وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

متن کتاب: بودا در افغانستان تخريب نشد، از شرم فرو ريخت

Thu, 01/03/2001 - 15:00

 

 

بودا در افغانستان تخریب نشد، از شرم فرو ریخت.

محسن مخملباف

 

چنانچه این مقاله را به طور كامل بخوانید، حدود یك ساعت از وقت شما را خواهد گرفت. در همین یك ساعت، حداقل ١٢نفر دیگر در افغانستان از جنگ و گرسنگی می میرند و ٦٠نفر  آواره كشور های دیگر می شوند. این مقاله در توضیح علت این مرگ و آوارگی است. اگر این موضوع تلخ خیلی به زندگی شیرین شما مربوط نیست، از خواندن آن منصرف شوید.

 

 

جایگاه افغانستان در ذهنیت مردم كره زمین 

در سال ۲۰۰۰ در جشنواره پوسان در  كشور كره جنوبی  حضور داشتم و در پاسخ این سوال كه فیلم بعدی تو درباره چیست، می گفتم: درباره افغانستان. و بلافاصله مورد این پرسش واقع می شدم كه "افغانستان چیست؟"

چرا این چنین است؟ چرا تا این اندازه  می تواند كشوری در جهان مهجور باشد كه مردم یك كشور آسیایی مثل كره جنوبی، حتی نام افغانستان را به عنوان یك كشور دیگر آسیایی نشنیده باشند؟ دلیل آن واضح است. افغانستان در جهان امروز نقش مثبتی ندارد. نه به عنوان یك كشور اقتصادی، كه از طریق یكی از كالاهای آن به یاد آورده شود و نه به عنوان یك كشور صاحب علم، كه جهان را از دانش خود بهره مند كرده باشد و نه به عنوان یك كشور صاحب هنر، كه اسباب افتخاری شده باشد.

در امریكا، اروپا و خاورمیانه البته وضع فرق می كند و افغانستان به عنوان یك كشور خاص شناخته می شود. اما این خاص بودن معنی مثبتی ندارد. آن ها كه نام افغانستان را می شناسند، آن را بلافاصله با یكی از این كلمات به صورت تداعی ـ معانی به یاد می آورند. قاچاق مواد مخدر، بنیادگرایی اسلامی طالبان، جنگ با روسیه، جنگ داخلی طولانی.

در این تصویر ذهنی منفى، نه نشانی از صلح و ثبات است، نه نشانی از آبادانی، پس نه هیچ توریستی را رؤیای سفر می آورد و نه هیچ بازرگانی را طمع سود.

پس چرا نباید فراموش شود؟ تا آنجا كه می توان در كتاب های لغت در مقابل كشور افغانستان نوشت : افغانستان كشوری تولید كننده مواد مخدر، با ملتی خشن و جنگجو و بنیادگرا، كه زنان خود را زیر چادرهایی بدون منفذ پوشانده اند. به همه این ها اضافه كنید " تخریب بزرگترین مجسمه بودای جهان" را در بامیان افغانستان، كه اخیرا تأثر همه كره زمین را برانگیخت و تمام اهل فرهنگ و هنر را به دفاع از مجسمه بودای تخریب شده واداشت. اما چرا كسی بجز نماینده امور انسانی دبیركل سازمان ملل، از مرگ قریب الوقوع یك میلیون انسان در افغانستان به دلیل فقر مفرط ناشی از خشكسالی اظهار تأسف نكرد؟ چرا هیچكس از دلایل این مرگ و میر سخن نمی گوید؟ چرا فریاد بلند همگان برای تخریب "مجسمه بودا" ست، اما كوچكترین صدایی برای جلوگیری از مرگ انسان های گرسنه افغان بر نمی آید؟ آیا در جهان معاصر مجسمه ها از انسان ها عزیزترند؟

نگارنده به عنوان كسی كه به درون افغانستان سفر كرده است و تصاویر واقعی تر و زنده تری از این كشور و مردمش را به چشم دیده و همین طور به عنوان كسی كه دو فیلم سینمایی را در فاصله سیزده سال درباره افغانستان ساخته است، اولی "بایسیكل ران" در سال١٣٦٦ و دومی "سفر قندهار" در سال١٣٧٩ و نیز به عنوان كسی كه برای تحقیق دو فیلمی كه ساخته، حدود هزاران صفحه كتاب و اسناد گوناگون را مطالعه كرده است، تصویر متفاوتی از افغانستان، با آنچه در ذهنیت مردم دنیاست سراغ دارد. تصویری پیچیده تر، متفاوت تر، غم انگیزتر و ای بسا مظلوم تر. تصویری كه نیازمند توجه است، تا فراموشی یا سركوب. 

 

جایگاه افغانستان در ذهنیت مردم ایران 

تصور مردم ایران مبتنی است بر همان تصویری كه مردم اروپا و امریكا و خاورمیانه از افغانستان دارند، البته از كمی نزدیكتر. كارگران ایرانی، مردم جنوب شهر تهران و اهالی شهرستان های كارگری ایران، افغان ها را دوست ندارند و آنها را رقبای كارگری خود می دانند و از طریق فشار به وزارت كار ایران، خواستار بازگشت مهاجران افغان به داخل خاك افغانستان هستند. طبقه متوسط ایرانی، معمولاً افغان ها را آدم های امینی می دانند كه می توان، حداقل یكی از آنها را به عنوان آبدارچی یا خدمتكار درون دفتر كار خود گماشت. بسازبفروش ها، افغان ها را كارگران ساختمانی خوبی مى دانند كه بهتر از معادل ایرانی خود كار می كنند. و احیاناً مزد كمتری هم می گیرند. مسئولین مبارزه با قاچاق مواد مخدر، آنها را قاچاقچيان اصلى ايران مى دانند و راه حلی جز سركوب قاچاقچیان و بیرون كردن همه افغان ها، برای فیصله دادن همیشگی به این مشكل پیشنهاد نمی كنند. پزشكان ایرانی، آنها را علت شیوع برخی از بیماری هایی كه پیش از این در ایران سابقه نداشت، از جمله سرماخوردگی افغانی می دانند و چون به جلوگیری از مهاجرت نمی توانند دل ببندند، راه حل را انجام واكسیناسیون از داخل افغانستان می دانند؛ كه در این زمینه موفق شدند برای جلوگیری از شیوع فلج اطفال،  واكسیناسیون را يكبار برای ملت افغانستان انجام دهند.

 

موضع جامعه جهانی در قبال افغانستان 

همیشه باید دید تیتر خبری ای كه با نام هر كشوری همراه است، چیست؟ تصویری كه با اخبار در مورد هر كشوری به دنیا داده می شود، تركیبی است از واقعیات آن كشور و تصویری ـ تخیلی ـ تدوینی كه قرار است مردم دنیا از جایی داشته باشند. اگر قرار باشد كشورهایی از جهان به یك جایی طمع كنند، لازم است از قبل زمینه های خبری اش را بسازند. آنچه من دریافته ام این است كه متأسفانه در افغانستان امروز، چیز چندانی به جز خشخاش برای طمع كردن وجود ندارد. پس افغانستان در اخبار همیشگی دنیا، سهم كمی دارد و قرار نیست مشكلی از آن به این زودی ها حل شود. افغانستان اگر مثل كویت صاحب نفت و مازاد درآمد نفتی بود، می شد سه روزه آن را توسط امریكا از عراق پس گرفت و هزینه حضور ارتش امریكا را هم از مازاد درآمد نفتی كویت برداشت. همچنان كه تا دیروز كه شوروی وجود داشت، افغان می توانست به عنوان جنگنده علیه بلوك شرق و با عنوان شاهد ظلم كمونیست ها در رسانه های غربی مورد توجه قرار گیرد. اما پس از عقب نشینی شوروی از افغانستان و فروپاشی آن، چرا امریكا كه مدعی حقوق بشر است، نه برای ریشه كن كردن فقر این همه انسان كه در خطر مرگ از گرسنگی هستند، و نه برای ده میلیون زنی كه از تحصیل و فعالیت اجتماعی محرومند، گامی جدی پیش نمی نهند؟

برای آنكه افغانستان چیزی برای طمع كردن و بهره بردن دنیای امروزی ندارد. افغانستان دختر زیبایی نیست كه دل هزاران عاشق را بلرزاند، متأسفانه افغانستان امروز بسان پیرزنی است كه هركه طمع نزدیك شدن به او را داشته باشد، با محتضری روبرو خواهد كرد و هزینه این محتضر را كسی كه آن را روی دست خود یافته است می پردازد و می دانیم كه روزگار ما روزگار سعدىِ "بنی آدم اعضای یكدیگرند." نیست.

 

فاجعه افغانستان به روایت آمار

در افغانستانِ دو دهه اخیر، هیچ آمار علمی ای گرفته نشده و همه آمارها نسبی و تقریبی است. طبق آمار١٩٩٢، جمعیت افغانستان بیست میلیون نفر است. در بیست سال گذشته، از بدو اشغال شوروی تا امروز، حدود ٥میلیون نفر كشته شده یا مرده اند. دلایل این مرگ و میر و كشتار، یا حملات نظامی بوده، یا تلف شدن از گرسنگی و آوارگی و كمبود امكانات پزشكی. به عبارتی دیگر، هر سال صد و بیست و پنج هزار نفر و یا روزی حدود سیصد و چهل نفر و یا هر ساعت حداقل دوازده نفر. یعنی در بیست سال گذشته در افغانستان در هر پنج دقیقه، یك نفر از این فاجعه مرده یا كشته شده است. در جهانی كه وقتی تنها چندین نفر در زیردریایی شوروی در حال مرگ بودند، ماهواره ها اخبار لحظه به لحظه آن را منتشر می كردند، در جهانی كه اخبار تخریب مجسمه بودا را لحظه به لحظه شنیدیم، هیچ كس از مرگ ملت افغان در هر پنج دقیقه یك نفر، در طول بیست سال گذشته سخن نگفت. 

در مورد آوارگی افغان ها، رقم فاجعه از این هم فراتر رفته است. طبق آماری دقیق تر، آوارگان افغان "خارج از افغانستان" به ویژه در ایران و پاكستان به شش میلیون و سیصد هزار نفر رسیده است. چنانچه این رقم نیز بر سال و روز و ساعت و دقیقه تقسیم شود، طی بیست سال گذشته در هر یك دقیقه، یك نفر از كشور افغانستان آواره شده است. كه البته این آمار شامل كسانی كه هر روز در اثر حمله ها و جنگ های داخلی از شمال به جنوب یا از جنوب به شمال افغانستان می گریزند، نمی شود. 

به یاد نمی آورم كه در دو سه دهه اخیر، ده درصد ملتی كشته شده باشند و سی درصد ملتی از كشورشان گریخته باشند، و باز هم جهان این اندازه با آن بی تفاوت برخورد كرده باشد. رقم كشته شدگان و آوارگان ملت افغانستان بر اثر جنگ های مستمر داخلی و خارجی، معادل كل جمعیت كشور فلسطین است، اما سهم همدردی با این مردم حتی توسط ما ایرانیان، به ده درصد از همدردی با مردم فلسطین یا بوسنی هم نمی رسد. حال آنكه ما با افغانستان مرز و زبان مشترك داریم. 

وقتی برای سفر به داخل افغانستان از مرز می گذشتم، در گمرك دوغارون تابلویی را دیدم كه وارد شدگان را از دست زدن به اشیایی با اَشكال عجیب و غریب كه"مین" نام داشت، بر حذر می داشت. زیر تابلو نوشته شده بود: "در هر ٢٤ساعت ٧ نفر در افغانستان روی " مین" می روند، مراقب باشید شما یكی از آن ٧ نفر نباشید". وقتی به داخل افغانستان رفتم، در داخل یكی از كمپ های صلیب سرخ، با آماری جدی تر از این برخوردم و معلوم شد كه گروه كانادایی كه برای خنثی كردن "مین" به سرزمین افغانستان آمده بودند، به دلیل وسعت مين گذارى، اعلام ناامیدی كرده و بازگشته اند. طبق همین آمار، تا پنجاه سال آینده، هر روز مردم افغانستان بایستی گروه گروه روی مین بروند، تا شاید زمین های افغانستان آماده كشاورزی و زندگی شود. به دلیل اینكه هر گروه و دسته ای علیه گروه و دسته دیگر مین كار گذاشته اند، و همه این مین ها فاقد هر نوع نقشه ای برای جمع آوری بعدی بوده اند. ارتش ها كه در جنگ مین گذاری می كنند، طبق نقشه است، بنابراين در صلح آن را از روى نقشه جمع می كنند، اما در افغانستان مین ها به دست نيروهاى غير آموزش ديده، برحسب ضرورت لحظه جنگی كار گذاشته شده اند و این به مثابه آن است كه ملتی در هركجا علیه خودش مین كار گذاشته باشد و حالا نداند چگونه آنها را جمع كند. علاوه بر آن هنگامی كه بارندگی شدید می شود، آب های سطحی زمین، مین ها را جا به جا می كند و كوره راه هایی كه تا ساعاتی قبل از بارندگی امن بود را دوباره ناامن می سازد. 

این آمار میزان ناامنی برای زیستن در افغانستان را نشان می دهد و همین امر باعث تداوم مهاجرت است. چرا كه هر افغانستانى تصویری كه از موقعیت خود دارد، تنها ناامنی و خطر و مرگ است. خطر مردن از جنگ و گرسنگی و مریضی. پس چرا افغانستانى مهاجرت نكند؟ ملتی كه سی درصدش مهاجرت می كنند، یعنی از آینده خود به عنوان یك ملت ناامید شده است. بقیه آن هفتاد درصد كه مهاجرت نكرده اند، به این دلیل است كه ده درصدشان كشته شده یا مرده اند و شصت درصد دیگرشان، امكان خروج از مرز را نداشته اند. یا خارج شده اند و توسط كشورهای همسایه، بازگردانده شده اند. 

همین تصویر ناامن، برای خارجیان نیز باعث عدم حضور در كشور افغانستان شده است. تاجری كه به دنبال منفعت و سود است، هیچگاه به چنین منطقه ناامنی پا نمی گذارد، مگر آنكه تاجر مواد مخدر باشد و كارشناسان سیاسی دنیا ترجیح می دهند از كشور خودشان سوار هواپیما شوند و راهی كشوری در اروپا شوند و همین مساله، بررسى وضعیت افغانستان را برای يافتن راه خروج از بحران دشوار كرده است. در حال حاضر نیز به دلیل تحریم سازمان ملل و نیز به دلیل ناامنی، غیر از سه كشور(رسمی) و یكی دو كشور(غیر رسمی) كارشناسی در افغانستان وجود ندارد. هرچه هست گمانه زنی های سیاسی از راه دور است. خود این امر باعث گنگ ماندن هرچه بیشتر اوضاع بحرانی كشوری است با این ابعاد فاجعه و تا آن اندازه بی خبری جهان معاصر. من به چشم خودم در حاشیه شهر هرات حدود ٢٠ هزار نفر زن و مرد و كودك را در حال مرگ از گرسنگی دیدم، چنانكه آنها حتی دیگر نای راه رفتن را نداشتند و همگی در انتظار مرگ، روی زمین ها ریخته بودند. علت این مرگ و میر خشكسالی اخیر افغانستان بود. در همان روز خانم ژاپنی مشاور امور انسانی دبیركل سازمان ملل هم از این  ٢٠هزار نفر دیدن كرد و قول داد كه جهان برای آن ها كاری خواهد كرد، اما سه ماه بعد از اخبار رادیو ایران شنیدم كه همان خانم ژاپنی مشاور امور انسانی دبیركل سازمان ملل، آمار كسانی را كه از گرسنگی در سراسر افغانستان در حال مرگ هستند را یك میلیون نفر اعلام كرد. من به این نتیجه رسیده ام كه مجسمه بودا را كسی تخریب نكرد، مجسمه بودا از شرم فرو ریخت؛ از شرم بی توجهی جهانیان، به مردم مظلوم افغانستان، خودش از اینكه دید عظمت او به هیچ كاری نمی آید، از هم پاشید. 

در شهر دوشنبه تاجیكستان تصویری را دیدم از آوارگی حدود ۰۰۰‚۱۰۰ نفر از مردم افغانستان، كه از جنوب به شمال پای پیاده می گریختند. گویی صحرای محشر بود. این تصاویر را هیچ گاه رسانه های دنیا نشان ندادند. كودكان جنگزده، پای برهنه و گرسنه، دهها كیلومتر را گریخته بودند. بعدها همین جماعتِ گریزان از پشت سر مورد حمله دشمن داخلی قرار گرفتند و از سوی تاجیكستان كه به سویش پناه می بردند، هم پذیرفته نشدند و هزار هزار، در جزیره ای بین افغانستان و تاجیكستان مردند، و هيچكس با خبر نشد. 

به قول گلرخسار شاعر تاجیك: "اگر كسی از مردم دنیا برای این همه غمی كه افغانستان دارد بمیرد، عجیب نیست. عجیب این است كه چرا هیچكس از این همه غم نمی میرد!" 

 

افغانستان كشور بی تصویر 

افغانستان به دلایل گوناگون كشور بی تصویری است. اول از اين بابت كه نیمی از جمعیت افغانستان كه زن ها هستند، بی چهره اند. یعنی ده میلیون نفر از این ملت بیست میلیونی، امكان دیده شدن را ندارند و ملتی كه نیمی اش حتی در داخل كشورش و حتی برای زنان خودش، قابل رؤیت نیست، ملتی بی تصویر است. 

