وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

رئالیسم همه رئالیسم است

Fri, 13/09/2013 - 22:01

رئالیسم همه رئالیسم است
یاداشت محسن مخملباف بر فیلم كلوزآپ
 
نگارنده برآن است كه ما راجع به جهان خارج از ذهنمان، و یا به قولی "واقعیت خارجی" توافق جمعی می كنیم. واقعیت هستی یك منشور ازلی ـ ابدی است وما انسان ها به خا طر كوچكی مان و زاویه ای كه در آن گرفتاریم، نمی توانیم هیچ گاه این منشور را در كل درك كنیم. پس به ناچار یك زاویه را تعمیم می دهیم و نتیجة غلط می گیریم. به یاد آورید همان مثال فیل مولوی در تاریكی را كه همه می دانیم، و در ثانی نگاه ما به عنوان شخص مشاهده كننده در این واقعیت می دود و خود بخشی از واقعیت می شود و هر یك از ما جهانی می سازد و در آن زندگی می كند كه با جهان دیگری متفاوت است. جهانی نه به عنوان انعكاس واقعیت بر ذهن، بلكه تنها به مثابه كدهایی دریافت شده از طریق حواس، و تفسیر و تعبیر شده در ذهن، كه با نگاه مشاهده كننده آمیخته اند و برای همین، باور ندارم به خاطر فردیتی كه هر كس دارد، روزی برسد كه تصویر جهان واقع، در پیش حتی دو نفر، یكی باشد. پس آنچه به اسم واقعیت برای همه ما مطرح است، شبح یك توافق ضمنی است كه بتوانیم با همدیگر ارتباط برقرار كنیم. واقعیتی به اسم انقلاب روسیه را فرض كنیم. انقلاب روسیه واقعیتی نیست كه اساساً یك چیز باشد تا عده ای با آن مخالف و گروهی با آن موافق باشند. آن هایی كه با انقلاب روسیه موافقند، مثل گوركی، با واقعیتی سر سازگاری دارند كه این واقعیت در نزد آن هایی كه با آن مخالفند، مثل جورج ارول و تاركوفسكی و پاراجانف، از اساس متفاوت است. و اگر این واقعیت در ذهن هر دو یك انعكاس و تعریف می داشت، چه بسا هر دو با آن موافق یا مخالف بودند و اختلافی وجود نداشت. حالا آیا انقلاب روسیه، یك واقعیت سطحی دارد، یا یك واقعیت منشوری است و آیا به این واقعیت چند پهلو، هركس به فراخور دنیایی كه درون آن زندگی می كند، نمی نگرد؟ و آیا این نگاه در ساختن واقعیت آن تداخل نمی كند، این بحث بعدی من است. بیشتر گمان دارم واقعیت مورد قبول ما، گسترة نگاه ماست به آنچه می نگریم، تا انعكاس واقعیت بر ذهن و نگاه ما. شریعتی به نقل از آندره ژید می گوید: " بكوش تا عظمت و زیبایی در نگاه تو باشد، نه در آنچه می بینی." و اقبال می گوید: "دیدن دگر آموز، شنیدن دگر آموز." و من می گویم حتی اگر نكوشی و نیاموزی، باز هم عظمت و زیبایی یا زشتی و حقارت بیشتر در نگاه توست تا در آنچه می بینی. واقعیت این است كه ما واقعیت خودمان را می آفرینیم. در مورد ادعای رئالیسم هم می پندارم چیزی به اسم رئالیسم نابِ مورد قبول همگان، به عنوان عكاسی نعل به نعل، مطلقاً نمی تواند وجود داشته باشد. یكی به دلیل دنیای شخصی كه هركس دارد و این دنیا در دنیایی كه بیرون از اوست، تداخل می كند و فكر می كند آن را مشاهده كرده، اما در واقع بازآفرینی آن است و گاه حتی آفرینشی نو، از جهانی كه نیست و می خواهیم كه باشد. در هنر، از حوادثی كه دور و برمان اتفاق می افتد، یك حادثه خاص را انتخاب می كنیم. این انتخاب نوعی برش از واقعیت است. از یك منشور كلی، ضلعی را انتخاب می كنیم و از یك