وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

تخته سياه (طرح فیلمنامه)

Sat, 14/09/2013 - 14:55

 
طرح فیلمنامه
 تخته سیاه
محسن مخملباف
 
جاده خاكی در دل كوهستان، روز:
   مردانی كه لباس كُردی به تن دارند و تخته های سیاهی را بر دوش می كشند از پیچ جاده كوهستانی پیدا می شوند. از آن میان یكی كه از این پس او را "معلم اول" می نامیم، با معلم دیگری درد دل می كند. او شاكی است كه چرا معلم شد وحالا مجبور است برای همه عمر در جستجوی شاگردانی كه حاضر نیستند درس بخوانند آوارگی كند.
   از دور صدایی گنگ در كوه می پیچد. معلم ها نگران می شوند. صدا رفته رفته نزدیك تر می شود. معلم ها می دوند و خود را زیر تخته های سیاه استتار می كنند تا هلیكوپترهایی كه از بالای سر آنها می گذرند آنها را نبینند. صدای هلیكوپترها دور می شود و صدای كلاغ جای آنها را می گیرد. یكی از معلم ها كه از این پس او را "معلم دوم" می نامیم، از لای تخته ها سر بیرون می كند و به صدای كلاغها چون خود آنها پاسخ می دهد. كلاغها آرام شده دور می شوند. معلم ها برمی خیزند و به قصد استتار تخته های سیاه خود را گِل مالی می كنند و راه می افتند. كمی بعد راه معلم اول و دوم از دیگران جدا می شود و كمی بعدتر معلم اول راهی روستاها می شود و معلم دوم راهی ارتفاعات، تا شاید كسانی را در میان چوپانها بیابند كه حاضر باشند كلمه ای بیاموزند و در ازای آن معلم ها را با لقمه ای نان سیر كنند.
 
جاده روستایی، ساعتی بعد:
   معلم اول می رود و در راه به پیرمردی برمی خورد كه كاه به باد می دهد. معلم اول از او می پرسد كه آیا حاضر است كلمه ای بیاموزد؟ پیرمرد به جای هر پاسخی نامه ای را به معلم اول می دهد تا برایش بخواند. نامه به زبان عربی نوشته شده و معلم كه كُرد است از خواندن نامه عاجز است، اما پیرمرد اصرار دارد تا معلم او را از آنچه در نامه نوشته شده با خبر كند كه او از حال پسر اسیرش در عراق با خبر شود. معلم اول دست آخر مجبور می شود نامه را از تخیل خود بخواند تا به پیرمرد امید داده باشد.
 
روستاها، روز:
   معلم اول در كوچه های روستا می گردد و برای پنجره بسته خانه ها آواز سر می دهد و مردمی را كه صدایشان شنیده می شود، اما دیده نمی شوند، به آموزش می خواند و پاسخی نمی شنود.
 
كوره راه كوهستانی،(به سمت ایران)، روز:
   معلم دوم به گروهی از نوجوانان قاچاقچی برمی خورد كه بار بر دوش در صفی از پی هم روانند. در پرس و جوی معلم از ایشان، معلوم می شود كه آنها هر روز از ایران به عراق می روند تا جنس قاچاقی را به همراه بیاورند و با مزد كمی كه از این راه به دست می آورند، امرار معاش می كنند. معلم دوم از آنها می پرسد كه آیا حاضرند درس بیاموزند، اما آنها جواب منفی می دهند. چرا كه خود را زیر بار و در حركت می بینند. معلم دوم می گوید او هم حاضر است به همراه آنها حركت كند و در همان حالی كه حركت می كنند به آنها درس بیاموزد. نوجوانها نمی پذیرند و حركت می كنند اما چون راه باریك است برای عبور نوجوانان چاره ای جز این نمی ماند كه معلم از جلو برود و نوجوانها از پی او بروند و اين فرصتى است كه معلم درس دادنش را شروع كند.
 