دوم به اين دليل كه طی چند سال گذشته در افغانستان تلویزیون وجود نداشته است. سوم از این رو كه تنها دو سه نشریه دو ورقی سیاه و سفید، به نام "شریعت" و "هیواد" و "انیس" كه فقط از خط نوشتاری تشكیل شده اند و فاقد هر نوع تصویر و عكس هستند، تمامی موجودی تصویری و نوشتاری افغانستان امروزند. و همین طور از این جهت كه نقاشی و عكاسی در این كشور حرام قلمداد شده است و هم از این رو كه پای هر خبرنگاری به آنجا باز نیست و اگر هم به طور محدود باز شود، حق برداشت تصویر از این جامعه را ندارد و باز از این رو كه در قرن بیست و یكم و در صدسالگی سینما، در كشور افغانستان نه تنها تولید فیلم وجود ندارد، كه حتی سالن هاى نمایش فیلم نیز بسته شده اند. پیش از این افغانستان صاحب چهارده سالن سینما بوده كه فیلم های هندی را نمایش می داده اند، و دو سه استودیوی فیلم با تولید اندكی فیلم افغانى به سیاق همان فیلم های هندی كه امروزه آن هم منتفی شده است. در طول صد سال تاريخ سينما، توليد فيلم كوتاه و بلند افغانستان تنها چهل فيلم است. يعنى در ازاى هر دو سال و نيم، يك فيلم كوتاه يا بلند.

در دنياى سینما كه سالانه دو سه هزار فیلم تولیدى دارد، ناچیزترین سهم مربوط به موضوع افغانستان است. تاكنون درباره افغانستان، یك فیلم را هالیوود ساخته است به نام "رمبو در سرزمین افغانستان" كه تمامی آن در هالیوود ساخته شده و دریغ از حضور یك بازيگر افغان. تنها نمای قابل قبول، حضور رمبو در شهر پیشاور پاكستان، به یمن بك پروجكشن (تصویر زمینه در استودیو) و تنها نشانه و سمبل ملت افغان، بازی بُزكِشی، آن هم به جهت بهره بری از اكشن اين سنت و خلاص. این است تصویر هالیوود از ملتی با ده درصد كشته و سی درصد آواره و یك میلیون در حال مرگ از گرسنگی. دو سه فیلم را روس ها ساخته اند، از خاطرات سربازان روسی، به هنگام اشغال افغانستان، كه بیشترمصرف داخلی داشته است. چند فیلم را مجاهدین افغان بعد از عقب نشینی شوروی ساخته اند، كه بیشتر شبیه فیلم های تبلیغاتی جنگی است و بیش از آن كه تصویری واقعى باشد از اوضاع افغانستان امروزی یا دیروزی، تصویری است حماسی ازچند افغان مهاجر در حال جنگ. دو فیلم سینمایی در ایران از موقعیت یك افغانی مهاجر در ایران ساخته شده است : "جمعه" و "باران" و دو فیلم هم توسط من "بایسیكل ران" و " سفر قندهار.""

این تمامی تصویری است كه از مردم افغانستان در رسانه سینمای جهان وجود دارد. حتی در تلویزیون های دنیا فیلم های مستند محدودی از افغانستان وجود دارد. گویی یك توافق جهانی شده است كه افغانستان یك كشور بی تصویر باقی بماند. 

 

تصویر تاریخی این كشور بی تصویر 

تاریخ پیدایش افغانستان، تاریخ جدایی افغانستان از ایران است. تا ۲۵۰ سال پیش، افغانستان یكی از استان های ایران بوده است. در واقع بخشی از استان خراسان بزرگ دوران نادرشاه. نادرشاه در بازگشت از هند در نیمه شبی در قوچان به قتل رسید و احمد "اِبدالی" یكی از سرداران افغانی سپاه نادرشاه، با ٤ هزار سرباز تحت امر خود می گریزد و با اعلام استقلال بخشی از خاك ایرانِ آن زمان، افغانستان فعلی را ایجاد می كند. افغانستانِ آن دوران را مردمی دامدار تشكیل می داده اند و نحوه اداره جمعی شان، قومی ـ قبیله ای بوده است. از آنجا كه احمد اِبدالی مربوط به قوم پشتون بوده است، به طور طبیعی نمی توانسته توسط اقوام دیگری چون "تاجیك" و "هزاره" و "ازبك" به عنوان امیر تام الاختیار پذیرفته شود. در نتیجه برای اداره مملكت قرار می شود هر یك از سران قبایل امیر قوم خود باشند و مجموعه سران در جمعی به نام "لویه جَرگه" یك فدرالیسم قومی را رهبری كنند. ازآن زمان تا امروز هنوز هیچ طرحی منصفانه تر و متناسب تر با جامعه قبایلی افغانستان مطرح نشده، اما خود طرح لویه جَرگه نشانه آن است كه افغانستان نه تنها به لحاظ اقتصادی هیچگاه به طور جدی از مرحله دامداری خارج نشده است، بلكه به عنوان اداره امور جمعی ملت خویش نیز، هیچگاه از حاكمیت اقوام و زیستن درون قوم خویش فراتر نیامده و به یك ناسیونالیسم افغانستانى نزدیك نشده است. هر افغان تا از كشور خویش خارج نمی شود و دیگران او را به تحقیر یا ترحم افغانی خطاب نمی كنند، خود را افغان نمی داند. در درون افغانستان، هر افغانستانى یا پشتون است، یا هزاره یا ازبك و یا تاجیك. در كشور ایران همه ما اول ایرانی هستیم، و ناسیونالیسم وجه اول برداشت ما از هویت عمومی ماست. در افغانستان همه اول عضوی از یك قومند، و قومیت وجه اول هویت آن هاست. و این بارزترین تفاوت روح یك ایرانی، با روح یك افغانستانى است. در انتخابات ریاست جمهوری در ایران، قومیت رئیس جمهور، از اهمیت ملی برخوردار نیست و به رأی خاصی منجر نمی شود. گو اینكه از همان زمان احمد اِبدالی تا امروز كه طالبان بر حدود ٩٥ درصد از افغانستان تسلط دارند، حاكمان اصلی همواره از قوم پشتون بوده اند. (و بجزیك دوره ٩ ماهه در زمان حبیب الله گَلِكانی معروف به بچه سقا و یكی دو سالی در زمان حكومت ربانی تاجیك) حاكمیت به دست تاجیكان نبوده است.

 اين قوم گرايى نشانه چه چیزی است؟ اول این كه برخلاف ایران و به ویژه در زمان رضاشاه كه قومیت تضعیف شد و ناسیونالیسم جای آن را گرفت، در افغانستان ناسیونالیسم جای قومیت را نگرفته است. حتی گروه های مجاهد افغان، نه به عنوان یك ملت یكپارچه در مقابل دشمن خارجی، بلكه هر قوم از منطقه خود، در مقابل هجوم بیگانه به دفاع پرداخته است.

در تجربه ساخت فیلم "سفر قندهار" طی حضور دو سه ماهه ای كه در میان افغانیان مقیم اردوگاه های كنار مرز ایران و افغانستان داشتم، به این نتیجه رسیدم كه حتی افغانیان مهاجر كه مدت ده سال است در شرایط سخت اردوگاهی ایران زندگی می كنند، حاضر نیستند هویت ملی خود را به عنوان یك افغانستانى بپذیرند و هر یك با نام پشتون و تاجیك و هزاره، هنوز حتی در اردگاه های آوارگی با هم درگیرند. هنوز افراد اقوام افغانستان، با هم ازدواج نمی كنند. با هم داد و ستد تجاری ندارند و بر سر كوچك ترین نزاعی، خطر خونریزی های دسته جمعی و قومى بروز می كند. یك بار شاهد بودم كه بر سر عدم رعایت نوبت درصف نانوایی، عده ای برای انتقام از قوم دیگر كفن پوشیدند. در اردوگاه نیاتك (داخل ایران كنار مرز زابل) كه پنج هزارسكنه دارد، بازی كودكان پشتون و هزاره در كوچه های همدیگر، به راحتی میسر نیست و گاه به خشونت كودكان یك قوم علیه كودكان قوم دیگر می انجامد. تاجیك و هزاره بزرگترین دشمن خود را در روی كره زمین، پشتون ها می دانند و پشتون ها بزرگترین دشمن خود را، تاجیك و ازبك و هزاره. هیچ یك از این ها حتی حاضر نیستند برای عبادت در مسجد یكدیگر حضور یابند و ما برای آن كه بچه های آن ها را برای تماشای فیلم كنار هم بنشانیم، دچار مشكلات قومی شدیم و پیشنهاد آن ها این بود كه یك روز، هزاره ها برای تماشای فیلم بیایند، و یك روز، پشتون ها و عاقبت هم نمایش فیلم تعطیل شد. در این اردوگاه علی رغم مریضی های فراوان و نبود دكتر، وقتی دكتری از شهر آورده شد، اردوگاه نپذیرفت كه اول بیماران در خطر بیشتر معاینه شوند و بعد بیماران در خطر كمتر. تنها نظمی كه مورد قبول واقع شد، نظم قومی بود. خودشان مقرر كردند یك روز بیماران هزاره، یك روز بیماران پشتون. و تازه در قوم پشتون طبقه بندی هایی وجود داشت كه آنها هم حاضر نبودند در یك روز به طور مشترك به درمانگاه بیایند.

برای صحنه هایی كه به سیاهی لشكر احتیاج داشتیم، بایستی تصمیم می گرفتیم كه آن ها را یا از بین هزاره ها برگزینیم، یا از بین پشتون ها. حال آنكه این پنج هزار نفر همه آوارگان گریخته از افغانستان بودند و هر دو سرماخورده یك زمستان. اما قومیت، وجه اول مواضع ایشان بود، برای هر تصمیم خُرد و كلان.

یكی از مهمترین دلایل بقای قومیت، وضعیت اقتصادی افغانستان است كه ماهیتاً دامداری است. هر قوم گرفتار در دره ای و گرفتار در دیواره های جغرافیایی و به تبع اسیر دیواره های فرهنگی ناشی از جغرافیای كوهستانی  خویش است. قومیت و قومیت مداری شكل فرهنگی ناشی از وضعیت دامداری در درون دره های عمیق افغانستان است. باور به قومیت، چون دره های افغانستان عمیق است. افغانستان به عنوان كشوری كه ۷۵ درصد آن كوهستانی و تنها هفت درصد آن قابل بهره برداری كشاورزی است، فاقد هر نوع صنعت است. به سبب تنها امكان مستمر اقتصادی ـ طبیعی خود كه مراتع است (آن هم در سال هایی كه خشكسالی نیست .) وابسته به نظام دامداری است و این دامداری زیربنای قومیت، و این قومیت، مبنای اختلافات عمیق داخلی است كه نه تنها مانع از رسیدن افغانستان به مدرنیسمی در شأن كشوری در قرن بیست و یكم، كه حتی مانع از رسیدن به ملتی با یك هویت مشترك ملى است. آنچه نام بیرونی كشوری به نام افغانستان و ملتی به نام افغانستانى است، از درون باور عمومی ندارد. آن ها هنوز اقوام خود را آماده انحلال درون یك هویت جمعی بزرگتر به نام ملت افغانستان نمی دانند. و بر خلاف آنچه گاهی جنگ مذهبی خوانده می شود، ریشه اصلی اختلافات، تضاد قومی است. قوم تاجیك كه امروزه درگیر جنگ با طالبان است، هم مسلمان است و هم سنی، و طالبان نیز كه حاكم بر حدود ٩٥درصد افغانستان امروز است نیز، هم مسلمان است و هم سنی.

هنوز بایستی هوش احمد اِبدالی را برای ابداع یا پذیرش فدرالیسم قومی ستود و او را واقعگراتر و هوشمندتر از كسانی دانست كه امروزه بی آن كه قومیت و زیر بنای اقتصادی آن از بین رفته باشد، تخیل حاكمیت یك قوم بر همه اقوام، یا یك فرد بر همه مردم افغانستان را دارند.

 

در افغانستان اقوام بزرگ عبارتند از:

اول: پشتون ها با آمار تقریبی ۶ میلیون. دوم: تاجیكها با آمار تقریبی ۴ میلیون. سوم: هزاره ها با آمار تقریبی ۴ میلیون. و چهارم: ازبك ها با آمار تقریبی ١میلیون. و بقیه خرده اقوامند، مثل آیماق و فارس و بلوچ و تركمن و قزلباش. پشتون ها بیشتر در جنوبند، تاجیك ها در شمال. این تمركز جغرافیایيِ شمال و جنوب و میانه اقوام، در مناطق گوناگون، عاقبتی ندارد جز تجزیه ابدی و یا اتصال از رأس قوم به شكل لویه جَرگه، حداقل تا زمانی كه ساختار اقتصادی در درون افغانستان عوض نشود و فرهنگ ملی جای هویت قومی را نگیرد.

اگر در كشوری مثل ایران امروز، ما می توانیم از طریق انتخابات، فارغ از مساله اقوام به انتخاب یك رئیس جمهور دست یابیم، برای آن است كه حداقل در قرن اخیر به سبب حضور نفت در اقتصاد ایران، ساختار اقتصادی جامعه ما دگرگون شده است. سخن از خوب و بد و كم و كیف نفت در اقتصاد ایران نیست. سخن از این است كه وقتی جامعه ای دامدار و بیشتر كشاورز چون ایران سابق، به سبب نفت، ساختار اقتصادی اش عوض می شود و نقش او در جهان امروز به عنوان بازیگر آن سوی بازی های سرمایه دارای جهانی، یعنی به عنوان صادركننده مواد خام و به ویژه نفت مطرح می شود و در ازای صدور نفت، مازاد تولیدات كشورهای صنعتی را دریافت می كند؛ قبل از هر چیز ساختار اقتصادی اجتماعی اش دگرگون می شود. این دگرگونی، فرهنگ سنتی را فرو می ریزد و فرهنگ مدرن تری كه لایق آن صدور نفت و لایق مصرف آن مازاد كالاهای تولید جوامع صنعتی باشد، را فراهم می كند. به عبارتی دیگر در تحلیل نهایی اگر واسطه سمبلیك پول را حذف كنیم، به صورت پایاپای نفت داده ایم و كالاهای مصرفی جوامع صنعتی را گرفته ایم. اما افغانستان برای پایاپايى جهانی چیزی در بساط نداشت، به جز مواد مخدر و چون كوچه بن بستی به خودش ختم شد و در جهان معاصر ایزوله شد. و شاید اگر افغانستان ٢٥٠ سال پیش از كشور ایران مستقل نشده بود، ای بسا با استفاده از سهم نفت، سرنوشت دیگری مى يافت.

رقم تریاك كه پس از این به آن خواهم پرداخت، ناچیز تر از آن است كه با نفت ایران مقایسه شود. در سال ۱۳۷۹ اضافه درآمد ایران از افزایش قیمت نفت از ده میلیارد دلار گذشت. اما رقم اصلی فروش تریاك افغانستان، چون گذشته نیم میلیارد دلار در كل باقی ماند. ايران با نفت تا همین امروز در اقتصاد جهانی نقش خود را بازی كرده است و با مصرف كالاهای دیگران پذیرفته است كه جور دیگری هم می تواند بیندیشد. اما افغان دامدار كه اگر خشكسالی بر او رحم آورد، دره اش جهان اوست، دامداری اش، معیشت اوست و نظام قبیله ای اش، مشكل گشای امور جمعی او. در كدام داد و ستد كلان جهانی، زمینه های تغییر اقتصاد و اجتماع و فرهنگش می بایست فراهم شده باشد كه نشده است؟ بجز ترنوور ٨٠ میلیارد دلاری موادمخدر، كه این ترنوور٨٠ ميليارد دلاری، خود خواستار بقای افغانستان به شكل كنونی است و نه خواستار تغییر آن. زیرا چنانچه وضع افغانستان دگرگون شود، اولین چیزی كه در خطر می افتد همان ترنوور ٨٠ ميليارد دلارى است، پس نمی بایست سهم زیادی به خود افغانستان تعلق گیرد كه مبادا آن سهم خود اسباب تغییر افغانستان شود. ٢٥٠سال پیش تاریخ ایران و افغانستان یكی بوده است، اما به سبب نفت، به ویژه در قرن بیستم، تاریخ ایران ازمسیری عبور كرد كه تاریخ افغانستان به این زودی محال است از آن عبور كند. 

درست است كه تریاك با نیم میلیارد دلار تنها كالای افغانستان در معامله پاياپاى با محصولات جهان است، اما هم به لحاظ نوع كالا و هم به لحاظ ارزش ناچیز این ثروت كثیف، نمی توان آن را با نفت و اثراتش مقایسه كرد. اگر رقم ناچیزی از درآمد تریاك را كه در نهایت نیم میلیارد دلار است، اضافه بر سیصد میلیون دلار ناشی از فروش گاز شمال افغانستان كنیم، یعنی در مجموع هشتصد میلیون دلار و آن را بر جمعیت افغانستان كه حدود ٢٠میلیون نفر است تقسیم كنیم، در آمد سالانه هر افغانستانى از تریاك و گاز ناچیز شمال ٣٦٥دلار در سال خواهد بود و اگر آن را بر روزهاى سال تقسیم كنیم، آنچه دست هر افغانستانى را به سبب تریاك جنوب و گاز شمال می گیرد، رقمی معادل ده سنت در روز است كه قیمت یك قرص نان است در روزهای عادی. از آنجا كه این پول سهم حكومت و باند مافیاست و تقسیم آن به روش عدالت خواهانه نیست، پس برای سیری شكم افغان نیز این رقم كفاف نمی دهد، چه رسد به اینكه در آمدی باشد، برای ایجاد تحولات كلان در ساختار اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی افغانستان. 

