار بی عزایش را می خورد. "پادگان چیذر" را جور دیگری تصور می كردم. چرا مرگ دیگران برایم آن قدر رمانتیك می نمود، اما حالا این فضا آن قدر عادی و معمولی بود كه انگار آدمی كه قرار بود تویش بمیرد، هیچ ارزش سیاسی و عاطفی نداشت و انگار تنها برای حمام، به یك محله غریب و آشنا آمده بودیم. از آمبولانس كه پیاده شدم، چند نگهبان دوره ام كردند. یكی شان كه از همه گنده تر بود بقیه را عقب زد و دست مرا كشید و گفت: "برین عقب، باز مرده خوری راه انداختین؟ برین عقب، خودم تقسیم می كنم."نگهبان ها ایستادند و او مرا چند قدم این طرف تر كشید و شروع كرد به بازرسی بدنم و همان طور كه دست به پاهایم می كشید، پرسید: "تیغ همرات نداری؟" گفتم: "تیغ؟! برای چی؟" گفت: "كه یه وقت از ترس، خودكشی نكنی، سابقه داشته." دلم می خواست با لگد بزنم توی صورتش، ولی فقط تف كردم كه كمی آن طرف تر افتاد. دوباره پرسید: "ساعتت كو؟… از ما زرنگ ترهاش هَپَلی هَپوش كردند؟" یكی از نگهبان ها جلو آمد و گفت: "كیسه لباساش تو ماشینه، درآرم؟" همان كه گنده تر بود، گفت: "نه، بعدا. دهنتو وا كن ببینم." و خودش با مشت زد توی لپ من و لب هایم را از هم باز كرد و گفت: "اح كن، اح كن!" و من یك باره احساس كردم توی دندان سازی هستم و دندان هایم را می كشند و انگشتش را با حرص گاز گرفتم و توی صورتش تف كردم. آن وقت نگهبان ها افتادند به جانم و با لگد و مشت زدند توی صورتم و دهانم را باز كردند و یكی از نگهبان ها گفت: "نداره. همه دندوناش سالمه خواهر..." و همان كه گنده تر بود، تف كرد توی دهنم و بعد همه نگهبان ها یكی یكی تف كردند توی دهنم و یكی شان دهانم را باز نگه داشته بود و می خواست ادرار كند كه حوصله اش نیامد و ولم كرد و دوتاشان مرا بردند و بستند به درخت پهن و سوراخ سوراخی كه پوستش از خون خشكیده پر بود و خاكش رنگ زمین تعویض روغنی ها را داشت و دل آدم را به هم می زد. چشم هایم را بستند و همین طور با خودشان حرف زدند و من همه جایم شروع كرد به لرزیدن و گِزگِز كردن و هی زانوهایم تا خورد و یكی شان حكم دادگاه را خواند و من احساس كسی را داشتم كه هزار ساعت توی برف غلتیده باشد و همان كه حكم را می خواند "به زانو" گفت و "آماده" گفت و "شلیك" گفت و شلیك كردند و من بدون هیچ دردی، سرم آویزان شد. اما هنوز صدای آن ها را می شنیدم. چند لحظه بعد صدای یك ماشین از دور آمد كه ایستاد و بعد یكی تیر خلاص را توی سرم شلیك كرد و باز هم من دردی حس نكردم. فقط همه سرم ابتدا منقبض شد و بعد انقباضِ ناخودآگاه همه عضله هایم را از دست دادم و راحت شدم و احساس كردم ادرارم پاهایم را داغ كرد. نگهبان ها زدند به خنده و همان كه گنده تر بود، چشم بند مرا باز كرد و موهایم را گرفت توی دستش و گفت: "یه دور دیگه دهنتو وا كن ببینم به من كلك نزده باشی." و من احساس كردم طوریم نیست، ولی هنوز توی دست او اسیرم و حالا دلم می خواست بدوم و نمی توانستم. یكی از نگهبان ها آمد و پرسید: "بازش كنیم؟" همان كه گنده تر بود، گفت: "آره، باید بَرِش گردونیم." و من رنجی غریب به دلم افتاد. از این كه مرده بودم و هنوز در دست آن ها بودم. آن ها كه بازم كردند، هنوز روی پاهای خودم بودم. سینه ام خونی نبود، اما پای درخت، خون تازه ریخته بود. بازجویم آمد جلوی من و دستش را دراز كرد و گفت: "من از ساواك مرده ها خدمت مى رسم، خوشبختم!" و نگهبان ها خندیدند و دست مرا گرفتند و گذاشتند توی دست بازجو و بعد هُل ام دادند و سوار ماشینم كردند. هیچ توضیحی نمی توانم راجع به حس آن لحظه برایتان بدهم! حوادث زیادی بر من گذشته است كه سایه یك ابهام را روی گذشته های من كشیده است. همه چیز را الان آبی رنگ به یاد می آورم و حتی كمی بنفش، كه گاهی به سرخی می زند و انگار همه چیز را، حتی خودم را، از پشت یك طلق كثیف نگاه می كنم. یا از پشت عینك یك مرده كه از سردخانه به هوای داغ آمده باشد، همه تصاویر در نظرم چركمرد می آمد و اصلاً نمى فهمیدم كجایم. تا این كه توی ماشین، بازجو یك سیگار برایم روشن كرد و گفت: "حكم دادگاه در مورد تو اجرا شد و از الان تو رسماً مرده ای و خبرش را هم روزنامه ها چاپ می كنن، دیگه به قهرمانان ملی پیوسته ای." بعد برای