ضلع آن، برشی و حادثه ای را كه متناسب با فهم و درك ما و مورد پسند ما و شایستة دنیای درونی ماست. این كه كیارستمی در فیلم "كلوزآپ" سوژة "سبزیان" را انتخاب می كند و نه سوژة دیگری را، یعنی دخل و تصرف در واقعیت. نوع نگاه او، به سبزیان، می تواند او را شارلاتان بنماید تا زندانی اش كنند و یا معصوم بنماید، تا تبرئه اش كنیم و حتی از او یك قهرمان بسازیم. هر دو هم منطق و استدلال خودمان را خواهیم یافت و می توانیم آن را به منطقی كه باور كرده ایم، اثبات كنیم و برای تئوریمان طرفدار جمع كنیم و از حجم هواداران منطقمان، باور افزونتری به واقعیتی كه پیش ماست، پیدا كنیم. حالا واقعیت سبزیان فی نفسه و خارج از ذهن ما چیست؟ او منشوری است قابل مطالعه كه به هر نتیجه ای از او می توان رسید. وقتی ما در سینما واقعیت را كادراژه می كنیم، یعنی دورش یك قاب مستطیلی می بندیم، آیا واقعیت مستطیلی است كه آن را مستطیلی می بینیم؟ وقتی لنز "تله" می گذاریم كه واقعیت را فشرده می كند و یا لنز "واید" می گذاریم كه واقعیت روبروی لنز را دفورمه می كند و خطوط را در هم می شكند، دیگر كجا می تواند رئالیسم، منهای دخالت شخصی ما وجود داشته باشد؟ هنر و هنرمندی عموماً یعنی انتخاب، و انتخاب، گزینش از واقعیت است و گزینش، كليّت یك پدیده را مخدوش می كند و واقعیت مخدوش شده، كجا می تواند واقعیت باشد؟ فرض كنید بحث رنگ را. اگر به تن یك بازیگر لباس سفیدی بپوشانیم و او را بنشانیم در زمینة سفید دیواری، در عكس او با دیوار سفید یكی می شود. در حالی كه چشم ما خارج از عكس، بر حسب حافظه، یا قدرت بیشتر دیافراگمی چشممان نسبت به دوربین، پرسپكتیو را حس می كند و او را به دیوار چسبیده نمی گیرد. پس بگوییم رئالیسم كجاست؟ ما می توانیم با یك قصة خاص و لنز واید، سبزیانی خلق كنیم كه در زمینه اجتماعی اش حل شود و بشود یك نمونة آماری و عام و مشت نمونة خروار. و یا چنان از واقعیت تفكیكش كنیم و زمینه را در محوی لنز تله قرار دهیم كه او بشود یك نمونة خاص. كدام یك از این دو رئالیسم است؟ در هر دو به ناچار با رنگ و لنز و كادر و اندازه نما و نوع قصه و نوع بازی، واقعیتی می آفرینیم سوای واقعیتی كه دیگری می آفریند و سهم شخصی انتخاب ما محفوظ می ماند. آن وقت بر حسب شباهت هایی كه واقعیت ذهن ما با آن عكس و فیلم دارد، آن را رئالیسم می نامیم. رئالیسم پیش هر یك از ما، یعنی آنچه باور داریم كه واقع جهان است و در هنرمان انعكاس یافته است. اما نه آنچه هر یك از ما از جهان باور داریم، با همدیگر می خواند، و نه آنچه به عنوان واقع جهان می نماییم. هر یك از ما در دنیا خویش زندگی می كند و در هنرش به قدر توان، همان را می نمایاند. اما چون نه واقعیت یكی است و نه ما می توانیم در یك واقعیت زندگی كنیم، آنچه را در هنرهامان ادعا و مطرح شده از همدیگر به عنوان واقع و نمایش واقعیت، كه رئالیسم باشد، نمی پذیریم. لذا كیارستمی را باید یك فیلمساز شخصی دانست، نه فیلمساز رئالیست. زیرا هیچ كس را به آن معنی نمی توان رئالیست نامید و "كلوزآپ" نیز بیش از آن كه واقعیت سبزیان خارج از ذهن كیارستمی را ثابت كند، نظر كیارستمی را راجع به واقعیت خارجی سبزیان به نمایش می گذارد.