 

چرا سی در صد جامعه افغان از افغانستان مهاجرت كرده است؟ 

    اولين دليل مهاجرت سی درصد مردم افغانستان، عادت دوران دامداری است. دامدار تا به خشكی برخورد، به سوی سبزی می رود و تا به سرما رسید، به سمت گرما بر می گردد. دومین دلیل مهاجرت، نبودِ اشتغال ثابت است. مردم افغانستان اگر مهاجرت نكنند، از بی شغلی می میرند. خرج سير كردن شكم آنها، از كارگری كردن برای كشورهای دیگر به دست مى آيد. بسيارى از آنها صبح كه از خواب بر می خیزند، برای امرار معاش به چهار چیز فكر می كنند: اول، به دامداری. چنانچه خشكسالی مانع نشود. دوم، به جنگیدن برای یك قوم يا گروه، یعنی جهت اشتغال، وارد عرصه نظامى گری می شوند. سوم، مهاجرت، برای كارگرى. و چهارم، چنانچه راهی نباشد، پيوستن به جریان قاچاق، كه این مورد چهارم، راهكار نهایی است و عرصه اشتغال آن محدود است و نمی توان تعریف شغلی یك ملت ٢٠میلیونی را بر اساس نیم میلیارد دلار كشت خشخاش محاسبه كرد. پس اتلاق قاچاقچی تریاك به ملت افغانستان غیر واقعی است. 

 

فرهنگ افغانستان در مقابل مدرنیسم واكسینه شده است 

امان الله خان، هم زمان با رضا شاه  (ایران) و آتاتورك (تركیه) ١٩١٩تا ١٩٢٨تسلیم موجی می شود كه مدرنیسم نام دارد. امان الله خان در سال ١٩٢٤سفری به غرب می كند و از آنجا با ماشین رولزرویس باز می گردد و برنامه اصلاحی اش را اعلام می كند. برنامه او در فرم ظاهری، رفع حجاب است. به زن خودش می گوید "روبنده را كنار بزن." به مردها می گوید "لباس افغانى را در آورید و كت و شلوار بپوشید." و برای جامعه مردسالار افغانستان كه تعدد زوجات عادت ثانوی اوست، داشتن بیش از یك همسر را ممنوع می كند. بلافاصله مقابله سنتی ها در مقابل مدرنیسم امان الله خان شروع می شود. هیچ یك از قبایل دامدار زیر بار این تغییرات نمی روند و شورش هایی علیه حاكمیت او آغاز می شود. برای جامعه ای كه به لحاظ اقتصادی، دامدار و به لحاظ اجتماعی، قومی ـ قبیله ای است و هنوز فاقد صنعت، كشاورزی و حتی استخراج ابتدایی معادن و ذخایر خویش است و برای جامعه ای كه هنوز نمی پذیرد دختری را از یك قوم افغانستان، به قوم ديگرى شوهر دهد؛ این مدرنیسمِ بی مبنای اقتصادی ـ اجتماعی، فقط تحمیل یك فرم فرهنگی نامتجانس بود. خاصیت این مدرنیسم بی مبنا، تنها این است كه چون پادزهری، فرهنگ سنتی جامعه افغان را فعال سازد، تا برای مدتی طولانی افغانستان را در مقابل مدرنیسم واكسینه كند. تا آنجا كه در دو سه دهه بعد به شكلی معقول تر هم نتوان این مدرنیسم را وارد فرهنگ افغانستان كرد. گو اینكه نه تنها در دو سه دهه بعد، حتی امروز نیز، مدرنیسم در افغانستان امكان حضور نیافته است. هنوز مترقی ترین افراد شناخته شده افغانستان، در مورد این سوال كه چنانچه در افغانستان انتخاباتی صورت گیرد، آیا زنان در این انتخابات حق رأی دارند، می گویند " هنوز جامعه افغان آمادگی حضور زنان در انتخابات را ندارد." وقتی مترقی ترین جناح درگیر در جنگ داخلی افغانستان، حضور زن در انتخابات افغانستان را برای چنان فرهنگی زود می داند، پس بدیهی است كه از دیدگاه مرتجع ترین جناح درگیر در جنگ داخلی افغانستان، زن حق درس خواندن و حضور در اجتماع را نداشته باشد و طبیعی است كه ده میلیون زن افغان هنوز در زیر برقع اسیر باشند. این جامعه افغانستان است پس از ٧٠ سال، كه از ورود مدرنیسم امان الله خان می گذرد. 

در حاشیه مرز ایران و افغانستان در سال ١٣٧٩در میان مهاجران افغان، هنوز تعدد زوجات امری بدیهی و پذیرفته شده حتی از سوی زنان است. من خودم در دو عروسی شركت كردم. یكی عروسی قوم هزاره و یكی عروسی قوم پشتون و شنیدم كه به هم می گفتند  "اگر داماد بتواند زنهایش را سیر كند تا چهار همسر خیلی هم خوب است و یك سنت اسلامى است. و نوعى كمك به تعدادی آدم گرسنه." و در اردوگاه ساوه كه برای ضبط صدای موسیقی عروسی فیلم "سفرقندهار" رفته بودم، دختر بچه دو ساله ای را دیدم كه به عقد پسر هفت ساله ای در می آوردند كه هر چه پرسیدم و پاسخ شنیدم، معنی این عروسی و آن دامادی را تا آخر نفهمیدم. نه پسر هفت ساله می توانست انتخاب كننده باشد، نه دختر دو ساله ای كه پستانك می مكید. با چنین تصویری از یك جامعه سنتی، آن هم پس از هفتاد سال، می توان دریافت كه مدرنیسم بی مبنای امان الله خان، جز یك ذوق زدگی و یك كپی برداری از كشورهای همسایه نبوده است. البته عده ای هم معتقدند، زنی كه زیر برقع افغان اسیر است، در بعضی مواقع خودش هم ممكن است فكر كند كه اگر برقع را بردارد از قهر خدا سنگ مى شود و شاید لازم است یكی پیدا شود اول او را از زیر برقع به زور هم كه شده نجات دهد، تا او ببیند كه سنگ نشد و بعد بقیه راه را خودش انتخاب كند.

یك نگاه دیگر هم می توان به مقوله ورود مدرنیسم داشت: در جوامع سنتی، فرهنگ ریاكاری، یك نوع استتار طبقاتی است. در جامعه ایرانی، بازارى سنتی از ترس واكنش فقرا، دیوارهای بیرونی قصرش را كاهگلی نگه می دارد. لذا مقابله با مدرنیسم در هنگام ورود الزاماً به دست نهادهای سنتی اتفاق نمی افتد. گاهی این مقابله واكنش گرسنگان و فقراست به اهل ثروت. برای جامعه دامدار افغانستان دوره امان الله خان كه داشتن مركب اسب در مقایسه با قاطر، هنوز یك نوع تفاخر و اشرافیت است، رولزرویس یك دهن كجی بزرگ به اقوام دامدار و محروم است. جنگ مدرنیسم و سنت در ماهیت خود، در بدو ورود، جنگ "رولزرویس و قاطر" است. جنگ فقر و غناست. دم خروس اشرافیت از قبای امان الله خانِ رولزرویس سوار در نمایش مدرنیسم ١٩٢٤بیرون زده بود كه چنین شد. 

امروزه در افغانستان تنها شى مدرن واقعی اسلحه است. دلیل آن جنگ داخلی و فراگیر افغانستان هم به عنوان یك عمل نظامى- سیاسی است و هم به عنوان یك اشتغال جدی؛ كه رفته رفته به یك بازار اسلحه تبدیل شده. هر چقدر هم افغانستان از دنیای امروز عقب باشد، دیگر نمی تواند با شمشير بجنگد. پس مصرف اسلحه جدی است. موشك استینگر كنار ریش بلند و برقع بی منفذ، هنوز هم تنها نشانه مدرنیسم با مبنا در افغانستان است. برای مجاهد افغان، اسلحه و متعلقاتش یك مبنای اقتصادی دارد، كه اشتغال است. اگر همین فردا، همه سلاح ها از افغانستان جمع آوری و جنگ پایان یافته تلقی شود و همه باور كنند كه دیگر كسی به كسی حمله نمی كند، به دلیل وضعیت اقتصادی زیر صفر و عدم امكان اشتغال، همه مجاهدین موجود امروزی افغانستان نیز، به خیل مهاجرين افغان می پیوندند. این است كه باید مقوله سنت و مدرنیسم و جنگ و صلح و قومیت و ملت افغانستان را در سایه موقعیت اقتصادی و بحران اشتغال تحلیل كرد و باور داشت كه هیچ یك از معضلات فعلی افغانستان به زودی حل نخواهد شد و راه حل دراز مدت آن نیز در گرو یك معجزه اقتصادی است، نه معجزه یك حمله نظامی سراسری از شمال به جنوب یا از خارج به داخل. از این معجزه ها مگر بارها رخ ننموده است؟ عقب نشینی شوروی مگر یك معجزه نبود؟ حكومت مجاهدین مگر یك معجزه   نبود؟ پرچم صلح طالبان براى فريب و فتح كشور، مگر معجزه آن طرفی نبود؟ پس چرا حكایت همچنان باقی است؟ برای آنكه مدرنیسم مورد بحث ما در افغانستان با دو مشكل اساسی روبروست: اول، با مبنای اقتصادی مدرنيسم، دوم، با واكسیناسیون سنت افغان، توسط مدرنیسم زودرس. 

 

اوضاع جغرافیایی افغانستان و پیامدهای اقتصادی آن 

مساحت افغانستان تقریباً ۷۰۰ هزار كیلومتر مربع است. حدود ۷۵ درصد از این سرزمین كوهستانی است. زندگی مردم افغانستان در درون دره های عمیقی است كه كوه های سر به فلك كشیده، دیواره های آن را شكل می دهند. بلندی این دیوارها، نه تنها بیانگر طبیعتی سخت برای عبور و مرور و داد و ستد، كه به مثابه دژهای معنوی و فرهنگی بین اقوام افغانستان اند. 

از كوهستانی بودن افغانستان به خوبی پیداست كه چرا آنجا فاقد جاده درون كشوری است. كم جاده بودن كشور افغانستان، هم برای جنگجویی كه در پی اشغال افغانستان است، اسباب دشواری است و هم برای بازرگانانی كه می توانستند چنانچه راهی باشد به طمع سود، اسباب تحول دوره دامداری به دوره دیگری از اقتصاد افغانستان باشند. این كوه های بی راه عبور، همان اندازه كه در مقاومت افغان ها، علیه متجاوز خارجی مؤثرند، براى تداخل اقوام و فرهنگ ها و جریان داد و ستد نیز مانع اند. كشوری كه حدود ٧٥ درصد آن كوهستانی است، هم برای آن كه بازار مصرف داخلی شهرهای صنعتی احتمالی خود در آینده باشد دچار دردسر است، هم برای آنكه تولید كننده محصولات كشاورزی قابل صدور به شهرها باشد. جنگ ها در افغانستان (علیرغم استفاده از ابزار مدرن) به دلیل كوهستانی بودن، طولانی ترند و جهت نهایی خود را نمی یابند. 

در گذشته، افغانستان محل عبور كاروان های جاده ابریشم بود، كه از طریق بلخ به چین و از قندهار به هند می رسید. كشف راه های آبی و ایجاد راه های هوایی به ویژه در قرن اخیر، افغانستان را از یك راه تجاری قدیمی، به یك بن بست منطقه ای تبدیل كرد. هر چند كه راه ابریشم گذشته نیز راهی شتررو و مال رو بود و مفهوم راه امروزی را نداشت. و از طریق همان راه های پر پیچ و خم كوهستانی بود كه نادرشاه و اسكندر و تیمور و محمود غزنوی خود را به هند می رسانده اند. 

به سبب كوهستانی بودن، بخشی از این راه را، پل های چوبى ابتدایی تشكیل می دادند كه در جنگ های بیست ساله اخیر به همین ها نیز خسارت فراوان رسیده است. شاید امروزه بعد از ٢٠ سال جنگ طولانی خارجی و داخلی، مردم افغانستان به آن جایی رسیده باشند كه بگویند: "خدا كند یكی كه از همه ما زورمندتر است كار ما ملت را یكسره كند و به تقدیر تاریخی افغانستان جهتی یكسویه دهد". اما كوه های مرتفع، مانع از همین امرند. به نظر می رسد مبارزین واقعی افغانستان، این كوه های سر به فلك كشیده اند كه تسلیم نمی شوند، نه مردم گرسنه يا مجاهدين آن كشور. مقاومت دره پنجشیر، به عنوان آخرین دژ مقاومت تاجیكان، به فرماندهی احمد شاه مسعود، دلیل عمده خود را از كوهستانی بودن این سرزمین می يابد و از صعب العبور بودن آن. شاید اگر افغانستان كوهستانی نبود، شوروی آن را به راحتی فتح كرده بود، یا موجب آن می شد كه آمریكا طمع آن را در سر بپروراند كه همچون كشور پر دشتی چون كویت، سه روزه تكلیف آن را یكسره كند، تا به بازارهای آسیای میانه نزدیكتر شود. اما كوهستانی بودن هم هزینه جنگ را می افزاید، هم هزینه آبادانی و صلح پس از جنگ را. بدون شك اگر افغانستان كوهستانی نبود، سرنوشت اقتصادی، نظامی، سیاسی و فرهنگی دیگری می داشت. آیا این یك بدشانسی جغرافیایی است كه تقدیر تاریخی ملت افغان را رقم زده است؟

تصور كنید جنگجویی را كه برای فتح افغانستان مدام باید به نوك كوه ها صعود كند و سپس از دره ها سرازیر شود و دوباره برای ادامه فتح خود به نوك كوه بعدی صعود كند و هنگامی كه همه افغانستان را بر فرض محال اشغال كرد، برای تدارك سپاه پیروز خود، مدام بایستی قله ها را فتح تداركاتىِ مجدد كند. همین كوه ها كافی اند كه افغانستان هیچ گاه كامل به دست هیچ دشمن خارجی و هیچ دوست داخلی نیفتد. وقتی از بیرون به جنگ افغان ها با شوروی می نگری، مقاومت یك ملت را می بینی، اما وقتی از درون آن را مشاهده می كنی، درمی یابی كه هر قومی از دره ای كه خود در آن گرفتار بوده، دفاع كرده است و وقتی دشمن خارجی بیرون رفته، دوباره هركس دره خود را مركز جهان دانسته است. 

همین كوه ها هستند كه كشاورزی را در افغانستان دشوار كرده اند. تنها ۱۵ درصد از زمین های این كشور قابل كشت است كه نیمی از آن در عمل به زیر كشت رفته است. علت رونق دامداری نیز وجود مراتع در این سرزمین كوهستانی مرتفع است. می توان گفت تاریخ افغانستان گرفتار جغرافیای كوهستانی خویش است.

در كوهستان راه نیست و راه سازی دشوار و هزینه بَر است و اگر راهی می یابی، یا نظامی است یا كوره راهی است قاچاق رو، و تنها راه جدی قابل اعتنای افغانستان، راهی است كه بیشتر از حاشیه كشور می گذرد. راهی كه از حاشیه ها می گذرد، چگونه می تواند چون شاهرگی در درون بدن كشوری چون افغانستان، مشكل گشای ارتباطات اقتصادی ـ اجتماعى- فرهنگی باشد؟ معدود راه های میان كشوری نیز در جنگ های داخلی اخیر از بین رفت. 

برای چه كسی می صرفد كه هزینه سوراخ كردن این همه كوه سر برافراشته و سخت را بپردازد؟ این هزینه گزاف بایستی به قصد كدام سود بیشتر باشد؟ می گویند افغانستان پر از معادن استخراج نشده است. منابع استخراج شده احتمالی آینده قرار است از كدام راه و برای بهره برداری به كجا برسند؟ و چه كسی بانی اولیه سرمایه گذاری معادنی است كه قرار است در آينده اى امن و نامعلوم بهره بدهند؟ آیا همین بی راهی دلیل كافی نبوده است كه نه شوروی و نه حكومت های افغان به فكر استخراج معادن افغانستان نیفتند؟ در عوض افغانستان سرزمین كوره راه های ابدی است. كوره راه هایی كه جان می دهند برای قاچاق مواد مخدر. اما برای سركوب قاچاقچی، به راهی هموارتر نیاز است كه نیست. نمی توان كوره راه های بی نهایت را شناخت و هر روز به كوره راهی حمله كرد. یك نفر را در حوالی شهر سمنان در ایران دستگیر كرده بودند كه از قندهار پای برهنه و پیاده، یك گونی مواد مخدر را به دوش كشیده و به سمت تهران در حركت بود. به هنگام دستگیری پایش پوست نداشت، اما هم چنان راه می رفت.

در كوهستان های افغانستان مقوله آب نیز به جای نعمت، مصیبت است. در زمستان، آب عامل یخ بندان، در بهار، علت سیل و در تابستان، با نبود خود اسباب خشكسالی است. این خصلت كوهستان هایی است كه از سد محروم اند. پس آبی كه هست و نیست بلاست. در نتیجه آب مهار ناشدنی و زمین سخت، امكان كشاورزی را نیز از بین برده است.

پس تصویر جغرافیایی افغانستان این است: سرزمینی صعب العبور، غیر قابل كشاورزی، با معادنی تقریباً غیر قابل استخراج به دلیل نبود راه و سرمايه و تكنيك اوليه.

اینكه برخی افغانستان امروز را چون موزه ای از اقوام و نژاد و زبان ها می دانند، به دلیل همین جغرافیا و صعب العبور بودن آن و به دلیل بی راهی آن است. هر سنت تاریخى در این سرزمین، به دلیل عدم ارتباط و تداخل دست نخورده باقی مانده است.