خودش سیگار روشن كرد و به راننده اش گفت كه ضبط را روشن كند. صدای موسیقی ای كه سراسر جیغ بود و آژیر آمبولانسی كه در یك تونل می رود، ماشین را پر كرد و من با حیرت بیرون را نگاه مى كردم. در سراسر راه، از پشت شیشه ماشین، درختان بی برگ می گذشتند. تا به فلكه برسیم، هیچ حرفی رد و بدل نشد و موسیقی، حیرت مرا بیشتر می كرد و نمی دانستم مرده ام، زنده ام و یا خواب مراسم اعدام خودم را می بینم و حتی وقتی مرا دوباره به سلول برگرداندند، نمی توانستم تشخیص بدهم كه واقعاً این اتفاق افتاده است یا این كه در خواب، همه چیز را دیده ام و گویی حالا هم از خواب پریده ام. آن وقت یك لحظه دیدم كه از درد حفره های سینه ام، دارم به خودم می پیچم و پاهایم را جمع كرده ام توی شكمم و زوزه مى كشم. دوباره در سلولم باز شد و دو نگهبان مسخ شده كه صورت هایشان بُهتِ بهت بود و سایه دماغشان یكی یك مثلث روی لب شان انداخته بود، مرا با خودشان بردند و حتی تا وسط پله ها چشم هایم را نبستند و سر پیچ، تازه یكی از آن ها به صرافت افتاد كه باید چشمم را ببندد و من دو نفر را دیدم كه از بازجویى شبانه بر می گرداندند و پانسمان تازه پاهایشان خونی بود. به اتاق بازجویم كه رسیدیم، چشمم را باز نكردند و همین طور در را بستند و رفتند. نمى دانم چقدر گذشت، شاید بیشتر از نیم ساعت نشد، اما برای من آن قدر طولانی بود كه احساس كردم سه بار تمام زندگی ام را مرور كرده ام. بعد دماغم خارید و من بى اختیار با انگشت، كمی پارچه چشم بندم را عقب زدم و چیزی را كه نباید ببینم دیدم: دخترم مونا، همسرم سوسن و مادرم نرگس، با چشم های بسته، روی صندلی جلوی من نشسته بودند و مثل من كاری نمی كردند. چشم بندم را برداشتم و جیغ كشیدم و به طرف آن ها رفتم و آن ها هم جیغ كشیدند. همسرم چشم بندش را برداشت. دخترم از صندلی افتاد و مادرم با چشم های بسته از حال رفت. صد بار از سوسن پرسیدم: "شما زنده اید؟ من زنده ام؟" و او بدون اینكه از بازجو و آن دو نفری كه توی اتاق در كنارش بودند ـ و من تا به حال آن ها را ندیده بودم ـ خجالت بكشد، مرا بغل كرد و گریه كرد تا عاقبت از حال رفتم. چه مدت بی حال بودم؟ نمی دانم. اینقدر یادم هست كه تن و لباسم خیس آب بود و كسی توی صورتم می زد و یك پنكه قرمز رنگ، روبروی من می چرخید كه به هوش آمدم و غیر از بازجویم و آن دو نفر كه همراهش بودند، كسی در اتاق نبود. یكی از آن دو نفر كه پیرتر بود و پیراهن سفید آستین كوتاه و شلوار مشكی پوشیده بود، از لای پوشه مشمايى زیر بغلش یك ورقه جلوی من گذاشت و به آن یكی كه جوان تر بود و پیراهن مشكی پوشیده بود و شلوار سفید به پا داشت، گفت كه به من خودكار بدهد و بازجویم سرم را دولا كرد تا ورقه را بخوانم و بعد شمرده شمرده گفت: "خــــوش خــــطــ،... خـــو انـــا....و....یــــكـــ ...خـــطــ.... در مــیــون.. بنویس! جلوی... سوال... های... چهار... جوابـــی...، فـ..قــط..... یك عـــلامت بزن. اول.... بـــه... اون.. ســـوال.... جــواب ... بده: "شمـــا ... مر ده اید ... یـــاااا زنــده ایــد؟" بعد هفت هشت بار با پشت دستش توی سرم زد و فریاد كشید: "فكر نكن! فوری جواب بده. مرده ای یا زنده ای؟ مرده ای یا زنده ای؟ مرده ای یا…" و من با خودكار، ناخودآگاه توی چهارخانه جلو "زنده اید؟" را علامت زدم. پیرمرد به رفیقش گفت: "هوشش سر جاشه، نمونه خوبیه… ادامه بدین." و بازجویم گفت: "حالا اون یكی سوال، آیا خانواده شما زنده اند؟ فكر نكن! جواب بده! جواب بده! زنده اند یا مرده اند؟" و من همان طور كه به پس كله ام ضربه های محكم او فرود می آمد، خانه "زنده اند" را علامت زدم. پیرمرده فوراً گفت: "اون یكی، سوال پایینی، اون ته صفحه ای رو، به ترتیب جواب نده كه خودتو آماده كنی. سوال هشتم، شما از این ماجرا چیزی به گوش تون خورده بود؟" و بازجویم به سرعت به زدن توی سر من مشغول شد و هی گفت: "فكر نكن، فكر نكن، جواب بده!" و من خودكار را ول كردم و شروع كردم به زدن خودم و جیغ كشیدم و زار زدم. هنوز نمی دانستم كجا هستم و هیچ چیز مرا از بلاتكلیفی در نمی آورد. وقتی خودم را می زدم، بازجو و آن دو نفر آمدند تا جلوی مرا بگیرند و نگذاشتند من خودم را خیلی بزنم و حتی بازجو به اشاره پیرمرد شروع كرد موهای مرا نوازش كردن و پیشانی ام را بوسید و بعد رفت برایم آبِ قند بیاورد. و جوان پیراهن مشكی گفت: "كمكت می كنم تا بهتر جواب بدی. هیچ به گوشِ تــو خورده بو د كه ما بعضی از اونایی رو كه محكوم به اعدام می شن، نمى كشیم؟" پیرمرده گفت: "اغلب شونو؟" دوباره جوونه گفت: "و فقط به ظاهر مراسم اعدامو اجرا می كنیم و می آریمشون برای یك سری آزمایش های روان شناسی؟ هیچ به گوش ات خورده بود؟ هیچ به گوش ات خورده بود؟ هیچ به گوش ات خورده بود؟" دوباره بازجو داشت می زد توی سرم، درست پسِ كله ام، و می گفت: "فكر نكن، علامت بزن! فكر نكن!" و من علامت زدم "نه ". پیرمرده گفت: "خودمو معرفی می كنم: عضدی، دكتر روان شناس." جوانتره گفت: "منوچهری، دكتر روان شناس." بازجو گفت: "نگران نباش، نه خودت مردی، نه خانواده ات، همه تون پیش ما هستین. البته از نظر بیرونی ها مردین و دیگه وجود خارجی ندارین." پیرمرده گفت: "ببین عزیزجون، ما خیلی با هم كار داریم، برات توضیح می دم كه زودتر به نتیجه برسیم، تو آدم تیزهوشی هستی، خوب می تونی موقعیت خودتو درك كنی. سابقه ات هم نشون می ده كه آدم مقاومی بودی، ما مأمور هستیم كه منحنی اراده تو رو به عنوان یه نمونه آماری برای تحقیقات این سازمان اطلاعاتی اندازه بگیریم. فكر می كنی چقدر آمادگی داری؟" و یك كاغذ بزرگ شطرنجی را به دیوار زد كه رویش چند منحنی نقطه چین شده بود. همین طور نگاهشان می كردم و نمی دانستم چه بر من می گذرد. فقط دوباره زدم به گریه و آن ها را نگاه كردم. مثل كودكی هایم كه همین طور با چشم های اشكبار، به چشم های پدرم كه شلاق به دست داشت نگاه می كردم. انگار همین دیروز بود، انگار همین امروز بود و من نمی دانستم الان چه وقتی است و از این بازی، هیچ سر در نمى آوردم و هنوز احساس می كردم كه شاید مرده ام و شاید خوابم. چند بار جیغ زدم و صدایم به راحتی در آمد، هیچ به جیغ زدن در خواب نمی مانست كه همیشه صدایم گره می خورد و به خفگی شبیه بود.
 
عضدی گفت: "چیزی هست كه لو نداده باشی؟" بازجویم گفت: "نه، اینو من به شما قول می دم، اگرم چیزی باشه به درد نخوره، سازمان اونا علمی تر از اینه كه اطلاعاتی باقی بذاره، اين، تا سرِ قرارش مقاومت كرد، بعد همه اطلاعات سوخته رو تخلیه كرد، حالا خالى خالیه." عضدی گفت: "پس بهتره بدونی كه ما ازت هیچ اطلاعاتی نمی خواهیم و فقط می خواهیم منحنی اراده یك نمونه آماری رو به دست بیاریم."
 
ـ "خیلی خب، به اون سوال جواب بده. دوست داری زنده بمونی؟" دیگر همه چیز داشت دستگیرم می شد و با آن منگی ای كه داشتم، برای فرار از این مخمصه، سعی كردم هوش و حواسم را جمع كنم.
 
عضدی دوباره پرسید: "دوست داری زنده باشی؟" جلوی سوال، چهار جواب خانه دار گذاشته بودند: "آری"، "خیر"، " ای، یه كمی" و " نمی دانم". و من می دانستم كه آن ها مرا زنده نخواهند گذاشت. دلم هم این زندگی پر عذاب را نمی خواست. همیشه زیر شكنجه و فشار روانی، آدم دلش می خواهد بمیرد. اما احساس كردم اگر به آن ها راست بگویم زودتر به مقصودشان می رسند. این بود كه گفتم: "آره، دلم می خواد زنده باشم." خود عضدی، خودكار را از دستم گرفت و جلوی خانه آرى را علامت زد. بعد پرسید: "در حال حاضر زیر چه مقدار شكنجه از این آرزو برمی گردی؟ مثلاً دلت می خواد هزار تا شلاق بخوری و زنده باشی یا بمیری و هزار تا شلاق نخوری؟" بی معطلی و بی فكر گفتم: "دلم می خواد زنده باشم." دوباره پرسید: "دلت می خواد دو هزار تا شلاق بخوری، و بهت شوك برقی وصل كنند و زنده باشی، یا دلت می خواد بمیری و اذیت نشی؟" برای این كه گیج شان بكنم گفتم: "دلم می خواد بمیرم." و عضدی خودش علامت زد و گفت: "تا اینجا درسته، غیر از یك مورد تقریباً همه همین جواب رو دادن. بالاتر از هزار ضربه شلاق با كابل باتونی، غیر قابل تحمله و همه دلشون می خواد بمیرن و اگه نتونن بمیرن، هر كاری كه ما بخواهیم انجام می دن، اینو تو هم قبول داری؟" مانده بودم چه جوابی بدهم. بازجو جلو آمد و با پشت دست تند و تند به پشت سرم كوبید و گفت: "فكر نكن، جواب بده! جواب بده، فكر نكن!" گفتم: "بله". پیرمرده گفت: "خیلی خوب، اونارو بیارین!"