آنتونیونی در فیلم " آگراندیسمان "، و میلان كوندرا در كتاب " بار هستی " می كوشند تا به ما نشان دهند واقعیت و معنایی كه ما به پدیده ها نسبت می دهیم، بیش از آن كه از خود پدیده ها بر آمده باشند، نظر ارزشی ما هستند نسبت به آنها. شاهد مثال، معنی ارزشی یك عكس، در سه زمان مختلف در رمان " بار هستی " است كه با آن همه تناقضش، همه واقعیت دارد. واقعیت بی اندازه پیچیده و حیرت انگیز است و ما به محض این كه زاویه و جایمان را عوض می كنیم و به آن نگاهی دوباره می اندازیم، جلوه ای تازه از آن می بینیم كه به اندازه تصویر قبلی اش، واقعی است. حتی این كه نظر ما راجع به ایدئولوژی ها، فلسفه ها و انسان ها و بالاخره هر پدیده ای و یا كل آن به عنوان واقعیت چه باشد، بستگی دارد به این كه ما كجای خلقت ایستاده ایم و از كدام زاویه به این منشور پیچیده و چند پهلو می نگریم. لذا در اكثر مستضعفان فكری مؤمن به هر باوری، یك سادگی و سطحی نگری زاویه ای وجود دارد و اگر زاویة آن ها را، حادثه ای در خلقت عوض كند، ایمانشان نسبت به آن باور و اعتقاد دگرگون می شود. آیا از خودتان هیچ پرسیده اید كه به مثل، دین یك بودایی، فرهنگ و سرنوشت نوعی او، از همان هنگامی كه دست حادثه ای رمانتیك، او را در رحم مادرش قرار داد، انتخاب نشده است؟ وقتی آمار جغرافیا اعلام می كند: هشتاد درصد مردم فلان كشور، مسیحی ارتدوكس و نود درصد مردم فلان جا، به مثل دارای مذهب وهابی اند، آیا نمی توان اندیشید كه دست رمانتیك هر حادثه ای كه در همان كشور، دوباره نطفه ای را منعقد كند، به احتمال هشتاد درصد ارتدوكس و در جایی دیگر به احتمال نود درصد وهابی خواهد بود؟ اگر چنین است آیا نمی باید متوقع بود كه آن بودایی یا این وهابی، واقعیت پیرامونش را، متأثر از همان بینشی كه تقدیر تاریخی و جغرافیایی بر او تحمیل كرده، ببیند و اگر هنرمند است، در پی كشف و نمایش واقعیت، همان چیزی را به ما بنمایاند كه خود واقعیت می پندارد؟ پس چگونه می توانیم باور هنرمندان مختلف دنیا را نسبت به آنچه خود رئالیسم می پندارند با رئالیسم خود به نقد بكشیم؟ و آنچه را از آن ایشان است، خلاف واقعیت هستی بدانیم، بی آن كه رئالیسم خودمان را هم در رده بندی آن ها قرار دهیم و یا به دلیل تعدد بی شمار و گونه گون آنچه رئالیسم نام دارد، از اساس رئالیسم را منكر شویم. همة ما، از لحظة تولد تا نقطة مرگ، به وسیله فرهنگ ها و سنت هایی مخصوص، در مدل هایی كمتر غیرقابل رهایی، گرفتار آمده ایم و در طول تاریخ توسط مذاهب، ملیت ها و ادبیات و فرهنگ شرطی شده ایم ولذا رفتار ما نسبت به هر نوع انتخاب و عمل، از انتخاب مذهب، نوع سیاست و حكومت و روابط اجتماعی گرفته تا باور به هر نوع واقعیتی، شرطی شده و شكل گرفته است. انتخاب شده ایم و رفتارهایمان نیز انتخاب شده اند و تقدیر به مفهوم مدرن تر آن، ما را شرطی كرده است و در عمده موارد، واقعیات پیرامون ما، واقعیتی را كه قرار است باور كنیم، برایمان گزینش كرده اند و رئالیسم مورد قبول ما، مشروط به شروط پیش از خود است، جای پاولف واقعاً خالی تا عمیق تر ما را بكاود! اما به راستی چگونه این شروط كنار هم چیده می شوند تا رئالیسم مشروط هر یك از ما بوجود آید؟ هر یك از ما بدون آن كه اجازه ای از او گرفته باشند، به دنیا آورده شده است. هیچ كس از ما نپرسیده است كه:" آیا دوست دارید به دنیا بیایید؟" یا از ما نپرسیده اند كه: "دوست دارید در كدام دنیا به دنیا بیایید؟ دلتان می خواهد دارای چه افكاری باشید؟ و واقعیت را چگونه و از كدام زاویه ببینید و باور كنید و متأثر از آن باور، به چه رفتاری دچار آیید؟" همین طور افتاده ایم در رحم مادر سفید پوستمان، پس سفید پوستیم. افتاده ایم در ایران یا آنگولا، پس ایرانی یا آنگولایی هستیم. و وقتی می خواهیم ازدواج كنیم، در اینجا خیلی رسم نیست كه عاشق بشویم، پس برایمان می روند خواستگاری و در اینجا رسم نیست كه خواهرانمان كسی را انتخاب كنند، پس می نشینند تا انتخابشان كنند. و وقتی انتخابشان كردند، چون شوهرشان اُمُل است یا قِرتی، كه فرقی هم نمی كند، آن ها هم در مسیرمطبخ و رختخواب همسرشان كه به اندازة خودشان انتخاب نكرده اند، عمری را سپری می كنند. حالا فرض كنید یكباره می افتادیم در رحم یك زن سیاهپوست، آن وقت مسألة مهم ما می شد مخالفت با آپارتاید، و یا در رحم یك سفیدپوست در آفریقای جنوبی، آن وقت می شدیم نژادپرست، و یا در رحم یك زن وهابی و می شدیم یك معتقد مؤمن به وهابیت و زیر بیرق آل سعود در حرم غصبی خدا سینه می زدیم. اما اگر از رحم مادر گاندی و در شرایط مطلق او به دنیا می آمدیم و رشد می كردیم مثل او در كتابمان می نوشتیم: " گاوی داشت می مرد و زجر می كشید، چون نتوانستم زجرش را تحمل كنم، سپردم به او آمپولی تزریق كنند تا راحت تر بمیرد. و می دانم كه هندوها مرا به خاطر این همه شقاوت نخواهند بخشید." در حالی كه چون در شرایط گاندی نیستیم، در این عمری كه داشته ایم، لابد از گوشت میلیون ها گاو كه به هنگام ذبح زجر كشیده اند، ارتزاق كرده ایم و لذت برده ایم و سر مرغ ها و جوجه هایی برای ما بریده شده و همین طور جلوی ما پرپر زده اند و ما بی هیچ عاطفه ای مرغ سوخاری خورده ایم و وجدان هیچ هم مذهبی هم در اینجا از دست ما نرنجیده است و همه هم همدیگر را خواهیم بخشید. این مثال ها را می آورم تا نشان دهم نه تنها باور به واقعیت ها، كه باور به بسیاری از حقایقی كه بشر روی كرة خاكی بدان ها معتقد است، بستگی دارد به زاویه ای كه در آن ایستاده است و متأسفانه چون در انتخاب این زوایا، خودش زیاد دخیل نبوده، لذا دیگر نمی توان مهربان نبود و آدم هایی را كه زیاد در سرنوشت و رفتارشان دخیل نیستند، محكوم كرد و یا از آن ها پرسید چرا در دنیای دیگری سوای دنیای ما زندگی می كنید و چرا به چیزی می گویید رئالیسم، كه ما به آن رئالیسم نمی