 از این سرزمین سخت و بی آب مهار شده كه هفت درصد آن به زیر كشت رفته و آن هفت درصد نیز در خطر خشكسالی است، راهی برای سیركردن یك ملت از طریق كشاورزی، جز كشت خشخاش نمی ماند، و اگر شرایط عادی باشد، كه قیمت نان افزایش نیابد و اگر عدالت اجرا شود، از این ثروت تنها می شود به یك قرص نان، هر افغان را نیمه سیر كرد. پس در حالت عدالت خواهانه اش اقتصاد افغانستان مى تواند مردم آنجا را نیمه سیر نگه دارد و نمی توان سراغ توسعه اقتصادی را گرفت، اما از آنجا كه این ثروت نیز در دست مافیای قاچاق است و یا صرف هزینه های حكومت های مقطعی و بی ثبات افغان می شود، پس سهمی از آن به ملت افغان نمی رسد. آن وقت سوال اساسی این است كه مردم افغانستان از كجا سیر می شوند؟ از كارگرى در ساختمان سازی های ایران و یا شركت در جنگ های حزبی افغانستان و یا طلبگی در مدارس طالبان، كه بچه های یتیم و گرسنه افغان را جذب می كنند و در این پانسیون های مذهبی هر شكمی می تواند خود را به لقمه نانی سیر كند و قرآن و ادعیه را از بَر كند تا پس از یك دوره آموزش ايدئولوژيك به خیل سپاه طالبان حاكم بر افغانستان بپیوندد. این است كه از بركت این جغرافیا، باید مهاجرت، قاچاق و جنگ به عنوان اشتغال باقی بماند و من مانده ام كه چگونه قرار است حتی جبهه متحد شمال، پس از پیروزی احتمالی بر طالبان، مردم افغانستان را سیر كند؟ با ادامه جنگ؟ با توسعه خشخاش؟ یا با دعای باران برای جلوگیری از خشكی مراتع؟ 

در كنار مرز ایران، سازمان ملل به افغان هایی كه داوطلبانه حاضرند به كشور خود بازگردند، به عنوان هزینه بازگشت ٢٠ دلار می دهد و آنها را با اتوبوس تا اولین شهرهای داخلی افغانستان می برد و یا در حوالی مرز رها می كند. جالب اینكه به دلیل عدم اشتغال در داخل افغانستان، افغان وارد شده به سرعت باز می گردد. در حرفه ای بودن جنگ، به عنوان یك اشتغال همین بس كه، با این همه جنگ فراگیر و ملت كُش، كمتر رهبری از افغانها در جنگ افغانستان مرده است. تداوم جنگ این امكان را می دهد كه ٢ كشور امریكا و روسیه و ٦ كشور همسایه، هر كدام به نیروهای وفادار خودشان پول هایی را بدهند. این پول ها و امكانات در ظاهر قرار است صرف تداوم جنگ، یا تعادل قوا به نفع هر كشوری باشد، اما از زاویه افغانستانی آن، مفهومی جز اشتغال ندارد. یادمان نرود كه دو سال است خشكسالی به افغانستان بازگشته و دامداری به سبب خشكیدن مراتع از بین رفته، و مرگ و میر ناشی از آن، ظرف چند ماه آینده، توسط سازمان ملل تا یك میلیون نفر پیش بینی شده است. این مرگ و میر ناشی از جنگ نیست. از فقر و قحطی ناشی از خشكسالی است. در عین حال هرگاه بنیه دامداری افغانستان به سبب بی آبی تهدید شده، مهاجرت ها فزونی یافته و جنگ اوج گرفته است.

پیش از این متوسط طول عمر افغان ٤١سال و نرخ مرگ و میر اطفال بین تا ٢٠٠ نفر در هر هزار نفر كودك بوده است. یعنی از هر ١٠٠٠كودك افغانی، ٢٠٠نفر آنها به سالگرد اول تولد خود   نمی رسیده اند. امید به زندگی در سال١٩٦٠ سی و چهار سال بود و در سال ١٩٧٩به چهل و یك سال رسید ولی در سال های اخیر پایین تر رفته است.

هیچ گاه از یاد نخواهم برد شب های فیلمبرداری فیلم "سفر قندهار" را، در حالی كه بیابان ها را با چراغ قوه به همراه گروه می كاویدیم و مهاجران افغانِ گریخته از افغانستان را چون گله های گوسفند، در بیابان ها رها شده و در حال مرگ می دیدیم و وقتی آنهایی را كه فكر می كردیم از وبا در حال مرگ هستند، به بیمارستان های زابل می رساندیم، در می یافتیم كه به سبب گرسنگی در حال مرگ بوده اند. من از آن روزها و شب ها و دیدن آن همه گرسنه در حال مرگ، هنوز خودم را به سبب خوردن هیچ غذایی نبخشیده ام.

افغان ها در سال ۱۹۸۶ تا ۱۹۸۹ حدود ۲۲ میلیون گوسفند داشته اند. یعنی هر نفر حدود یك گوسفند و این اصیل ترین ثروت ملتی دامدار است. 

فاجعه اصلی افغانستان امروز فقر است و هیچ راه حلی را نمی توان برای افغانستان به جز راه حل اقتصادی، اساسی دانست.

من اگر به جای نظامیان آزادی بخش كه برای حمایت مجاهدین به افغانستان رفته اند بودم، باز می گشتم. من اگر به جای روسای جمهور و حكومت های همسایه افغانستان بودم، به جای دخالت های نظامی و سیاسی، مبادلات اقتصادی را با این كشور فعال می كردم و اگر به جای طبيعت بودم، چیزی به جز خشخاش را برای طمع كرده شدن در افغانستان وا می نهادم، تا عده ای به طمع برداشتن آن سود، خیری به این ملت فراموش شده برسانند. و حالا كه نویسنده ام، پس فقط می نویسم بی آنكه باور كنم این نوشتن در روزگاری كه روزگار سعدىِ "بنی آدم اعضای یكدیگرند" نیست، اثری داشته باشد. "دكتر كمال حسین" نماینده بنگلادشی سازمان ملل در امور افغانستان، در تابستان سال ١٣٧٩در تهران به دفتر ما آمد و گفت ده سال است به سازمان ملل گزارش می دهم و هیچ اثری نمی كند، آمده ام دستیار تو در سینما شوم، شاید با ساختن فيلم، غفلت جهان در مورد افغانستان بر طرف شود. گفتم: ساخته ایم ما، یافت می نشود تأثیر، گفت: آنچه یافت می نكند تأثیر، آنم آرزوست. 

در نهایت می بایستی گفت افغانستان آن اندازه از دخالت حكومت های جهانی صدمه ندیده، كه از بی توجهی آنها صدمه دیده است. اگر افغانستان كویت نفتی بود، با میلیون ها دلار مازاد درآمد نفتی اش، می شد صدام را تحریك كرد كه سه شبه آن را بگیرد و می شد حكومت كویت را راضی كرد تا با مازاد درآمد نفتی خود، هزینه اخراج صدام و بازسازی بعد از جنگ را به ارتش آمریكا بپردازد. اما افغانستان نفت ندارد. كارگران ارزانش را هم كشورهای همسایه بیرون می كنند. پس وقتی از چهار راه حل اشتغال افغان ها، كه اولی دامداری است و به دست قهر طبیعت منتفی شده و دومی مهاجرت و فروش كار ارزان است كه این یكی هم به دلیل رقیب بودن با كارگر ارزان ایرانی و پاكستانی منتفی شده است و بیرون رانده می شوند و رد مرز می شوند، می ماند دو راه دیگر، كه یا پیوستن به گروه محدود قاچاق است، یا پیوستن به سپاه جنگ طالبان، یا سپاه جنگ شمال و یا اینكه در گوشه ای از هرات و بامیان و كابل و قندهار افتادن و در غفلت روزگار مردن و مردن و مردن. 

 

روزی سر از اردوگاهی در حوالی زابل درآوردم كه پر از مهاجران غیرقانونی بود. معلوم نبود آنجا اردوگاه است یا بازداشتگاه. افغان هایی كه به دلیل قحطی و گرسنگی یا حمله طالبان گریخته و به ایران آمده بودند، در این اردوگاه نگهداری می شدند تا پس از دادگاه و حكم رد مرز، به داخل افغانستان پس فرستاده شوند. تا این جای امر قانونی است. عده ای به دلیل غیرقانونی وارد كشوری شده اند و به حكم قانون، رد مرز می شوند. اما این ها همه از گرسنگی بی حال افتاده بودند. ما برای انتخاب بازیگر و سیاهی لشكر سر از اینجا درآورده بودیم. ازمسئولین اردوگاه پرسیدیم: اینها چرا از حال رفته اند؟ به ما گفته شد: آنها یك هفته است، غذا نخورده اند. پرسیدیم: چرا غذا نخورده اند؟ گفتند: اردوگاه بودجه تغذیه این همه آدم را ندارد. پرسیدیم: حتی نان هم نخورده اند؟ گفتند: فقط آب خورده اند. پرسیدیم: اجازه هست ما آنها را برای یك بار سیر كنیم؟ گفتند: خدا پدرتان را بیامرزد، ای كاش شما هر روز به اینجا می آمدید. 

از اطراف چیزهایی تهیه كرديم و گروه ما مشغول سیر كردن حدود چهارصد افغان شد. سن آنها از پیرمرد هشتاد ساله تا بچه یك ماهه بود. اما بیشترشان بچه های خردسالی بودند كه در بغل مادران خود از حال رفته بودند. گروه ما یك ساعت می گریست و نان و میوه تقسیم می كرد. با مسئولین محلی كه صحبت می كردم، می گفتند مدتی است به دنبال بودجه هستیم، قرار است انشالله تصویب شود. خودمان هم از این غصه قرار نداریم، اما تصویب بودجه طول می كشد و باید صبر كرد. هرچه تهیه می كنیم، از بس گرسنگی آن طرف بیشتر است، مهاجرت افغان بر برنامه ما می چربد. 

این حكایت ملتی است كه دچار قهر طبیعت و تاریخ و اقتصاد و سیاستِ حكومت خود و بی مِهری همسایگان خویش است.

شاعری از افغانستان كه به خاك ایران پناه آورده بود، قبل از خروج از ایران، احساسش را در شعری این گونه بیان كرد و رفت: 

پیاده آمده بودم،

 پیاده خواهم رفت. 

همان غریبه كه قلك نداشت،

 خواهد رفت. 

و كودكی كه عروسك نداشت،

 خواهد رفت.

طلسم غربتم امشب،

 شكسته خواهد شد.

و سفره ای كه تهی بود،

 بسته خواهد شد. 

منم، تمام افق را به رنج گردیده. 

منم كه هر كه مرا دیده، در گذر دیده.

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت. 

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت. 

 

بازار خماری جهانی و نسبت آن با تولید مواد مخدر افغانستان

 علت تولید قاچاق، بازاری است به نام بازار خماری. این بازار جهانى از كشورهای فقیری چون هند، تا كشورهای پیشرفته تری چون هلند و حتی كشورهای ابرقدرتی چون آمریكا را شامل می شود. به گزارش سازمان ملل، در سال دوهزار، در اواخر دهه نود، حدود ١٨٠میلیون نفر در كره زمین، یعنی معادل ٢/٤ درصد جمعیت بالای ١٥سال دنیا به مصرف موادمخدر روی آورده اند. (و به تعبیر من این ٢/٤ درصد، بازار خماری جهان را تشكیل می دهند.) طبق همین گزارش ٩٠ درصد تولید غیرقانونی تریاك جهان، در دو كشور كه یكی از آن ها افغانستان است تولید می شود. و همین طور طبق آمار قبلی سازمان ملل ٨٠ درصد هروئین دنیا در افغانستان تولید می شود و ٥٠ درصد هر نوع مواد مخدر دنیا تولید افغانستان است. خواهید پرسید اگر ٥٠ درصد مواد مخدر دنیا، رقمی معادل نیم میلیارد دلار است، پس لابد كل مواد مخدر نیاز بازار خماری جهان، فقط معادل یك میلیارد دلار است؟ نه این چنین نیست. اما چرا؟ 

اگر چه افغانستان به عنوان تولید كننده حجم عظیمی از مواد مخدر دنیا، صاحب ثروتی ناچیز، معادل نیم میلیارد دلار است، اما خريد و فروش مواد مخدر افغانستان در جهان، معادل ٨٠ میلیارد دلار است. به این معنی كه مسیر ترانزیت مواد مخدر دنیا، در انتظار افزایش ١٦٠برابری این محصول افغان است. این ٨٠ میلیارد دلار، نصیب چه كسانی می شود؟ به مَثَل وقتی هروئین از افغانستان وارد كشور تاجیكستان می شود، قیمتی دارد، اما از آنجا كه خارج می شود، مبلغ آن دو برابر شده. این مواد تا هنگامی كه به دست مصرف كننده خود در هلند برسد، به حدود ١٦٠و به روایتی تا ٢٠٠ برابر نرخ خود افزایش یافته است. این پول ها گیر چه كسانی می آید، جز مافیای مواد مخدری كه دست اندركاران سیاست بسیاری از كشورهای در مسیرند؟ بودجه های سرّی بسیاری از حاكمیت های غیر مردمی آسیای میانه، از محل دخالت در امر ترانزیت همین مواد مخدر تأمین می شود. وگرنه چگونه قاچاقچیانی كه مثلاً پای برهنه، از قندهار افغانستان تا سمنان ایران، بدون داشتن كفش، حامل یك گونی از این مواد هستند، می توانند بهره بَرندگان اصلی این ثروت باشند؟ و اصلاً چگونه می توان این پابرهنگان را قاچاقچیان واقعی مواد مخدر دانست؟ 

اگر این ۱۶۰ یا ۲۰۰ برابر افزایش نرخ مواد مخدر نبود، بدون شك حكومتی مثل ایران می توانست با سفارش نیم میلیارد دلار گندم، به جای خشخاش، افغانها را نسبت به كشت خشخاش بی انگیزه كند. اما هفتاد و نُه میلیارد و پانصد میلیون دلار طمع مافیایی و حاكمیت های پشتیبان آن اجازه قطع كشت خشخاش را به این راحتی نخواهند داد.

جالب این است كه افغانستان تولید كننده مواد مخدر، تا اين لحظه خود مصرف كننده اصلى آن نیست. مصرف مواد مخدر در افغانستان حرام، اما تولید آن حلال می باشد. توجیه مذهبی آن این است كه این مواد، ارسال سم مهلك برای دشمنان اسلام در اروپا و آمریكاست. اما این توجیه یك تناقض است و به خوبی می توان اهمیت اقتصادی آن را در بودجه حاكمیت افغان ها دانست.

رقم كلی فروش مواد مخدر دنیا ٤٠٠ میلیارد دلار است و افغان ها قربانی  بازار خماری جهانی به ارزش ٤٠٠ میلیارد دلار هستند. اما چرا افغانستان كه نیمی از این مواد را تولید می كند، از یك هشتصدم آن برخوردار است؟ هرچه هست بازار خماری دنیا با رقم ٤٠٠ میلیارد دلار، نیازمند آن است كه در یك گوشه دنیا، كشوری كه خیلی هم لازم نیست پاسخگوی قوانین متمدن باشد، بهترین مكان برای تولید نیازهای آن بازار باشد. اگر در افغانستان جنگ نباشد، اگر به جای كوره راه، راه باشد و اگر اقتصاد افغانستان احیا شود و اگر هر امكانی انگیزه این درآمد نیم میلیارد دلاری را بی انگیزه كند، تكلیف آن بازار وسیع ٤٠٠میلیارد دلاری چه می شود؟ چه كسی جز حكومت هاى مسير ترانزيت قاچاق، يا كشورهاى مقصد، سود اصلی این پول كثيف را می برد؟ 

بدهی های خارجی افغانستان در سال ۱۹۸۶ بیش از ۳۰ میلیارد دلار ذكر شده، پس چگونه ممكن است، نیم میلیارد ثروت سالانه، بتواند چنین كشوری را حتی با مواد مخدر از بحران خارج كند؟ گویی این بدهی لازمه آن تولید خشخاش است. من تصور می كنم درصدی از سود مواد مخدر به جنگ افغانستان جهت تدوام ناامنی تزریق می شود. اما این پورسانت برای بقای ناامنی آن اندازه است كه یك جنگ خفیف، اما مستمر، ناامنی لازم را برای تولید خشخاش ایجاد كند. اما اگر این جنگ قرار بود یك جنگ كارساز باشد، فقط كافی بود یك بار همه آن ٨٠ میلیارد دلار در جنگ افغانستان تزریق شود تا بالاخره یك گروه قدرت را بدست بگیرد و افغانستان وارد مرحله دیگری از تاریخ خود شود. 

در مهرماه سال ۱۳۷۹ از هرات كه باز می گشتم، در مسیر مشهد به تهران استاندار خراسان را دیدم. می گفت:" قیمت تریاك در هرات، یك وقتی ٥٠ دلار بوده و در همان زمان در مشهد ٢٥٠دلار. از وقتی سركوب قاچاقچیان بیشتر شده، به جای آن كه قیمت تریاك گران تر شود و در مشهد مثلاً بشود ٥٠٠ دلار، قیمت آن رسیده است به ٧٥ دلار. علتش این است كه پشتوانه این ارزانی، فقر بیدادگر داخل افغانستان است. به ویژه پس از خشكسالی اخیر كه برای زنده بودن، راهی جز قاچاق ترياك نمانده است. گوسفند افغان كه حدود ٢٠دلار قیمت داشته، پس از قحطی و خشكسالی، تنها به یك دلار در كنار مرز فروخته می شود، اما گوسفندها چون مریض اند، مشتری ندارند و در راه ها جلوی ورود گوسفند افغانستان گرفته می شود، كه مریضی را به داخل ایران منتقل نكند.