 
 
 
 
   در اتاق باز شد و سه تخت باریك چرخدار را به داخل اتاق هل دادند. خانواده ام را به تخت ها بسته بودند، چشم هر سه باز بود. بی اختیار بلند شدم و خودم را روی تخت مونا دخترم انداختم. دخترم مرا به اسم صدا می كرد و شده بود مثل ماه ها پیش كه برای آمپول زدن او را برده بودم و جیغ می كشید و صورتش را به من می مالید و از من می گریخت و حالا هم معلوم نبود چه بلایی بر سرش آورده بودند كه از من هم می ترسید. زنم هم صدایم می كرد. دست و پایش بسته بود. بازجویم خواست مرا به صندلی ام برگرداند، اما دكتر عضدی مانع شد. من صورت دخترم را بوسیدم و به مادرم نرگس و زنم سوسن نگاه كردم. هیچ كاری نمی شد برای آن ها بكنم. دست و پای هر سه را بسته بودند و كف پاهایشان از لای میله تخت ها بیرون زده بود. بازجو شلاقش را برداشت و انداخت روی دست من. عضدی گفت: "ببین عزیز جان، دلم می خواد فكر نكرده اما دقیق به من بگی كدومشونو بیشتر دوست داری: مادرت، همسرت یا دخترت؟" بی معطلی گفتم: "همه شونو". عضدی گفت: "اگه قرار باشه تو یا یكی از اونا كتك بخورین، ترجیح می دی كدوماتون بخورین؟" گفتم: "هیچكدوم". گفت: "اگه بیشتر از هزار تا شلاق خورده باشی و نتونی بمیری و فقط راهش این باشه كه یكی از اونا رو صد ضربه شلاق بزنی، كدومارو ترجیح می دی؟" مثل یك خوك وحشی شدم و با شلاق توی صورت عضدی كوبیدم. از درد به خودش تا شد. نگهبان ها داخل شدند و روی سرم ریختند. شلاق را از دستم درآوردند و مرا به آپولو بستند، پاهایم را سفت كردند، انگشت هایم را از پشت خم كردند و زیر تسمه گذاشتند و كلاه موتور سوارها را به سرم گذاشتند. حالا صدای عضدی توی گوشم می پیچید و روبرویم یك چراغ قرمز و زرد روشن و خاموش می شد و چشمم را می زد. صدای دستیار عضدی مثل پیچیدن صدای آواز بچگی های من توی حمام در گوشم طنین می انداخت: "تو درست رفتار یك انسان باهوش رو داری. روان شناسی می گه حتی حیوونا وقتی هیچ راه فراری نداشته باشند و احساس خطر شدید بكنند، حمله می كنند و تو هم حمله كردی. مثل گربه در خطر توی یه اتاق در بسته. یا مثل مردمی كه در تظاهرات محاصره بشن و راه فراری نداشته باشن. برای همین پلیس یه راه فرار كوچیك می ذاره و بعد به اونا حمله می كنه. این طوری اونا به امید همون یه راه كوچیك، دست به حمله نمی زنند. خوب تا اینجاش برای روان شناسی معلومه. حالا ما می خواهیم ببینیم یه آدم آرمانگرا، كه نمونه خاصه و از عواطف بالایی نسبت به همنوعانش برخورداره، وقتی زیر شدیدترین فشارها قرار مى گیره و مرگ براش ممكن نیست و هیچ راه فراری نداره، چه واكنشی انجام مى ده. یه فرضیه هست كه مى گه اون همه نیروی معنوی شو جمع می كنه تا بمیره، و می میره. مثل اون درویش كه جلوی "عطار" تصمیم گرفت بمیره و مرد. یه فرضیه دیگه می گه اون، رفتاری رو می كنه كه عاطفی ترین حیوونِ در خطر با بچه اش می كنه. ماجرای اون میمون رو شنیدی كه توی حموم داغ، برای فرار از سوختن، بچه شو گذاشت زیر پاش تا خودش نسوزه؟ اون ماجرا رو شنیدی؟ اون ماجرا رو شنیدی؟…اون ماجرا رو شنیدی؟" دردی از كف پایم تا مغز سرم دوید. جای شلاق، گویی درختی را به كف پایم كوبیده باشند. خودم را زیر ضربات، پیچ و تاب می دادم و انگشتم زیر تسمه ها داشت خرد می شد. نورهای زرد و قرمز با ضربات هماهنگ شده بود. چراغ قرمز می شد، ضربه شلاق مى آمد. همه جایم درد می گرفت و چراغ زرد می شد و آن ها نمی زدند و دوباره چراغ قرمز می شد و شلاق می آمد و من در چراغ زرد، دلهره قرمز را داشتم و در چراغ قرمز، درد زرد را. دلهره و درد زرد و قرمز، منظم و روی حساب می آمدند و من از درد، احساس گوسفندی را داشتم كه اَخته می شود. صدای پزشكیاری می آمد كه پاهایم را بعد از شكنجه پانسمان می كرد. دست هایش را روی كلیه هایم گذاشته بود و آن ها را ماساژ می داد و به روان شناس می گفت: "شلاق كه كف پا می خوره، خون زیر پوست دلمه می بنده. اوره خون بالا می ره و كلیه ها از كار می افتند، باید ماساژشون داد. خواهش می كنم آهسته به من كارتونو بگین كه جراحی روح با هماهنگی پیش بره. من می ترسم ازتون عقب بمونم." و بعد فشار خون مرا اندازه گرفت و همان طور كه آن ها مرا شلاق می زدند، با گوشی ضربان قلبم را می شنید و گاه به گاه به رگ دستم آمپولی تزریق می كرد. حالا شكل كتك زدن را كمی تغییر داده بودند و این، روح مرا می سوزاند. بارها با روشن شدن چراغ قرمز و با همان ریتم، شلاق می زدند و من برای مقابله، به محض روشن شدن چراغ قرمز، دندان هایم را به هم فشار می دادم و از شدت درد می كاستم و یا هماهنگ با ضربه فریاد می كشیدم؛ چرا كه ضربه برایم قابل پیش بینی بود. اما گاهی آن ها با روشن شدن چراغ قرمز، وقتی من همه عضلاتم را برای مقاومت منقبض می كردم، شلاق را فرود نمی آوردند و مى گذاشتند تا چراغ، زرد شود تا من خودم را سست كنم و آن وقت ضربه را فرود مى آوردند. درست در یك بی خبری حسی، در یك عدم آمادگی روحی… و من روحم مى سوخت و مغزم سوت می كشید و چراغ زرد و قرمز را گم می كردم و یك رنج نارنجی مستمری را می دیدم كه قابل فهم نبود، قابل دفاع نبود و فقط می دانم كه روحم را مى سوزاند. شوك ها و