 
كوره راه كوهستانی،(به سمت عراق)، روز:
   معلم اول مستاصل می رود كه به گروهی آواره و خسته تر از خود می رسد. پیرمردان كه هر یك بقچه باری را بر دوش دارند، آن قدر پیرند كه بعضی از آنها به كمك دیگران راه می روند. در این بین تنها یك زن با آنها همراه است كه پریشان و مجنون می نماید. معلم اول می كوشد تا او را به معلمی بپذیرند و او را سیر كنند. اما پیرمردان می گویند آنها حریف شكم گرسنه خودشان هم نمی شوند، چه رسد به شكم گرسنه او. معلم اول در گوشه ای پیرمرد مریض حالی را می یابد كه از درد می نالد و از شاشیدن عاجز است. معلم اول به او می گوید هر كمكی بخواهد به او می كند به شرط آن كه در ازایش سیر شود و پیرمرد می گوید"بگو چه كنم تا بتوانم بشاشم." پیرمردان دیگر از معلم می پرسند: آیا راه مرز را بلدی؟ چنانچه ما را تا مرز راهنمایی كنی، تو را هم سفره خودمان می كنیم. معلم اول می پذیرد و همراه ایشان می شود. لحظه ای بعد تخته سیاهی كه بر دوش معلم اول بود، به تخت روانی بدل می شود كه پیرمرد مریض را بر خود می برد. معلم اول كه حالا از حمل كنندگان تخت روان است، چشمش در پی زن پریشان حواس می رود و از این و آن درباره او پرس و جو می كند و پاسخ می شنود كه این زن، شوی مرده است و بچه ای كه به دنبال خویش می كشد نیز از همان شوی مرده است و اگر خیلی در خودش احساس جوانی می كند، بسم الله، او را به زنی بگیرد. مهریه زیادی هم نمی خواهد. همان تخته سیاهی را كه بر دوش دارد مهریه زن كند و خلاص.
   كسی همان پس و پشت ها عقد معلم اول و زن را می خواند. در بدوی ترین شكل آن. مثلاً جایی كه زن مشغول سرپا گرفتن بچه خویش است. حتی تخته سیاه هم به عنوان دیوار حجله كفایت می كند.
 
قله كوه، همان زمان:
   قاچاقچیان نوجوان تكیه داده بر بار خویش در حال استراحتند. معلم دوم یكی را یافته است كه به آموختن نام خویش راغب است. نام او ریبوار است.
 
رودخانه ای در عمق دره، همان زمان:
   زن مشغول شستن لباسهای بچه كوچك خویش است. پیرمرد از درد به خود می پیچد و از خدا آرزوی مرگ می كند. معلم اول تخته سیاه را كنار تخته سنگها چنان قرار داده تا حجله اش از نگاه نامحرمان در امان باشد. پیرمردی كه خطبه عقد را خوانده است سر می رسد و بچه كوچك را پی نخود سیاه می برد.
   معلم اول و زن اكنون در حجله تنهایند. معلم اول مدتی به زن خویش می نگرد، بعد گچی را برمی دارد و روی تخته سیاه به كردی جمله "دوستت دارم" را می نویسد و برای آموزش این جمله به زنش، حروف آن را هجی می كند.
   پیرمردانی كه به قصد سرگرم كردن بچه كوچك به گردو بازی پرداخته اند، خودشان آن قدر سرگرم بازی اند كه از بچه غافل شده اند. بچه خود را به حجله می رساند و مادرش به قصد سرپا گرفتن او از حجله می گریزد. معلوم است كه این زن مردش را نمی خواهد.
   پیرمردانی برای كمك به پیرمردی كه مریض شده او را به آب سرد رودخانه می اندازند و به او آب می پاشند. پیرمرد از سرمای آب می لرزد اما همچنان از شاشیدن عاجز است. آتشی روشن می شود و پیرمردان دور آتش گرم می شوند. پیرمردی ابراز عقیده می كند كه "حتی اگر شیطان رانده شده را در آب سرد رودخانه می انداختند تا به حال به خود شاشیده بود. لابد این مرد از شیطان نیز گناهكارتر است."
 
قله سنگی، كوره راه ها، كمی بعد:
   معلم دوم مشغول آموختن نام ریبوار به ریبوار است. نوجوانی كه سرگروه است سر می رسد و فریاد می كند كه "سربازان دارند می آیند." همه می گریزند و معلم نیز با آنها می گریزد. كمی دورتر وقتی كه احساس امنیت به نوجوانان باز می گردد، معلم دوم كه تخته سیاهی را بر دوش دارد، دوباره نام ریبوار را برای او هجی می كند و ریبوار كه زیر بار خویش خم شده، در پی تخته سیاهی كه بر دوش معلم دوم است می رود و هجی كردن نام خویش را می آموزد. یكباره فریادی برمی خیزد و یكی از نوجوانان به دره سقوط می كند. دقایقی بعد تخته سیاه معلم دوم، به تبر نوجوانان شكسته می شود، تا پای شكسته نوجوان سقوط كرده با آن بسته شود. نوجوانان كه هنوز احساس خطر می كنند، گروه گروه از هم جدا می شوند تا دوباره در جای دیگری به هم بپیوندند.
 