همین چند ماه پیش كه من در افغانستان بودم، گفته می شد كه روزانه یك هواپیما پر از مواد مخدر، مستقیماً از افغانستان به كشوری در آن سوی خلیج فارس حمل می شود". به یاد خاطره ای افتادم، در سال ١٣٦٦یعنی حدود ١٤سال پیش كه مشغول تحقیق برای ساخت فیلم بایسیكل ران بودم. از میرجاوه سفری زمینی كردم به كویته و به پیشاور پاكستان. دو سه روزی در راه بودم. وارد گمرك میرجاوه كه شدم، سوار اتوبوسی شدم رنگارنگ. از همان ماشین هایی كه نمونه اش را در بایسیكل ران شاید دیده باشید. داخل اتوبوس پر از آدم های عجیب و غریب با ریش های بلند و تُنُك و سرهای عمامه پیچ شده و لباس های بلند بود و من اول غافل بودم از این كه روی طاق اتوبوس پر از مواد مخدر است. اتوبوس راه افتاد و از زمین هایی عبور كرد كه جاده ای نداشت و همه جا پر از غبار بود و چرخ ماشین توی خاك نرم فرو می رفت تا رسیدیم به یك دروازه سورئال، شبیه نقاشی های سالوادور دالی. دروازه ای كه هیچ چیز را از هیچ چیز جدا نمی كرد و هیچ چیز را به هیچ چیز پیوند نمی داد. همین طور وسط بیابان، یك دروازه خیالی بنا شده بود. اتوبوس كنار دروازه ایستاد. بعد یك گله موتور سوار آمدند، راننده ما را پایین كشیدند و اول كمی حرف زدند، بعد یك بقچه پول آوردند و آن را با راننده شمردند و دو نفر از موتور پایین آمدند و شدند صاحب ماشین ما، راننده و كمك راننده، با بقچه پول و موتور آنها رفتند و راننده جدید اعلام كرد كه از حالا او صاحب ماشین و بارها و مسافرهاست و ما فهمیدیم كه به همراه اتوبوس و بارها به عنوان محمل سفر فروخته شده ایم. این اتفاق در هر چند ساعتی یك بار، تكرار شد و مدام اتوبوس با بار و مسافرهایش به قاچاقچیان دیگر فروخته شد و معلوم شد كه هر قسمت از راه، در تیول یك قدرت است و هر بار كه ماشین فروخته می شود، نرخش بیشتر می شود و اول یك بقچه پول بود، بعد دو بقچه و نزدیكی های آخر راه به سه بقچه پول رسیده بود. حالا در این بیابان ها كاروان های شتر كه روی آنها را سلاح دوشكا بسته بودند، عبور می كرد. اگر اتوبوس ما و دوشكاهای روی كاروان های شتر را حذف می كردی، در اعماق بدویت تاریخ بودی و باز در راه به جاهایی می رسیدیم، كه بازارچه فروش اسلحه بود و انگار كه در گونی ها نخود و لوبیا بفروشند، انواع فشنگ ریخته شده بود و با قپان دستی، كیلو كیلو فشنگ معامله می شد. خوب تا چنین سرزمینی نباشد، چطور تجارت قاچاق جهانی شكل می گیرد؟ 

به استان خراسان رفته بودم و در حاشیه مرز دنبال محل مناسبی برای فیلمبرداری می گشتم. روستاهای حاشیه مرز، غروب نشده تخلیه می شدند و مردم آن از ترس قاچاقچیان، به شهرهای اطراف می گریختند و ما را هم به گریختن تشویق می كردند. شایعه ناامنی تا آنجا بود كه تردد ماشین نیز در شب ها كم می شد و جاده ها در تاریكی شب، برای عبور كاروان های قاچاق مهیا می شد. كاروان هایی كه از دید آنها كه دیده اند، از گروه های پنج نفره تا صد نفره را تشكیل می دهد، با آدم هایی از دوازده تا سی سال سن، كه هر یك گونی موادمخدری را به دوش كشیده اند و بعضی از آنها برای محافظت از كاروان، سلاح های آرپیجی و كلاشینكوف به دوش دارند. اگر قاچاق با هواپیما نرود، با كانتینر می رود و اگر با كانتینر نرود، با كاروان انسانی توبره كشان می رود. تصور كنید تا این مواد، به جایی مثل آمستردام برسد، كشور به كشور، این نوع كاروان ها چه قصه هایی را از سر می گذرانند و چه رعب و وحشتی را بر چه مناطقی و چه آدم هایی حاكم می كنند، تا آن تجارت ٨٠ میلیارد دلاری لطمه ای نبیند.

به سراغ مسئولی در تایباد می روم و از آمار كشته شدگان، به دست قاچاقچیان می پرسم. می گوید طی دو سال ۱۰۵ نفر ربوده یا كشته شده اند و بیش از ٨٠ نفر ربوده شده، پس داده شده اند، چون اهل حساب و كتاب و عدد و رقم شده ام، فوری دو سال را تقسیم می كنم به ربوده شده گان، در می آید حدود هفته ای یك آدم. می گویم طی دو سال، هفته ای یك آدم ربوده یا كشته شده، اما اوضاع این بخش از استان خراسان آن قدر ناامن شده كه كسی حاضر نیست در خانه و روستای خودش بماند و شب نشده همه به شهر می گریزند و خیلی ها اصلاً از این استان كوچ كرده اند، پس چگونه متوقع هستید ملت افغان كه در ٢٠سال گذشته در هر ٥ دقیقه یك كشته داده، سر جای خودش باقی بماند و به كشور ما مهاجرت نكند؟! و چگونه باور داریم كه اگر آنها را با زور برگردانیم، ناامنی افغانستان دوباره آنها را برنگرداند؟ 

از مأمورینی كه در راه مستقرند، علت این ربودن ها و كشتارها را می پرسم. می شنوم كه كاروان های قاچاق در آن طرف مرز، با روستاییان اين طرف در معامله هستند. وقتی یك ایرانی قاچاقچی، به موقع پول قاچاقی را كه گرفته پس نمی دهد، خودش یا یكی از اعضای خانواده اش ربوده می شوند، تا آن حق پس داده شود و وقتی پول را پس می گیرند، آدم ربوده شده را پس مى فرستند. دوباره درمی یابم كه این خشونت و آدم ربایی نیز مبنای اقتصادی دارد.

در كنار مرز دوغارون مأموران گمركی می گفتند:"فقط دو سال نیست كه اینجا ناامن است، بلكه هشت سال است كه این ناامنی جریان دارد، اما دو سال است كه روزنامه ها درباره اش می نویسند. علتش وضعیت جدید مطبوعات ایران است وگرنه قبلاً ناامنی بود و كسی از آن سخن نمی گفت."

 

مسأله مهاجرت و پیامدهای آن 

افغان های دامدار، جز سفر ییلاق و قشلاق به همراه دام خود، تا قبل از آوارگی های دو دهه اخیر، سفری به بیرون از كشور خود نداشته اند. از همین رو هر سفری حتی محدود، اثرات جدی بر سرنوشت آنها گذاشته است. مثلاً امان الله خان و گروهی دانشجو كه برای تحصیل به غرب سفر كرده بودند، سردمداران مدرنیسم ناموفق غربی افغانستان شدند. معدود افسرانی كه به شوروی سفر كردند، بعدها موجب كودتای كمونیستی شدند.

در دوره اخیر كه یك سوم جمعیت افغانستان، به صورت مهاجر از كشور خارج شدند، سفرشان در پی كسب دانش نبوده است. اینها از كشورشان به جبر جنگ و فقر گریخته اند و جمعیت فراوانشان، میزبانان آنها را خسته و دلزده كرده است. مهاجرت حدود ٢/٥ میلیون افغان به ایران و  حدود ٣ میلیون  به پاكستان، مسائلی را برای هر دو كشور میزبان ایجاد كرده است.

وقتی به كسانی كه مسئول بیرون كردن افغانها از جامعه ایران بودند، اعتراض كردم و گفتم آنها میهمانان ما هستند، پاسخ شنیدم كه این میهمانی ٢٠ساله، بسیار طولانی شده و چنانچه این میهمانی بیش از این در استان های سیستان و بلوچستان و خراسان طول بكشد، تركیب هویت ملی در این سه استان مرزی به هم می ریزد و در آینده شاید ما دچار بحران های شدیدتری چون استقلال طلبی این نواحی و یا حتی ناامنی های مرزی پایدارتری شویم. 

برخلاف پاكستان كه برای تربیت مجاهد اسلامی (یعنی طالبان) مدارسی را تدارك دید، جامعه ایران برای تربیت افغان، مدرسه ای تدارك ندید. زمانی كه "بایسیكل ران" را می ساختم، جهت یافتن بازیگر به مراكز افغان نشین رفت و آمد داشتم. در آن هنگام یكی از مسئولین افغان به من گفت: ما از ملت ایران توقع داریم كه تعدادی از جوانان افغان را در دانشگاه بپذیرند، تا اگر فردا شوروی بیرون رفت، ما برای اداره مملكت حداقل تعدادی وزیر در حد لیسانس داشته باشیم. وگرنه با گروهی جنگجو، تنها می توان جنگید، اما نمی توان كشور را اداره كرد. بعدها تعداد كمی دانشجوی افغان در دانشگاه های ایران پذیرفته شدند، اما هیچ كدام امروزه حاضر به بازگشت نیستند. آن ها دلیل آن را ناامنی و گرسنگی اعلام می كنند. یكی از آن ها می گفت: سقف زندگی در افغانستان، از كف زندگی در ایران پايین تر است. من خودم در هرات كه بودم شنیدم حقوق رسمى حاكم هرات فعلى  ماهانه پانزده دلار است.

به سبب داغی بازار مهاجرت افغان ها، قاچاق انسان، برای قاچاقچی ایرانی نیز یك نوع اشتغال جدید شده است. خانواده های افغان كه خود را به مرز می رسانند، برای رساندن خود به شهر تهران، بایستی از راه درازی عبور كنند و احتمال دستگیری آن ها در زابل و زاهدان و كرمان و هر شهری در بین راه وجود دارد، پس سرنوشت خود را به دست قاچاقچیان وانت داری می سپارند كه در ازای رساندن آن ها از مرز به تهران، نفری صدهزار تومان و یا بیشتر مطالبه می كنند و چون آواره افغان در ٩٩درصد موارد، فاقد چنین پولی است، یكی دو دختربچه سیزده چهارده ساله، توسط قاچاقچیان به گرو گرفته می شود و بقیه خانواده، از كوره راه ها به تهران آورده می شوند تا پس از اشتغال احتمالی، دختران نوجوان خود را از گرو در آورند.

اما این پول ها به ندرت فراهم می شوند. خانواده ده نفره ای كه یك میلیون تومان بدهكار است، پس از سه ماه باید بهره یك میلیون را نیز اضافه تر بپردازد، در نتیجه تعداد فراوانی از دختران جوان افغان، در حوالی مرزها یا به شكل گروگان نگهداری می شوند و یا دیگر جزو مایملك راننده قاچاقچی طلبكار شده اند. یكی از مسئولین منطقه درگوشی به من گفت: رقم دختران گروگان، فقط در یكی از شهرهای آن منطقه ٢٤ هزار نفر تخمین زده شده است. 

یكی از دوستان من كه در تهران مشغول ساختن خانه اش بود می گفت: مدتی بود كه می دیدم كارگران افغان كه در خانه من مشغول به كارند، بیشتر مزد خود را به دو مرد ایرانی كه گاه به گاه به سراغ آن ها می آیند می دهند. وقتی علت را جویا شدم، فهمیدم كه كارگران افغان برای رساندن خود از مرز افغانستان به تهران، به قاچاقچیان بلد راه مراجعه می كنند و چون پولی ندارند، به صورت نسیه به تهران آورده می شوند تا بعدها بخشی از پولی را كه در می آوردند، به آن قاچاقچیان بدهند و بقیه پول خود را نیز وقتی رد مرز می شوند، برای خانواده خود به افغانستان ببرند.

اما وضع آواره افغان كه به پاكستان می رود، كمی متفاوت است. آوارگان افغان كه به سوی ایران می آیند، بیشتر هزاره اند. یعنی شیعیان فارسی زبان. دو وجه اشتراك زبان و مذهب، اسباب شوق آن هاست برای آمدن به ایران. بدشانسی آن ها قیافه متفاوت ایشان است. چهره  آن ها اولین دلیل شناسایی و تشخیص افغان از ایرانی است، كه باعث دستگیری آن ها می شود. 

اما پشتونی كه به پاكستان می رود، چهره اش از مردم پاكستان قابل تفكیك نیست. علت گرایش پشتون ها به پاكستان نیز مذهب و زبان مشترك است. اگر چه شیعیان هزاره ای كه از پاكستان عبور كرده اند، پاكستان را حتی برای مهاجر شیعه افغان آزادتر از ایران می دانند، اما اشتغال در ایران باعث می شود كه از آن آزادی نیز صرف نظر كنند. و این یعنی كه نان بر آزادی مقدم است. باید پرسید كه آیا ایرانی امروز كه در پی آزادی است، از بحران گرسنگی عبور كرده است؟ 

افغان سنی مذهب پشتو زبانی كه به پاكستان می رود، چون اشتغال مناسبی نمی یابد، به سرعت جذب دو هزار و چند صد مدرسه طلبگی طالبان می شود كه پانسیونی است آماده سیر كردن گرسنگان پشتو زبان.

در واقع بر خلاف ایران كه هیچ گاه برنامه ریزی شده با آواره افغان برخورد نكرد، پاكستان با تربیت افغان ها، حكومت دست نشانده ای به نام طالبان را در افغانستان ایجاد كرد. این كه چرا پاكستان، با مقوله مهاجر افغان، جدی تر برخورد كرد، دلایل روشنی دارد. اولین دلیل آن "خط دیورند" است. پیش از آنكه پاكستان از كشور هند مستقل شود، افغانستان هم مرز هند بود و اختلاف جدی بر سر منطقه پشتونستان، بین افغانستان و هند وجود داشت. انگلیسی ها با ترسیم یك خط مرزی به نام دیورند، پشتونستان را بین افغانستان و هند تقسیم كردند، با این شرط كه پس از صد سال، قسمت هندی پشتونستان، به افغانستان بازگردد. بعدها كه پاكستان از هند بعنوان یك كشور مستقل شد، آن نیمه پشتونستان به نیمی از پاكستان تبدیل شد. از حدود شش سال پیش پاكستان طبق قوانین بین المللی می بایست اين نيمه را به افغانستان بازگرداند.

پاكستانی كه سر آن دارد تا كشمیر را از هند جدا كند و به پاكستان ملحق كند، چگونه حاضر می شود نیمی از خاك خود را به افغانستان پس دهد؟ پس بهترین راه چاره، تربیت پشتون گرسنه افغان بود، برای به دست گرفتن حاكمیت افغانستان وابسته به پاكستان با نام طالبان. طالبانِ تربیت شده پاكستان، طبیعی است كه دیگر داعیه پس گرفتن پشتونستان را از گرداننده خود كه پاكستان باشد، نداشته باشد. بیهوده نیست كه از همان سال هایی كه صدسالگی خط دیورند سر می رسد، طالبان نیز ظهور می كنند.  

وقتی از دور به طالبان می نگری، آنها را یك جریان بنیادگرای خطرناك بی منطق می بینی. وقتی از نزدیك به هر فرد طالب می نگری، یك بچه یتیم پشتون گرسنه را می بینی، كه طالب بودن حالا دیگر شغل اوست و گرسنگی علت درس طلبگی خواندن او. و وقتی به انگیزه پیدایش طالبان می نگری، منافع ملی پاكستانی را می بینی. پاكستانی كه در سال ١٩٤٧یعنی تنها حدود ٥٤سال پیش به عنوان یك كشور شكل گرفته است.

اگر بنیادگرایی اسلامی، علت جدایی پاكستان از هند دمكراتیك گاندی شد، چرا ادامه همین بنیادگرایی، اسباب بقای پاكستان و گسترش آن تا آن سوی افغانستان نباشد. در عین حال پاكستان اهمیت جهانی خود را تا هنگامی كه شوروی فرو نپاشیده بود، از آنجا به دست می آورد كه اولین سنگر دفاع جهان غرب در مقابل شرق كمونیستی باشد. با فروپاشی شوروی، به همان اندازه كه مجاهد مسلمان مبارز و مخالف شوروی، قهرمانی خود را در رسانه های غربی از دست داد، پاكستان نیز اهمیت استراتژیك خود را برای غرب از دست رفته دید. این است كه باید گفت پاكستان نیز دچار بحران اشتغال شد.

در جهان امروز هر سازمانی چیزی می خرد و چیزی می فروشد، با این تعریف، ارتش ها، خدمات نظامی به ملت های خود یا به حكومت های خود و یا به حكومت های دیگر می فروشند.

شغل ملی پاكستان در عرصه جهانی به ویژه در ارتباط با غرب چه بود؟ بازی كردن نقش یك ارتش به ظاهر شرقی، اما باطناً غربی، كه خدمات نظامی به حكومت آمریكا می فروخت. وقتی با فروپاشی شوروی، بازار تقاضای غرب، برای كالای نظامیگری پاكستان بی انگیزه شد، این بازار نیز از رونق افتاد. پس پاكستان كه عرضه كننده خدمات نظامی برای غرب بود، خدمات نظامی خود را به عنوان یك اشتغال ملی باید به كدام بازار عرضه می كرد؟ این است كه پاكستان طالبان را می آفریند تا هم با به دست گرفتن پنهانی سرنوشت حكومت افغانستان، بهانه ای برای حضور خود در اشتغال جهانی داشته باشد و هم با كنترل حاكمیت افغان ها، او را از پس گرفتن پشتونستان ( یعنی نیمی از پاكستان امروز ) منصرف كند.

این كه گفته شد بحران افغانستان بیش از هر چیز بحران اشتغال است، ریشه در همین استدلالها دارد. منِ فیلمساز اگر روزی در سرزمین خود نتوانم فیلم بسازم، برای بقای اشتغال خود به جای دیگری می روم و در سرزمین دیگری فیلم خواهم ساخت. ارتش ها نیز این چنین اند. در هر كجا جنگ بزرگی رخ دهد، بنیه ملی، صرف تشكیل نهادهای نظامی ای می شود كه خدمات نظامی به ملت ها و دولتها عرضه می كنند و وقتی جنگ ها از بین می روند، آن نهادهای نظامی برای تداوم ارائه خدمات خود، به دنبال بازارهای دیگری می گردند و اگر این بازارها ایجاد نشوند، معمولاً این نهادها سرخورده می شوند و یا به كودتا دست می زنند كه نمونه هایش را در جهان دیده ایم و یا رفته رفته تغییر ماهیت می دهند و به نهادهای اقتصادی دیگر تبدیل می شوند. مثل سپاه پاسداران در ايران.