سیگارهای وینستون پشت گوش، روی سینه، زیر بغل و جاهای دیگرم را كه حساس بود، می سوزاندند و از این سوختن، روحم كم می آورد. بارها از حال رفتم و به هوشم آوردند. بارها پاهایم بی حس شد و مرا دور فلكه پابرهنه دواندند، تا حس شان باز گردد و مدام اندازه شلاق ها را از كُلُفت به نازك و از نازك به كلفت تغییر دادند كه نازك ها بسوزانند و كلفت ها كرخ كنند. بازی حس و بی حسی، درد و بی دردی. هیچ چیز نمى دانستم؛ زمان شكنجه آنقدر طولانی شده بود كه انگار صد قرار را سوزانده باشم. بعدها بازجویم به من گفت كه مرتبه اول، دو روز بعدش، مرا از آپولو باز كرده بودند و من مثل زنی بودم كه صد بار بچه ای هم قد خودش را زاییده باشد. زجر كشیده بودم و در همه این لحظه ها، مادرم نرگس، همسرم سوسن، و دخترم مونا، شاهد این شكنجه طاقت فرسا بوده اند. عضدی گفت: "مقدمه كار بسه، حالا حسی تر حرف می زنیم. در این لحظه، شناخت تو از شكنجه، یك شناخت حضوری است. حالا دلت می خواد بمیری یا زنده باشی؟" دهانم را باز كردم، اما چیزی از آن بیرون نیامد و فقط سرم را تكان دادم. عضدی گفت: "می دونم نمی تونی حرف بزنی، ادا نیست، واقعاً نمی تونی حرف بزنی. همه نمونه های آماری، همین طور شدند. فقط با كله ات تصدیق یا رد كن. دلت می خواد بمیری؟" با سر تأیید كردم. دستیارش داشت روی كاغذ شطرنجی دیوار، منحنی نقطه چین را پر رنگ مى كرد. عضدی دوبار پرسید: "حاضری برای این كه تو را بكشیم كه راحت شی، به زنت، دخترت، یا مادرت، صد ضربه شلاق بزنی؟" جوابی ندادم. بازجو گفت: "دوباره ببندینش به آپولو". و آن رنج نارنجی مثل بختك افتاد روی من و هر چه كردم با چشم هایم از زیر آن كلاه، التماس كنم و مانع از این كار شوم، نتوانستم. این بار گاز پیك نیكی را هم در یك ارتفاع نزدیك زیر پایم گذاشتند و با همان ریتم درهم، اما این بار سریع تر شلاق را از سر گرفتند. حالا احساس مرغی را داشتم كه زنده زنده پخته می شود. زنده زنده پرم را می كندند یا انگار زنی بودم كه همه دنیا را از رَحِم اش بیرون می كشند. بازجو گفت: "هر وقت راضی شدی، به خانواده ات شلاق بزنی، خودتو تكون بده." و من زیر هر ضربه، ناخودآگاه پیچ و تاب می خوردم، اما آن ها مرا باز نمی كردند و من هیچ راهی نداشتم. هزار بار تصمیم گرفتم بمیرم و نمردم، آدم جانِ سگ دارد. سه روز بعد مرا باز كردند و انداختند روی میز. دو برابر خودم شده بودم. بازجو آینه را آورد جلوی صورتم. چشم هایم توی صورت پف كرده ام پیدا نبود. پاهایم به متكایی چرمی و سیاه می مانست و پزشكیار بازوبند فشار خونش را با تقلا حتى یك دور هم نتوانست دور بازویم بپیچد. تازه فهمیدم همه این مدت به من سِرُم هم وصل بوده است و با دارو جسمم تقویت مى شده. پزشكیار گفت: "خوشبختانه حالش خوبه و شما می تونین از نو شروع كنین. قلبش به كمك داروها منظم كار می كنه. درصد اوره طبیعیه و پنی سیلین های توی سرم، نمی ذاره جراحتش چرك كنه." و بعد به همه بدنم پماد مالید و من احساس كردم از یك متری من، دست هایش را به روحم می مالد. دستیار عضدی هنوز منحنی های نقطه چین را پررنگ تر مى كرد. دهان مادرم، زنم و دخترم همچنان بسته بود و با چشم های باز مرا نگاه می كردند. اما مثل دفعه قبل كه مرا باز كرده بودند، بی قراری نمی كردند. مثل این كه به آن ها هم آمپولی زده بودند كه فقط مرا مات نگاه كنند و هیچ عكس العمل دیگری نشان ندهند. دوباره وَهْم بَرَم داشت كه مرده ام یا خواب می بینم و دلم می خواست چشم باز كنم، بیدار شوم، زنده شوم و ببینم كه عذابی در كار نیست، ببینم كه زندگی به آرامی جاری است، ببینم كه رختخواب آسایشی گسترده است، ببینم كه دستی مرا نوازش می كند تا از كابوس بیرون بیایم و ببینم كه دخترم مونا از صدای ضجه هایی كه در كابوس كشیده ام، بیدار شده است و به من پناه آورده: آه مونا! اكنون من به تو محتاج ترم، اكنون این تویی كه باید مرا از عذاب برهانی. حالا دیگر وقت آن است كه تو مرا پناه بدهی، تو پیش عذاب من شوی. من منحنی اراده ام كامل است، من تا آخر خط رسیده ام. آن اره آهن بُر را، آن مته برقی را در دست بازجوا نمى بینی؟ مرا از كوه نساخته اند. آهن نیستم، آدمم. این حمام، بیش از حمام آن میمون می سوزاند. اما چه كنم؟ من آن میمون نیستم. تو را نمی توانم بزنم. سوسن را شاید. نرگس را شاید. ولی تو را هرگز. بازجو اره را روی پایم گذاشت و یك رفت و برگشت آن را امتحان كرد. چیزی مثل قیر از زیر پوستم بیرون زد. منوچهری دو شاخه مته را به برق زد. صدایش اتاق را سوراخ كرد. عضدی گفت: "كار ما از حالا شروع می شه. ما باید تو رو جراحی كنیم و برای اینكه به روحت برسیم، اول باید از جسمت بگذریم. اما مطمئن باش كه پزشكی به كمك روان پزشكی اومده تا نذاره روحت از قفس جسمت خارج بشه. اون روح تو رو توی این جسم نگه می داره و ما اونو جراحى می كنیم. پس لطفاً…" و من دوباره عضلاتم منقبض شده بود و چرك و خون و ادرارم مخلوط شده بود. عضدی گفت: "دلت می خواد از نوك پات تا فرق سرت، به فاصله یك سانت یك سانت، با مته سوراخ بشه؟ یا این كه مثلاً مایلی استفراغتو بخوری؟" منوچهری نوك مته را روی پایم گذاشت و آن را به كار انداخت...