گوییم. هنرمند از دنیای پیرامونش امواجی را می گیرد و امواج الزاماً تابع نعل به نعل واقعیت نیست. یعنی یك عكس دقیق مخابره شده از واقعیت به ذهن هنرمند نیست. كافی است او غمگین باشد و امواجی كه به او خبر می دهند، گزارش غمگین تری بدهند. نیما در شعری می گوید: " خانه ام ابری است، یكسره روی زمین ابری است با آن." این گسترش یك نگاه شخصی است و بسیار واقعی تر از آن است كه بگوید: " آسمان ابری است، پس خانة من هم ابری است." همه ما در دنیای شخصی مان زندگی می كنیم. تو گویی در سیارات مختلفی زیست می كنیم و باورمان نسبت به واقعیت گونه گون است، چنان كه آثار انگشتمان. و وقتی باور هر یك از ما با دقت تحلیل و آنالیز شود، به تنهایی هریك از ما گواه خواهد بود. تنهایی مورد نظر من، آن تنهایی است كه موقعیت تاریخی، محیطی، جغرافیایی، ژنتیك و هزار علت دیگر از هر یك از ما چیز متفاوتی آفریده و تنهایمان كرده است. خاص بودن هر كس، تنهایی اوست و می دانیم كه دنیای نزدیكترین آدم ها به هم از هزار لحاظ، به دو هزار لحاظ دیگر با هم متفاوت است و رمز تنهایی هم به چنین عواملی بر می گردد. می توان از هر مدعی پرسید: " بگو كه هستی؟ و كجای خلقت ایستاده ای؟ و در چه حالت روانی قرار داری؟ و جنس و نوع تو چیست؟ خودت را به چه معتقد كرده ای؟ یا معتقدت كرده اند؟ تا بگوییم دور و اطرافت را چگونه می بینی و رئالیسم مورد قبول تو كدام است." برای همین، ادعای رئالیسم مورد قبول همگان، از سوی هركس، تا وقتی كه در هنر ابزارمان را انتخاب می كنیم و دنیای انسانی، به هر جهت شخصی است، قابل قبول نیست و یك تعارف است و تولید هنری هر یك از ما، حتی وقتی سعی می كنیم كپی كار صرف طبیعت و جامعه باشیم، تعمیم و گسترش دنیای شخصی ماست به خارج از ذهن ما و اصولاً ما سعی می كنیم به آن توافق ضمنی كه در مورد واقعیت با دیگران داریم خودمان را نزدیك كنیم. " برسونی ها " از جمله كیارستمی كه سعی می كنند برای نزدیك شدن به واقعیت، موضوعی را انتخاب كنند و خیلی غیر احساسی آن را نمایش دهند، فراموش می كنند كه وقتی آدمی به جایی می رسد كه سرشار از احساسات احساس برانگیز است، این هم به همان اندازه واقعی است و نمایشش به همان اندازه رئالیسم، كه خلاف آن حالت. بی طرفی هم موضعی از یك دنیای شخصی است. تازه اگر ممكن باشد. و الا همین كه می گویید " فیلم كیارستمی"، سهم شخصی او محفوظ است. این همه تضاد آرا در تاریخ فلسفه، آیا به بد بودن برخی از فیلسوفان بر می گردد كه نخواستند واقعیت را مثل دیگران ببینند، یا بر می گردد به این كه در اكثر موارد هریك از آن ها واقعیت را با همة تلاش های صادقانه و ابزاری كه در اختیار داشتند، همان گونه اثبات و تعریف كرده اند كه دیده اند و پیروان مؤمن هر یك از ایشان، به یك اندازه باور دارند كه اعتقاداتشان نسبت به واقعیتی كه به آن مؤمن هستند، حق است. این طور نیست كه هركس مثل ما فكر نكرده