در سطح جهانی نیز مگر جز این است كه برای داغ شدن بازار تقاضای خرید تسلیحات نظامی، گاه به گاه جنگی در جهان ایجاد می شود كه حكومت ها بتوانند دلیل قانع كننده ای برای خرید تجهیزات نظامی به ملت های خود ارائه دهند.

به بحث مهاجرت باز گردیم. پاكستان بر خلاف ایران، از مهاجران افغان، به عنوان دانشجویی دینی ـ سیاسی بهره برداری كرد و سپاه طالبان را بنیانگذاری كرد.

پیش از حمله شوروی، افغان، درگیر دامداری خود بود. با حمله شوروی، هر افغان برای محافظت از دره خویش، به یك مجاهد بدل گشت و سازمان ها و احزاب نظامی شكل گرفتند. با عقب نشینی شوروی، دامدار قبلی كه به مجاهد ضد شوروی بدل گشته بود، به دامداری خود بازنگشت؛ بلكه شغل جدید را جذاب تر و پر سودتر یافت. این است كه هر فرقه و گروه و دسته با فرقه و گروه و دسته دیگر به جنگ مشغول شدند. شش كشور همسایه، به اضافه دو كشور روسیه و آمریكا، هر یك در بین این دسته های نظامی به دنبال مزدور خود گشت و برايشان اشتغال كلانی ایجاد شد. و بازار جنگ داخلی چنان بالا گرفت كه آمار خسارات دوران جنگ داخلىِ حدوداً دو ساله، از دوره طولانی تر حضور شوروی فزونی گرفت.

 مردم از جنگ داخلی خسته شده بودند و هنگامی كه پاكستان، سپاه طالبان را با شعار خلع سلاح عمومی و برقراری صلح به همراه پرچم های سفید، به افغانستان گسیل داشت، مردم خسته پذیرای آنها شدند و ظرف مدت كوتاهی سپاه طالبان بر اكثر افغانستان حكومت یافت. و در آن وقت تازه مقاصد پاكستانىِ طالبان بروز نمود. 

همواره وجه بنیادگرایی طالبان كه وجه ظاهری آنهاست مورد نقد قرار گرفته، اما كمتر به علل پیدایش طالبان پرداخته می شود. اگر چه شاعر هراتی كه پیاده به ایران آمده بود، پیاده برگشت، اما پشتون گرسنه و یتیمی كه پیاده به پیشاور پاكستان رفته بود، سوار بر تویوتای ژاپنى اهدایی كشورهای عربی، برای فتح افغانستان بازگشت.

پاكستان كه خود درگیر معیشت مردم خویش است، بودجه سیر كردن، آموزش و تجهیز طالبان را از كجا آورد؟ از كشورهای عربی صاحب نفتی چون عربستان سعودی و امارات متحده عربی كه در حاشیه ایران ـ كه گهگاه به عنوان رقیب یا دشمن مكه را به هم ریخته بود ـ بدنبال یك نیروی مذهبی قابل رقابت با ایران می گشت.

عربستان سعودی و امارات متحده عربی كه زمانی از شعار بازگشت به اسلام، منافع امروزی و مدرن خود را در خطر می دیدند، سیاست را در این دیدند كه اگر می شود شعار بازگشت به اسلام داده شود، پس می شود شعار بازگشت به اسلامی گذشته گراتر چون اسلام طالبان را هم داد. اگر قرار است مسابقه در بازگشت باشد و اگر قرار است آن كه به گذشته باز می گردد، موفق تر باشد، چرا به عقب ترین جایی از بدویت، كه طالبانیسم است باز نگردیم.

در دنیای امروز، مهاجرت مقوله ای است قابل محاسبه در برنامه ریزی های فرهنگی، اقتصادی و سیاسی. مثلاً كارگر ترك آلمانی كه برای انجام كارهایی كه آلمانی ها حاضر به انجام آن نبودند، در آلمان پذيرفته شد و برخلاف آلمانی كه از زاد و ولد بی انگیزه شده بود، ترك مهاجر، به زاد و ولد پرداخت، طوری كه پیش بینی می شود در دو سه دهه آینده، اكثریت جمعیت كشور آلمان را تركها تشكیل دهند. در این صورت كشور آلمانی خواهیم داشت، با یك هویت تركی، كه با توجه به نقش انتخابات، می شود تصور كرد سی سال دیگر، شاید یك ترك رئیس جمهور آلمان باشد. این به آن معنی است كه نیاز آلمانی به كارگر ترك، رفته رفته اسباب تغییر هویت ملی آلمان ها می شود. طنز تاریخ را ببین. تنبلی یك ملت، طی چند دهه، تبدیل به تغییر هویت آن ملت می شود!

از همین نوع است مهاجرت آسیایی ها و افریقایی ها به قاره امریكا. در ابتدا هویت قاره امریكا را مهاجران اروپایی تعیین كردند، اما مهاجرت های اخیر، بیشتر از آسیا و افریقاست، مهاجران آسیایی و افریقایی كه هر روزه به سبب انقلاب ها یا فرار سرمایه ها و مغزها سر از قاره امریكا در آورده اند. مهاجرين مدام تولید مثل می كنند و هویت آمریكایی به یك هویت آسیایی ـ افریقایی تبدیل می كنند. آن وقت می شود جنگ بین تمدن های امريكايى و افریقایی ـ آسیایی را در درون هویت ملی آمریكایی پیش بینی نمود. اگر شعار گفت وگوی تمدن ها در آمریكا خریدار پیدا می كند، دلیل آن نگرانی جامعه امریكایی از آن برخورد احتمالی آتی تمدن ها در قاره آمریكاست. نه به خلاف آنچه در ایران ادعا و تصور شد، طرحی برای یك گفت و گوی جهانی و بشری. این موضوع كاملاً درون آمریكایی است.

اما چرا هوش ایرانی كه از راه دور برای مشكلات قاره دیگر راه حل های استراتژیك می یابد، از بهره برداری از مهاجرت كشور همسایه خود عاجز است؟ برای آن كه بر خلاف پاكستان كه افغانستان را یك فرصت دید، ایرانی و حكومت ایرانی، افغانستان را مدام به عنوان یك تهدید علیه خود دیده است. در كجا مثلاً سرمایه دار ایرانی فكر كرده است كه این بازار گرسنگی افغان و این خیل كارگر نیازمند كار، می تواند فرصت یك نوع سرمایه گذاری پر سود در افغانستان باشد؟ از آن نوع سرمایه گذاری كه بازار مصرفش خود افغانستان باشد و هزینه اش را هم كارِ كارگر ارزان قیمت افغان بپردازد و مثلاً مازاد تولید آن بازار، قابل صدور هم باشد.

افغانها نه تنها به سبب كوهستانی بودن سرزمین خود از جغرافیا بدشانسی آورده اند، بلكه به سبب همسایگان خود نیز بدشانسی سیاسی آورده اند. سال ها پیش یك پرسش اساسی در مورد فرانكو ـ دیكتاتور اسپانیا ـ مطرح بود. با آن كه همسایگان اسپانیا از حكومت های دمكراتیك برخوردار بودند، اسپانیا همچنان به شیوه دیكتاتوری اداره می شد. بعدها دیدیم كه این همسایگی ها بی فایده نبوده و بالاخره اسپانیا نیز دارای حكومتی دمكراتیك شد، تا جایی كه امروزه اسپانیا خود یك پای اصلی اتحادیه اروپاست.

معنی تقدیری این حرف این است كه در  كنار یك همسایه دمكراتيك، می توان عاقبت دمكرات شد. همین سوال را می شود در مورد افغانستان امروز داشت.

افغانستان یا گرفتار همسایگانی است كه آن را تهدیدی علیه خود می دانند یا دچار همسایگانی است كه آن را فرصتی جهت حل مسائل سیاسی ـ نظامی  خود می گیرند. اگر افغانستان، همسایگان دمكراتیك تر یا به لحاظ اقتصادی، پیشرفته تری داشت كه همه آنها به جای آن كه افغانستان را فرصت یا تهدید (نظامی ـ سیاسی) خود بدانند، آن را یك فرصت (اقتصادی ـ فرهنگی) می دانستند، وضع افغانستان بسیار بهتر از این می شد كه هست. اسپانیای فرانكوی فاشیست، به دلیل حُسن همجواری دمكراتیك، با كشورهای اروپای دمكراتیك، بالاخره و به سرعت تبدیل به اسپانیای قابل قبول امروزی شد و افغانستان امان الله خان نوگرا، به دلیل عدم حسن همجواری، به افغانستان طالبان امروزی تبدیل شده است. عرب ها بیهوده در مَثَل نیاورده اند: "الجار ثم الدار" اول همسایه، سپس خانه.

 

طالبان كیستند؟ 

ملت ها از حكومت های خود قبل از هرچیز متقاضی امنیت اند، سپس متقاضی رفاه اند و تنها در آخر، متقاضی توسعه و آزادی اند. بعد از عقب نشینی شوروی، گروه های مسلح مجاهد افغان، چنان به جنگ داخلی مشغول شدند، كه ناامنی سراسر افغانستان را فراگرفت و وضعیت ملی به اولین مرحله از تقاضای ملت از دولت بازگشت. یعنی "تقاضای امنیت". هر یك ازگروه ها، با اصرار به جنگ، در واقع می خواست پاسخگوی این نیاز باشد، اما هیچ یك از آنها با توجه به مسلح بودن رقیب، كارایی لازم برای پاسخ دادن به تقاضای امنیت ملی افغانها را نداشتند. طنز این دوره از تاریخ افغانستان این بود كه همه با اسلحه می كوشیدند، برای افغانستان امنیت بیاورند، و همه به خاطر امنیت می جنگیدند، حال آنكه همین اسلحه و جنگ، خود اسباب ناامنی بود. سیاست خلع سلاح پاكستان، و گسیل طالبان با پرچم های سپید و شعار صلح، از این رو به سرعت موفق شد كه ملت افغان، خواستار امنیت بود و طالبان با پرچم سپید صلح، ظاهراً عرضه كننده آن.

در هرات كه بودم با آن كه مردم هرات فارسی زبانند و طالبان پشتو زبان، وقتی از مغازه داران، درباره طالبان می پرسیدم، پاسخ می شنیدم كه تا قبل از طالبان، روزی یك بار مغازه آنها به غارت می رفته و هر ساعتی یك گرسنه ای با اسلحه وارد مغازه می شده و دخل آن ها را می ربوده است. حتی آن ها كه مخالف طالبان بودند، از امنیتی كه طالبان برقرار كرده بودند، خرسند بودند. این امنیت به دو دلیل ایجاد شده است. اول: به دلیل خلع سلاح عمومی و دوم: به دلیل مجازات های شدیدی چون قطع كردن دست سارق. این مجازات ها چنان شدید، غیرقابل اغماض و سریع است كه اگر كنار آن ٢٠ هزار نفر گرسنه ای كه در حاشیه خیابان های شهر هرات، در حال مرگ بودند، كسی نانی را می گذاشت، دستی به طمع دزدی به سویش دراز نمی شد. كامیون دارانی را دیدم كه می گفتند دو سال است در افغانستان رفت و آمد می كنند و همیشه ماشین خود را بی چفت و بست رها كرده اند، اما چیزی از آن سرقت نشده است. نه تنها در موارد مالی كه در مورد جان و ناموس افغان نیز، اولین كالاى سبد نیاز ملی افغانستان، امنیت بوده است. از هركس قصه ای می شنیدم مبنی بر این كه تا قبل از طالبان، هر آواره ای از هر منطقه ای می گذشته، جان و ناموسش در معرض تجاوز قوم و فرقه دیگر بوده است. اما خلع سلاح و اجرای حكم سنگسار، آمار این نوع تجاوز را نیز كاهش داده است.

پس یك ملت گرسنه حدود ۲۰ میلیونی داریم كه ۳۰ درصدش از گرسنگی و ناامنی مهاجرت كرده و ۱۰ درصدش مرده یا كشته شده و ۶۰ درصد بقیه از گرسنگی در حال مرگ هستند، به ویژه پس از خشكسالی اخیر افغانستان و طبق آمار سازمان ملل تا چند ماه آینده یك میلیون نفر دیگر از گرسنگی در حال مرگ خواهند بود. و تو وقتی امروزه وارد افغانستان می شوی، هركسی را در گوشه ای افتاده و رها شده و در حال مرگ می بینی، اما چون از گرسنگی نه نای حركت وجود دارد، و نه اسلحه ای برای حمله در دست كسی مانده و نه از پس آن همه مجازات سنگین، جرأتی برای جرم و جنایتی باقی مانده است، تنها راه چاره ماندن و مردن است. آن هم در این بی تفاوتی بشری كه سراسر كره زمین را فراگرفته كه روزگار ما روزگار روياى سعدىِ بنی آدم اعضای یكدیگرند، نیست و تنها موجود، كه هنوز دلش از سنگ نبود، همان مجسمه بودا در بامیان افغانستان بود، كه با همه عظمتش، از عمق و گستره این فاجعه، احساس حقارت كرد و از شرم  فرو ریخت. عرفان نخواستن و آرامش بودا، از خواسته نان یك ملت، شرمنده شد و كم آورد و فرو پاشید. بودا فرو پاشید كه دنیا از این همه فقر و جهل و ظلم و مرگ و میر مطلع شود، اما بشر غافل، تنها از فرو پاشیدن مجسمه بودا مطلع شد. یك ضرب المثل چینی می گوید: تو با انگشت به ماه اشاره می كنی، نادان به انگشت تو خیره می شود. هیچكس انگشت اشاره مجسمه فرو پاشیده بودا را به ملتی در حال مرگ ندید. آیا این همه ماهواره و خبرگزاری و روزنامه و رادیو و تلویزیون و اینترنت از جهت ارتباط، براى چيست؟ آیا جهل طالبان و نگاه بنیادگرای آنها عمیق تر است، یا جهل كره زمین به تقدیر شوم ملتی چون افغانستان.

با دكتر كمال حسین نماینده بنگلادشی سازمان ملل تماس می گیرم كه می خواهم برای تهیه فیلم از گرسنگان داخل افغانستان، مجوز ورود به شمال افغانستان كه در دست احمدشاه مسعود است را بگیرم و مجوز ورود به قندهار را كه در دست طالبان است. قرار می شود با یك گروه كوچك چند نفره برویم كه در نهایت تنها با دو نفر، (من و پسرم) موافقت می كنند؛ آن هم فقط با یك دوربین ویدئوی كوچك. به این شكل كه ما به اسلام آباد برویم و از آنجا با هواپیمای سازمان ملل كه یك هواپیمای كوچك ده نفره است و فقط هفته ای یك بار به شمال و هفته ای یك بار به جنوب می رود، همراه شویم. دو هفته ای طول می كشد، تا از دفتر سازمان ملل با ما تماس می گیرند و تاریخی را كه برای ما مناسب است، جویا می شوند. به آنها می گوییم ما آماده رفتن هستیم. توصیه می كنند كه یك ماه دیگر، یعنی در اسفندماه ١٣٧٩ برویم. می گوییم: برای كار ما دیر است. هرچه زودتر باشد بهتر است. می گویند: چون عده ای از گرسنگی در حال مرگ هستند و در ماه دیگر چون هوا سردتر می شود، عده بسیار بیشتری می میرند، ما توصیه می كنیم كه در اسفندماه بروید كه فیلم تان جالب تر بشود. می پرسم جالب تر؟! می گویند برای وجدان كره زمین. شاید تحریك شد!

نمی دانم باید چه جواب بدهم. مدتی به سكوت می گذرد. بعد می گویم بالاخره آیا ما می توانیم هم به شمال و هم به جنوب برویم؟ می گویند برای رفتن به جنوب، طالبان موافقت نمی كنند. آنها از خبرنگاران دلخوشی ندارند. می گویم من قول می دهم كه دوربین فقط گرسنه هایی را كه در حال مرگ هستند، نشان بدهد. می گویند طالبان نمی پذیرند. می گویم برای ویزای ورود مجدد به پاكستان، نیازمند یك دعوتنامه از سازمان ملل هستیم. فكسی سر می رسد كه خودم شخصاً باید به سفارت پاكستان در تهران مراجعه كنم. خرسند می شوم. چون یك بار توانسته ام توسط سفارش ستاد افغانستان، برای آوردن لباس فیلم سفر قندهار، ویزای پاكستان را بگیرم. به سفارت پاكستان مراجعه می كنم. اول تحویل گرفته نمی شوم. بعد دعوت می شوم و خانم خیلی محترمی كه آقایی ایشان را همراهی می كند، مرا به اتاقی دعوت می كنند و اگر ٢٠ دقیقه در آن اتاق هستم، ١٥ دقیقه اش را راجع به سمیرا دخترم و موفقیت جهانی اش در سینما صحبت می كنند و از موضوع اصلی طفره می روند و بعد لابلای حرف ها می گویند چرا شما از طریق سازمان ملل برای گرفتن ویزا اقدام كردید؟ خودتان مستقیم می آمدید بهتر نبود؟ بعد اضافه می كنند كه آخر می دانید ما دلمان نمی خواهد فیلمی ساخته شود كه طالبان را كه حكومت خیلی خوبی است، بد نشان بدهد. شما اگر می خواهید به پاكستان بروید، قدمتان روی چشم. ولی نه برای رفتن به افغانستان. احساس می كنم در سفارت  طالبان هستم و نه در سفارت پاكستان. می گویم شما "بایسیكل ران" را دیده اید؟ من بخشی از آن را در پیشاور پاكستان ساخته ام. فیلم من سیاسی نیست. مثل بایسیكل ران انسانی است و قصدم كمك به افغانهاست. به ویژه در مورد گرسنگی. موضوع من بحران اشتغال، گرسنگی و موقعیت انسانی مردم افغانستان است. می گویند خب ٢/٥میلیون افغان مهاجر در ایران خودتان دارید، چرا راجع به همین ها فیلم نمی سازید؟ بحث بی فایده است. پاسپورت من در دست آنها می ماند. من خیلی تحویل گرفته می شوم كه تشریفم را زودتر از آنجا ببرم و بعد از چند روز پاسپورت من ارسال می شود و گفته می شود اگر فقط قصد گردش در پاكستان را دارید، ویزا حاضر است. اما نه برای فیلمبرداری و نه برای رفتن به افغانستان. وقتی آن روز از سفارت پاكستان در ایران بیرون آمدم، همه آنچه را درباره رابطه پاكستان با طالبان خوانده یا شنیده بودم، به چشم دیدم. 