 
   همه استفراغ های خونی ام را خورده بودم و روح خسته ام، كثیف بود. بالا آوردم و آن ها مجبورم كردند تا دوباره آن را بخورم. این بار به بازجو حالت تهوع دست داد و تف كرد به صورت من و بیرون رفت و منوچهری روی من بالا آورد و عضدی دماغش را گرفت و بیرون دوید. خوك بودن، چه حسی است؟ كفتار بودن چه حالی دارد؟ خودخوری یك كرم، یك زالو، چه مزه ای است؟ این مرگ، پس چیست؟ در كجای نتوانستنِ آدمی قرار دارد؟ این تجربه را داشتم كه وقتی دستم یا پایم كثیف بود، از درون، روحم به عذاب می آمد تا آن نقطه را تطهیر كنم. اكنون همه جسمم از بیرون و دل و اندرون روحم از توی تو كثیف بود و من خودم را نمی توانستم تحمل كنم. به هزار زور، مثل كرم له شده و دو نیمه شده ای كه خودش را روی زمین می كشد، دستم را به دوشاخه تخت رساندم و آن را توی پریز كردم تا خودم را بكشم. برق قطع شد. كشوی میز بازجو را كشیدم كُلت اش را برداشتم، دو هزار كیلو وزن داشت. لوله اش را روی سرم گذاشتم و ماشه اهرمی اش را روی شقیقه ام چكاندم، گلوله ای نداشت. در و دیوار اتاق، در و دیوار جهنم بود. این چند روز را به حال خودم نبودم. چه وقتی بر من گذشته بود؟ نمی دانم. فقط حس می كردم وارد یك زمان روانی شده ام كه طنین همه ثانیه هایش "درد، درد" بود و فریاد دقایقش "مرگ، مرگ". مرگی كه نبود و دردی كه از بودن من بیشتر بود، دردی كه در من جمع شده بود، مى خواست مرا بتركاند و همه اتاق را بگیرد و حتی از اتاق هم بیرون بزند، انگار می خواستند مرا در استكانی فرو كنند و نمی شد. دوباره به اتاق آمدند. مرا به آپولو بستند. كلاه پرواز را به سرم گذاشتند. چشمم چیزی را نمی دید، جز آن زرد و قرمز را، آن نارنجی هیولا را كه مرا ذوب می كرد. حالا هرچه مى اندیشیدم، نمی فهمیدم با من چه می كنند. دیگر گویی شلاق و سوزاندن و شوك و بریدن و سوراخ كردن نبود. هر چه می اندیشیدم، به وضع خودم واقف نبودم. حس كسی را داشتم كه خودش را می زاید. حس كسی كه دوباره خودش را می خورد تا بار دیگر بزاید. حس ماری كه پوست می اندازد. حس مرغی كه زنده زنده او را بپزند. حس گوسفندی كه زنده زنده پوستش را بكنند. حس زخمی كه در نمك فرو كنند. حس زخم گردن بی سرِ مرغی كه در حیاط، بال بال می زند. حس چشمی كه با انگشت یا با نوك چاقو بیرونش كنند و حس كودك زنده ای كه شیری، پلنگی، گرگی با طمأنینه از پایش شروع به خوردن او كرده است. حس تشنه ای كه به او آب جوش نمك بدهند. حس آتش گرفته ای كه با قیر مذاب، او را خاموش كنند و حس كسی كه دیگر نمی دانست كیست و حس كسی كه حسی نداشت و لحظه ماكزیمم منحنی او رسیده بود. لحظه ای رسید كه هیچ چیز جز رهایی از وضعی كه قابل وصف نبود، در جانم نمی چرخید: حالا شلاق در دستم بود. این همان لحظه ای بود كه مادران باردار وضع حمل می كنند. همان لحظه ای كه زنده ها می میرند و مرده ها زنده می شوند. همان لحظه ای كه زبان، تاوان دست را نمی دهد. دل، طاقت همراهی مغز را ندارد … و من مادرم را می زدم، اما دستم به اختیار نبود. شلاق ها درست فرود نمی آمدند، این طرف و آن طرف می خوردند و مادرم كه به تخت بسته شده بود، سعی مى كرد خودش را به زیر شلاق من بدهد. كمك می كرد تا شلاقم را درست به سینه اش بزنم، به صورتش. دخترم همان طور نشسته مرده بود و همسرم سوسن، در بستری از خون غرق بود. دیگر هیچ احساسی به آن ها نداشتم و سراغشان را حتی در پسِ دورترین عواطفم هم نمی توانستم بگیرم. مادرم بیهوده تلاش می كرد شلاق به او بخورد. من خودم این تلاش را داشتم و معنی كار او برایم معلوم نبود. عضدی می گفت: " درست است، عقده های سركوفته پسر نسبت به مادر. این شلاق، پاسخ آن عقده های فروكوفته است." و من از بى حسی از زدن می ماندم و دستیارش آپولو را نشان می داد و من بر سر همسرم سوسن مى كوبیدم و عضدی می گفت: "این همان