قله مه گرفته، همان زمان:
   انبوه پیرمردان می روند. خسته اند. معلم اول تخته بر دوش پیشاپیش آنها می رود. در پی او زن می رود. در جایی بچه كوچك زن در پی خرگوشی كه از لای جمعیت می گریزد می رود و گم می شود. مادر او در پی او بر خلاف جمعیت می دود و معلم به دنبال زن باز می گردد. حالا جمعیت پیرمردان دور شده و معلم اول و زن و بچه تنها مانده اند. معلم تخته سیاهش را زمین می گذارد و دوباره مشغول آموختن جمله دوستت دارم می شود. زن كه روی زمین نشسته و به بچه كوچك خویش غذا می دهد به او بی اعتناست. معلم هر لحظه از بی اعتنایی زن عصبانی تر می شود، چنان كه گویی می خواهد زن را در امتحان كلاس رد كند و هر لحظه نمره كمتری به اومی دهد و قهركنان می رود. اما لحظه ای بعد صدای زن كه از پی او می آید  او را از رفتن باز می دارد و می چرخد. زن به او می رسد و دستهایش را به سوی گردن او دراز می كند و شلوار بچه كوچك را كه برای خشك شدن بر تخته پهن شده، بر می دارد و مى رود.
 
راه گله رو، همان زمان:
   معلم دوم می رود و درس می دهد. ریبوار و سه نفر دیگر كه به همراه اویند یكباره به زمین می افتند و چهار دست و پا باز می گردند. لحظه ای بعد معلوم می شود كه نوجوانان خود را در میان گله ای كه عبور می كند مخفی كرده اند تا از نگاه ماموران مرزی در امان بمانند. معلم دوم با تخته سیاهی كه بر دوش دارد چنان است كه گویی چوپانی در میان گله. معلم و گوسفندان از جلوی نگهبانان مرزی عبور می كنند. ساعتی بعد گله به جایی می رسد كه دختران جوان باید شیر گوسفندان را بدوشند. معلم دوم كه گرسنه است، دست خویش را زیر سینه گوسفندی می گیرد و از شیری كه دختر بچه ای در سطل می دوشد شير مى دوشد. تخته سیاه بر پشت معلم دوم تكیه داده شده و ریبوار بر تخته سیاه تمرین نوشتن نام خویش را می كند. وقتی موفق می شود كلمه ریبوار را شبیه آن چه معلم به عنوان سرمشق بر تخته نوشته بنویسد از خوشحالی فریاد برمی آورد كه "نوشتم، نوشتم، نام خودم را نوشتم" و در دم به صدای تیری كه بلند می شود كشته می شود. نوجوانان دیگر به دامن كوه می گریزند اما هر یك با صدای تیری كه بر می آید در میان گوسفندانی كه از هراس به هر سو می گریزند، به زمین می غلتند.
 
كوهی مجاور مرز كردستان عراق، همان زمان:
   پیرمردان از صدای تیراندازی می گریزند و هركس در پناه تخته سنگی خود را مخفی می كند. زن كه از وحشت بمباران شیمیایی خود را به زیر تخته سیاه معلم اول كشانده، برای جلوگیری از بمباران شیمیایی سنگ ریزه های كوچك را جلوی تخته سیاه می گذارد و بچه كوچك خویش را در بغل می فشارد. پیرمردی كه به هیچ چاره ای قادر به شاشیدن نبود، بی اختیار در گوشه ای به خود می شاشد و از ترس به زیر تخته سیاه می گریزد. لحظه ای بعد آنها چهار دست و پا چون گوسفندان می روند و زن، بچه كوچك را زیر شكم خود می كشاند و از وحشت بمباران شیمیایی ای كه در راه است، زوزه می كشد. معلم اول كه تخته سیاه دوش خود را چون سپری بالای سر زن و بچه كوچكش گرفته به او دلداری می دهد تا كمتر بترسد.
 
 
مرز، آخرین ساعات روز:
   گروه پیرمردان به همراه معلم اول و زن و بچه و پیرمرد شاش بند شده به مرز می رسند، باد می وزد. مه همه جا را گرفته است. معلم اول فریاد می كند كه دیگر رسیدیم. این جا خاك زادگاه شماست. ابتدا هیچ كس باور نمی كند، اما رفته رفته می پذیرند و برای سپاسگزاری از خدای آسمان به زمین می افتند و برای عبور از خط مرزی به احترام كفش خویش را از پا درمی آورند.
   در آخرین لحظه عاقد خود را به معلم اول می رساند و او را راضی می كند تا طلاق زن را بدهد. چرا كه خیال زن مجنون، پیش شوی مرده خویش است. معلم اول می پذیرد. خطبه طلاق خوانده می شود و تخته سیاه به عنوان مهریه به دوش زن گذاشته می شود و می رود.
   وقتی زن از مرز مه گرفته عبور می كند كلمه "دوستت دارم" كه گویی زن هیچگاه آن را نیاموخت، بر تخته سیاه پشت او به چشم می خورد.
 
كردستان ايران
١٣٧٨
محسن مخملباف