به یاد مدرسه ای از طالبان در پیشاور می افتم كه وقتی وارد شدم تا به عنوان یك تماشاچی روزی را در آنجا بگذرانم، به محض آن كه دانسته شد ایرانی ام، بیرون رانده شدم و به یاد روزی می افتم كه سر صحنه فیلمبرداری بایسیكل ران در پیشاور پاكستان دستگیر شدم و به غل و زنجیر كشیده شدم. نمی دانم چرا هرگاه قصد ساختن فیلمی را درباره افغانستان می كنم، سر از پاكستان در می آورم. كسانی به من می گویند: مراقب خودت باش. وقتی كه در كنار مرز هستی، خطر ربوده شدن و ترور وجود دارد. طالبان مخالفين خود را حتی در بین راه زاهدان و زابل ترور می كنند. می گویم موضوع من انسانی است و سیاسی نیست. تا این كه یك روز سر صحنه فیلمبرداری، در حوالی مرز، وقتی كه كار ما تمام شده و من در گوشه ای می گردم، با گروهی كه برای ترور یا ربودن من آمده اند برمی خورم. آنها از من سراغ مخملباف را می گیرند و من كه لباس بلند افغانها را پوشیده ام و كلاه بر سر گذاشته ام و شال تا روی كلاه و نیمی از صورتم را پوشانده، و ریش های تنك صورتم بلند شده و قیافه افغانها را پیدا كرده ام، آنها را به سوی دیگری می فرستم و می گریزم. در حالی كه نمی دانم گروه مربوطه، اعزامی یك فرقه سیاسی بودند، یا اعزامی یك فرقه قاچاقچی برای اخاذی. به بحث امنیت باز گردم. طالبان به يُمن خلع سلاح عمومی افغانستان، و اجرای مجازات های قطع دست سارق و سنگسار زناكار و ترور و اعدام مخالفان، امنیت ظاهری را به افغانستان بازگردانده است. وقتی رادیو شریعت (صدای طالبان) را كه بیش از دو ساعت در روز برنامه ندارد، می شنوی، حتی اگر جنگی اتفاق افتاده باشد، جهت بقای حس امنیت عمومی، آن را اعلام نمی كنند و مثلاً تنها می گویند: مردم شهر تخار به استقبال طالبان آمدند!

و تو خودت باید دریابی كه از قرار معلوم، دیشب به تخار حمله شده و آن شهر فتح شده است. بقیه هرچه هست یا اخبار نماز جمعه است، یا اخبار قطع دست یكی از قطاع الطریقان در بامیان، یا سنگسار جوانی فاسق در قندهار و یا اجرای حدود شرعی در مورد آرایشگرانی كه مدل سر چند جوان را به شیوه كفار غربی سلمانی كرده اند.

هر چه هست با آن خلع سلاح و این اجرای حدود و این نوع تبلیغات، احساسی از امنیت اجتماعی در افغانستان حاكم شده است كه با احساس ناامنی قبل از طالبان متفاوت است.

اما افغانستان آن بنیه اقتصادی را ندارد كه به دست طالبان رفاه ایجاد كند، پس حكومت طالبان تنها پاسخگوی اولین نیاز ملت، یعنی برقراری امنیت است. آن ها كه با طالبان می جنگند، همین امنیت را مورد تهدید قرار می دهند و آنها كه با طالبان موافقند، استدلال می كنند كه افغانستان می باید توسط افغانها اداره شود و هركس حاكم شود، ابتدا باید امنیت را برقرار كند. پس هر نوع جنگی، دوباره ناامنی را برمی گرداند و حاكم بعدی، دوباره باید تلاش كند تا امنیت فعلی را برقرار كند و چون افغانستان قوم گراست، پس آمدن دوباره دیگری، امنیت را به خطر می اندازد و بهتر آنكه هركس در افغانستان حاكم شد، او را به رسمیت بشناسیم تا او بتواند برای نجات افغانستان از بحران گرسنگی وارد مرحله دوم شود. 

این گروه نقد طالبان را از دیدگاه عدم آزادی در افغانستان بی مورد می دانند، چرا كه ملت بی امنیت و گرسنه در پی امنیت و شكم سیری است تا آزادی و توسعه.

در نهایت در پاسخ این سوال كه طالبان كیستند، باید گفت: طالبان به لحاظ سیاسی، حكومتی دست نشانده و مورد حمایت پاكستان و به لحاظ فردی، گرسنگان تربیت شده در مدارس طالب پرور پاكستان اند كه روزی برای سیر شدن سر از آن مدارس درآوردند و روزی برای به دست آوردن یك اشتغال سیاسی ـ نظامی در داخل افغانستان، از آن مدرسه ها خارج شدند. طالبان از دیدگاه یك گروه سیاسی، توسعه دهندگان بنیادگرایی در منطقه اند و از دیدگاه گروه سیاسی دیگر، طالبان همان پشتون هایی هستند كه از زمان احمد اِبدالی تا به امروز، تنها حاكمان با تجربه افغانستان هستند، كه دوباره بعد از یك دوران بلبشوی داخلی، قدرت ٢٥٠ ساله خویش را به دست آورده اند.

اینها استدلال می كنند كه در دويست و پنجاه سال گذشته، غیراز یك دوره ٩ ماهه، كه حكومت به دست تاجیك ها افتاد و غیر از یك دوره كوتاه دو ساله، كه حكومت در دست ربانی تاجیك بود، سابقه حكومت داری همواره در دست پشتون ها بوده است و تجربه حكومت داری آنها مورد نیاز امروز افغانستان است.

من كمتر از این حرف ها سر در می آورم. كار من ساخت فیلم است و اگر سر توی سوراخ این حرف و حدیث ها كرده ام، از این باب است كه فیلمنامه فیلم خودم را بر مبنای یك تحلیل دقیق تر بنا كنم. اما هرچه جلوتر می روم، قضیه را پیچیده تر می یابم. از كسانی می پرسم: آمریكا كه اگر لازم بداند، سه روزه كویت را از عراق پس می گیرد، چرا با همه ادعاهای مدرنیسم، دست به هیچ اقدامی برای نجات زنان بی مدرسه و بی حضور اجتماعی و گرفتار زیر برقع نمی زند؟! چرا جلوی این بدویت سر بر آورده در دوران مدرن را نمی گیرد؟! آيا قدرتش را ندارد، یا انگیزه اش را؟ پاسخ اصلی اش را خودم از قبل یافته ام. افغانستان متاع با ارزشی چون نفت و مازاد درآمد نفتی كویت را ندارد تا هزینه این باز پس گیری را به ارتش جویای اشتغال آمریكا بدهد. اما پاسخ دیگری نیز می شنوم. امریكا اگر بگذارد چند سالی طالبان دوام بیاورند، تصویر زشتی كه از یك ایدئولوژی شرقی در جهان ارائه می شود، ابتلای به آن را چون مدرنیسم در افغانستان واكسینه می كند. اگر بشود اسلام را كه در بعضی از نقاط جهان، تفسیر انقلابی، مساوی تفسیر واپسگرایانه طالبان عنوان كرد، دنیا در مقابل گسترش اسلام برای همیشه واكسینه می شود.

 

ملاعمر كیست؟ 

در سفری كه به قصد قندهار می كنم و به آن نمی رسم، همه جا از ملاعمر سخن گفته می شود. لقب او امیرالمؤمنین است. برخی از سیاسیون ایران می گویند كسانی به قصد رقابت با حاكمیت ایران، دست به چنین اختراعی زده اند. اما هیچ كس از سابقه شخصی ملاعمر به دقت چیزی نمی داند. عده ای می گویند حدود ٤٠ سال دارد و یك چشم او كور است، اما هیچ عكسی از او وجود ندارد، تا این نكته تأیید یا رد شود. چگونه ملتی یك شبه، مردی را به رهبری خود برمی گزیند؟ حال آن كه تصویری از او ندیده است؟ وسوسه می شوم كه درباره ملاعمر فیلم بسازم. به دلیل سیاسی شدن فیلم پرهیز می كنم، اما كنجكاوی شخصی ام ارضا نمی شود. اگر پاكستان سناریوی دقیقی تحت عنوان خلع سلاح برای ملت درگیر جنگ داخلی افغانستان تدارك می كند و جواب مثبت می گیرد، با كدام تحلیل، رهبری به نام ملاعمر را طراحی می كند كه مردم هیچ تصویری از او را نديده اند؟ كسی كه هیچكس نیست، یا لااقل می توان گفت هیچكس او را ندیده، رهبر كشوری می شود كه برای هر قوم و دسته خود یك رهبر دارد. شاید راز كار در همین جاست. اگر كسی به رهبری افغانها گماشته می شد كه از سابقه او اطلاعی در دست بود، خود این امر برای مخالفت هر كس بهانه ای می شد. در حوالی مرز جوكی می شنوم مربوط به یك " قهوه خانه كنار مرز كه مدام افغانهای قوم های مختلف به عنوان مشتری در آن حضور مى یافته اند. این قهوه خانه یك تلویزیون داشته است، كه به برف پاك كنی مجهز بوده، تا هر وقت لازم شد صاحب قهوه خانه آبی به شیشه تلویزيون بپاشد و برف پاك كن را روشن كند و صفحه تلویزیون را تمیز كند. علت را از قهوه چی می پرسند. می گوید هرگاه تلویزیون یكی از رهبران اقوام افغان را نشان می داده، قوم مخالف او به تلویزیون آب دهان می اندازند و چون معمولاً اهالی قهوه خانه ناس مصرف می كنند و آب دهانشان رنگی است، بعد از مدتی صفحه تلویزیون از شدت رنگ ناس دیده نمی شود. این است كه قهوه چی كنار مرز این برف پاك كن مشكل گشا را اختراع كرده بوده است."

وقتی تصویر رهبران افغان در بین اقوام خود تا این اندازه مورد نقد و هجو است، و از طرفی برای اداره جامعه افغان نیاز به رهبر است، بهترین حالت، طراحی یك رهبر بی تصویر است كه نه از بابت فرم و نه از بابت سابقه، قابل نقد نباشد و تلویزیون های اطراف مرز را هم از برف پاك كن بی نیاز كند. اگر شرمی كه از شرم بودا كرده ام نبود، نام مطلب حاضر را می گذاشتم "افغانستان كشور بی تصویر". كشوری كه از رهبرش بی تصویر است، تا تلویزیون و روزنامه و زنانش. 

از هركسی در افغانستان در مورد ملاعمر می پرسم می گوید: او نماینده خدا در زمین است كه به جای قوانین بشری، قرآن را به عنوان قانون اساسی كشور آورد و بسیار زاهد است و همه پیروان او هم زاهدند. مثل همین فرماندار هرات، كه حقوق ماهانه او معادل پانزده دلار است و خودش مثل یكی از همین فقرای در حال مرگ كنار خیابان هرات زندگی می كند.

در می یابم كه تصویر این مرد بی تصویر كامل و پاسخگوست. چرا كه در شرق كسی از گرداننده خود، توقع علم روز، تخصص، بینش ملی يا بینش جهانی ندارد. همین كه حاكمان كمی شبیه آنها باشند، برای جلب رضایت آنها كافی است. یك افغان می گفت: من راضی ام، اگر من شب از فقر گرسنه می خوابم، ملاعمر هم مدام روزه است و ما مثل همیم. خدا را شكر كه ما چنین رهبری داریم.

در هرات با یك دانشجوی پزشكی صحبت می كنم. از این كه در حال حرف زدن با من دیده شود، پرهیز دارد. می پرسم: می دانی كل افغانستان چند دانشجو دارد؟ در حالی كه انگار دارد برای خودش راه می رود و به روبرو نگاه می كند پاسخ می دهد: فقط پزشكی و مهندسی داريم. می پرسم: خودت پزشكی می خوانی یا مهندسی؟ می گوید: پزشكی تئوری. می پرسم: پزشكی تئوری یعنی چه؟ می گوید: ملاعمر تشریح بدن انسان را گناه می داند. می پرسم: تصویر ملاعمر را تا به حال دیده ای؟ می گوید: نه. و می رود.

در بین آوارگان پشتو زبان، به كسانی برمی خورم كه معتقدند اگر چه خودشان امیرالمؤمنین ملاعمر را ندیده اند، اما كسانی را دیده اند كه ملاعمر را دیده اند. حتی در سیاسیون ایران نیز به كسی برخوردم كه معتقد است ملاعمر حتماً وجود خارجی دارد و خوش تیپ هم است. گروهی از افغان های دو زیست، كه شبها در ایران می خوابند و روزها برای فروش خرما از مرز رد می شوند و به افغانستان داخل می شوند و شیفته ملاعمرند، برای من با ایمان كامل نقل می كردند: كه ملاعمر یك ملای معمولی و مجاهد بوده، كه یك شب خواب نما شده و پیامبر اسلام به او مأموریت داده تا افغانستان را نجات بدهد و او از همان فردا صبح دست به كار شده و مشغول نجات افغانستان شده است و چون خدا با او بوده، ظرف یك ماه بر افغانستان پیروز شده است. 

 

نقش سازمانهای بین المللی در افغانستان 

گفته می شود كه صد و هشتاد سازمان بین المللی در افغانستان فعالیت دارند. در هرات هرچه گشتم، از آنها كمتر یافتم. به صلیب سرخ سر زدم، از پاسخ دادن به سؤالات غیرسیاسی من نیز پرهیز داشتند. بالاخره دانستم كه نقش آن ها چند چیز است:

اول: پخش نان بین گرسنگان در حال مرگ.

دوم : تلاش برای آزادی یا مبادله زندانیان شمال و جنوب.

سوم: ساختن دست و پا برای روی مین رفتگان. 

اما خارج از نقش ناچیز سازمانهای جهانی، جوانهایی كه از اروپا براى خدمت بشر دوستانه آمده اند، مرا شیفته خود می كنند. به دختری برمی خورم نوزده ساله از انگلیس، كه در حال ساخت دست و پای مصنوعی است. از او می پرسم چرا در سن جوانی به این كشور ناامن آمده اى كه حتى نمى توانى با آزادى در خيابان تردد كنى؟ می گوید برای من وضع كمی فرق می كند. من در افغانستانی كه زنها زیر برقع هستند، در دفتر كارم بدون روسری كار می كنم. اما این كه چرا به اینجا آمده ام، چون در اینجا مفیدم. در اینجاست كه هر روز برای چند آدم دست و پا درست می كنم. اما در انگلیس كاری كه مرا به این اندازه ارضا كند، وجود نداشت. از روزی كه آمده ام، چند صد نفر، با پایی كه برایشان درست كرده ام، می توانند راه بروند.

احساس می كنم نقش سازمان های بین المللی به شكل محدودی مرهم گذاشتن بر روی زخم های عمیق و وسیع این ملت است و نه بیشتر. دكتر كمال حسین، نماینده سازمان ملل از این كه حتی نتوانسته برای من ویزای پاكستان را بگیرد، دیگر رویش نمی شود تماس بگیرد. به یاد حرف او می افتم در روزی كه به دفتر ما آمده بود و از شغل خودش و تلاشش به پوچی رسیده بود و دلش می خواست بیاید دستیار من شود. و من نیز كه فیلم سفر قندهار را به پایان رسانده ام، از شغل خودم به پوچی رسیده ام. باور نمی كنم كه اقیانوس عمیق جهل بشری را، شعله آتش ناچیز دانش گزارشی یا فیلمی بسوزاند. و باور نمی كنم كه سرزمینی كه تا پنجاه سال آینده، آدمهایش قرار است از مین های كار گذاشته شده بدون نقشه، بی دست و پا شوند را، دختر نوزده ساله انگلیسی بتواند نجات دهد. پس چرا آن دختر می رود؟ پس چرا دكتر كمال حسین با همه ناامیدی هنوز به سازمان ملل گزارش می دهد؟ پس چرا من بايسيكل ران و سفر قندهار را ساختم؟ یا این یادداشت را می نویسم؟ نمی دانم. به قول پاسكال، دل دلایلی دارد كه عقل از آن بی خبر است.

 

زن افغان، زندانی ترین زن جهان

جامعه افغان، جامعه ای مرد سالار است. حتی می توان ادعا كرد كه حقوق ده میلیون زن افغان، كه نیمی از جامعه افغان را تشكیل می دهند، از حقوق ضعیف ترین قوم گمنام افغان هم كمتر است. در افغانستان، هیچ قومی را نمی توان از مردسالارى مبرا دانست.