بازتاب شرطی است، به هر شهروندِ نمونه آماری كه شلاق را نشان بدهی، برای حكومتت هر كاری می كند." و من مونا را زدم. به یك ضربت شلاق افتاد. از پیش مرده بود، اما چشم هایش بازِ باز بود. و من خودم را زدم و دوباره مونا را و دوباره مادرم را و دوباره خودم را و دوباره مونا را، و عضدی می گفت: "این همان تداعی است، ناخودآگاه." و من همسرم را می زدم كه بر بستری از خون بود، در لباس عروسی مشكی اش. كانون معصومیت او را، سینه اش را و او با نگاهش دیگر به ته خط رسیده بود و از من طلاق می گرفت و "نامحرم روح" می شدیم و از شلاق من مى گریخت و عضدی و دستیارش آپولو را به من نشان می دادند و من همسرم را می زدم و دستیارش می گفت: "استاد! هنر عشق ورزیدن هم؟" و عضدی می گفت: "عشق ورزیدن برای اون وجود نداره. زیر آپولو مرد. عشق ورزیدن برای اونا كه هنوز نمی دونن یك من ماست چقدر كره داره، معنی داره." و من دیگر نای زدن نداشتم و مادرم هنوز خودش را زیر شلاق من می انداخت و بازجویم می گفت: "بی شرف، زنیكه خره." و عضدی مى گفت: "این همان دوست داشتنه. ما برای تست اونم به نمونه های آماری احتیاج داریم." و بعد شلاق را از دست من گرفتند، در حالی كه خون مادرم و همسرم كه حالا برای من غریبه بودند، در هم شده بود. بازجو گفت: "جناب دكتر! ببخشید، من اطلاعات علمی شما رو ندارم، اما علاقمندم كه… آخه می دونین یه مثلی ما دهاتی ها داریم... بفرمایین اینم مال روان شناسیه یا از این مثل تخمى هاست؟… " عضدی گفت: "لطفاً جلوی این خانوما ادب رو رعایت كنین." بازجو گفت: "به یه یارو گفتند: عاشقی بدتره یا گشنگی، گفت تنگ ات نگرفته هر جفتش از یادت بره. اینم مال همون هنر عشق ورزیدنه؟ آره؟ مال روان شناسیه دكتر؟" عضدی گفت: "یه كمی استراحت كنیم تا بعد." در و دیوار اتاق، مرا زنده زنده خاك می كردند، مرا زنده زنده شمع آجین می كردند و نمی مردم. هزار بار فریاد كشیدم: "ای مرگ های حقیر و كوچك كجایید؟ ای اعدام تو را آرزو می كنم! ای ذبح گوسفندان، تو را می خواهم! ای مرگ خوب، مرگ عزیز، ای مرگ بزرگ، ای مرگ نجات بخش، دست های من تو را می جویند!" گلویم را می فشردم كه خودم را خفه كنم، اما نفسم از راه دیگری بر می آمد. دوباره مى فشردم، نفسم كه قطع می شد، بی حس كه می شدم، دست هایم شل می شد و می افتاد و نفس، دوباره به شماره می آمد. برای همین، عضدی می گفت هیچ كس نمی تواند خودش را بكشد. هركس تنها تصمیم به مرگ می گیرد. بعد برای توفیق در مرگ، باید انجامش را به عهده دیگری بگذارد؛ به عهده یك شی، به عهده یك شیشه قرص، به عهده یك طناب كه اگر هم خودش پشیمان شد، آن طناب پشیمان نشود، كه اگر هم نتوانست، آن اشیا بتوانند. حتی مرگ هم به یار و یاور احتیاج داشت و من همه یارانم را از دست داده بودم. مادرم آیا حاضر بود مرا بكشد؟ آیا هنوز مرا اینقدر دوست داشت؟ همسرم هنوز به من عشق می ورزید؟ و مونا...؟ وای كه چه لحظه هایی بود و من با وجودی كه سعی می كنم این حكایت را آنچنان كه بوده، بى احساس بیان كنم و مثل یك جراح، خشن بمانم و مثل یك محقق، بی طرفی پیشه گیرم، نمی توانم. از ناشرم تقاضا می كنم این قسمت ها را در ویرایش تصحیح كند و هماهنگی روح علمی را در آن حفظ كند. مادرم دست هایش بسته بود، اما با چشم هایش مرا می كشت و نمی مردم. می خواستم خودم را از آن بالا به كف حیاط پرت كنم، میله های حصار پنجره طبقات نمی گذاشتند. زمین، دهان نمی گشود و آسمان آغوش باز نمی كرد و من به اجبار زنده می ماندم: پوست كنده، سوخته، آش و لاش و درد از شرفم عبور می كرد و غیرتم را می تركاند.
 
   آن ها باز آمدند. خودم را آماده كردم كه هركاری می خواهند، انجام بدهم. اما عضدی صندلی اش را گذاشت و رو به رویم نشست و دستش را دراز كرد و به من تبریك گفت. و بازجویم گفت: "همه چیز تمام شد. جسم تو رسما مرده."