باشد، از ازل عدم واقعیت را دوست داشته، یا دچار انحراف از آن شده است. دنیای فلاسفه و عوام هم یك دنیای شخصی است و حتی وقتی ما می خواهیم عین دیگری بشویم و همه چیز را چون او ببینیم، باز مثل خودمان عین دیگری می شویم نه عین او. رجوع كنید به تقلید افراد مختلف از یك شخص و یك سبك، تا فردیت هر یك از آن ها را در عین كپی كاری ببینید. ماییم كه امثال سبزیان را وا می داریم تا دیگری بشوند و به رسمیت شناخته شوند. این كه او می خواهد دیگری بشود، تقصیر ماست. حتی خاطرم هست در هنگام فیلمبرداری " كلوزآپ "، صحنه ای بود كه قرار شد او گلی بخرد. رفت و رنگ زرد را انتخاب كرد. كیارستمی اعتراض كرد و به سبزیان گفت: " آن گل سرخ را بردار"، اما او قبول نمی كرد. اما كیارستمی بالاخره مجبورش كرد رنگ دیگری را بردارد. من خودم هم از كودكی رنگ سبز را دوست داشتم. شاید متأثر از مذهب، اما از وقتی در كارهای هنری شروع به فعالیت كردم، كم كم باورم شده كه آبی از سبز بهتر است. یعنی تسلیم آن توافق جمعی راجع به رنگ بهتر در عالم هنر شده ام وگرنه واقعیتی به این عنوان كه كدام رنگ بهتر است و كدام رنگ بدتر، به لحاظ روانی یا فلسفی « به مفهوم مطلق آن »، وجود ندارد. زیبایی و بهتری را در بیشتر موارد خودمان به پدیده ها نسبت می دهیم و همین نهضت همانند سازی و گسترش توافق جمعی، بر روی حقیقت و واقعیت مشترك خارج از ذهن است كه اجرای دمكراسی را در كشورهای شرقی به لحاظ فلسفی دچار مشكل می كند. (مورد سیاسیش منظورم نیست) اگر بپذیریم كه هركس دنیای خاصی داشته باشد، اما با یكدیگر همزیستی مسالمت آمیز داشته باشیم و تنها بگوییم كه هر یك از ما واقعیت را چگونه می بیند و از آن میان كدام چیز را به كدام دلیل ترجیح می دهد، تازه به اولین آجر بنای دمكراسی می رسیم، و گرنه هزار بار دیگر هم كه تحول اجتماعی در جهان سوم و یا ایران خودمان صورت بگیرد و ساخت سیاسی عوض شود، با این مطلق گرایی، دمكراسی هم مثل رئالیسم، بیشتر به یك تعارف شبیه است. " رئالیسم سوسیالیستی " در بلوك شرق، " نئورئالیسم " در ایتالیا و " رئالیسم جادویی" در آمریكای لاتین، خبر از آن می دهند كه رئالیسم پدیدة واحدی نیست كه مقبولیت همگانی داشته باشد. و وقتی چنین نبود، دیگر معنای اصلی خود را كه "مطابقت ذهنیت فلسفی یا هنری، با عینیت خارج از ذهن فیلسوف یا هنرمند است " را از دست می دهد. زیرا رئالیسمی كه با پسوند اوصاف دیگر توصیف شود، ناب بودن و همگانی بودن خود را زیر سؤال برده است. حال بهتر آن است كه بپذیریم در هنر، رئالیسم دروغ است و " اثر شخصی " در رساندن معنی رساتر است. یا این كه با سعة صدر، " همه رئالیسم را رئالیسم بپنداریم " و معنایی وسیع تر از نمایش مطابقت ذهن و عین از آن بجوییم؛ چرا كه عینیت خارجی جهان، با ذهنیت هركس یك جور تطابق پیدا می كند و هیچ متدی نیز تا كنون برای وحدت جهانی و بشری این تطابق كشف نشده است.