پس از حضور طالبان، مدارس دخترانه تعطیل شد و تا مدتها از تردد زنان در خیابانها نیز جلوگیری به عمل آمد. غم انگیزتر این كه حتی تا قبل از طالبان از هر بيست نفر زن افغان، یك نفر قادر به خواندن و نوشتن بوده است. این آمار نشان دهنده آن است كه فرهنگ افغان، عملاً نود و پنج درصد زنان را از مدرسه رفت محروم كرده بود، و طالبان پنج درصد باقی مانده را. از خودم مى پرسم  فرهنگ افغانستان معلول طالبان است، یا علت آن؟ 

زمانی كه من در افغانستان بودم، زنان برقع بر سر را در خیابانها مشغول گدایی، رفت و آمد و خرید از دكانها می دیدم. البته دكانهایی كه اجناس دست دوم می فروختند. چیزی كه در این میان جلب توجه مرا كرد، زنانی برقع به سر بودند كه در كنار بساط پسركان خردسال دست فروش خیابانی، انگشتان خود را از زیر برقع بیرون می آوردند و ناخنهای ایشان، توسط پسركان لاك زده می شد. مدتها فكر كردم كه چرا زنها لاك را نمی خرند، تا در خانه خودشان آنها را به ناخن شان بزنند؟ بعدها فهمیدم كه این وسیله ای است برای ارزان تمام كردن قیمت مصرف لاك. خریدن لاك، گران تر از مصرف یك بار آن است. به خودم گفتم این نشانه خوبی است از اینكه زن زندانی زیر برقع، میل به زندگی و زیبایی را از دست نداده و علیرغم فقر، به زیبایی خود تا این حد می اندیشد. اما بعدتر به این نتیجه رسیدم كه حق زیستن زن این نیست كه او را در یك جامعه ای، محیطی، لباسی، زندانی كنیم و دلمان خوش باشد كه او خودش را هنوز آرایش می كند. این تنها نشان دهنده آن است كه علیرغم این زندان، زن افغان، خودش را باید قابل قبول شوهرش نگه دارد، تا در رقابت با زنان دیگری كه هووی او هستند، یكسره فراموش نشود. تعدد زوجات كه حتی در سنین پايین، برای مردان جوان نیز رایج است، خانه بسیاری از خانواده های افغان را به حرمسرایی تبدیل كرده است. با آنكه مهریه زن افغان چنان سنگین است كه ازدواج حكم خریدن او را دارد، خودم پیرمردى را به هنگام فیلمبرداری دیدم كه دختری ده ساله را شوهر داد و با مهریه ای كه گرفت به دنبال ازدواج با دختر ده ساله دیگری برای خودش بود. گویی یك سرمایه محدود برای جا به جایی دختران از این خانه به آن خانه دست به دست می شود. و در این میان زنانی كه فاصله سنی شان، با شوهرانشان از ٣٠سال تا ٥٠سال بیشتر است، كم نیستند. این زنها اكثراً در یك خانه و گاه در یك اتاق در كنار هم زندگی می كنند و نه تنها تسلیم شده اند، كه به این عادتها خو كرده اند. از افغانستان و پاكستان، برای فیلمبرداری مقدار زیادی لباس و برقع آورده بودم، در خواست بسیاری از زنانی كه بالاخره و به سختی راضی شدند كه به عنوان سیاهی لشكر در فیلم ما بازی كنند، این بود كه به جای دستمزد، برقعی به آنها بدهیم. یكی از آنها این برقع را برای عروسی دخترش می خواست. و من از ترس این كه برقع در ایران هم رواج یابد، به هیچكس برقعی نبخشیدم. یك بار كه به سراغ زنان افغان برای بازی در فیلم رفته بودیم، مردش گفت: مگر ما بی ناموسیم كه زنانمان را نمایش دهیم. من گفتم: زن شما زیر برقع است و ما از برقع او فیلم می گیریم و مرد پاسخ داد: خب، مردم تماشاچی می توانند تصور كنند كه كسی كه زیر برقع است، زن است و این بی ناموسی است. بارها از خودم پرسيدم، سیاست در تغییر فرهنگ مؤثر است، یا فرهنگ در روی كار آوردن سیاست؟ 

در اردوگاه نیاتك واقع در كشور ایران، افغانها خودشان حمام عمومی را برای مرد و زن تعطیل كردند، با این استدلال كه مبادا كسی كه از كنار دیوارهای حمام عبور می كند، از اینكه می داند جنس مخالفی در پشت این دیوار عریان است، به گناه بیفتد. در حال حاضر پزشك زن در افغانستان وجود ندارد و برای آنكه زن مریضی، مشكلش را به طبیبی بگوید، باید محرمی كه پسر او یا شوهر او یا پدر اوست را همراه ببرد تا به واسطه آن مرد یا پسر بچه محرم، دردش را به طبیب بازگو كند.

در مورد نكاح نیز هنوز به جای عروس، پدر یا برادر عروس، كلمه بله را می گویند. 

 

خشونت افغان 

فروید می گوید: خشونت در بشر، چون اقيانوس عميقى است كه تمدنهاى بشرى، تنها چون پوسته يخ نازكی بر سطح آن است، این پوسته، به كوچكترین تلنگر منازعات و جنگهای بشری می شكند و دوباره همان اقيانوس عميق توحش رخ می نماید.

من معتقدم خشونتها، حتی در تمدنهای مدرن تر، بیش از آنكه به عدم خشونت ماهوی بينجامند، اسباب خود را مدرن تر كرده اند. چه فرقی است بین مرگ، با بریده شدن سر، از طریق چاقو و خنجر و شمشیر، یا مردن به وسیله بمب شيميايى؟ در اكثر مواقع، نقد خشونت، نقد ابزار خشونت است، نه نقد خود خشونت. دنیای امروز به مرگ یك میلیون گرسنه افغان به سبب بی عدالتی جهان، نام خشونت نمی دهد. به مرگ ده درصد افغان ناشی از جنگ داخلی و جنگ با شوروی نام خشونت نمی دهد. این طبیعی است كه رؤیت بریده شدن سر یك نفر، با چاقو چندش آور باشد، اما چرا مردن روزی هفت نفر به وسیله مین های ضد نفر چندش آور نباشد؟ چرا چاقو خشونت است، اما مین خشونت نیست؟ 

آنچه در غرب مدرن، از خشونت افغان مورد نقد است، فرمت خشونت است نه ماهیت آن.

غرب اگر بخواهد می تواند برای یك مجسمه، یك عزاداری جهانی راه بيندازد. اما برای فاجعه های میلیونی بشری، به آمار بسنده می كند. بیهوده نیست كه استالین می گوید: مرگ یك انسان یك فاجعه است، اما مرگ یك میلیون نفر، فقط یك آمار است. او با همين استدلال با خيال راحت يك ميليون نفر را كشت.

افغانستان یك سرزمین قوم گراست و نظامی قبیله ای بر آن حاكم است. این قبایل، در مقابل استیلای خارجی از خود مقاومت خشن نشان می داده و در تضاد منافع بین اقوام نیز از همین عادت بهره می برده اند. با آنكه افغانستان را موزه نژادها و اقوام نام نهاده اند، اما كمتر توریستی به این موزه سر زده. هرگاه كسی از افغانستان عبور كرده، یا نادرشاه بوده است به قصد فتح هند. یا شوروی بوده است به قصد رسیدن به آب های گرم دریاها. پس افغان، غیر از آنچه از طبیعت خشن آموخته، از غیر خودی نیز، جز خشونت نیاموخته است.   

 

عاقبت جنگ در افغانستان؟

افغانستان سرزمینی است كه ۲۵۰ سال پیش از سرزمین ایران مستقل شده است و حدود ۱۵۰ سال و به روایتی دیگر ۸۲ سال پیش، از سوی دنیا به رسمیت شناخته شده و حدود صد و چند سال پیش، توسط انگلیسی ها، با خط مرزی دیورند، حدود و ثغورش تعیین شده و حدود هفتاد و هفت سال پیش، با یك مدرنیسم ضعیف، زودرس و بی مبنا روبرو شده. حدود ۲۰ سال پیش مورد هجوم شوروی واقع شده، و حدود ده سالی است كه درگیر جنگ داخلی است. آمار كشته شدگان و آوارگان، حدود چهل درصد از این ملت را زیر پوشش غمگین خود گرفته، با این همه این سرزمین و مردمش، یا مورد غفلت واقع شده اند، یا به عنوان یك تهدید قلمداد شده اند و یا به عنوان اسباب یك تهدید، علیه دیگری به كار رفته اند.

وقتی از مرز عبور می كردم، توپ های ارتش ایران را به سوی افغانستان نشانه رفته می دیدم و وقتی وارد افغانستان شدم، تعدادی توپ را به سوی ایران نشانه رفته دیدم. این توپ ها سمبل این بودند كه هر دو كشور همدیگر را تهدیدی قلمداد می كنند.

در آن سوی مرز شنیدم كه فرمانده نظامی منطقه، كنسول ایران را صدا كرده بود و گفته بود: ببین خانه های ما همه از خشت است، توپهای شما چه چیزی را نشانه رفته؟ فوقش توپ شلیك می كنید و خانه های گِلی ما خراب می شود، باران كه آمد، دوباره خاك های خیس را به هم می چسبانیم و خشت درست می كنیم و خانه هایمان را از نو می سازیم. اما شما حیف تان نمی آید این توپهای ما خانه ها و ساختمان های قشنگ شما را خراب كند؟ شما كه از باران نمی توانید شیشه و آهن و سرامیك درست كنید. اگر راست می گویید، بیایید این راه خراب هرات را برای ما درست كنید.

وقتی با ماشین از دوغارون به هرات می روم، احساس كسی را دارم كه بر قایقی در دریای پر موج در حال رفتن است. یاد وقتی می افتم كه برای ساختن فیلمی با قایقی در طوفان خلیج فارس گرفتار شدم. امواج، قایق كوچك ما را چندین متر به هوا بلند می كرد و بر سینه موج ها می كوبید. قایقران به ما گفت: اگر قایق چپ شد، خداحافظ. حالا دوباره اینجا همان امواج را می بینم. منتهی امواجی از خاك. ماشین در اوایل راه به گودی فرو می رود و بر بلندی فرا می آید و بعد در میانه راه بر سینه امواج خاكی می كوبد. با اینكه اینجا دشت است و شامل همان قسمت غیر كوهستانی افغانستان می شود، اما جاده اش از جاده های كوهستانی ایران نیز بدتر است. بر بلندای هر موج خاكی، مردان و پسرانی بیل به دست، تا ابدیت ایستاده اند. تا چشم كار می كند این بیل بدستان دیده می شوند و به محض آنكه ماشین ما به آنها نزدیك می شود، با بیل چاله های جاده را از خاك پر می كنند و ما كه برای آنها اسكناس های بی ارزش افغانی را پرت می كنیم، آنها را در غبار، همان گونه می بینیم، كه در سكانس رقص برگ ها، در طوفانِ فیلم ناصرالدین شاه آكتور سینما. صحنه مردان بیل به دستی كه در غبار گم می شوند و از هیچ و پوچ برای خود اشتغالی ساخته اند. این سوررئالترین چیزی است كه در افغانستان می بینم.

از راننده می پرسم در طول روز، چند ماشین از این جاده رد می شود؟ می گوید: حدود ۳۰ ماشین. می پرسم: پس این هزاران بیل به دست، به شوق همین ۳۰ ماشین گرد می آیند؟ راننده حواسش به جاده است و حوصله پاسخ دادن به مرا ندارد. آهسته رادیوی ماشین را باز می كنم. سالهاست نه رادیو گوش می كنم و نه تلویزیون می بینم و ماه هاست كه روزنامه نمی خوانم. روز اول مهر است. اخبار ساعت ٢ رادیوی ایران شنیده می شود. از این كه حدود٢  میلیون نفر، امروز اول مهر، در ایران به كلاس اول رفته اند، گریه ام می گیرد. نمی دانم از شوق بچه هایی است كه در ایران به مدرسه می روند، یا از غم بچه هایی است كه در افغانستان به مدرسه نمی روند.

به جاده نگاه می كنم و می بینم این خودش یك فیلم است. از راننده می شنوم كه در بعضی از این خانه ها، به شكل مخفیانه، مدرسه دخترانه تشكیل شده، و بعضی از دخترها در خانه ها درس می خوانند. پیش خودم می گویم: این هم یك سوژه فیلم است. به هرات می رسم، لاك زدن زنها را از زیر برقع می بینم. به خودم می گویم: این هم یك سوژه دیگر. دختر ١٧ساله انگلیسی را می بینم كه برای مفید بودن به افغانستان پر خطر آمده، می گویم این یك سوژه دیگر. كرور كرور مردان چلاق بی پا را كه بر روی مین رفته اند می بینم، كه یكی شان به جای پای مصنوعی، بیلی را به سمت چپ تنش بسته و با آن راه می رود، می گویم این یك سوژه دیگر. به هرات می رسم و مردمی را می بینم كه دست در آغوش مرگ، خیابانها را فرش كرده اند؛ دیگر نمی گویم این هم یك سوژه دیگر. دلم می خواهد سینما را رها كنم و سراغ كار دیگری بروم. وقتی از احمد شاه مسعود، سردار نظامی افغانستان می پرسند: آرزو داری فرزندانت چه شغلی داشته باشند؟ می گوید: سیاستمدار. معنی آن این است كه جنگ در ذهن مهمترین عنصر نظامی افغانستان، به عنوان یك راه حل به بن بست رسیده است. او می اندیشد كه راه نجات افغانستان، بیشتر سیاسی است، تا نظامی. به گمان من راه نجات افغانستان قبل از هر چیز، كارشناسی علمی معضلات آن است، و ارائه یك تصویر واقعی از ملتی كه برای دیگران و خودش مبهم و بی تصویر مانده است.

 

حل بحران اشتغال 

كشورهای صنعتی وقتی بازارهای داخلی را از تولیدات خود اشباع كردند، به دنبال بازارهای جهانی رفتند. كشورهای غیرصنعتی، برای آن كه بهای مصارف خود را بپردازند، هر كدام چیزی را به جامعه صنعتی ارائه كردند. گروهی مواد خام و گروهی كار ارزان را. در این بازی، افغانستان به سبب جغرافیای كوهستانی و بی راهش، فاقد توانایی استخراج ارزان مواد خام اولیه بود و به دلیل عدم مدیریت و پراكندگی جمعیت ناشی از دوره دامداری، و تفرقه ای كه خصلت اقوام است، قدرت آن كه نیروی كار خود را در این تولید و مصرف  جهانی عرضه كند، نداشت. پس افغانستان از این بازی جهانی دور ماند و از ثروت ناچیز مراتع خود، گذران زندگی كرد. ورود شوروی به یك واكنش سراسری انجامید و دامدار در این واكنش به رزمنده ای تبدیل شد. با عقب نشینی شوروی، دیگر این رزمنده به دامداری سابق نیز رضایت نمی داد. از سویی بر سر قدرت، بين مجاهدين اقوام گوناگون، جنگ داخلی درگرفت. از پس آن ناامنی آمد و مهاجرت ها فزونی گرفت. سی درصد مهاجر افغان كه زندگی بهتری را در شهرهای دیگری تجربه كرده بودند، دیگر به زندگی مبتنی بر مراتع، آن هم مراتعی كه هر از گاه در خطر خشكسالی است، رضا نمی دادند و سهم مدنی تری از زندگی می طلبیدند. این به معنی آن است كه افغانستان با همه دیركرد تاریخی خویش، نیاز خود را به ورود به بازی داد و ستد جهانی اعلام كرده است.

اما فوری ترین ثروت قابل ارائه برای ورود به مبادله جهانی تولید و مصرف، بدون شك، كارِ كارگر افغان است. كار، بسیار قابل حصول تر از استخراج مواد خام، در كشور بی راه و كوهستانی افغانستان است. چنانچه بینش حاكم بر افغانستان، از حالت نظامی ـ سیاسی خود خارج شود و سمت و سوی كارشناسانه و جهت اقتصادی بگیرد و اشتغال مردم افغان، هم به عنوان علت العلل بحران كنونی و هم به عنوان راه حل نهایی قلمداد شود، با یك مدیریت ملی، آنچنان كه در چین مائو به خوبی تجربه شد، و در هند گاندی تا حدودی به كار رفت، و یا در ژاپن پر كار و تلاش محقق شد، افغانستان نيز می تواند وارد این داد و ستد جهانی شود و در چرخاچرخ مبادلات جهانی، سهم واقعی خود را بگیرد و هزینه خود را بپردازد. یعنی كار بدهد و مواد مصرفی بگیرد و به سبب آن از مدنیت و مدرنیسم امروزی بهره ببرد.

با این دیدگاه دیگر مریضی افغان، یك مصیبت نیست، بلكه بازار كار اشتغال پزشكان افغان است. نبود پزشك متخصص، دیگر مصیبت نیست، كه بازار اشتغال تدریس و تربیت پزشكیاران با آموزش های چند ماهه است. گرسنگی ديگر مصیبت نیست، بازار مصرف نان است. نبود نان، مصیبت نیست، بازار تولید گندم است. نبود گندم، مصیبت نیست، بازار مهار آبهایی است كه به هدر می رود. آن وقت، آبِ با كار مهار شده، سد است. سدِ با كار بنا شده، گندم است. گندم، نان است. نان، سیری است. بالاتر از سیری، مازاد است. آن وقت مازاد سیری، امكانِ توسعه است. توسعه، مدنیت است.

استالین گفته بود: مرگ یك نفر یك فاجعه است، اما مرگ یك میلیون نفر یك آمار است. از آن روزی كه دختربچه ای افغان و دوازده ساله را كه قد "حنا" دختر كوچك خودم بود، و از گرسنگی در میان دستان من پر پر می زد دیده ام، كوشیده ام فاجعه این گرسنگی را مطرح كنم، اما همواره فقط آمار داده ام. خدای من، چرا چون افغانستان این قدر ناتوان شده ام؟ دلم می خواهد بروم سراغ همان شعر، سراغ همان آوارگی و همچون آن شاعر هراتی خودم را جایی گم و گور كنم و یا دلم می خواهد چون بودای بامیان از شرم فرو بریزم.

پیاده آمده بودم،

 پیاده خواهم رفت.

همان غریبه كه قلك نداشت،

 خواهد رفت، 

و كودكی كه عروسك نداشت،

 خواهد رفت. 

طلسم غربتم امشب،

 شكسته خواهد شد. 

و سفره ای كه تهی بود،

 بسته خواهد شد.

منم كه هر كه مرا دیده،

 در گذر دیده 

تمام آنچه ندارم،

 نهاده خواهم رفت. 

پیاده آمده بودم،

 پیاده خواهم رفت.

 

محسن مخملباف

پاييز ١٣٧٩افغانستان

فروردین ۱۳۸۰ايران 

------------------------------------

 

 براى این مطلب از آمارهای سازمان ملل بهره برده ام.

شعر از محمد كاظم كاظمى