روزنامه را به دستم داد. خبر را در صفحه دوم اعلام كرده بودند. و ادامه داد: "روح معترض تو كه تحت تعقیب بود، تعویض شده است." عضدی گفت: "تو را شستشوی قلبی داده ایم. حالا به هر كه ما بخواهیم عشق مى ورزی و به هر كه نخواهیم كینه می ورزی." بازجویم گفت: "ما همین را می خواهیم، و الا مردم آزار كه نیستیم." عضدی گفت: "سازمان علمی شما به این نتیجه رسیده كه مقاومت انسان محدوده و پس از مدتی تحمل شكنجه، هر كسی اطلاعاتشو لو می ده. برای همین اطلاعاتو طبقه بندی كرده، و مقاومت شما رو زمان بندی كرده. حالا سازمان جهانی ما از یك جای دیگه شروع كرده. اطلاعات سوخته نمی خواد، لو دادن قرار و آدرس خانه امن رو نمی خواد، اطلاعات علمی می خواد." منوچهری گفت: "روح در تسخیر علم. ما الان به جایی رسیده ایم كه اينشتین با كشف اتم بهش نرسید. او هسته اتم را شكافت، ما هسته انسان را، استاد، تبریك!" و همدیگر را بوسیدند و انگشت هایشان پهلوهای چاق همدیگر را چنگ زد و دیگر حتی به بازجو محل سگ هم نگذاشتند. کاغذ شطرنجی را از دیوار کندند و لای پوشه گذاشتند و پرونده هایشان را زدند زیر بغل شان و از اطاق بیرون رفتند و بازجوی من هر چه فحش بلد بود، حواله شان کرد و نشست پیش من و زار زار گریه کرد و التماس کرد تا به آن شرفی که در من مانده، دلم برایش بسوزد و نمانده بود و نمی سوخت. آن وقت عصبانی شد. شلاقش را برداشت، انداخت روی دوشش و یک کاغذ شطرنجی زد به دیوار و با خودکار، یک منحنی روی آن کشید و گفت: "فلان فلان شده، اگه برای من گریه نکنی، منحنی تو رو تا اینجا بالا می برم." و من برای او زار زدم و خودم را زدم و گریه کردم، بی آنکه دلم بسوزد و او دلش برایم سوخت، مرا بغل کرد و با انگشت هایش پهلوی بادكرده ام را فشار داد و گفت: "از انتشارات سازمان اطلاعاتی برات یه پیشنهادی دارم. ما وقع را بنویس که همه این تحقیقات به اسم این فلان فلان شده های روانشناس در نره و یک وقت وهم ورشون نداره که بی آزمایشگاه ما، اونا پخی بودند و غلطی می کردند." 
 
من پذیرفتم و از یک ماه بعد که حالم خوب شد، شروع به نوشتن کردم و او گفت: "این کتاب، این حسن را دارد که من مجبور نیستم روی میلیون ها جمعیت یکی یکی آزمایش کنم تا شهروند خوبی بشوند. مثل تو که حتی اگر آزاد شوی، هیچ دستی از پا خطا نمی کنی. کافی است ملت این کتاب را بخوانند و همه مثل تو به این نتیجه برسند. بنویس، همه چیز را واقعی بنویس که بیشتر تاثیر کند." و بعدها که بازجویم مرا باور کرده بود، اعتراف کرد که این کار را هم به درخواست روانشناسان کرده است. برای من دیگر چه فرقی می کرد؟ من خود حاضر به هر کاری بودم. حالا خیلی خوب می توانم از این داستان یک پیام عبرت انگیز بگیرم و اعلام کنم که دیگر من پدیده ای شناخته شده ام که علم روانشناسی زیر و بم مرا می داند و شهروندی شده ام آرام که به کار هر حکومتی می آیم و با بنی آدمى چون من می توانند هزاران تمدن جدید بنا کنند، بی بیم آنکه خطر فرو ریختن اش باشد. حالا همه کس می تواند به من اعتماد کند که به یمن شکنجه علمی از حدود و ثغور هیچ علمی پای بیرون نمی گذارم و حتی ناشر من می تواند اعتماد کند که این موضوع را در هر شکل دیگر، بدون آنکه یک جمله اش تکراری باشد، دوباره بنویسم و به هزار عنوان جدید، با اسم مستعار شهروندان دیگر به چاپ برسانم. در عوض ناشرم به من قول داده است که به جای حق التالیف، آزادی ام را به من بازگرداند و مرا مختار کرده است که اگر خواستم با خانواده ام: دختر مرده ام مونا، همسر مجروحم سوسن و مادر محتضرم نرگس زندگی کنم. و من هر چه فکر می کنم می بینم برایم فرقی نمی کند که با کدام خانواده زندگی کنم. من به عنوان یک شهروند خوب برای وطنم، و به عنوان یک پدیده شناخته شده برای روانشناسی سیاسی، دیگر هیچ احساسی نسبت به سرنوشت و موقعیت هیچ کس ندارم و حاضرم خودم و خانواه ام و ملتم و همه جهان را از طرف خودم وقف تحقیقات علمی کنم و خوشحالم و یقین دارم که روانشناسان مشاور ناشر کتابم، یک ماه گذشته را هر شب به راحتی خوابیده اند و اضطراب و دغدغه پاسخ گفتن به هیچ مجهولی را نداشته اند. چه شب های خوبی بر ما می گذرد. پایان. نیمه شب از روز چهلم از زمان روانی. 
 
موخره چاپ اول: حق التالیف نویسنده طبق قانون مطبوعات، تماما پرداخت شد و ایشان در حال حاضر به عنوان یک شهروند خوشبخت، در اجتماع زندگی خوبی دارند. 
 
ناشر
 
موخره چاپ دوم: ناشر ضمن عرض تسلیت مرگ نویسنده مزبور و خانواده اش، هر نوع شایعه ای دال بر کشته شدن آنها در تظاهرات خیابانی را تکذیب می کند و اعلام می دارد که هیچ سوء قصدی در کار نبوده و مرگ ایشان در اثر تصادف با یک مینی بوس، تصادفا اتفاق افتاده است. ناشر برای شادی روح این خانواده، خواندن این کتاب را به همه شهروندان واقع بین توصیه می کند. 
 
تهران- ۶۷
 محسن مخملباف